هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و دوست جدید

هری پاتر و دوست جدید - فصل 7



اتفاقی عجیب:
بنابراين.با دستش اشاره کوتاهی به مار کرد و مار در میان هوایی رقیق ناپدید شد.
خوب پروفسور اسنیپ تموم شد؟ یا...
شما از جادوی سیاه استفاده کردید. این بر خلاف قوانینه.
باشه.
دیوید دستش را بالا برد و با حرکتی شروع به چرخش کرد. فرق زیادی با گردباد نداشت با این تفاوت که دیوید از جایش حرکت نمی کرد. به شیر نری تبدیل شد که چشم در چشم مالفوی داشت و آرام آرام به جلو حرکت می کرد. کار از راه رفتن گذشت و به دویدن رسید همه حاضران به آنها می خندیدند و در این میان صدای خنده گریفیندور از همه بیشتر بود. بالاخره دیوید دست از تعقیب برداشت و با حرکتی کوتاه به حالت اولیه بازگشت رو به اسنیپ کرد و گفت: تمام شد؟
بله. تموم شد.
اینبار اسنیپ نبود صدا از دامبلدور بود.
شما ثابت کردید که در حد دانشجویان هاگوارتز هستید. خوب نوبت شماست زود باشید. و به هرمیون و سارا اشاره کرد. هرمیون سریع گارد دفاعی گرفت اما سارا درست مثل دیوید رفتار میکرد. در کل هرمیون بیشتر از مالفوی دوام آورد اما سرانجام زخمی بر روی دست چپش افتاد که تا چند سانتی متر طول داشت. سارا به خاطر این کار از طرف دیوید بسیار مورد شماتت قرار گرفت. با یک معذرت خواهی کوتاه از طرف سارا مسئله حل شد. پس از پایان گروه بندی دیوید و سارا جایی را انتخاب کردند که درست روبروی مالفوی و چشم در چشم او داشتند ودیوید با چشمان سیاه و نافذ خود به مالفوی نگاه می کرد که اکنون مورد تمسخر قرار گرفته انگشت نما شده بود و یک مسئله برای خنده.
از دست هرمیون خون همینطور جاری بود و به دنبال یک دستمال برای بند کردن خون می گشت که یک نفر دست دراز کرد و دست او را با یک تکه پارچه بست. وقتی سر بلند کرد دیوید را با لبخندی بر لب بالای سرش دید. دیوید گفت:
ببخشید خانم گرنجر سارا زود عصبانی میشه. من از طرف اون معذرت می خوام.
آرام پارچه را باز کرد و در جیب ردایش گذاشت. نه تنها خون بند آمده بود بلکه هیچ اثری هم از خون یا زخم وارده دیده نمی شد. دیوید رو به هری کرد و گفت:
منو به دوستات معرفی نمی کنی:
آه البته. این رونه. با هرمیون که آشنا شدی. نویل. جینی. دین و سیموس. بچه ها اینم دیویده من تابستون همراه اون بودم.
رون گفت: نکنه اون دوتا مرگخوارو این کشته؟
دیوید گفت: من معمولا کسی رو نمی کشم اما اون روز متاسفانه مجبور شدم. ببخشید الآن میام.
به سمت سارا رفت و دست او را گرفت و بازگشت.
با خواهر من آشنا بشین. سارا.
هرمیون دست دراز کرد.
سارا گفت: متاسفم.
هرمیون گفت: اشکالی نداره. کسی که تو هاگوارتز درس بخونه باید این چیزا رو قبول کنه. ما به این مسائل عادت داریم.
سارا دست پیش برد و سرآغاز یک دوستی.
پس از شام مک گوناگل بلند شد و همهمه ها دوباره فروكش کرد.
خوب حالا که خوردیم و نوشیدیم و سیر شدیم باید بگم که دانشجویان سال ششم تا یک هفته وقت دارند که در مورد رشته تحصیلی خودشون تصمیم بگیرن چون کلاسهای اونا از دوشنبه آینده آغاز میشه باید فردا به دفتر من بیان و فرم شروع رو بگیرن و پر کنن. لطفا درست تصمیم بگیرین. در ضمن مسابقات کیدیچ سر وقت آغاز خواهند شد و فردا سرپرستان گروه ها کاپیتان های جدید رو اعلام میکنن.
با این حرف رون گفت:
مطمئن باش توئی هری تردید نکن.
امیدوارم نباشم. چون حرف زدن بلد نیستم.
شاگردان مرخص شدند و رون به هری گفت:
اوووه. هری من باید برم. باید اینا رو به خوابگاه ببرم. بعدا میبینمت.
به شاگردان سال اولی اشاره کرد و به سرعت دور شد.
دیوید به هری گفت:
هری نه من اینجا رو میشناسم نه سارا. اگه میشه یه کمی ما رو راهنمایی کنی بد نیست. در ضمن ممنون میشم اگه جاهای اضطراری رو هم نشونمون بدی. چشمکی حواله کرد.
هری در جلو بود و مستراح ها و حمام ها و کلاسها و سرانجام خوابگاه را به آنها نشان داد. همه داخل شدند و در جاهای خود خوابیدند. نیمه شب دیوید بلند شد و آرام از خوابگاه خارج شد و به بالای یکی از برجها رفت و نظاره گر آسمان بی کران گردید.
چیه. نخوابیدی.
من برای خواب به اینجا نیومدم.
به نظر نگرانی.
آره. می ترسم سارا. میترسم.
خوبه بالاخره داداش ما هم از یه چیزی ترسید. از چی می ترسی؟
می ترسم آزادی هری رو ازش بگیرم. اون این همه جنگیده تا آزاد باشه. اینطور که من فهمیدم ما با کشیک کشیدن و دنبال هری راه افتادن به نتیجه نمی رسیم. باید یه کاری بکنیم.
دیوید؟ چرا گوی سفید رو به اون نمیدی. اینجوری حتی اگه ما هم نباشیم اون در امانه.
فکر کردی ازم نمی پرسه که چرا اونو بهش میدم؟ ها؟ خوب برو بخواب. فردا باید نیرو داشته باشی. شبت بخیر.
باشه. من رفتم. تو هم بهتره بیای تو. سرما می خوری ها.
و رفت. با رفتن سارا فکر های دیوید دو باره به مغزش هجوم آوردند. به راستی او چرا آنجا بود؟ دامبلدور چه نقشه ای کشیده بود. چه فکری داشت؟
صبح سر میز صبحانه هری از دیوید پرسید:
شب یه دفعه بیدار شد دیدم تو سر جات نیستی. کجا رفته بودی؟
هیچی یه دفعه گرمم شد رفتم هوا بخورم. راستی شب یه گربه جلوی منو گرفت اون...
گربه فیلیچه. همه ازش متنفرن. اسمش نوریسه.
هری پاتر.
پروفسور مک گوناگل که با صدایش همه را از جایشان پرانده بود حالا پشت سرشان بود.
بله پروفسور؟
من تو رو به عنوان کاپیتان تیم انتخاب کردم. بیا بگیر این هم حکمت. تو از الآن به طور رسمی کاپیتان تیم کیدیچ گریفیندور هستی. موفق باشی.
پروفسور یه سوال دارم. آمبریج قراره چه درسی به ما بده؟
هیچ درسی. اون برای این به اینجا اومده که مطمئن بشه اتفاقی برای شما نمی افته. لحنش طوری بود با کنایه که گویی می خواست بگوید مطمئن است در کارش موفق نخواهد شد. این را گفت و سر جایش در کنار دامبلدور بازگشت.
هری نگاهی به حکم انداخت و آن را در جیب ردایش گذاشت.
همگی با هم به دفتر مک گوناگل رفتند و فرم آغاز را دریافت نمودند.
رون به هری گفت برای من فقط دو راه هست. پرورش موجودات یا کارآگاهی. تو چطور؟
من هم. فکر کنم کارآگاهی رو انتخاب کنم. با این حرف فرم را پر کرد و به مک گوناگل تحویل داد.
هری از هرمیون پرسید:
تو چی انتخاب می کنی؟
نمی دونم. باید از پدر و مادرم بپرسم و با اونا هم مشورت کنم. برای من همه راهها بازه. ریاضیات پیشرفته. کارآگاهی. موجودات زنده.تاریخ جادو و روابط موگلی. کیدیچ و پرواز. خرابه های باستانی.
دیوید و سارا بدون لحظه ای تردید کارآگاهی را انتخاب کرده بودند و اکنون داشتند با هم صحبت می کردند.
هری اینطور که من فهمیدم ما به سه تا مهاجم تازه احتیاج داریم. آنجلینا و آلیسیا و کتی سال قبل فارغ التحصیل شدن.
باشه. باید یه جلسه بذاریم فکر کنم ما به دو تا ضربه زن هم نیاز پیدا کنیم.
ما که دو تا ضربه زن داریم.
اون دو تا واقعاً افتضاحن. ممکنه به جای بلوجر ما رو شوت کنن.
ببینم هری. تو تیم شما دو تا جا برای من و سارا پیدا میشه. فکر کنم مهاجم های خوبی بشیم.
شما که دسته جارو ندارین.
آقا پسر نیاز نداریم. چون بدون چوب پرواز میکنیم.
در مقابل چشمان متعجب آنها پاهایش را به هم کوفت و دو متر روی هوا بلند شد و به سرعت باد در میان ابرهای آسمان ناپدید گشت. گویی از گلوله آتشین هری هم سرعت بیشتری داشتند.
اینطور که معلوم بود شاگردان سال ششم یک هفته آزاد بودند و می توانستند با خیال راحت بازی کنند و گشت و گزار اما در نواحی و محیط هاگوارتز.
هری به وسیله یک اعلامیه به همه خبر داده بود که امتحان انتخاب مهاجم و ضربه زن جدید روز یکشنبه خواهد بود ساعت 4 بعد از ظهر در زمین مسابقه.
روزی ابری بود و جک و جانور های اسلیترین از جمله پانسی پارکینسون، کراب، گویل و سر دسته اوباش مالفوی با شعارهای خویش و آهنگ معروف ویزلی شاه ماست سعی در بهم زدن کار داشتند که به وسیله دیوید فرار را بر قرار ترجیح دادند. دیوید یکی از بلوجرها را به سمت آنها فرستاده بود و اگر فقط یک ثانیه درنگ کرده بودند مالفوی ممکن بود در میان چوب های شکسته گم و گور شود و پارکینسون ناپدید گردد که مرلین شاهد است وقتی این خبر بزرگ را به هرمیون دادند از احساس شعف و خوشحالی که به او دست داده بود نزدیک بود بال درآورد. هنگام انتخاب ضربه زن رون به هری گفت:
هری اینا واقعا پیشرفت کردن. سال قبل باور کن اینطور نبودن. به کرک و اسلوپر ضربه زنان جدید اشاره کرد. جینی هم پیشرفت بسیاری داشت و حالا به عنوان مهاجم بسیار آماده و مصمم می نمود. اما کار دیوید و سارا قابل درک نبود در 5 دقیقه اول بازی تمرینی رون 12 گل نوش جان کرد و حتی ندانست که کوافل از کجا رد شده. البته خود هری هم نمی توانست اثری از آن ببیند. هری حاضر بود قسم بخورد اگر دیوید یا سارا دروازه بان می شدند گریفیندور مطمئنا هیچ گلی در برابر هیچ تیمی دریافت نمی کرد و اینبار مطمئن بود جام قهرمانی از آن گریفیندور است. رون هم اعتماد به نفس بیشتری به دست آورده بود طوری که از آن آهنگ مسخره ناراحت نمی شد که هیچ بلکه خودش نیز هم صدا با دیگران شروع به خواندن می کرد. اولین مسابقه آنها با راون کلاو بود و هری منتظر بود تا تیم خود را عملا امتحان کند. اما روز بعد از انتخاب اعضای تیم یعنی روز دوشنبه اتفاقی افتاد که همه چیز را به هم ریخت.
دیوید به طرز عجیبی بیهوش شده بود و نمی توانست تکان بخورد. همه اعضای گریفیندور ناراحت می نمودند که در میان آنها هری ، رون ، هرمیون و اعضای تیم ناراحت تر نشان می دادند. اکنون در بیمارستان نزد مادام پامفری بستری بود و پروفسور دامبلدور ، پروفسور مک گوناگل ، اسنیپ و سارا بالای سرش بودند و بقیه پشت در بیمارستان صف کشیده بودند. سارا به دامبلدور گفت:
اینجا نمیشه کاری براش کرد باید ببرمش به خانه آرزوها.
درست در این هنگام آمبریج وارد شد.
چرا اینجا جمع شدین. اتفاقی افتاده. چشمش به پیکر بیجان دیوید افتاد.
چش شده؟ می تونم کمکتون کنم؟ ناگهان سارا فریاد زد:
برو گمشو تا ازت معجون استفراغ درست نکردم زنیکه ابله.
اگر مک گوناگل جلویش را نمی گرفت قطعا این کار را کرده بود.
سارا که حالا آرام شده بود با تکان مختصر دستانش در میان هوایی رقیق ناپدید شد. بدون اینکه حرفی بزند.
بر می گرده. مطمئنم.
پروفسور. به نظر من اون مسموم شده بود. با یه سم خیلی قوی. به این زودیا به هوش نمیاد. تعجبم از اینه که چطور زنده مونده بود. آخه چطور دوام آورده بود؟
اون یه فوق جادوگره. همه سم ها به اونا کارساز نیست. به این آسونی نمی میرن. امیدوارم زود برگرده و کار ناتمومش رو تموم کنه.
هری همه اینها را از پشت در شنید. یعنی کار چه کسی می توانست باشد؟ آیا او خوب می شد؟ همه به فکر فرو رفته بودند و به دیوید فکر می کردند. هری با خود گفت ساختن سم های خطرناک فقط کار اسنیپ می تواند باشد و بس و با این فکر خشمی غیر قابل وصف و تنفری خارج از تصور وجود و خونش را فرا گرفت. فقط به این فکر می کرد که کار ناتمام دیوید که دامبلدور درباره آن سخن گفته بود چیست؟
سه شنبه معلوم شد که خبر مسمومیت و خروج دیوید از هاگوارتز مثل نقل و نبات پخش شده و به گوش مالفوی و دار و دسته او نیز رسیده و آنها پس از اطمینان خاطر از اینکه خطری از سوی دیوید و سارا آنها را تهدید نمی کند مثل اینکه یخ بدنشان آب شده بود و آزار و اذیت های خویش را دوباره آغاز کرده بودند و درست در روز بعد از غیبت دیوید و سارا هنگام تمرین گریفیندور هر چهار توپ پرنده را برداشته و پنهان کرده بودند و هری و تیمش آن روز موفق به تمرین نشدند تا اینکه روز دوشنبه درست وسط صبحانه وقتی پست جغدی از راه رسید عقابی تیز پرواز در میان آنها به چشم می خورد و درست در بالای میز گریفیندور به سمت پایین شیرجه میرفت و جغد ها از ترس او به گوشه و کنار و سوراخ سمبه های تالار بزرگ پناه بردند. آلکس درست در بالای میز گریفیندور به سمت پایین تغییر مسیر داد و به سرعت از ارتفاعش کاست طوری که همه فکر می کردند الآن است که سقوط کند اما درست در آخرین لحظه کنار هری فرود آمد و نامه ای به او داد:
سلام هری
امیدوارم حالت خوب باشه. من همین دیروز حالم خوب شده. فردا بعد از صبحانه میبینیمت. دوستداران تو
سارا و ديويد
وجود هری را شوقی غیر قابل وصف فرا گرفت و وقتی این خبر را به گریفیندور داد همه از سر خوشحالی فریادی کشیدند و به خاطر همین فریاد 20 امتیاز را از دست دادند. اما ارزشش را داشت. وقتی دیوید باز می گشت مطمئنا امتیازات بیشتری به دست می آوردند. هری با خود می گفت وقتی این خبر به مالفوی می رسد ای کاش آنجا باشد و قیافه نحس و ناامید مالفوی را ببیند و با این فکر نگاهی به مالفوی انداخت. اما درست همان شب نیز دامبلدور خبری داد که او را چند برابر خوشحال تر کرد و وقتی به آن فکر کرد تمام تنفر بیشتری که همان روز سر کلاس معجون های پیشرفته نسبت به اسنیپ و کنایه های گزنده او به او دست داده بود دود شده به هوا رفت.


اگهتعري نميكنين انتقاد كنين يا حداقل به داستان جهت بدين.
قبلی « هری پاتر و دوست جدید - فصل 6 هری پاتر و دوست جدید - فصل 8 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و دوست جدید
دستت درد نکنه عالیی بود.واقعا تجربه داشتی تو این نوشتت.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.