هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و دوست جدید

هری پاتر و دوست جدید - فصل 1 - 20


فصل بیستم: واقعیت گنگ
-----------------------------------------------------------------------
هری با گفتن این جمله خواست اتاق را ترک کند که دامبلدور از پشت سر صدایش زد:
صبر کن هری. امروز یه خاطره برات دارم اما قبل از اون باید چند تا توضیح رو بهت بدم. خاطره ای که می بینیم در مورد دیویده و به اون و خانوادش مربوطه. یکی از جنگ های دیوید با درانت دشمن خانوادگیشون و آکشانا ملکه خون آشام ها. این خاطره بهت یاد میده که زیاد به دیوید نزدیک نشی. اون خودش را کاملا محدود کرده. دور دیوید یه خط قرمز رنگ وجود داره یا وارد نشو اگه وارد شدی داخل بمون و یا بیرون باش و داخل نیا اما پاتو رو خط نذار. این قانون دیویده که از قبل برای همه مشخص کرده. نه اونقدر نزدیک شو که فکر کنم جاسوسی و نه اونقدر دور شو که فکر کنم دشمن من هستی. تو یه حد معین بمون. درانت کسی بود که پدر دیوید کمکش کرد. دورگه فوق جادوگر و موگل. خیلی عجیبه با این که فوق جادوگرا اصلا به این مسائل توجهی ندارن یا بهتر بگم متعصب نیستن اما درانت اولین یا به قول دیوید آخرین فوق جادوگری بود که این طور به دنیا اومد. بعد ها وقتی سلطنت به دیوید رسید درانت قبول نکرد. اون سنت شکنی کرد. شاه جان و همه خانواده دیوید توسط اون آسیب زیادی دیدن اما خود شاه و همسرش توسط قاتل پدر و مادر تو کشته شدن. اما درانت موفق شد خواهرهای دیوید رو از بین ببره...
ببخشین پروفسور که حرفاتون رو قطع می کنم اما می خواستم بدونم قتل خواهرهای دیوید چه کمکی به درانت در راه رسیدن به سلطنت می کنه؟
درانت فکر می کرد که قدرت بی منتها پیش اون دو تا دختره در حالی که اشتباه می کرد. دیوید خیلی سریع اون قدرت رو به خودش منتقل و خودش رو کامل کرد وقتی اون به دنیا اومد 50 درصد این نیرو رو داشت اما کامل نبود. زمین و آسمون ازش اطاعتی نداشتن و فقط می تونست به آب و نزولات آسمانی فرمانروایی کنه اما الان میتونه زمین زیر پای من و تو رو یه جا نیست کنه.
هری احساس کرد دامبلدور بر روی این قسمت از حرفهایش تاکید خاصی دارد. یاد حرفهایی که دوستانش برایش زده بودند افتاد و خاطرات سفر به هاگزمید در مقابل چشمانش تداعی یافت. "زمین زیر پاشون نیست شد." پس... نه نه. این غیر ممکن بود.
دامبلدور قدح اندیشه را بیرون آورد و با حرکت چوب رشته باریک نقره ای رنگی از مغزش خارج ساخت و با حرکت آرام و مواج چوب جادویش آن را درون دریای خاطرات خویش ریخت. هری می دانست که باید چکار کند پیش آمد و صورتش را به مایع درون تشت سنگی نزدیک کرد. سیاهی درون قدح با حرکت چرخش وار و موج وار مایع درونش آرام آرام به وسیله چراغ ها و چلچراغ ها به روشنی تبدیل شد و دیوید در حالی نمایان شد که داشت درون سالن می دوید. به سرعت اما توام با آرامش. فاوکیز بالای سرش بود اما دیوید بدون توجه به ققنوس سرخ و طلایی رنگ و یا شاید هم بی خبر از حضور وی به سرعت به راهش ادامه می داد. هری و دامبلدور هم برای اطلاع از اتفاقاتی که خواهد افتاد می دویدند. داشت به انتهای کریدور نزدیک می شد اما نه. کریدور قرار بود به سمت چپ بپیچد. دیوید نمیتوانست سرعت خویش را کاهش دهد. جستی زد و دو پا روی دیوار فرود آمد چند متر آن طرف تر بار دیگر از روی دیوار صاف و راست بر روی زمین سخت فرود آمد. کمی جلوتر دومرد با شمشیرهای برنده بر دست ایستاده بودند. دیوید وقت اضافی برای اتلاف نداشت. با حرکت دست وی دیوار دو طرف حرکت موج وار پیدا کردند و ناگهان با صدای سهمگین و سردی به هم برخورد نمودند و وقتی به حالت عادی بازگشتند از آن دو نفر چیزی جز خون و تکه های گوشت و استخوان بدنشان باقی نماند و دیوید هنوز از حرکت نایستاده بود. بر اثر این برخورد و صدای تولید شده از آن پیکر چند نفر که با سرعت نزدیک می شدند نمایان شد. این بار چاره ای نبود. دیوید از حرکت باز ایستاد. هفت نفر مقابلش حالت تهاجمی به خود گرفتند. دیوید بشکنی زد و ناگهان از ناکجا ابری پیدا شد و باریدن آغاز کرد. آب کف سالن را فرا گرفت. حرکت دست دیوید همان و بلند شد آب از کف سالن همان. قطرات آب ناگهان یخ زد و به صورت تیرهای تیز بی رنگ در آمد و به سمت آن هفت نفر یورش برد. از این طرف بدنشان وارد گشت و از طرف دیگر بیرون آمد. هری باور نمیکرد که همه این اتفاقات در دو ثانیه و یا کمتر اتفاق افتاده باشد. حرکت خویش را از سر گرفت. جلوتر دری بود که به نقوش طلائی و نقره ای رنگ مزین شده و با تصویری نامعلوم زینت یافته بود. دیوید در را با حرکت دست باز کرد و وارد شد. کمی جلوتر روبروی یک آینه مردی با موهای سیاه و سفید و همسن و سال دیوید ایستاده بود. و آن طرف بالای پله های منتهی به اتاق های جدا از هم زنی با لباس سیاه ایستاده بود و لبخندی زشت اما زیبا بر لب داشت. هری از روی دندانهای نیش برآمده و چهره سیه چهرده اش متوجه شد که آکشانا ملکه خون آشامان همین است که در مقابلش ایستاده. دری که روبروی درانت بود باز شد و چند مرد و زن وارد سالن شدند. دیوید دستش را به پهلو برد و شمشیری براق و برنده بیرون آورد. از شمشیر نورهای آبی و قرمز رنگ تلولو میافت. سپاه تک نفره خیر با سپاه چند نفره شر درگیر شد و بعد از چند لحظه کوتاه دیوید در میان در دیده شد در حالی که داشت با پرده های آویزان شده از آن شمشیر خویش را تمیز می کرد. درانت چند لحظه کف زد و بعد روبروی دیوید ایستاد.
آفرین برادر. مثل همیشه سریع اما کثافت کاریش زیاده. تو خیلی خشن تر از قبل شدی.
دیوید با لحنی آرام اما آمیخته با خشم پاسخ داد:
به مغزت رجوع کن ببین علتش چیه.
آه... آکشانای عزیز تو هم بیا اینجا. ببین این کوچولو چی میگه.
آکشانا با لبخندی زشت بر لب در حالی که چهره تمسخر آمیز و چشم های تحقیر انگیز خویش رابه دیوید دوخته بود پاسخ داد:
- در تمام این 1207 سال عمرم همچین مزخرفاتی نشنیدم.
آخی... جوون مرگ نشی.
نترس کوچولو. به این زودی ها نمی میرم. حالا بگو ببینم چرا اومدی اینجا.
اومدم تمومش کنم.
دیگه داری منو خسته می کنی دیوید.
خفه شو درانت. کار من با تو زیاد طول نمیکشه. چند لحظه فقط چند ثانیه و بعد تو داری با عذاب می میری. وصیتی چیزی نداری بکنی؟
چرا دارم. تروانتا...
دیوید خیلی سریع پشت نزدیک ترین مانع پنهان شد و گوی های رنگی را خارج ساخت. هریک به شکلی در آمدند. نفرین درانت به گوشه در خورد و ناگهان درب از فشار منفجر شد. تسترال سیاه رنگی همان نزدیکی ها ایستاده بود و آماده یورش. گویهای دیگر هم دور آکشانا را گرفته بودند و از خود نور میتاباندند. اما هری مطمئن بود که این چیزها اثری بر یک خون آشام سلطنتی ندارد.
دیوید آرام از محل خارج شد و به سمت دیوید حرکت کرد. هری یاد دامبلدور و حوادث ژوئن گذشته افتاد. دامبلدور هم همینطور بود. به سمت تام ریدل حرکت میکرد و ناگهان آن را درون آب خفه کرد اما مشکل اینجا بود که در آن نزدیک هیچ خبریاز جوی آب یا فواره یا چشمه برادران جادوئی نبود. تنها چیزی که بود مرگ بود. بین او و مرگ فقط چند متر فاصله وجود داشت اما هری مطمئن بود که اتفاقی برای او نخواهد افتاد زیرا در این صورت دیوید او را برای میهمانی کریسمس دعوت نمی کرد. دیوید همچنان پیش می رفت اما ناگهان در نزدیکی درانت دستش را دراز کرد. از کف دستش نوری آبی رنگ اما متزلزل بیرون ریخت. درانت بدون اینکه بخواهد از روی زمین بلند شده بود. چند لحظه نفس گیر و بعد ناگهان دیوید با حالتی که گویی اربابی به جن خانگی خویش دستور می دهد بر سر درانت فریاد بر آورد:
بمیر.
ناگهان چهره درانت در هم شد. تغییر چهره داد و به جای صورت لطیف و چهره زیبایش ناگهان چهره یک نیمه گرگ نیمه انسان پیدا شد. درانت لب به سخن باز کرد:
پس پدرت چهره من رو هم بهت نشون داده. درسته؟
البته.
خودت هم خوب میدونی که من اینطوری نمیمیرم. من خالص نیستم.
قرار نیست بمیری. من تو رو به کوه سپید بین یخ های قطب تبعید می کنم. تا ابد. تا زمانی که همزادت و همراه اون خود تو بمیری.
همزاد من در اول جولای متولد خواهد شد.
به من دروغ نگو. پاتر زنده می مونه.
وقتی نواده اسلیترین به دنیا پا بذاره معلوم میشه.
اسمش چیه؟ گفتم اسمش چیه لعنتی.
هری بیا بریم.
هری وقتی به خود آمد دید دامبلدور دستش را روی شانه اش گذاشته و همه چیز در حال تاریک شدن است.
چشمانش را با آرزوی روشنایی بست و وقتی باز کرد در دفتر دامبلدور نظاره گر چشمان سیاه رنگ ققنوس حکیم بود.
این خاطره رو من از حافظه فاوکیز برداشت کردم. همونطور که متوجه شدی ادامه حافظه ناگهان تاریک میشه من نمیدونم چرا اما به نظرم دیوید خودش به فاوکیز دستور داده از اونجا بره. البته...
وقتی این جنگ رخ داد من زنده بودم؟ من به دنیا اومده بودم؟
نه هری. این جنگ متعلق به چند دهه پیشه. مال زمان گریندل والد. اونو میشناسی؟
هری سرش را به نشانه بله تکان مختصری داد و باز هم در فکر فرو رفت.
یعنی من همزاد درانت هستم؟ نه نه...
چرا هستم.
ابله نشو پسر. دیوید گفت که همزاد ها همراه فوق جادوگرا به دنیا میان. درانت حداقل 150 سالش بود.
اما اون خودش گفت.
تو حرف اونو باور می کنی؟ دیوید هم گفت که اون دروغ میگه. " به من دروغ نگو " خودت که دیدی.
دستی پدرانه شانه اش را لمس کرد و به او گرمای لذت بخشی بخشید. دامبلدور با همان نگاه پدرانه خویش بالای سر هری ایستاده بود. گفت:
میدونم به چی فکر می کنی. اما اینو بدون حرفی که درانت زد یه دروغ محضه. حالا برو. به کمی استراحت و چند تا دوست خوب احتیاج داری.
هری با پاهایی لرزان و قامتی خمیده از اتاق بیرون آمد. اکنون حالش مانند وقتی شده بود که سال پیش بدون اطلاعات بین موگل ها گیر افتاده بود و امیدوار بود و ملتمسانه از خودش خواهش می کرد که مثل سال قبل سر دوستانش داد و قال نکند و مستقیما راه خوابگاه را در پیش گیرد. دوست داشت کسی در اتاق گریفیندور نباشد تا بتواند دور از چشمهای فضول قهرمان دوست به خواب عمیقی فرو برود تا شاید در خوابش الهامی به او شود که همه حرفهایی که شنیدی مزخرفاتی بود برای ضد حال زدن به تو اما طبق پیش بینی دامبلدور دوستانش در سانل گردهمآیی گریفیندور منتظر او بودند. جینی به محض دیدن هری او را در آغوش گرم خویش گرفت. در این بین تنها کسی که متوجه حال نزار هری شد هرمیون بود و در حالی که فریاد تعجب برمی آورد به سمت او آمد تا به همراه رون که از بس انتظار کشیده بود نزدیک بود روی کاناپه خوابش ببرد به کمک هری بشتابد. هری را روی کاناپه دراز کردند و کمی هم آب به خوردش دادن تا مبادا اتاق را با استفراغ به گند بکشد. کمی سرحال آمد و داستان را سیر تا پیاز برای دوستان باوفا و دختر مورد علاقه اش تعریف کرد. هرمیون وقتی حرفهای هری به پایان رسید گفت:
دامبلدور مگه نگفت این دروغه؟ علاوه بر همه اینا دیوید قبلا به ما گفت که همزاد ها با هم متولد میشن بنابراین ترسی وجود نداره.
پس راجع به هاگزمید چی؟ من اون همه قدرت رو از کجا آورده بودم که اونطوری آدم بکشم و غول بالا پایین کنم و اژدها فراری بدم.
به خاطر چیزی بود که دیوید بهت داد. من و رون هم همینطور. واگرنه این هرگز نمیتونه منو بزنه.
واقعا؟
رون که تازه با این حرف هرمیون خود را مورد حمله متوجه شده و سیستمهای دفاعی مغزش را بکار انداخته بود ادامه داد:
پس اون زنگوله ها یادت رفته. می خوای یه بار دیگه امتحان کنم؟ همینجا؟
جینی خیلی سریع به مسئله فیصله داد و گفت:
بسه دیگه. بهتره برین بخوابین. هری هم خسته است. برو بخواب هری. راحت بخواب. دوس ندارم فردا اینطوری جلوی بقیه بیای. مثلا تو دوست نزدیک منی.
هری که اکنون کمی حالش بهبود یافته بود لباس خواب پوشید. عینکش را از چشمانش درآورد و به خواب عمیقی فرو رفت. اما طولی نکشید که با صدای خنده وحشتناکی از خواب بلند شد. چند لحظه قبل از اینکه صدای آن خنده سرد قطع شود هری متوجه شد که این صدا از دهان خودش خارج شده و به این نتیجه رسید که لرد ولده مورت در هر جایی که هست خیلی خوشحال است. خوشحال از یک پیروزی بزرگ.
حدس هری هم زمانی به یقین مبدل شد که روزنامه پیام امروز فردا به دستش رسید. سر میز صبحانه همه افرادی که داشتند روزنامه می خواندند انگشت به دهان شدند:
بر اساس بیانیه وزارت جادوگری دیروز دو نامه به دست وزیر محترم رفوس اسکریمجور رسید که از متن یکی از آنها اطلاع کاملی در دست نیست چون نامه خود بخود و به طور ناگهانی آتش گرفته و از بین رفته بود. در این نامه آکشانا ملکه خون آشامان به طور رسمی حمایت خود را از اسمشو نبر اعلام کرد. در نامه دوم هم که به دست ما رسیده درانت ورما برادر ناتنی دیوید ورما ضمن اعلام جنگ با خانواده سلطنتی فوق جادوگری و همه حامیان این خانواده حامیت خود را از اسمش رو نبر اعلام نمود و تصریح کرد که پایان عمر خوبی به پایان رسیده. وقتشه که کمی هم بد باشیم. البته در پایین این نامه هم نقش و نگارهای عجیب و غریبی وجود داشت که ما محض احتیاط آن ها را چاپ نمودیم. بر اساس گفته چند تن از بزرگان جادو این زبان ، زبان تاریکی نام گرفته و تنها 77 نفر توانایی خواندن آن را دارند.
هری نگاهی به پایین صفحه انداخت اما به جز چند خط کج و معوج چیز دیگری که قابل مشاهده باشد ندید.
-----------------------------------------------------------------------
متشکرم که هنوزم منتظر میمونین. و متاسف و شرمنده از اینکه دیر می فرستم. نظر هم بدین بد نیست.
ایلیا
قبلی « ايلين و توبياس اسنيپ هری پاتر و وارث ولدمورت - فصل 4 & 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و دوست جدید
عالی شده.دیگه بهتر از این نمیشه.
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و دوست جدید
عالی شده.دیگه بهتر از این نمیشه.
gandom
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۰:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۰:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: نیست درجهان
پیام: 9
 هری پاتر و دوست جدید
داستانت قشنگ بوده وامیدوارمهمینطور باشه ولی نقش هری رو بیشتر کن درضمن هرچی میگردم فصل 10 و 11 نیست خواهش میکنم کمکم کن ممنون
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳ ۱۷:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳ ۱۷:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: دوست جدید
خیلی نقش هری رو کمرنگ کردی
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۰:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۰:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 دوست جدید
مرسی . ولی حیف که خیلی طولش میدی!!
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۸:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۸:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: دمت گرم
جالب بود
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: خوب بود
خوبه
ادامه بده
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: خوب بود
مرسي
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: خوب بود
بد نبود
samuel black
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۳:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۳:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲
از: از اعماق سایه های شب
پیام: 98
 خوب بود
داستانت خوبه ها فقط خیلی لفتش میدی بالا م جان
سرعتتو ببر بالا جیگر
سایه مرگ
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۳:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۱۳:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 خوب بود عزیز!!
آفرین خوب بود ادامه بده......ولی نه با سرعت مورچه!!!!!!!!!!!!!
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۴:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۱ ۴:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 هری پاتر و دوست جدید - فصل 1 - 20
دستت درد نكنه منو ناچار كردي برم بقيه رو هم بخونم يعني برم لز اول بخونم دستت درد نكنه ايشاالله فردا پس فردا شروع ميكنم بازم ممنون
harryj00n
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۸:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۸:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۳۰
از: تالار قحط النساء گریف!
پیام: 1540
 هری پاتر و دوست جدید - فصل 1 - 20
عالی بود!
ایول
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۷:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۱۷:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 دمت گرم
ایلیا جان خیلی باحال بود دمت گرم برادر
فقط یه مقدار اسپید کار رو ببر بالا جیگر

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.