هری پاتر و هورکراکس هفتم
فصل چهارم ، بازگشت
هری آن مرد را که نزدیک میشد به خوبی میشناخت ، چندین بار او را دیده بود و غیر مستقیم با او ارتباط برقرار کرده بود .
آبرفورث دامبلدور هر لحظه نزدیکتر میشد . هنگامی که دیگر به چند قدمی هری رسیده بود گفت :
آقای پاتر از اینکه شما و دوستتون رو اینجا میبینم بسیار خوشحالم ، من وظیفه دارم که شما رو پیش هالپر ببرم ! از این طرف خواهش میکنم .
هری که از دیدن آبرفورث آنهم در آن مکان تعجب کرده بود گفت :
- من شما رو میشناسم قربان ، شما صاحب رستوران هاگزهد هستید . انتظار نداشتم که اینجا ببینمتون .
با این حرف هری ، آبرفورث از حرکت ایستاد و مستقیم به چشمان هری نگاه کرد ، هیچ نشانی از احترامی که چند لحظه پیش در رفتار آبرفورث بود ، به چشم نمیخورد .
هری با دستپاچگی اطرافش را نگاه کرد ، هیچ چیزی بجز کویر و گرما نبود . نگاه سنگین و سرد آبرفورث هر لحظه غیر قابل تحملتر میشد .
سرانجام آبرفورث با دلخوری گفت :
- هری واقعا فکر کردی من آبرفورثم ؟
سپس با حرکتی سریع رویش را از هری برگرداند ، وقتی رویش را دوباره به طرف هری گرفت ، هری هالپر رو دید که به هری لبخند میزد .
آبرفورث که حالا تبدیل به هالپر شده بود گفت :
- هری این اولین درس تو بود . هیچوقت به ظاهر افراد اعتماد نکن . دیدی که چطور من به شکل آبرفورث دوست قدیمیم در اومده بودم ؟ جادو میتونه خطرناک و در عین حال پیروزی آفرین باشه .
هری با قیافه شگفت زده با هالپر دست داد و گفت :
- ببخشید من نمیدونم چطور شد که اعتماد کردم و فکر نکردم که ممکنه آبرفورث خودش نباشه . با اینکه میدونستم دیدن اون اینجا غیر ممکنه .
لبخند دیگری در چهره هالپر نقش بست :
- نه هری غیر ممکن نیست ! اشکالی نداره ، من با همه کسانی که اینجا اومدن همین کار رو کردم و باید بگم همشون بجز دو نفر گول خوردن ، حالا بیا بریم به کلبه من پسرم . تو به این کویر خسته عادت نداری بهتره ازش دور باشیم .
***
روزها در کلبه هالپر سپری میشد و هری هیچ خبری از دنیایی که ترک کرده بود نداشت . ولی ماندن در آن کلبه چندان هم بد نبود . به هر حال این خود هری بود که تصمیم گرفته بود به آنجا بیاید . بیشتر از همه دابی از آنجا خوشش میامد ، چون احساس میکرد به ماموریت مهمی آمده . با گذشت روزها هری بیشتر و بیشتر به قدرت هالپر پی میبرد . در شگفت بود که جادوگری مثل هالپر چرا باید برای زندگی یک کلبه توی این کویر به این بزرگی رو انتخاب کنه . چندین بار این سوال را از او کرده بود . ولی هر دفعه هالپر میگفت که اینگونه سوالها هیچ کمکی به موضوع اصلی درس نمیکنه و مستقیم بحث درس را ادامه میداد. دیگر هری هم این موضوع را فراموش کرده بود .
بعد از دو هفته هنگامی که هالپر میخواست درس جدیدی در مورد ضد طلسم های پیچیده شروع کند هری احساس کرد دیگر نمیتواند به این وضع ادامه دهد ، باید به هالپر میگفت چرا نگران است :
- میدونم که امروز درس مهمی داریم ولی قبل از شروع میخوام اگه اشکالی نداره یه چیزی رو بهتون بگم !
- بگو پسرم ، بگو
هری بعد لحظه ای کشمکش در ذهنش سرانجام گفت :
- الان حدود دو ماهه که اینجا هستم و هیچ خبری از دنیای خودم ندارم ، چطور ممکنه که آروم باشم وقتی ولدمورت داره همه رو میکشه . نگران اتفاقات وحشتناکی هستم که ممکنه برای دوستام بیفته . من باید اطلاعاتی از جایی که بهش تعلق دارم بدست بیارم .
چهره هالپر بطور ناگهانی درهم رفت ، گویی سخت از چیزی غمگین بود ، با حالتی نگران جواب داد :
- هری میدونستم که تو هم بالاخره یه روز این درخواست رو از من میکنی ولی من به همه کسایی که این سوال رو از پرسیدن یک جواب بیشتر ندادم ، تا وقتی که اولین طلسمتو خودت نسازی از اینجا نمیتونی بری ، هری این یه طلسم معمولی نیست ، بعدا خودت میفهمی ...
هری خواست اعتراض کند ولی دیگر سیخونک های دابی شدید شده بود و هری مجبور شد قبل از اینکه به هالپر اعتراض کند به دابی جواب دهد :
- دابی وقتی باهام کار داری بهم سیخونک نزن ، حالا بگو چیکار داری
- ارباب نمیتونه دوستاشو ببینه
- اینو همین الان هالپر هم بهم گفت دابی ، منظورت چیه ؟
- دابی میتونه به ارباب کمک کنه ، دابی چند بار رفت پیش وینکی ، وینکی حالا دیگه ارباب جدیدی تو بلغارستان واسه خودش پیدا کرده .
هری با شنیدن این حرف از خوشحالی نمیدانست چکار کند ف از اینکه با دابی بد رفتاری کرده بود احساس گناه میکرد :
- این واقعا عالیه دابی ، واقعا خوشحال شدم
- بله ارباب ، دابی هم خوشحال هست که وینکی دیگر ارباب جدید پیدا کرده و مدام گریه نمیکنه
هری لبخندی زد و گفت :
- من به خاطر اون خوشحال نیستم ، نه ... یعنی خوشحال هستم ولی چیز دیگه یی منظورم بود ، دابی تو میتونی پیش هر کسی بری ؟
- نه ارباب ، دابی فقط پیش کسایی میتونه بره که قبلا اونا رو دیده باشه
هری امیدوارانه گفت :
- خوب پس این به این معنیه که تو میتونی پیش هرماینی و ویزلی ها بری ؟ مگه نه ؟
- بله ارباب . دابی هر جایی که بتونه ، به خاطر هری پاتر میره .
- عالیه دابی ، برو پیش هرماینی و ویزلی ها و بگو که من چیکار میکنم و حالم خوبه ، با اینکه اون نامه رو قبل از رفتن واسشون نوشتم ولی حتما الان فکر میکنن من مردم .
هالپر نیز از خوشحالی هری کمی تسکین یافته بود ، قبل از اینکه دابی کلبه را ترک کند گفت :
- دابی نباید به اونا بگه که ما کجاییم ؟ باشه دابی ؟
دابی چون از هالپر دستور نمیگرفت رو به هری کرد تا هری حرف دابی را تصدیق کند ،
هری با حرکت سر تایید کرد . احساس عجیبی با رفتن دابی به هری دست داد ، حالا هالپر و هری در این کویر بزرگ تنها بودند و هری هنوز هم احساس خوبی نسبت به هالپر و این کویر لعنتی نداشت
ولی این افکار را کنار زد و به این فکر کرد که جینی چقدر الان ناراحت است و با دیدن دابی چه حالی پیدا خواهد کرد ، در همین افکار بود که هالپر گفت :
- هری حالا که نگرانیت برطرف شد میتونیم درس رو شروع کنیم ؟
***
درس آن روز یکی از مشکلترین آنها بود ، ولی حالا هری میدانست هرچه زودتر بتواند آن طلسم ترکیبی که هالپر از آن حرف میزد را درست کند ، زودتر از اینجا خواهد رفت ، به خاطر همین سعی میکرد تمام حواسش را به گفته های هالپر جمع کند.
هری بار ها به این فکر کرده بود که این طلسم چه چیزی میتونه باشه ، ولی مثل اینکه هالپر میتونست فکر هری رو بخونه و میگفت :
- به موقع خودت میفهمی هری ، ذهنتو مشغول این نکن !!!
ادامه دارد
فصل چهارم ، بازگشت
هری آن مرد را که نزدیک میشد به خوبی میشناخت ، چندین بار او را دیده بود و غیر مستقیم با او ارتباط برقرار کرده بود .
آبرفورث دامبلدور هر لحظه نزدیکتر میشد . هنگامی که دیگر به چند قدمی هری رسیده بود گفت :
آقای پاتر از اینکه شما و دوستتون رو اینجا میبینم بسیار خوشحالم ، من وظیفه دارم که شما رو پیش هالپر ببرم ! از این طرف خواهش میکنم .
هری که از دیدن آبرفورث آنهم در آن مکان تعجب کرده بود گفت :
- من شما رو میشناسم قربان ، شما صاحب رستوران هاگزهد هستید . انتظار نداشتم که اینجا ببینمتون .
با این حرف هری ، آبرفورث از حرکت ایستاد و مستقیم به چشمان هری نگاه کرد ، هیچ نشانی از احترامی که چند لحظه پیش در رفتار آبرفورث بود ، به چشم نمیخورد .
هری با دستپاچگی اطرافش را نگاه کرد ، هیچ چیزی بجز کویر و گرما نبود . نگاه سنگین و سرد آبرفورث هر لحظه غیر قابل تحملتر میشد .
سرانجام آبرفورث با دلخوری گفت :
- هری واقعا فکر کردی من آبرفورثم ؟
سپس با حرکتی سریع رویش را از هری برگرداند ، وقتی رویش را دوباره به طرف هری گرفت ، هری هالپر رو دید که به هری لبخند میزد .
آبرفورث که حالا تبدیل به هالپر شده بود گفت :
- هری این اولین درس تو بود . هیچوقت به ظاهر افراد اعتماد نکن . دیدی که چطور من به شکل آبرفورث دوست قدیمیم در اومده بودم ؟ جادو میتونه خطرناک و در عین حال پیروزی آفرین باشه .
هری با قیافه شگفت زده با هالپر دست داد و گفت :
- ببخشید من نمیدونم چطور شد که اعتماد کردم و فکر نکردم که ممکنه آبرفورث خودش نباشه . با اینکه میدونستم دیدن اون اینجا غیر ممکنه .
لبخند دیگری در چهره هالپر نقش بست :
- نه هری غیر ممکن نیست ! اشکالی نداره ، من با همه کسانی که اینجا اومدن همین کار رو کردم و باید بگم همشون بجز دو نفر گول خوردن ، حالا بیا بریم به کلبه من پسرم . تو به این کویر خسته عادت نداری بهتره ازش دور باشیم .
***
روزها در کلبه هالپر سپری میشد و هری هیچ خبری از دنیایی که ترک کرده بود نداشت . ولی ماندن در آن کلبه چندان هم بد نبود . به هر حال این خود هری بود که تصمیم گرفته بود به آنجا بیاید . بیشتر از همه دابی از آنجا خوشش میامد ، چون احساس میکرد به ماموریت مهمی آمده . با گذشت روزها هری بیشتر و بیشتر به قدرت هالپر پی میبرد . در شگفت بود که جادوگری مثل هالپر چرا باید برای زندگی یک کلبه توی این کویر به این بزرگی رو انتخاب کنه . چندین بار این سوال را از او کرده بود . ولی هر دفعه هالپر میگفت که اینگونه سوالها هیچ کمکی به موضوع اصلی درس نمیکنه و مستقیم بحث درس را ادامه میداد. دیگر هری هم این موضوع را فراموش کرده بود .
بعد از دو هفته هنگامی که هالپر میخواست درس جدیدی در مورد ضد طلسم های پیچیده شروع کند هری احساس کرد دیگر نمیتواند به این وضع ادامه دهد ، باید به هالپر میگفت چرا نگران است :
- میدونم که امروز درس مهمی داریم ولی قبل از شروع میخوام اگه اشکالی نداره یه چیزی رو بهتون بگم !
- بگو پسرم ، بگو
هری بعد لحظه ای کشمکش در ذهنش سرانجام گفت :
- الان حدود دو ماهه که اینجا هستم و هیچ خبری از دنیای خودم ندارم ، چطور ممکنه که آروم باشم وقتی ولدمورت داره همه رو میکشه . نگران اتفاقات وحشتناکی هستم که ممکنه برای دوستام بیفته . من باید اطلاعاتی از جایی که بهش تعلق دارم بدست بیارم .
چهره هالپر بطور ناگهانی درهم رفت ، گویی سخت از چیزی غمگین بود ، با حالتی نگران جواب داد :
- هری میدونستم که تو هم بالاخره یه روز این درخواست رو از من میکنی ولی من به همه کسایی که این سوال رو از پرسیدن یک جواب بیشتر ندادم ، تا وقتی که اولین طلسمتو خودت نسازی از اینجا نمیتونی بری ، هری این یه طلسم معمولی نیست ، بعدا خودت میفهمی ...
هری خواست اعتراض کند ولی دیگر سیخونک های دابی شدید شده بود و هری مجبور شد قبل از اینکه به هالپر اعتراض کند به دابی جواب دهد :
- دابی وقتی باهام کار داری بهم سیخونک نزن ، حالا بگو چیکار داری
- ارباب نمیتونه دوستاشو ببینه
- اینو همین الان هالپر هم بهم گفت دابی ، منظورت چیه ؟
- دابی میتونه به ارباب کمک کنه ، دابی چند بار رفت پیش وینکی ، وینکی حالا دیگه ارباب جدیدی تو بلغارستان واسه خودش پیدا کرده .
هری با شنیدن این حرف از خوشحالی نمیدانست چکار کند ف از اینکه با دابی بد رفتاری کرده بود احساس گناه میکرد :
- این واقعا عالیه دابی ، واقعا خوشحال شدم
- بله ارباب ، دابی هم خوشحال هست که وینکی دیگر ارباب جدید پیدا کرده و مدام گریه نمیکنه
هری لبخندی زد و گفت :
- من به خاطر اون خوشحال نیستم ، نه ... یعنی خوشحال هستم ولی چیز دیگه یی منظورم بود ، دابی تو میتونی پیش هر کسی بری ؟
- نه ارباب ، دابی فقط پیش کسایی میتونه بره که قبلا اونا رو دیده باشه
هری امیدوارانه گفت :
- خوب پس این به این معنیه که تو میتونی پیش هرماینی و ویزلی ها بری ؟ مگه نه ؟
- بله ارباب . دابی هر جایی که بتونه ، به خاطر هری پاتر میره .
- عالیه دابی ، برو پیش هرماینی و ویزلی ها و بگو که من چیکار میکنم و حالم خوبه ، با اینکه اون نامه رو قبل از رفتن واسشون نوشتم ولی حتما الان فکر میکنن من مردم .
هالپر نیز از خوشحالی هری کمی تسکین یافته بود ، قبل از اینکه دابی کلبه را ترک کند گفت :
- دابی نباید به اونا بگه که ما کجاییم ؟ باشه دابی ؟
دابی چون از هالپر دستور نمیگرفت رو به هری کرد تا هری حرف دابی را تصدیق کند ،
هری با حرکت سر تایید کرد . احساس عجیبی با رفتن دابی به هری دست داد ، حالا هالپر و هری در این کویر بزرگ تنها بودند و هری هنوز هم احساس خوبی نسبت به هالپر و این کویر لعنتی نداشت
ولی این افکار را کنار زد و به این فکر کرد که جینی چقدر الان ناراحت است و با دیدن دابی چه حالی پیدا خواهد کرد ، در همین افکار بود که هالپر گفت :
- هری حالا که نگرانیت برطرف شد میتونیم درس رو شروع کنیم ؟
***
درس آن روز یکی از مشکلترین آنها بود ، ولی حالا هری میدانست هرچه زودتر بتواند آن طلسم ترکیبی که هالپر از آن حرف میزد را درست کند ، زودتر از اینجا خواهد رفت ، به خاطر همین سعی میکرد تمام حواسش را به گفته های هالپر جمع کند.
هری بار ها به این فکر کرده بود که این طلسم چه چیزی میتونه باشه ، ولی مثل اینکه هالپر میتونست فکر هری رو بخونه و میگفت :
- به موقع خودت میفهمی هری ، ذهنتو مشغول این نکن !!!
ادامه دارد