هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و دنیای جادویی من


دینگ - دینگ – دینگ
ساعت 12 شب بود و لیلی و جیمز در حالی که روی کاناپه های حال نشسته بودند، می خواستند اخبار ساعت دوازده مشنگ ها رو نگاه کنند.
---- خلاصه مهمترین عناوین اخبار امشب :
*انفجارات متعدد در شهر لندن، از جمله ایستگاه قطار شهر لندن و یکی از محله های شهر لندن و بیانیه های کشور های مختلف جهان در مورد انفجارات اخیر.
- لندن؟ اِ اِ اِ این که پاتیل درزدار خودمونه! ببین به چه روز افتاده؟!
-- جیمز به نظر تو کار مشنگاست یا کار مرگخوارا ؟
- نمی دونم باید منتظر نظر وزارت خونه سحر جادو بمونیم!
این چندمین بار در چند هفته گذشته بود که قسمت های مختلف کشور انگلستان مورد حمله قرار می گرفت! ولی وزارت سحر جادو تا به حال از گفتن این نکته که کار خود مشنگ ها بوده یا نیرو های سیاه خودداری کرده و هر با گفتن مامورین ما در حال تحقیق هستن خودشونو از دست خبرنگار پیام امروز خلاص میکردند!
-- اولین باره که وزارتخونه داره اینقد داره لفتش میده! به نظر من کاره خوده مشنگاست!
- از کجا معلومه لیلی جان؟ نکنه شما پیشگو از آب دراومدی؟
لیلی لبخندی زد و گفت:" نه من پیشگو از آب درنیومدم "
- مگه اخبار مشنگا یادت نیست! این مشنگا کلاً با هم مشکل دارن و همه اش در حال جنگ اند!
-- آره ولی همین جوری اتفاقی یکی از انفجارا تو پاتیل درزدار بوده، اون یکی توی ایستگاه قطار شهر لندن، جایی که بچه ها سوار قطار می شن ......
جیمز وسط حرف لیلی پرید و گفت : "همه شون که در جاهایی که محل حضور جادوگراست اتفاق نیوفتاده! انفجار توی ایستگاه قطار هم می تونه ..... هر چی که میخواد باشه مهم اینه که این اتفاقا به خونواده ما ربطی نداره و ما الان صحیح و سالم کنار هم هستیم."
صبح که شد و دیدن بالاخره سرو کله فاج بعد از چند هفته تاخیر توی پیام امروز پیدا شده و در مورد اتفاقات اخیر حرف زده ، قبل هر کاری شروع کردن به خوندن روزنامه، جیمز اونو با صدای بلند واسه لیلی هم خوند:

اتفاقات اخیر به صورت خیلی زیرکانه توسط جادوگران سیاه یا همون مرگخواران به صورت خیلی زیرکانه انجام شده. اون ها با استفاده از لوازم مشنگ ها و دستکاری اونها اقدام به چنین حملات وحشتناکی زده اند. اما در مورد هدف اونها از این اقدامات مامورین ما تونسته اند به هدف اونها در دو مورد پی ببرند. اول از همه پاتیل درزدار که محل ورود خانواده ها است به کوچه دیاگون و محل خرید دانش آموزان برای دوران تحصیلشون در مدرسه و ایستگاه قطار شهر لندن که محل سوار شدن دانش آموزان به قطار هاگوارتز. در کل اونها قصد دارند که اولیای دانش آموزان رو بترسونند و مانع رفتن فرزندانشون به هاگوارتز بشن.
در پایان وزارتخونه نکاتی رو یاداوری می کنه که با اجرای اونها هم از جان خودتون و هم جان خانوادتون محافظت می کنید:
1- در صورت دیدن هر چیز مشکوک ، فرد مشکوک ، و یا گردهمایی های مشکوک مامورین وزارتخونه را سریعا مطلع کنید.
...............
-- گیریم که مطلعشون کردی، بعدش چی مگه کاری هم از دستشون بر میاد.
- لیلی این چه حرفیه که می زنی؟! اگه همین آدما که از نظر تو هیچ توانایی ندارن نبودن الان معلوم نبود هر کدوم از ما ها کجا بودیم؟! اصلا وضعیت جامعه جادوگری معلوم نبود. واسه همینم از رفت هری به هاگوارتز هیچ ترسی ندارم.
-- آره حداقل اونجا دامبلدور هست و مرگخوارا کاری نیمی تونن بکنن ولی ......
- ولی بی ولی ! الان وقت صبحونه است من هم گرسنه! هری رو بیدار نمی کنی؟!
-- هری یالا بلند شو صبحونه حاضره.
--- هوووووووووووم! اومدم مامان.
هری از روی تختش بلند شد و کش و قوسی به خودش داد. لباسش رو عوض کرد و رفت طبقه پایین.
--- صبح به خیر بابایی . صبح به خیر مامانی
-- صبح به خیر هری. خوب خوابیدی پسرم؟
--- آره ، چه خبر از دنیای به هم ریخته ؟!
که یکدفعه جغدی از توی پنجره باز آشپزخونه وارد آشپزخونه شد و نامه شو انداخت روی سر هری و دوباره از پنجه باز بیرون رفت.
با همون مرکب سبز رنگ آشنا روش نوشته شده بود:
یک کیلومتریه طرف غرب جاده، خونه روی تپه سبز ، آقای هری پاتر
از روی مهر و مومش معلوم بود که از طرف هاگوارتز اومده. نامه رو باز کرد و شروع به خوندن نامه کرد:

آقای هری پاتر عزیز، با سلام
به علت اتفاقات اخیر در پاتیل درزدار و ایستگاه قطار شهر لندن و اقداماتی که جهت تدابیر شدید امنیتی در مدرسه در مدرسه در حال انجام است، امسال مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز با 2 هفته تاخیر شروع به کار خواهد کرد. لیست وسایل مورد نیاز شما در سال تحصیلی جدید و نحوه سوار شدن به قطار متعاقباً اعلام خواهد شد.
با تشکر فراوان
آلبوس دامبلدور
مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز
- چی نوشته بود هری؟
--- هیچی فقط گفته بود که امسال مدرسه برای ایجاد تدابیر امنیتی و اتفاقات اخیر 2 هفته دیر تر شروع به کار می کنه! مگه دوباره جایی ترکیده؟!
- آره دیشب اخبار مشنگا چند انفجار در شهر لندن رو اعلام کرد که یکیش تو پاتیل درزدار خودمونه! و اون یکی توی استگاه قطار لندن! امروز صبح هم وزارتخونه اعلام کرد که کار مرگخوارا بوده.
-- دیدی گفتم جیمز فقط دامبلدوره که حواسش به اینجور چیزا جمه بقیه معلوم نیست دارن چی کار می کنن؟
ساعت نزدیکای نه صبح بود و همه در حالی که داشتن به اتفاقات اخیر فکر می کردند صبحانه شو نو می خوردن.
- هری میشه تلویزیون رو روشن کنی؟
هری تلویزیون رو روشن کرد، همون لحظه اخبار ساعت نه شروع شد.
---- خلاصه مهمترین عناوین اخبار امروز:
* 124 نفر کشته و مجروح در اثر انفجارات اخیر در شهر لندن.
* مجروح شدن نویسنده داستان های تخیلی، خانم جی.کی.رولینگ در اثر یکی از انفجارات شب گذشته که در خودرو بمب گذاری شده ای در روبه روی محل سکونت ایشان رخ داد.
هری که داشت به موهاش ور می رفت گفت:" مرگخوارا به یه مشنگ نویسنده چی کار داشتن؟
- بذار مشروح اخبار رو ببینیم اونوقت معلوم میشه.
و هر سه شش دنگ حواسشون رو به اخبار جمع کردن. بعد از تموم شدن مشروح خبر هر سه داشتن یه جوری فکر می کردن که انگار یه هنوز متوجه نشده بودند. که جیمز گفت :
- می خواسته داستان های تخیلی درباره دنیای جادوگری بنویسه!
لیلی که هنوز داشت یه جوری به تلویزیون نگاه می کرد گفت:" پس انفجار در خونه اش به ارتباط نبوده می خواسته مشنگ ها رو از دنیای ما با خبر کنه. "
- ولی اون یه مشنگه یا اینکه یه جادوگر که می خواسته اسرار ما رو فاش کنه! اگه مشنگ بوده که از اسرار ما خبر نداشته!
-- نمی دونم، ولی اگه جادوگر بوده و می خواسته این کارو بکنه، اسمشونبر از کجا فهمیده؟
هری که تازه وارد باغ شده بود گفت: "آره اون از کجا فهمیده؟ ولی مثل اینکه نتونستن بکشنش."
و همه به فکر فرو رفتند. بعد از کمی بحث تصمیم گرفتند که اخبار دنیای مشنگ ها رو پیگیری کنند تا بتونند راحت تر به ماجرا پی ببرند.
روز ها همین طور می گذشت و هری خوشحال بود که مدرسه دو هفته دیر تر شروع به کار می کنه و امیدوار بود از اون طرف 2 هفته به سال تحصیلی اضافه نکنن. دیگه توی دنیای مشنگ ها مرگخوارا اقدامی نداده بودند، ولی برای هری مهم بود که چرا وزارتخونه زودتر از اسمشونبر نفهمیده؟ اصلا اسمشونبر از کجا به این موضوع پی برده. در تمام وقتهای آزادش به این 2سوال فکر می کرد.
چند روز بعد دوباره سر و کله فاج تو پیام امروز پیدا شد! البته با عکس یک خانم که روی تخت بیمارستان دراز کشید بود.

مامورین ما علت اصلی این اتفاقات رو به طور احتمالی کشف کردند. و اون هم کشتن خانم جی.کی.رولینگ نویسنده داستان های تخیلی برای مشنگ ها با موضوع دنیای جادویی. طبق بازجویی های حاصل از این خانم تمام جاهایی که خانم رولینگ به اونجا رفت و آمد داشتند یا می خواستند رفت آمد داشته باشند مورد حمله نیروهای سیاه قرار گرفته، که آخریش هم خودروی پارک شده در مقابل خونه ایشان بوده.البته این در نوع خودش بی سابقه است که یک نفر بتواند از دست نیروهای مرگخوار جان سالم به در ببره. ما احتمال می دیم که نیروهای مرگخوار باز هم برای آسیب رسوندن به خانم رولینگ اقدامات دیگه ای هم داشته باشند. البته ما برای حفاظت از خانم رولینگ و خانواده شون تدابیر امنیتی ویژه ای تدارک دیدم.

جیمز که گزارش رو ناقص می دید، شروع به خوندن از اول اون کرد ولی وقتی دور دوم خوندن هم تموم شد با حالتی نشان از اعتراض گفت:" پس چرا نگفت یه مشنگ بوده یا یه ساحره؟ همش باید یه جای کارشون بلنگه! بعد از یه هفته که میخوان یه خبر به گوش مردم برسونن ، اون خبرشون هم ناقصه!"
با این گزارش تقریبا همه اعضای خانواده خیالشون راحت شده بود. چون هیچ کدومشون دوست نداشتند که هدف نیروهای سیاه دانش آموزای هاگوارتز باشه.اما هری این وسط یه نقطه تاریک می دید. رفت توی فکر، ولی هر چی فکر کرد نمی تونست اون نقطه سیاه رو پیدا کنه.
- اتفاقی افتاده هری؟
هری به خودش اومد و گفت: " نه چیزی نیست "
فردای اون روز 2 تا جغد سر صبح واسه هری اومد، و هری از خواب ناز بیدار کردند. یکیش از طرف رون و اون یکی از هاگوارتز. نامه رون رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

سلام هری. خوبی ؟ هنوز زنده ای؟ بی معرفت نباید یه حالی از من بپرسی؟ نکنه اینقد کلاست رفته بالا که واسه من نامه نوشتن برات افت داره؟بگذریم ، نمی خوای این آخر کاری با مامان و بابات بیای پیش ما، به هرمیون هم گفتم با پدر مادرش بیاد. اگه خواستید بیاید. البته بگم که این دعوت از طرف من نیست. از طرف مامانمه! من کسی که یه حال هم ازم نپرسه به خونمون دعوت نمی کنم. شوخی کردم. خوشحال می شم بیایید. راستی چارلی هم اومده خونه! تا آخر تعطیلات پیش ماست.
منتظر جواب نامه هستم.
دوستدار تو رون
واسه هری رفتن به اونجا خیلی خوب بود. چون می تونست با فرد و جرج و رون و هرمیون و جینی کوییدیچ بازی کنه. برای اولین بار هم می تونست چارلی رو ببینه. تصمیم گرفت که این موضوع و نامه هاگوارتز رو به مادر و پدرش در میون بگذاره. و شروع کرد به خوندن نامه هاگوارتز کرد.

آقای هری پاتر عزیز؛ با عرض سلام
به اطلاع ما و خانواده شما می رسانم که تدابیر امنیتی زودتر از موعد برای خطر های احتمالی تعبیه شد و همچنین به علت مشخص شدن اهداف حمله های اخیر مدرسه کار خود را در همان زمان معمول آغز خواهد کرد. دانش آموزان می توانند در این دو هفته باقی مونده از تعطیلات با مراجعه به کوچه دیاگون وسایل مورد نیاز خود را در سال تحصیلی جدید تهیه کنند. همچنین دانش آموزان می توانند از ایستگاه شهر منچستر و سکوی 5/3 برای سوار شدن به قطار سریع السیر هاگوارتز در روز آخر تعطیلات استفاده کنند. این قطار راس ساعت یازده طبق منوال گذشته حرکت خواهد کرد.
در پیوست این نامه نام کتاب ها و وسایل مورد نیاز شما در سال دوم تحصیل در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز ، نوشته شده است.

با تشکر فراوان
آلبوس دامبلدور
مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز
از روی تختش بلند شد! به ساعت نکاهی انداخت. ساعت هشت و نیم صبح بود. رفت که جریان نامه ها رو واسه مادر و پدرش تعریف کنه. وقتی رفت توی آشپزخونه، دید فقط مادرش توی آشپزخونه است.
--- سلام مامانی، پس بابا کو؟
-- صبح به خیر هری، دیروز آخرین روز مرخصی پدرت بود. امروز هم رفت سر کار. با بابایی کاری داری؟
هری که تازه دوزاریش افتاده بود گفت:" نه کاریش نداشتم، فقط میخواستم تو و بابا رو در جریان این دوتا نامه قرار بدم." و بعد شروع به خوندن نامه رون کرد. بعد تموم شدن خوندن نامه مادر هری گفت:" عزیزم تو که می دونی مرخصی پدرت تموم شده و تا 2 ماه دیگه بهش مرخصی نمی دن. ولی شاید بتونیم هفته آخر تعطیلات رو بریم اونجا و پدرت از همون جا با آقای ویزلی بره سره کار. "
هری که با وقتی دید امکان داره هفته آخر تعطیلات برن خونه رون، نفس راحتی توی دلش کشید و شروع به خوندن نامه هاگوارتز کرد. وقت خوندن نامه تموم شد مادر هری پرسید: "کوچه دیاگون؟!! اما چه جوری؟!! به همین زودی پاتیل رو درست کردند؟!!"
---حتما درستش کردند! مثل تدابیر امنیتی مدرسه که زودتر از موعد تکمیل شده بود. شاید هم .......
ناگهان جرقه ای توی کله هری زده شده ، انگار که اون نقطه سیاهی که دنبالش می گشته پیدا کرده، یکدفعه حرفشو عوض کرد و گفت: "پاتیل درزدار...... جی.کی یه جادوگره، چون مشنگا نمیتونن اونجا رو ببینن!"
-- آره ولی چه طور تا به حال این به فکر من و بابات نرسیده بود؟!
--- از نظر ولدمورت ......
-- هری ..... تو اسمه اونو گفتی؟!
--- گفتن اسم اون واسه من اصلا مهم نیست....
-- ولی برای من مهمه دیگه این کارو نکن.
--- سعی می کنم، از نظر ولد.... ببخشید، اسمشونبر اون یه جادوگره خیانت کاره که میخواد اصرار جادوگرا رو فاش کنه. ولی هیچ جادوگری این کارو دوست نداره. معنی این کارش چی میتونه باشه؟! یعنی میخواد کارهایی رو کرده جبران کنه!
لحظه ای هر دوشون توی فکر فرو رفتند.
--- ولی چرا ولدمورت ؟! اون هر وقت چیزی به ضررش باشه دست به کار میشه، بعیده که پشیمون شده باشه و بخواد کاراشو جبران کنه.
مادر هری هم که توی فکر بود و حتی متوجه گفتن اسم اسمشونبر توسط هری نشد بعد از چند لحظه گفت: نه هری اون از این کارا رو واسه جبران نمی کنه، اون یه جادوگره که پدرش مشنگ بوده و مادرش جادوگر، یعنی یه غیر اصیل زاده است، ولی اون در زمان های پیش اقدام به کشتنه جادوگرای غیر اصیل می کرد. مگه یادت نیست پارسال توی مدرسه تون چی کار کرد.
هری به یاد خاطراتش در سال اول افتاد، اون مار عظیمی که توسط ولدمورت توی مدرسه رها می شد و قصد داشت که تمام دانش آموزان غیر اصیل رو از بین ببره، ولی نتونست و کسی رو بکشه و در آخر از دست دامبلدور در رفت. 1
یک هفته دیگه هم بدون هیچ اتفاقی گذشت و یک هفته دیگه به رفتن به مدرسه مونده بود. از یه طرف خوشحال بود ، چون که پدرش با رفتن اونها به خونه آقای ویزلی موافقت کرده بود و قرار بود فردا عصر به خونه اونها برند. و از طرف دیگه ناراحت که دوباره باید یه سال از خانوادش دور باشه و به سختی درس بخونه. شب بعد از شام که روی تختش دراز کشید بود و خوابش نمی برد، یادش افتاد که هنوز به رون جواب نداده. یه تیکه کاغذ و یه پر با ظرف جوهر رو برداشت و شروع به نوشتن نامه کرد.

سلام رون، خوبی، چه خبرا از خونتون؟ راستی منو به خاطره چند تا موضوع باید ببخشی، اول از همه اینکه اصلا فراموش کردم که بهت در طول تعطیلات نامه بنویسم، و بعد هم به خاطر اینکه جواب ابن نامه تو اینقد دیر می فرستم. من و مامان و بابام فردا عصر راه میوفتیم که بیایم خونه شما! شب می رسیم اونجا. امیدوارم این دیر جواب دادن من مشکلی برای مامانت پیش نیاره و تو زحمت نیوفته.
به امید دیدار تا فردا شب!
دوستدار تو هری

بعد از نوشتن نامه و فرستادنش با جغد سفیدش، هدویگ، شروع کرد به جمع کردن وسایل اش. لباس ها، ردا ها، کاغذ های پوستی، قلم های پر، مرکب هاش، جاروی پرنده اش،...... بعد از جمع کردن وسایل اش خسته شده بود ، واسه همین وقتی روی تخت دراز کشید، و در حال فکر کردن سوال های زیادی که براش در این چند هفته پیش اومده بود خوابش برد. اون قدر خسته بود که فردا ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار شد. تعجب کرده بود که چرا کسی اونو از خواب بیدار نکرده. رفت و توی حال و آشپزخونه رو نگاه کرد.
--- مامان ، خونه ای، مامان.
با خودش گفت: "یعنی چی، کجا ممکنه رفته باشن." دلش شور می زد. تا به حال مادر یا پدرش بدون اینکه هری رو مطلع کنن، جفت شون با هم جایی نرفته بودند. همیشه به هری می گفتن که مثلا امروز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــ
1- در این داستان ولدمورت اقدام به کشتن کسی مثلا هری نکرده و همچنان قدرتمند است. و به اقدامات آشوب گرایانه در دنیای جادوگر ها می پردازه. سال گذشته قصد داشت دانش آموزای غیر اصیل رو بکشه. اما نویل لانگ باتم در عین خنگی تونست مانع کار اون بشه. ولدمورت در این کارش موفق نشد و در آخر فرار کرد. و دامبلدور هم مار عظیمی رو که توسط ولدمورت اقدام به از بین بردن دانش آموزان رو می کرد، از بین برد.



ما میریم بیرون و...... حال هیچ کاری رو نداشت. نه کاغذی نه پیغامی، هیچی. تلویزیون رو روشن کرد و همین جور که داشت به فکر میکرد که مامانش کجا می تونه رفته باشه به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود.
یک ساعت و خورده ای تلویزیون همین جوری واسه خودش روشن بود و هری که نمی دونست چی کار کنه، هنوز داشت فکر می کرد. به خودش گفت: " چه طوره به بابا زنگ بزنم،" ولی یادش اومد که تو وزارتخونه تلفن نیست. با شنیدن صدای مجری تلویزیون که اعلام ساعت 2 بعد از ظهر رو می کرد، متوجه شد که اخبار شروع شده.
---- خلاصه مهمترین اخبار امروز
* ناپدید شدن خانم رولینگ به همراه خانواده شان، به گفته خود خانم رولینگ بعد از این که قصد نوشتن داستان هایی در مورد دنیای جادویی کرده اند اتفاقات عجیبی برای ایشان رخ داده. که هم اکنون منجر به ناپدید شدن خود و خانواده شان شده است.
--- ناپدید شدن نویسنده با خونوادش؟! حتما وزارت سحر جادو اونا رو به جای نا معلوم برده.!
که ناگهان صدای در خونه رو شنید. از روی کاناپه پرید و دوید به طرف. مامانش رو در آستانه در دید.
--- سلام مامان ! معلوم هست یه دفه کجا رفتی؟! دلم به هزار راه رفت.
-- سلام! هری . ببخشید عزیزم. از بیمارستان جغد فرستادن که پدرت مورد حمله قرار گرفته. منم وقتی اینو خوندم خودم خیلی سریع رسوندم بیمارستان. به کل همه چی رو فراموش کردم.
--- بابا رو طلسم کردن؟!!! کی؟! حالش خوبه یا نه؟!
-- بابا هیچ طوریش نشده. الانم حالش خوبه خوبه. تا 2 ساعت دیگه می ریم دنبالش که بیاریمش خونه.
--- نگفتی کی طلسمش کرده؟!
-- نمی دونم، خوده بابا هم میگفت نمیدونه. ولی هر کی بوده نتونسته طلسمشو درست اجرا کنه.
ساعت چهار بعد از ظهر هری با مامانش رفتند بیمارستان. جیمز وقتی هری رو دید روی تخت نشست و گفت : " سلام هری ، نگران نباش حاله من از هر وقت دیگه ای بهتره. "
هری بعد از کلی سوال پیچ کردن باباش به یاد رفتن به خونه ویزلی ها گفت. و پرسید: " بابا امروز بعد از ظهر می ریم خونه آقای ویزلی؟ "
- البته چرا که نه. وقتی مرخص شم می ریم خونه و وسایل رو بر می داریم و می رم خونه ویزلی ها. هنوز چارلی اونجاست؟
--- آره تا آخر تعطیلات اونجاست.
- چه خوب.
خیال هری راحت شد. هم حاله پدرش خوب بود و هم اینکه می رفت خون رون، اصلا دوست نداشت یه هفته آخر تعطیلاتش خراب بشه.
*****
دینگ – دینگ. بعد از چند لحظه خانم ویزلی در آستانه در پدیدار شد و از دیدن اونها خوشحال شد و به اعضای خون اطلاع داد که هری و پدرش مادرش رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی با خانم ویزلی هری دید که رون ، هرمیون، یه مرد جوون هیکلی که احتمال می داد چارلی باشه ، جینی ، و مادر پدر هرمیون از حال بیرون اومدن و همه شروع به احوال پرسی کردند. همون لحظه فرد و جرج در حالی که داشتن می خندیدند از طبقه بالا اومدن پایین تا سلام علیک کنن. ناگهان صدای دادی از طبقه بالا اومد. صدای پرسی بود. خانم ویزلی که صورتش سرخ شده بود با عصبانیت گفت: فرد، جرج و نگاه تندی به اونها کرد. هری فهمید که خانم ویزلی قرار بعدا به حساب اونها برسه. خانم ویزلی همه رو به حال دعوت کرد و برای همه نوشیدنی آورد. همه شروع به صحبت با هم شدند. جیمز و چارلی و آقای گرنجر، مالی و لیلی و خانم گرنجر ، رون و هری و هرمیون و جینی هم با هم. فرد و جرج هم که می دونستن مادرشون نمی تونه با اونا دعوا کنه ، چون که تا آخر تعطیلات مهمون داشتند، رفتند بیرون از خونه.
هرمیون پرسید: چه خبر هری، تابستون خوبی داشتی یا نه؟!
--- آره ، فقط بعضی وقتا حوصله ام سر می رفت. به خاطر تنهایی. تو جی هرمیون؟!
هرمیون که متوجه صدای در خونه شد، گفت : من هم تابستونه خوبی داشتم. کله کتابای پارسال رو دوره کردم. اینجوری که رون هم تعریف کرد واسم ، اون هم تابستونه خوبی داشته.
رون که با این حرف هرمیون کمی قیافش عصبی جلوه میداد گفت: "آره این قد تابستونه خوبی داشتم. فقط روزی سه دفه سر همین کارای فرد و جرج تو خونه دعوا داریم." جینی هم با تکون دادن سرش حرف رون رو تایید کرد.
همه مشغول حرف زدند بودند که آقای ویزلی از سر کار اومد خونه و خانم ویزلی گفت که وقته شامه. بعد از شام هم دوباره سر صحبت در مورد حوادث اخیر باز شد. و دوباره به صحبت کردن پرداختند. بعد از اینکه کمک کم اکثریت احساس کردند که فکشون درد گرفته و دیر وقته، خانم ویزلی به نیابت از همه گفت که برند بخوابند.
سر میز صبحانه آقای ویزلی گفت: پاتیل درزدار مثل اولش شده، ولی حیف که تام دیگه......... . جیمز که متوجه حالت آقای ویزلی شد ، گفت: بهتره یه روزی رو مشخص کنیم که بریم خرید بچه ها رو انجام بکنیم. آقای ویزلی که بغض هنوز گلوشو گرفته بود گفت: پس فردا به نظر من خوبه. همه با این نظر موافقت کردن. بعد از تموم شدن خوردن صبحونه، آقای ویزلی و جیمز و آقای گرنجر با هم رفتند که برند کار. مالی،لیلی و خانم گرنجر هم بساط صبحونه رو جمع کردند و کم کم مشغول تدارک ناهار شدند. بچه ها هم رفتند تا توی محوطه پشت خونه کوییدیچ بازی کنند. بعد از اینکه حدود 4 ساعت کوییدیچ بازی کردند، خسته و کوفته رفتند خونه تا ناهار بخورند.
روز ها گذشت و روز رفتن به کوچه دیاگون شد. همه شال و کلاه کرده بودند که برند کوچه های دیاگون. اما چه جوری هنوز معلوم نبود! خانم ویزلی گفت: می تونیم با پودر پرواز بریم..... آقای ویزلی حرفشو قطع کرد و گفت: وزارتخونه اعلام کرده که از بخاری ها استفاده نکنید. چند نفر سر این قضیه ناپدید شدند. مه مشغول فکر کردن بودند که ناگهان آقای ویزلی دوباره گفت: می تونیم با ماشین بریم پاتیل درزدار. الان سه تا ماشین دارم. هر ماشین هم هفت نفر جا بشه ، مالی ما چند نفریم؟ خانم ویزلی که شروع به شمردن کرد، گفت : با بیل می شیم 18 نفر. جیمز گفت: تازه می تونیم سر راه مسافر هم بزنیم.همه لبخندی زدند و رفتند سوار ماشین ها شدند.
وقتی وارد پاتیل درزدار شدند، پسر جوونی رو دیدند که پشت پیشخون وایساده بود. آقای ویزلی گفت : اسمش جاستینه ، برادر زاده تام. پسرک غمگین و سرخورده پشت پیشخون ایستاده بود. همه به محل نگه داری سطل آشغال ها رفتند. بیل که با چوب دستیش داشت آجر ها رو می شمرد. آجر مورد نظر رو پیدا کرد و روش سه بار ضربه زد. ناگهان کوچه دیاگون در اثر کنار رفتن دیوار در برابرشون ظاهر شد. خلوت تر از هر وقت دیگه ای بود. با ایکه وزارتخونه امنیت اونجا رو تضمین کرده بود ولی اکثرا مادر یا پدر دانش آموزا برای خرید اومده بودند. برای همین خیلی راحت تونستن خریدشون رو بکنن . موقع برگشتن دست همه کلی کتاب و خرت و پرت بود.
چند روز آخر تعطیلات هم گذشت. دیگه کم کم همه از این بابت که ولدمورت فعلا به دانش آموزا کاری نداره خیالشون راحت شده بود. به همون سیستم کوچه های دیاگون به ایستگاه قطار منچستر رفتند. بعد از وارد شدن به اونجا آقای ویزلی شروع به تعریف و تمجید سیستم های اونجا کرد. فرد اولین کسی بود که تونسته بود سکوی 5/3 رو پیدا کنه. سکو روی یه پل عابر مانند واقع سده بود که یه سمتش خروجی بود و سمت دیگش نرده بود پشت اون ریل های قطار ر شده بود. آقای ویزلی با جیمز رفتند که اونجا رو چک کنند. بعد جیمز اومد و گفت که مشکلی نیست. مه از اونجا رد شدند. و همون قطار قرمز رنگ هاگوارتز رو دیدند. همه شروع به خداحافظی کردند. همه با پدر مادراشون و کسای دیگه ای که اونجا بودند خداحافظی کردند و سوار قطار شدند. هری ، رون، هرمیون ، نویل و جینی یک کوپه خالی برای خودشون پیدا کردند. و اونجا شروع به تو سر و کله همدیگه کردند.
*****
وقتی داشتند از قطار پیدا می شدند هیکل عظیم هاگرید رو دیدند و براش دست تکون دادند. هاگرید هم رای اونها دست تکون داد و وقتی جینی رو دید ، داد زد و گفت : فکر کنم تو جینی باشی، دنبال من بیا. جینی با اونها خداحافظی کرد و به طرف هاگرید رفت. هری و بقیه رفتن که سوار کالسکه ها بشند. بعد از چند دقیقه ، ساختمان عظیم هاگوارتز در برابرشون پدیدار شد. هری و رون و نویل چندان خرسند به نظر نمی رسیدند ولی هرمیون اومده بود که مثل پارسال شاگرد اول بشه. هری و رون نمی فهمیدند هرمیون چرا اینقدر علاقه داره که شاگرد اول بشه. وارد سر سرای عمومی شدند. نشستند. کلاه گروه بندی مثل همیشه شعر خودشو خوند و موقع مراسم گروهبندی دانش آموزای سال اول شد. پروفسور مک گونگال لیست بلند بالا شو باز کرد و شروع به خوندن اسامی کرد. جینی تو گروه گریفیندور افتاد. و کنار هرمیون نشست. همه که حواسشون به گروهبندی بود ، ناگهان با حرف جینی به اون نگاه کردند.
* اِااِااِااِاِ ، این اینجا چی کار می کنه؟
--- کی اینجا چی کار می کنه جینی؟!
* همون نویسندهه دیگه؟! همون که ولدمورت می خواد بکشتش. اوناها کنار اسنیپ نشسته!
همه به اون سمتی که جینی با انگشت نشون می داد نگاه کردند. وقتی خانم رولینگ رو دیدند که در کنار اسنیپ نشسته بود و داشت با اون حرف می زد، همه از تعجب دهنشون وا مونده بود.
--- این اینجا چی کار می کنه؟
* اینو که منم پرسیدم؟
کم کم تمام گروه گریفیندور متوجه این موضوع شدند و بعد کل سرسرا داشت در مورد این موضوع بحث می کرد. دیگه کسی توجهی به مراسم گروهبندی نداشت تا اینکه وقتی شام ها توی ظرف ها ظاهر شدند، همه متوجه شدند که مراسم گروهبندی تموم شده! وقتی همه مشغول خوردن شدند، دیگه کم تر افرادی در حین صرف شام در مورد این موضوع بحث می کردند. بعد خوردن شام و دسر ، پروفسور دامبلدور بلند شد و با زدن یک کف توجه همه رو به خودش جلب کرد. و شروع به گفتن کرد:
امیدوارم که شام امشب راضی باشید و سیر شده باشید. توجه همه شما رو به چند نکته جلب می کنم. اول از همه در مورد جنگل ممنوعه، یک یاداوری برای دانش آموزان سال دوم به بالا و یک تذکر برای دانش آموزای سال اول. این جنگل بسیار خطرناکه، و هر کس از زندگیش سیر شده می تونه بر اونجا. البته رفتن به اونجا ممنوعه و هر کس به اونجا بره شدیدا باهاش برخورد می شه. در ادامه از همه شما می خوام که همکاری های لازم رو با آقای فیلچ ، سرایدار مدرسه داشته باشید. هر گونه رفت و آمدی بعد از ساعت یازده نیمه شب ممنوعه. در آخر هم معلم جدید امسال ، خانم رولینگ، معلم درس تاریخ جادوگری، رو به شما معرفی می کنم. البته فکر می کنم که بیشتر شما ها ایشون رو بشناسید. البته ایشون به علل دیگه به اینجا اومدن که اگر خودشون صلاح دیدند برای شما خواهند گفت.
اوهوم! شب خوب بخوابید.
همهمه ای در سرسرا پیچید و همه به سمت خوابگاهاشون راه افتادند. همه در حال حرکت با هم ، علل دیگه ای که خانم رولینگ به اونجا اومده بود رو سعی می کردند که حدس بزنند. وقتی گریفیندوری ها به تابلوی بانوی چاق رسیدند، پرسی از اون ته داد زد: فندق پخته. و بانوی چاق راه رو برای دانش آموزا باز کرد. طبق روال سال قبل وسایل دانش آموزا به کنار تخت هاشون آورده شده بود. همه روی تخت هاشون دراز کشیدند و با فکر اینکه از فردا کلاساشون شروع می شه به خواب رفتند.
صبح سر صبحونه رون پرسید: اولین کلاسمون چیه؟ هرمیون گفت: با پرفسور مک گونگال دو ساعت کلاس تغییر شکل داریم. بعد از اون هم یک ساعت تاریخ جادوگری، و بعدش سه ساعت معجون سازی مشترک با اسلایترین.
--- اه! سه ساعت! مشترک هم هست؟!
بعد از صبحونه سر کلاس تغییر شکل رفتند. درس اون روز تغییر اندازه یه کتاب بود. هرمیون مثل همیشه تنها کسی بود که تونسته بود کتاب شو بزرگ کنه. هری تنها تونسته بود جلد اونو بزرگ کنه ولی کاغذاش آتیش گرفتن. رون کتابش در ظاهر هیچ تغییری نکرده بود ولی نوشته هاش پاک شده بود. نویل این دفه گندی بالا نیورد. فقط بر عکس هری کاغذ های کتابش بزرگ شده بود ولی جلدش کوچیک مونده بود. هری و رون تعجب کره بودن که چه جوری نویل تونسته این کا رو بکنه. هرمیون هم که مشغول تشویق و راهنمایی نویل بود. بعد از کلاس تغییر شکل سر کلاس تاریخ جادوگری حاضر شدند.برای اولین بار بود که چهره رولینگ رو از فاصله ای نزدیک می دیدند. وقتی همه سر جاهاشون نشستند از روی لیست شروع به حضور و غیاب دانش آموزا کرد. بعد شروع به معرفیه خودش کرد.
** خوب همون طور که می دونید من رولینگ هستم. یه نویسنده که درمورد تاریخ هم مطالعات زیادی داشتم. امسال به پیشنهاد پروفسور دامبلدور به اینجا اومدم. به چند دلیل. اول از همه اینکه معلم تاریخ قبلیتون استعفا داده بود. دوم برای حفاظت از جونم، و سوم اینکه اینجا محل مناسبیه برای اینکه شروع به نوشتن داستانم کنم.
هرمیون که موضوع داستان رولینگ براش جالب می یومد پرسید: بخشید شما می خواید در مورد چه موضوعی داستان بنویسید.
** من میخوام در مورد دنیای جادویی یه داستان بنویسم. حالا که بیشتر بهش فکر کردم به نظرم اومد نقش اصلیش رو هم از بین شما انتخاب کنم.
هرمیون دوباره پرسید: یعنی چی درمورد دنیای جادوی می خواید داستان بنویسید، یعنی می خواید اسرار جادوگر ها رو لو بدید.
** اسرار جادوگر ها رو نه، چنین قصدی ندارم. ولی از مکان هایی مثل پاتیل درزدار، کوچه های دیاگون، ایستگاه قطار، وزارتخونه، و هاگوارتز توی کتابم اسم می برم. این کار مشکلی نداره، چون که مشنگ ها هر چه در هم کنجکاوی به خرج بدن نمی تونن از وجود چنین مکان هایی پی ببرند، چون من دیگه آدرس اونجا ها رو تو داستانم می نویسم، اگر هم بنویسم اونا نمی تونن اونجا رو ببینن! حالا بهتره بریم سره درسمون.
و شروع کرد به دادن درس. بعد از اون هم سر کلاس معجون سازی حاضر شدند. سر ناهار هری گفت: تا به حال روزی به این خسته کنندگی نداشتم. رون هم که داشت به بدنش کش و قوسی می دارد گفت: آره ، سالی که نکوست از بهارش پیداست! خدا می دونه تا آخر سال چه بلایی می خوان سرمون بیارن.
هفته ها گذشت و روز به روز تکالیفشون بیشتر می شد. بهترین درس برای هری و رون دفاع در برابر جادوی سیه بود. چون پروفسور لوپین هم درسای جالب میداد و هم تکلیفی به اونها نمی داد. آخر هفته ها به دیدن هاگرید ی رفتم و شروع ه گله و شکایت از تکلیفاشون می کردند.البته هرمیون هم که همه تکلیفاشو انجام می داد از زیادی تکلیفا شکایت می کرد. چون وقتی براش نمی موند تا مطالعات خارج از کتاب بکنه.
هاگوارتز آروم تر از هر وقت دیگه ای بود. تا اینکه یه اتفاق دلخراش این آرومی رو از بین برد.
همه توی سرسرا مشغول خوردن شام بودند که هرمیون به دور و اطراف نگاهی کرد. به هری گفت: تو نویل رو ندیدی؟! هری که داشت لقمه شو به زور می داد پایین که جواب هرمیون رو بده با دهن پر گفت: نه ندیدمش! چه طور مگه؟!
*** تو چی رون بعد از کلاس ندیدیش؟!
*- نه منم ندیدمش!
هر سه به دور و اطراف نگاهی کردند. هری چشمش به رولینگ افتاد که داشت با اسنیپ حرف میزد افتاد. رولینگ به نظر سرخ شده بود. اسنیپ متوجه نگاه هری شد. به رولینگ اشاره کرد. هرمیون که نویل رو هنوز پیدا نکرده بود گفت: چی شده هری پیداش کردی؟
--- نه داشتم رولینگ رو نیگا می کردم. مثل اینکه اسنیپ بهش پیشنهاد ازدواج داده اینقد قرمز شده.
*** بهتره بریم دنبالش بگردیم.
*- چی شده هرمیون نکنه تو هم میخوای بهش پیشنهاد ازدواج بدی اینقد براش نگرانی؟!
*** مسخره بازی در نیار رون. دلم شور می زنه.
*- دل آدم که الکی الکی شور نمی زنه.....
--- رون بسه دیگه فعلا وقتش نیست.
هر سه تایی بلند شدند و از سر سرا رفتند بیرون.
*- خوب حالا از کجا شروع کنیم؟
--- نمی دونم بهتره از سالن عمومی خودمون شروع کنیم.
*** باشه پس شما دو تا برید اونجا من هم میرم محوطه بیرون رو بگردم.
رون و هری به طرف سالن عمومی راه افتادند. هنوز نرسیده به تابلوی بانوی چاق توجه شون به روی زمین جلب شد. سرعتشون رو بیشتر کردند. ناگهان هری به سمت تابلو دوید. و داد زد: نویل، نویل چه اتفاقی افتاده؟! رون که شروع کرد به تکون دادن نویل ، با ترس و دلهره گفت: یعنی...ی چ.....ی ش....د...ه؟ هری که داشت به سیستم مشنگ ها دنبال نبض نویل می گشت گفت: نمیدونم ولی ......
*- ولی چ....ی؟!
--- م.....ث.....ل.....اینکه .....موووووو....ررررر..ده ه ه ه.
*- مووووررررده ه ه ؟! امکان نداره ،من می رم پروفسور مک گونگال رو خبر کنم.
رون از همون راهی که اومده بودند شروع به دویدن کرد و به دنبال پرفسور مک گونگال رفت. بعد از چند دقیقه سر و کله بچه های گریفیندور پیدا شد. همه با دیدن اون صحنه خشک شون زد. همه به طور بدی به هری نگاه می کردند. همه فکر می کردند هری اون بلا رو سر نویل آورده. هری خدا رو شکر می کرد که هم مالفوی اونجا نبود و هم اینکه کسی به جز خودش و رون نمی دونستم که نویل مرده. ولی وقتی این فک به ذهنش رسید که بچه ها بالاخره می فهمند که نویل مرده و چی حسی بچه نسبت بهش پیدا می کنند آرزو می کرد کاش با هرمیون رفته بود و اون با این صحنه مواجه نمی شد. توی همین فکر ها بود که ناگهان صدای جیغی رو شنید و تا اومد به خودش بیاد هرمیون رو دید که خودشو به بالای جسد نویل رسوند و شروع به تکون دادن اون کرد.
--- هرمیون ، خواهش می کنم آروم تر، اینجوری هیچی درست نمی شه.
*** چ.....ه اتفاقی..... افتاده....؟
--- نمی دونم! اگه می دونستم که بهت می گفتم.
*** وقتی......... اومدی .............همین .....جوری .. بود؟
--- آره ! همین جوری روی زمین افتاده بود.
صدای پروفسور مک گونگال از دور اومد. برید کنار ، راه رو باز کنید. با تو مگه نیستم؟! بگه حلوا پخش می کنن که از جات تکون نمی خوری؟ تا بالاخره پروفسور مک گونگال تونست خودشو ه اونها برسونه. البته با چند تا از استاد های دیگه هم اومده بود.
*-* چه اتفاقی افتاده؟! اوه خدای من. نویل. کی پیداش کرده؟
--- من پروفسور مک گونگال. سر شام دیدیم نیست براش نگران شدیم. اومدیم دنبالش. من و رون اینجا اینجوری پیداش کردیم. بعد رون اومد دنبال شما.....
*-- پروفسور مرده......
*-* اوه ، نه..... از کجا این قد مطمئنی اسنیپ؟
*-- بیاید خودتون ببینید.
*-* بذار ببینم.
پروفسور مک گونگال جسد نویل رو چرخوند. یک تیکه کاغذ به سینه نویل چسبیده بود. هر کاری کرد که اونو بکنه نشد. تا شو باز کرد و با صدای نسبتا آرومی شروع به خوندن کرد. به طوری که هری و رون و هرمیون به زحمت تونستن بشنون.
هاهاها..... فکر کردید ولدمورت اینقدر ضعیفه که نتونه انتقام بگیره. این انتقام پارسال بود. منتظر بقیه جسد ها باشید.......
مک گونگال جیغ کوتاهی زد و دستش رو در مقابل دهانش از ترس گرفت. دامبلدور با مادام پامفری هم رسیدند. مک گونگال به دامبلدور اشاره کرد که بیاد و نامه رو بخونه. بعد از این که دامبلدور هم نامه رو خوند، با صدای بلند گفت:
-*- همه برید به خوابگاهاتون. نمی خوام دیگه کسی تنهایی جایی بره. یالا. هر چه زودتر برید به خوابگاهتون.
هری و رون به زور هرمیون رو که داشت گریه می کرد رو از روی زمین بلند کردند و به داخل سالن عمومی بردند. اون شب نه رون و نه هرمیون و نه هری خوابشون نبرد. هر سه داشتند به این موضوع دردناک فکر می کردند که آیا نویل واقعاً مرده؟ و ولدمورت دوباره به مدرسه برگشته؟!
صبح روز بعد از این حادثه اعلام شد که کلاس های بعد از ظهر تعطیل اند. سر صبحانه هم دامبلدور تمام دانش آموزان رو از اتفاق دیشب با خبر کرد و به همه هشدار داد که مراقب خودشون و بقیه باشند. هری ور ون و هرمیون وقتی داشتند به سر کلاس می رفتند پچ پچ بچه ها رو شنیدند که میگفتند هری قاتل نویله. بیشتر بچه ها سعی می کردند از هری فاضله بگیرند. ولی رون و هرمیون بهش دلگرمی می دادند. کلاس معجون سازی داشتند. مشترک با اسلایترینی ها . توی راه مالفوی راهشون رو بست و گفت: شنیدم مادر و پرد نویل میخوان بفرستنت آزکابان؟!
هری که اعصابش به کلی خورد بود با عصبانیت گفت: گمشو مالفوی و گرنه یه بلایی بد تر از بلایی که سر نویل اومده رو سرت میارم. مالفوی نیشخندی زد و رفت.
چند روزی بدون هیچ اتفاقی گذشت تا اینکه دوباره سر میز صبحونه دامبلدور اعلام کرد:
گوش کنید. دیشب پنج تن از دانش آموزان گروه هافلپاف کشته شدند.صحنه دردناکی بود.پرفسور رولینگ اجساد رو پیدا کردند. از این به بعد تمام کلاس ها تعطیل اند. تا اینکه امنیت کامل در هاگوارتز برقرار بشه. هیچ کس حق خروج از تالار عمومی گروهش رو نداره. حالا هم بعد از صبحونه بدون اینکه خیالی به سرتون بزنه برید به ساله های عمومی تون.
--- به نظر شما ولدمورت دوباره به هاگوارتز برگشته؟!
*** مثل اینکه آره ، ولی داره تلافیه پارسال رو هم در میاره.
--- پس اگه اینجوری باشه من هم یکی از قربانیاشم!
*- چرا تو؟! مگه تو هم غیر اصیلی؟
--- آره ، من مامانم مشنگ بوده.
*** پس چرا تا الان نگفته بود؟
--- دلیلی نداشت که بگم. من فکر می کردم که تنها اونایی ک هم پدر و هم مادرشون مشنگ رو می کشه..... هرمیون تو هم مادر و هم پدرت مشنگ بودن؟
*** آ....ر..ه
هر سه تایشون از ترس لقمه هاشون پرید توی گلوشون. یعنی هری و هرمیون هم جزو اونایی بودند که قرار بود به دست ولدمورت کشته بشن. هر سه با هم بلند شدند و با بقیه که بعد از حرفای دامبلدور متوجه شدند که هری قاتل نیست، وسواس کمتری نسبت به نزدیک بودن به هری نشون می دادند ، به طرف سالن عمومی حرکت کردند. وقتی به سالن عمومی رسیدند دیدند که پروفسور مک گونگال به همراه خانم رولینگ اونجا بودند. پروفسور مک گونگال گفت: در مدتی که کلاس هاتون تعطیلی من و خانم رولینگ اینجا هستیم تا مراقب اینجا باشیم. هری حسه بدی داشت نمی دونست چه حسی ولی احساس می کد که قراره اتفاقه ناخوشایندی بیوفته! رون که داشت خال خالی رو که ول می زد توی جیبش آرم می کرد، گفت : اینجوری به نظرت امنیت داریم؟ که خال خالی یک دفعه در رفت و رولینگ با نگاه دنبالش کرد و بعد رفت و اونو که زیر صندلی قایم شده بود،گرفت و به رون گفت: بهتره این پیش من بمونه. رون که دلیل این کار رو نمی دونست گفت: هر جور شما صلاح می دونید.
*-* می تونید اینجا بنشینید و تکلیف یا هر کاره دیگه ای که دارید انجام بدید. می تونید هم به اتاقتون برید. ولی به هیچ عنوان تنها نرید.
رولینگ که موش رو روی میزی گذاشته بود در حالی که داشت چوبدستیشو تکون میداد گفت: نه بهتره همه اینجا بمونن! و ناگهان از سر چوبدستی جرقه های خاکستری رنگی بیرون اومد و به موش خورد رون که نگران خل خالی بود داد زد: چی کارش داری..... ولی وقتی دید به جای موشش یه مرد قد کوتاه به هیکل خمیده وایساده حرفشو قطع کرد.
+ فکر نمی کنم نیاز به معرفی داشته باشه منیروا. البته ممکنه نشناسیش. پیتر خودتو معرفی کن.
اون مرد که داشت خودشو می تکون گفت: من ، آهان. من پیتر گرو خادم ارباب سیاه هستم. و لبخندی جنون آمیزی زد.
+ هیچ فکر نمی کردید که الان در کنار دو تا مرگخوار وایساده باشید؟! اکسپلیارموس
و چوب دستی مک گونگال از دستش خارج شد و به دست رولینگ رفت.
+ بگیرش پیتر! من تنهایی نمیتونم این همه آدم رو بکشم.
*-* شما به چه حقی.....
++ بهتره که ساکت باشی و گرنه تو رو اول از همه می کشیم.
+ نه بهتره آخر از همه بکشیمش! باید شاهد مرگ دانش آموزا باشه. راستی شخصیت اصلیه داستانمو انتخاب کردم . تو هری پاتر! تو قراره شخصیت اصلیه داستانم باشی. بیا. میخوام اول از همه تو رو بکشم. پیتر، همشونو خلع سلاح کن.
پیتر شروع به خلع سلاح کردن همه دانش آموزا کرد و گفت: همشون خلع سلاح شدند خانم رولینگ.
+ خوبه پیر. خوب حداقل بذارید واقعیت رو قبل از مرگ بدونید. فکر کردید من واقعا مورد حمله ولدمورت به خاطر داستانم قرار گرفتم؟ نه هنوز جادوگرایی مثل شما ها اینقد احمقید که این جور اراجیف رو باور می کنید. این بهونه ای بود تا وزارتخونه نسبت به جون من حساس شه. بعد من به فاج پیشنهاد دادم که منو به هاگوارتز بفرسته، چون اونجا امنیتش بیشتره! اونم با دامبلدور مطرح کرد و دامبلدور خنگ و پیر هم قبول کرد. این بهترین فرصت بود. چهار تا مرگخوار توی هاگوارتز جمع شده بودیم. و مورد اعتماد دامبلدور بودیم. بدون اینکه به اربابمون صدمه ای وارد شه می تونستیم کاری رو که پارسال نویل مانعش شد رو انجام بدیم. البته اون به سزای کارش رسید، خودم ترتیبشو دادم. این برای من افتخاری بود. بعد هم اون پنج تا از هافلپافی ها! البته پروفسور مک گونگال به من مشکوک شده بود برای همین زودتر از این که بتونم جیم شم منو با اون جنازه ها پیدا کرد. من هم گفتم که یه حسی بهم گفت بیام اینجا و با این جسدا مواجه شدم، و داشتم میومدم دنبال شما. خیلی احمق تر از اون چیزی که فکر میکردم بودی منیروا. و بعد از اون قضیه به دامبلدرو گفتم که بهتره من با منیروا توی گریفیندور مراقب بچه ها باشیم. افتخار کشتن دانش آموزای گریفیندور رو هر کسی پیدا نمی کنه! الانم که اینجام ! و می خوام تک تک شما ها رو زجر کش کنم!
قهقه ای از ته دل زد. پیتر گرو هم به تبعیت از اون زد زیر خنده. چند تا از دانش آموزای سال اولی خودشونو خیس کرده بودند. بزرگتر ها هم همدیگه رو سفت چسبیده بودند.
++ به نظر من قهرمان داستان باید آخرای داستان بمیره!
+ آره اینم فکره خوبیه! اصلا می بریمش واسه لرد. خوب از کی شروع کنیم؟! تو! همون که موهات قرمزه. اسمت چیه؟
* کی؟! ممممم ...ن!
+ آره خوده تو!
* من........... جین........ی و.....یزل....ی.
+ اِ ، تو دختر خانواده های ویزلیه! چه خوب. بابات واسه لرد مشکلات زیادی درست کره! تو رو با داداشتو می کشم تا اینقد توی کارای ما فضولی نکنه!
+-+ اما اقداماته امنیتی ما رو دست کم گرفتید. اکسپلیارموس.
چوب دستیه رولینگ از دستش در اومد و به دست دامبلدور رفت. و قبل از اینکه پیتر گرو متوجه چیزی بشه گفت: اکسپلیارموس و چوب دستیه اون هم از دستش خارج شد و به دست دامبلدور رفت.
+ تتتتو از کجا فهمیدی؟! فکر می کردم اینقد احمقی که حتی بعد از چند روز متوجه هیچ چی نشی! اقداماته امنیتی؟! کدوم اقداماته امنیتی؟!
+-+ اول بهتره دست و پای شما ها رو ببندم بعد به این مسائل در حظور همه جواب میدم. راستی اسنیپ و فیلچ هم مثل توی در اثر همین اقدامات امنیتی گیر افتادن! و سلام رسوندن.
و طناب هایی از سر چوبدستیه دامبلدور بیرون اومد و دور دست و پای رولینگ و پیتر گرو چرخید و بستشون.
+-+ خوب حالا بهتر شد. من بعد از پارسال و در رفتن ولدمورت دنبال تدابیر امنیتی می گشتم که بتونم هاگوارتز رو جاهای مهمشو زیر نظر بگیرم. بهترین چیز دوربین های مدار بسته مشنگ ها به نظرم اومد. برای همین طلسمی که باعث می شد وسایل برقی توی هاگوارتز کار نکنند رو از بین بردم. بعد با کمک پدر رون و هری ، این سیستم رو راه اندازی کردیم. چون بقیه جاها در دید عموم بود و تنها سالن های عمومی از دید من خارج بودند، سالن های عمومی رو دوربین گذاشتم. و همیشه عقل یه پیرمرد خنگ بهتر از یه مرگ خوار کار میکنه! دوران خوبی رو در آزکابان داشته باشید. البته فکر می کنم یه بوسه نثار هر کدومتون بشه.
دامبلدور لبخندی زد و ادامه داد
+-+ خوب دیگه مشکلی وجود نداره. از فردا کلاس هاتون شروع می شه. می تونید چوب دستیهاتونو بردارید.
چوبدستیه مک گونگال رو بهش داد و سر طناب های رولینگ و پیتر گرو رو در دستش گرفت و از سالن عمومی به همراه مک گونگال بیرون رفت. رون و جینی که هنوز باور نمی کردند زنده مونده اند، از خوشحال دادی زدند و رون توی بغل هری و جینی هم توی بغل هرمیون پرید. هری هم خوشحال بود که دیگه کسی به دست اون آدمای کثیف کشته نشده. به خصوص بهترین دوستانش! فردای اون مراسم یادبودی برای نویل و اون پنج هافلپافی با حضور خانواده شون برگزار شد و مدال شجاعت به پدر و مادر نویل اهدا شد.
قبلی « هری پاتر و دوست جدید - فصل 16 هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 15 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 باري كالله
عالي بود من كه فيض بردم سعي كن كوتاه تر وخلاصه تر بنويسي و سعي كن هتما يه كتاب بعد ها بنويسي چون استعداد خوبي داري واقعا دستت درد نكنه
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱ ۹:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱ ۹:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 سلام
جالب بود خوشم اومد
mohseni
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۲۳:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۲۳:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۹
از:
پیام: 12
 Re: هری پاتر و دنیای جادوی من
در یک کلام نه بگو در یک طومار
harry_blood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۲:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۰/۷ ۱۲:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: قصر خانواده مالفوی
پیام: 807
 هری پاتر و دنیای جادوی من
عالی بود در یک کلام ..

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.