هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جایی به نام هیچ جا

جايي به نام هيچ جا - فصل 8


جايي به نام هيچ جا(فصل هشتم)

فكر فرار را به كلي از سرم بيرون كرده بودم,بعد از ديدن آن موجودات وحشتناك به تنها چيزي كه فكر نميكردم فرار بود.بعد از گفتگوي عجيبي كه بين من و جرج رخ داده بود اون روخيلي بييشتر از قبل ميديدم,انگار تمام اين اتفاقات نقشه اي بود تا من بدونم در صورت فرارم با چه چيزهاي وحشتناكي روبروخواهم شد,از اين بابت خوشحال بودم چون اگر اين موضوع به من گوشزد نميشد معلوم نبود چه خطراتي ممكن بود منو تهديد كنه.
از شيطان سركشي كه درونم وجود داشت هيچ خبري نبود,كم كم داشتم باور ميكردم كه شايد جسم من را رها كرده باشد,اين افكاري بود كه من در طول شبانه روز بارها مرورشان ميكردم.
الان بيشتر از يك هفته بود كه سياهي با تكبر خاصي بر آسمان ساكن بود,من به اين موضوع عادت كرده بودم.
ديگر خبري از جرج شنگول و شوخ طبع نبود,كاملا عوض شده بود.بعد از اتفاقي كه بين من و جرج پيش اومد رفتارش كاملا عوض شده بود,جدي و خشك و البته بسيار نگران.
جرج چند روزي بود كه در طول روز يا بهتره بگم شب در كلبه و يا محوطه ي پشت كلبه پرسه ميزد ولي بعد از خوردن شام بيرون ميرفت و خيلي دير به خانه بازميگشت.
هيچ توجيه قابل قبولي براي كارهاي اخير جرج پيدا نميكردم و راستش زياد هم به كشف اين مسيله كنجكاو نبودم,چون به نوعي با حقيقت پيوند ميخورد و حقيقت چيزي بود كه من از آن فراري بودم.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مقداري پوره سيب زميني از روي بشقاب چوبي روي ميز برداشتم,لذيذترين غذايي كه جرج بلد بود درست كنه همين بود البته سوپ كلم هاي اون هم بد نبود ولي نه به خوشمزگي پوره اش...
_فردا از اينجا ميريم.
نميدونستم بايد چه واكنشي نشون بدم,حدود ده روز بود كه حتي به هم سلام هم نكرده بوديم پس تنها واكنشم اين بود كه با چشماني متعجب به جرج خيره بشم.
جرج در حاليكه يه قاشق از پوره را داخل دهانش ميگذاشت گفت:اينو بهت گفتم كه فردا به خاطر جمع كردنه وسايلت معطل نشم.
پوزخندي زدم و گفتم:كدوم وسايل؟مگه من وسيله اي هم دارم.
جرج جوابم رو نداد آخرين تكه از ناني را كه روي ميز بود برداشت و به سمت در راه افتاد:سعي كن امشب خوب بخوابي چون فردا بايد خيلي بيشتر از توانت راه بري.
صورتم رو برنگردوندم تا باهاش خداحافظي كنم بلكه به سرعت آخرين قاشق پوره ام را خوردم و به سمت تختم حركت كردم,بهتر بود كه توصيه هاشو جدي ميگرفتم چون ميدونستم به هيچ وجه شوخي نميكنه.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سكوت,هيچ صدايي نميامد حتي صداي خش خش شاخه هاي درختان كه موقع وزش باد به گوش ميرسيد هم در آن لحظه خاموش شده بود,ولي من تقريبا مطمين بودم كه صداي سوتي رو شنيدم , درست از پشت پنجره ي كلبه به اتاق من باز ميشد,روي تختم نشستم.
شايد فقط يك خيال بود,آره حتما همينطور بود چون بعد از ديدن آن موجودات هر شب كابوسهاي مشابه ميديدم...
اما وقتي صداي سوتهاي پياپي ديگري رو از سمت درب كلبه شنيدم مطمين شدم كه درست شنيده ام.
خيلي ميترسيدم ولي از طرفي دوست داشتم تا منبع صدا رو پيدا كنم.يك نوع باور قلبي به من اطمينان ميداد كه در كلبه ي جرج هيچ خطري منو تهديد نميكنه ولي جانب احتياط رو رعايت كردم و از روي تخت تكان نخوردم.
در كلبه با صداي بلندي باز شد و پشت سر آن صداي سوتها دوباره از نو آغاز شد.
اين سوتها رو ميشناختم,متعلق به جرج بود بعضي وقتا كه با شكار خوبي به كلبه بازميگشت شروع ميكرد به سوت زدن و آهنگ عجيبي رو با سوت مينواخت.
نفسي از سره آسودگي كشيدم و روي تخت نشستم,كنجكاو بودم كه بدونم جرج براي چي اينقدر خوشحاله,معمولا در اين موقع از شب به شكار نميرفت...
پس بلند شدم و از اتاق خارچ شدم.
به نظرم رسيد كه جرج مثل هميشه لاشه ي حيواني رو با خودش به خونه آورده ولي وقتي دقت كردم ديدم يك حيوان نيست بلكه يك انسانه!!!
خيلي تعجب كردم,اصلا فكرش رو هم نميكردم در اين مكان نفرين شده هيچ انسان ديگه اي به چز من پا بگزاره.
جرج بدون توجه به من پسر رو روي ميزي كه حيوانات رو روي اون سلاخي ميكرد گذاشت.
وقتي دقت كردم ديدم كه قبلا روي ميز را با ملحفه ي سفيد و تميزي پوشانده بوده و اون رو به صورت يك تخت درآورده.
بعد از اينكه كارش تموم شد رو به من كرد و بدون اينكه صداش چيزي رو منعكس كنه گفت:فكر كنم توصيه من رو جدي نگرفتي.فردا صبح زود حركت ميكنيم پس بهتره حتي ثانيه اي رو از دست ندي.
خيلي دوست داشتم تا درمورد اون پسر اطلاعات جديدي به دست بيارم ولي ميدونستم كه فعلا به هوش نمياد پس سريع به تختم رفتم و در روياهاي عميق خودم فرو رفتم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
انگار تازه به رختخواب رفته بودم كه جرج با دستش من را تكان داد و گفت كه براي خوردن صبحانه بروم.
به سرعت بلند شدم و دنبال جرج به راه افتادم,خيلي كنجكاو بودم تا از صحت ماجراي ديشب مطمين شوم...
پسركي نحيف با موهاي مشكي و چشماني درشت درست در پشت ميز نشسته بود,به نظر همسن من بود ولي چهره اش غمگين بود و به نقطه اي نامعلوم نگاه ميكرد..
از طرز نشستنش ميشد فهميد كه جرج او را به زور پشت ميز نشانده است,اين موضوع زياد باعث خوشحالي من نميشد.
روي صندلي درست در مقابل پسرك نشستم...
خيلي آروم و حلزون وار صورتش را به سمت من حركت داد,انگار با هر حركت جزيي دردي عظيم را متحمل ميشود.
روي چهره ي من مكث كرد و با چشمانه سوزانش به من نگاه كرد و ناگهان قطرات درشت اشك از چشمانش سرازير شد.
هيچ حركتي نميكرد و تنها اشك ميريخت يا شايد هم اشكها از چشمانش ريخته ميشدند.
نميدانستم بايد چه واكنشي نشان دهم ممكن بود حركتهاي بعدي من باعث رنجيده تر شدن او ميشد پس ساكت روبرويش نشستم و گذاشتم تا در چشمانم چيزي آشنا را جستجو كند,شايد چيزي كه خودش آن را از دست اده بود...
صداي در كلبه را كه باز و سپس بسته شد را شنيدم,حدس ميزدم كه جرج دوباره به بيرون از كلبه رفته.
شايد اگر تا بينهايت آنجا نشسته بودم و در چشمانش نگاه ميكردم خسته نميشدم چون به گونه اي دردهاي او با دردهاي من پيوند ميخورد اين را به راحتي احساس ميكردم,ولي بالاخره تصميم گرفتم تا به گونه اي او را از اين حالت شوم خارج كنم پس دستم را به طرف دستش كه روي ميز قرار داشت بردم تا شايد گرماي وجودم را با او سهيم شوم.
با سرعتي باورنكردني دستم را پس زد,نگاهم را از دستانش به چهره اش دوختم,سيلي از اشك بر گونه هايش جاري بود.
_من اونو كشتم...
با حالت منگي به چشمان خيسش نگاه كردم:چي؟
_من اونو كشتم.
_تو؟۔۔۔ تو كيو كشتي؟
اصلا دلم نميخواست اين سوال رو بپرسم ولي بي اراده از دهنم خارج شده بود و از اين بابت شرمنده بودم.
در حاليكه صدايش به زحمت از ميان هق هق هايش قابل درك بود گفت:من۔۔۔اونو۔۔۔كشتم۔۔۔برادرمو.
و سپس سكوت بود و كلبه اي كه به دور سرم ميچرخيد...
قبلی « گفت و گو با مایکل گامبون و کلمنسن پوزی و مایک نیوئل هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 18 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۰:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۰:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 خوب بود.
دستت درد نکنه.خیلی زحمت کشیدی.عالیی بود.
gilgamesh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۷:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۷:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۷
از: قدح اندیشه
پیام: 1323
 عالیه!!!
اوه مای گاد!!
چرا من زودتر شروع به خوندن داستانات نکردم؟!
هی می گفتم چرا اینقدر سدریکو حلوا حلوا میکنن! دیدم بابا حق دارن! نمی کردن باعث تعجب بود!
خیلی داستان عالی ای هست! نمی دونم چی بگم!
منی که کلا از نوشته های فانتزی خوشم نمی یاد، با ولع هر هشت تا فصل رو، در 45 دقیقه خوندم!
خیلی عالی بود! با اینکه یک اشکال اساسی داره( از نظر من) اما سوژش محشره!
اون اشکال اساسی هم اینه که:
داری محاوره ای می نویسی، اون وسط یه صحنه ادبی هم می نویسی!
به خاطر همین امر یه ذره می خوره توی حس داستان! که امیدوارم اون رو هم درست کنی!
من که حسابی منتظر فصل جدید داستانتم! فقط فکر میکنم که قضیه چی بوده!
در ضمن ادی جون:
تو که میگی سدریک غلط املایی داره( که داره!) ، خودتم غلط املایی نداشته باش!!
نمی نویسن: " بقل سدی و ققی".... می نویسن:" بغل سدی و ققی!!"
در ضمن، تو اونجا چی کار میکنی؟؟!!
سدریک، به شدت منتظر فصل بعد داستانتم!
loony lovegood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۱۵:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۱۵:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۸
از: اتاق یک کشاورز
پیام: 21
 جا
پس چی شد ؟
carlosmammad
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۹:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۹:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۶
از: كوچه پشتي عمه مارج اينا !
پیام: 536
 با هري مخالفم!
به نظرم نثرش يكنواخت تر شده...خيلي مشكلي رو نميشد توش پيدا كرد!
ايندفعه هم عالي بود..و براي اولين بار ميتونم بگم سدريك جان منتظرم!خيلي زياد...(چون هر هشت قسمت رو پشت سر هم خوندمو نقد كردم...پس هيچوقت منتظر نموندم!)

راجع به اون مسائلي كه هري عزيز گفت:
1-نه...كاملاً با هري مخالفم!اول داستان به خاطر اين خيلي تند پيش ميرفت چونكه مايكل داشت تعريف ميكرد ، ولي از اونجا به بعد داستان داره اتفاق ميوفته پس طبيعيه كه سرعتش كمتر باشه...در ضمن داستان داره خيلي از مقدمه ها و سوالها رو ايجاد ميكنه.هميشه كه نبايد به دنبال اطلاعات بود!(راستش من هيچي نوفهمم...هر جور خودتون ميدونين)
2-اين يكي رو هم مخالفم!من در طي خوندن داستان كاملاً متقاعد شدم كه اون چرا چيزي نميپرسه!و رابطه علت و معلولي تقريباً برقرار هستش!(شايد مشكل از منه)
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۲۱:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۱۳ ۲۱:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 تشکر
داستانت خیلی باحاله
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۲:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۲:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 Re: جایی به نام هیچ جا( فصل 8)
اول از همه از دوستانه خوبم حميد و شيماي عزيز كه داستان رو دنبال ميكنند تشكر ميكنم,هميشه لطف داريد.
از هريه عزيزم كه واقعا بنده ي حقير رو قابل دونستن و من رو از نظراتشون بي نصيب نگذاشتن واقعا ممنونم و لازم ديدم كه كمي در مورد اين نكات توضيح بدم:

١_بله هري عزيز با اين مسيله كاملا موافقم و خودم هم اين رو حس كردم,اما به شما قول ميدم كه از حداكثر دو فصل ديگه داستان از اين روال بيرون مياد و بهتر ميشه به هر حال تحرك زياد و يكنواخت بودن قلم نويسنده هم خسته كننده ميشه.

٢_خب همونطور هم كه خود شما اشاره كردي اينها نكاتي هستند كه در فصلهاي بعدي روشن ميشهو در ضمن من دليل خستگي رو به كار نبردم بلكه فرار از واقعيت رو بهونه كردم البته كاملا قبول دارم كه كمي نا معقوله.

٣_كاملا موافقم حالا دفعه ي ديگه كه حضوري ديدمش به خدمتش خواهم رسيد.

در آخر بگم كه شايد باور نكنيد ولي من وقتي وارد اينترنت شدم يعني براي اولين بار كانكت شدم دو روز بعد توي جادوگران عضو شدم و فكر كنم يك ماه بعد اولين داستانم رو نوشتم در هر صورت صد در صد نميشه توقع داشت كه به دور از اشكال باشه.
باز هم از نظرات گرم و خوبتون تشكر ميكنم.
irmtfan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۱:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۱:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از: پریوت درایو - شماره 4
پیام: 3125
 جایی به نام هیچ جا( فصل 8)
این داستان رو به دقت دنبال میکنم چون قلم خیلی خوبی داری فقط دو سه نکته نظرم رو جلب کرده:
1- اوایل داستان خیلی پر تحرک بود و سریع پیش میرفت ولی الان دو سه فصله که پسر در خونه جرج مونده و مخصوصا به دلیل اینکه هیچ اطلاعاتی به خواننده داده نمیشه کمی سر در گم شده

2- داستان خیلی واقعی پیش میرفت ولی از وقتی پسر وارد خونه جرج شده این نکته کمرنگ شده و چرا های بسیاری ایجاد شده که جواب قانع کننده ای هم نداره مثلا اینکه چرا پسر با جرج در مورد اطلاعاتی که داره گفتگو نمیکنه که از نظر من خواننده دلیل اون که خسته هست یا دلش نمیخواد قانع کننده نیست و من خواننده تصور میکنم دست نویسنده جلوی دهن قهرمان رو گرفته. رابطه علت و معلولی کمی متزلزل شده

دیگه چیزی برای گفتن ندارم دوست دارم کامل شدشو ببینم چون الان هر نظری بدم بدون احاطه به موضوع خواهد بود.

در ضمن سدریک عزیز فعلی و سام وایز قبلی این پست شما در اداس رو خوندم
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=102940#forumpost102940
و نسبت به بقیه بیشتر پسندیدم. پستی هست که باعث تحرک در داستان مرده و تکراری آداس شده.

و 100 افسوس که دایی ماندانگاس یا یک حرکت فسیل شده در سایت همه زیبایی های این پست رو ندیده گرفته و نوشته همه رو خواب دیدی. اون وقتا به این افراد میگفتن کم آورده !!! چون وقتی نمیتونن ادامه مناسبی بنویسن به خواب و خیالات و ضربه به سر خورده متوسل میشن
shima_korn
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۰:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۹ ۲۰:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۹
از: جایی که در ذهن نمی گنجد!
پیام: 111
 جايي به نام هيچ جا - فصل 8
داستانت رو خوندم عالیه ای ول
HGH
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۲۲:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۲۲:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۸
از:
پیام: 274
 هر روز بهتر از دیروز!
خیلی جالبه...واقعا جالبه!<br /><br />سدریک جدی اگه من تو رو نمی شناختم هیچوقت فکر نمی کردم کسی که داره این داستان رو می نویسه ...ولش!...بهتره بریم سر خود داستان....همجنان در کف رو که میدونی چیه؟...الان من اینجوریم.....فقط باز نثرت یکم فرق فوکولیده که اشکال نداره...بعدا ویرایش میکنی میدونم...

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.