هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و وارث ولدمورت- فصل 6 & 7


هری پاتر و وارث ولدمورت
فصل 6:كمك
"نه"هری داد زده بود
"چی شده هري... چرا انقدر داد ميزني"رون بالاي سرش ايستاده بود"بازم كابوس ديدی"
هري به سرعت جواب نداد"نه...هيچی...برو بخواب"
"هری..."
" تو برو بخواب"رون با كمي شك و ترديد به هري نگاه كرد به طرف تخت رفت خوابيد.هري خوب به كابوسي كه ديده بود فكر كرد فلور روي زمين افتاده بود و مرگ خوارا هر طلسمي كه دوست داشتند روش اجرا مي كردند.هري مي خواست اول به رون بگه بعد يادش اومد كه اون همينطوري بابت دزديده شدنش خودشو ملامت مي كنه ديگه چه برسه به اين كه هري بهش بگه ولدمورت داره اونو شكنجه ميكنه.همه ي اين اتفاقات فقط به خاطر هري بود ولدمورت هري رو مي خواست.ديگه تحمل اينهمه درد و نداشت جيني بخاطر او سنت مانگو بود,فلور زير شكنجه بود,مرگ سيريوس...همه ي اين افراد فقط براي نجات هري اين بلاها سرشون اومده بود.اگه اينجا مي موند امكان داشت خيلي هاي ديگه بميرند.بدون سر و صدا از تخت پايين اومد وسايلش را جمع كرد و جاودانه ساز تقلبي همونطوري كه هرميون گفته بود تو ته چمدون بود.وقتي به طبقه اول رسيد نگاهي به انجا كرد كسي نبود با احتياط از كنار تابلو مادر سيريوس رد شد به طرف در رفت.مدتي به در نگاه كرد بعد دستشو به طرف در دراز كرد
"هري اين وقت شب كجا مي خواي بري"هري بر حسب غريضه چوب دستيشو در اورد اما با ديدن صاحب صدا اونو گذاشت كنار.ريموس لوپين در وسط سالن ايستاده بود."هري نگفتي اين وقت شب كجا مي خواي بري؟"
"هيچ جا...هيچ جا...ام...مي خواستم برم اشپزخونه...اخه گشنم شده"و مجبور شد راهشو به طرف اشپزخونه عوض كنه.لوپين هم دنبالش اومد.هري مقداري غذا از شام مونده بود به زور اونا رو خورد.تمام مدت لوپين فقط به او نگاه ميكرد.هري بلند شد كه بره لوپين گفت"بشين هري مي خواهم باهات صحبت كنم"هري روي صندلي روبه روي لوپين نشست.صورتش شكسته تر از هميشه به نظر ميومد"هري تو امسال به هاگورتز بر مي گردي؟"
"نه ديگه به هاگوارتز بر نمي گردم".هري كاملا تصميمش قطعی بود
"به خاطر دامبلدوره؟"
"نه...به خاطر يه چيزديگه نمي رم"
"همون جايي كه قبل از مرگش اونجا رفتين"هري با حركت سر تاييد كرد"...هري گوش كن...من هنوز نتونستم خودمو بخاطر مرگ پدرت ببخشم...دو تا ازبهترين دوستاي دوران بچگي مو از دست دادم...حالا ديگه نمي خواهم پسر يكي از بهترين دوستامو از دست بدم...مي دوني من نتونستم به پدرت كمك كنم مي خوام به تو كمك كنم...ولي مثل اينكه تو هم مي خواي كمك منو رد كني"با ناراحتي سرشو انداخت پايين و از روي صندلي بلند شد
"لوپين ميشه... فكر كنم؟"
"اره...خوب فكركن...راستي اين موقع شب كجا مي خواستي بري"
هري به كل يادش رفته بود اصلا باعث چي اومده بود.هري تمام خوابي كه ديده بود را به جز اين كه خودش اون حرفا رو ميزد رو به لوپين گفت.
"لوپین یه چیزه دیگه...هرمیون می گفت من پاترونوس ظاهر کردم در صورتی که چوب دستی حتی دستم نبود...تو"
لوپین حرف هری را قطع کرد وگفت"هری خوب شد اینو گفتی من داشتم دیگه به چشمای خودمم شک می کردم...هری وقتی دیوانه سازها فرار کردن من فاکز ققنوس دامبلدور رودیدم البته قبلش شک داشتم ولی حالا که تو گفتی من مطمئن شدم"
"در ضمن یکی از مرگ خوار از من دفاع کرد تو می دونی اون کیه"
"نه هری ما هم نمی دونیم کیه"
"هري حالا بهتره بري بالا در ضمن درباره خوابت به جزء با هرميون با هيچكس صحبت نكن مخصوصا با رون."هری رفت تواتاق نمی دونست چرا حرفای لوپين انقدر به دلش نشسته بود ولی بايد با رون و هرميون هم مشورت ميكرد...
"هري...بيدار شو...هري"هري چشماشو به زور باز كرد"هری...هرميون يه چيزی در مورد ر.ا.ب پيدا كرده"هري تند از جاش بلند شد طوری كه رون از تخت به پايين افتاد.
"هري چيكار مي كني معلومه"در حالي كه سر خود را مي ماليد
"چي فهميدي...چي رون بگو"دستاي رون رو گرفته بود و مدام تكون ميداد"بگو چی"
"هري ولم كن"هري دستاشو برداست"من گفتم هرميون يه چيزي فهميده نه من...بايد صبر كني تا خودش بياد به منم چيزي نگفته"هري و رون ده دقيقه صبر كردن ولي هرميون نيومد
هري"من ميرم صداش.."هنوز جمله كامل از دهنش بيرون نيومده بود كه هرميون اومد تو."هرميون چرا انقدر دير اومدي"هرميون روي تخت رون روبه روي هري و رون نشست.هرميون موشو از صورتش كنار زدو گفت"هري فكر كنم فهميدم ر.ا.ب كي ميتونه باشه"
هري و رون با هم گفتتند"كي"
" امروز داشتم نگاه گوبلين سيريوس مي كردم"با گفتن اسم سيريوس هري چشماش خيس شد"اسم ريگولاس بلك رو ديدم"
رون"خوب اين كه شد "ر.ب اين كه درست نيست"
"رون بذار حرفم تموم بشه...بعدش رفتم از لوپين پرسيدم اين كيه گفت برادر كوچك تر سيريوس اسم كاملش ريگولاس اكروتوس بلك...يه چيز ديگه هم هست اون مرگ خوار بوده"
"آره اين عاليه"هري با خوشحالي اين را گفت"خوب بياين يه نتيجه گيري بكنيم...اگه حرف هرميون درست باشه ما بايد دنبال ريگولاس بگرديم و ببينيم كجاها رفته باشه"
"اين عاليه"رون به طرف هرميون رفت و ارام لبان او را بوسيد.هرميون فورا صورتش سرخ شد ولي نسبت به كار رون اعتراضي نكرد.
"خوب گوش كنيد...من دارم حرف ميزنم"رون وهرميون داشتند صورتاشونو بهم نزديك ميكردن"رون هرميون واقعا كه"هرميون كه دست پاچه شده بود گفت"اه...خب...هري داشتي مي گفتي"
رون"هري بگو ما داشتيم گوش مي داديم"
"خب...آره معلومه چقدر به حرفام گوش مي دادين"
"خيله خب..."و نگاهي به ان دو كرد كاملا حواسشون به هري بود"بذارين يه نتيجه بگيريم يكي از جاودانه سازها دست ريگولاسه{گردنبند} يكي ديگه مار ولدمورت ناجيني,جام هافل پاف,یه چیزی از ریونکلاو یا گریفیندور که فکر کنم باید مایل راونکلاو باشه"
"خب برای پیدا کردن اولین جاودانه ساز باید بگردیم ببینیم ریگولاس کجا ممکنه رفته باشه..."هرمیون ادامه حرفشو نگفت
"هرمیون چی شد"
هرمیون جیغی کشید گفت"فهمیدم...فکر کنم فهمیدم جاودانه ساز کجاست"
هری و رون با هم گفتند"کجا"
هرمیون گفت....

هری پاتر و وارث ولدمورت
فصل هفتم:جستجو
هرمیون گفت"اون جاودانه سازو توی این خونه ممکن قایم کرده باشه"
"آره راست میگی...ولی ما کل خونه رو گشتیم چیزی پیدا نکردیم"
"رون ما اون موقع نمی دونستیم دنبال چی می گردیم ولی حالا می دونیم...در ضمن ممکنه اونو قایم کرده باشه ما باید کل خونه رو دقیق بگردیم"هرمیون با انگشت به رون که کنارش نشسته بود اشاره کرد"بیشتر منظورم تویی رون درست می گردی"
"باشه...من درست می گردم...حالا از کی شروع می کنیم"
هری از جاش بیند شد"پاشین...پاشین... ازهمین الان باید بگردیم"رون وهرمیون بلند شدند"خوب هرمیون از کجا شروع کنیم..."
"بهتره اتاق ریگولاسو پیدا کنیم"
رون گفت"ما که نمی دونیم اتاق ریگولاس کجاست؟"
هرمیون"خوب میریم از لوپین می پرسیم اینکه کاری نداره"بلند شد که هری گفت"حالا که صحبت لوپین شد بذارین یه چیزی بگم"و هری تمام گفتگوی بین خودش و لوپین رو تعریف کرد سعی کرد طوری تعریف کند که اونا نفهمند برای چی پایین رفته"حالا نظر شما چیه...در مورد جاودانه سازها چیزی بهش بگیم؟"
هرمیون گفت"هری من موافقم...بالاخره اون معلم دفاع در برابر جادوی سیاه بوده شاید بتونیم چیزایی یاد بگیریم"
"رون نظر تو چیه؟"
"منم موافقم"
"خوب شما دوتا موافقین که به لوپین همه چیزو درباره جاودانه ساز بگیم"هر دو سرشونو به علامت تایید تکون دادند"من ميرم به لوپين همه چیزو میگم"
هری ازاتاق بیرون رفت از کنار تابلو مادر سیریوس رد شد به طرف اشپزخونه رفت.لوپین اونجا نبود اما به جاش خانم ویزلی داشت صبحونه رو درست می کرد"خانم ویزلی شما لوپینو ندیدید"
خانم ویزلی در حالی که کارش رو انجام میداد گفت"اه..هری تویی لوپین همین چند دقیقه پیش رفت...برو رون وهرمیونو صدا کن بیاین نهار بخورند"
"نهار من که صبحونه نخوردم"
"اه...هری تو انقدر زیاد خوابیدی که الان ظهره"
هری ناامیدانه رفت بالا به آنها گفت."خوب چیکار کنیم"
هرمیون شونه بالا انداخت گفت"من الان دارم از گشنگی میمیرم بریم نهار بخوریم بعد یه فکری می کنیم"همشون رفتند پایین نهار بخورند.فرد و جرج نبودن رفته بودن مغازشون بعد از نهار رفتند تو اتاق
"خوب هرمیون حالا نهار هم خوردیم...چیکار کنیم"هری روی تخت روبه روی رون وهرمیون نشست.هری دقتی کرد اونا کاملا کنار همدیگه نشسته بودن و باعش شد هری نسبت به اونا حسودی کنه
"خوب تنها کاری که میشه کرد اینه که تمام اتاق های اینجا رو بگردیم"
رون که مثل اینکه اولین بار باشد هرمیون رو می بیند لبخندی زدو گفت"شوخی میکنی"
"نه رون شوخی نمی کنم"
"چند روز طول میکشه تا ما کل اتاق ها رو بگردیم اگه دقیق بگردیم ممکنه چند هفته طول بکشه"
هری از جاش بلند شد"رون اگه نمی خوای کمک کنی بگو"
رون که توقع نداشت هری این حرف روبزنه"چی...من...اه...خب...باشه"
هرمیون از کنار رون بلند شد"خب بچه ها فکر کنم بهتره از همین اتاق شروع کنیم"هری ورون وهرمیون تا شب مشغول گشتن شدن ولی با این حال که دقیق گشتند نتونستند چیزی پیدا کنند اونا تا چند روز بعد مشغول پیدا کردن جاودانه ساز شدن وهری همونطور اون کابوسا رو میدید ولی مجبور بود اونا رو نادیده بگیره روابط رون و هرمیون از اون روز به بعد بهتر شده بود.لوپین هنوز نیومده بود.هری از خانم ویزلی همیشه می پرسید لوپین کی میاد ولی همیشه با یک جواب مواجه میشد"عزیزم ریموس در انجام ماموریتی برای فرقه است اگه کاری داری من برات انجام میدم".
هری و رون وهرمیون تقریبا تمام اتاقها رو با دقت گشتند ولی چیزی پیدا کردن رون که خسته شده بود گفت"هرمیون شاید ما اصلا اشتباه می کنیم و ریگولاس ر.آ.ب نباشه"
هري هم که تقریبا نامید شده بود گفت"شاید اصلا ریگولاس بر نداشته باشه"
هرمیون که خودشم خسته شده بود گفت"آره شاید من اشتباه کرده باشم ولی بهتر از اینه که اینجا بشینیم و نگاه به درو دیوار بکنیم"
"تق تق"در باز شد و اقای ویزلی وارد شد"هری یه لحظه میشه بیای پایین...اگه کاری نداری"
هری که مونده بود اقای ویزلی چیکارش داشته از جاش بلند شد.اقای ویزلی تا موقعی که اونا به آشپزخونه رسیدند حرفی به هری نزد.مودی کینگزلی تانکس خانم ویزلی همه دور میز نشسته بودن هری به همه سلام کرد و روی نزدیک ترین صندلی نشست
مودی که با هر دو چشمش به هری نگاه می کرد گفت"پاتر ارتور مطمئن که تو می تونی ولی به نظر من..."
اقای ویزلی که کنار هری نشسته بود حرف مودی رو قطع کرد گفت"الاستور من نگفتم مطمئنم گفتم ما که نفهمیدیم شاید دامبلدور به هری چیزی گفته باشه"
هری که از این حرفا چیزی نمیفهمید گفت"ببخشین یکی میشه به من بگه این جا چه خبره"
اقای ویزلی روشو به طرف هری کرد"هری ما وصیت نامه دامبلدور رو پیدا کردیم...ما دو روز بعد از خاک سپاری اونو پیدا کردیم سعی کردیم بفهمیم چی نوشته ولی ما چیزی نفهمیدیم برامون خیلی مشکوک بود گفتیم شاید تو بتونی بهمون کمک کنی...تانکس بهش بده"
تانکس که کنار هری نشسته بود کاغذی که از وسط تا خورده بود رو به هری داد.هری کاغذ رو باز کرد
متن کاغذ این گونه بود:
"خوانندگان عزیز منتظر فصل هشت باشید"
نويسنده:معين


قبلی « " بازی روح " فصل1 : برای جشن گرفتن هنوز زود است هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 27 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Lucius_malfoy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱۹
از:
پیام: 16
 جواب
من هندی نمیرم وقتی دو فصل اخر رو بخونی همه چی ر و میفهمی
Jerry
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۲۱:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۲۱:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۸
از: اینجا تا شیراز راه درازیست!
پیام: 154
 زيادي عشقولانه بيد
ممنون خيلي قشنگ مي نويسي (البته بعيد مي دونم كه بخواي داستانتو عوض كني )
ولي يه كم داري ميري سمت فيلماي هندي
منظورم رون وهرميون بيد.خيلي دارن تند ميرن
shyma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۱:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲۱:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵
از: TeHrAn / ShAhRaKe GhArB
پیام: 61
 نه ه ه ه ه ه ه ه !!!!!!!!!!!!!!!!1
بابا معين جان ما رو تو خماري كه نذار
يه فصل يه فصل بذار ولي زود زود بذار
مثلا 2 يا 3 روز يه بار بذار كه هم زياد زياد بچه ها نظر بدن هم زياد تو خماري نمونيم
ولي خدايي خيلي توپ مينويسي
فقط يكم سريع داري ميري جلو
يعني زود داري سرو ته ماجرا رو هم مياري
بازم موفق باشي
منتظره فصل بعدي هستيم
Lucius_malfoy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۲:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱۹
از:
پیام: 16
 نویسنده
سلام
راستی یه چیزی در مورد داستان یادم رفت بعد از اینکه تموم شد یه متنی در رابطه با قسمت های حذف شده هم میذارم
و یه چیزه دیگه من این داستان رو حدود سه یا چهار ماه پیش تموم کردم شاید دوباره فصل اخر رو از اول نوشتم اون هم بخاطر اینکه فصل اخر هیچوقت اونطوریکه دلم خواست تموم نشد
در ضمن نظراتتون خیلی کمه از این به بعد یک فصل یک فصل خواهم فرستاد خودتون خواستین
راستی داستان از فصل یازده خیلی قشنگ تر خواهد شد
من یه داستان دیگه هم دارم بنام هری پاتر و ر.ا.ب ولی فقط سه فصلش رو نوشتم هنوز حوصله ندارم شاید تابستون شروع کنم بقیش رو بنویسم و براتون بذارم
اسم سر فصل بعدی وصیت نامه هستش و بعد از اون بیمارستان سنت مانگو
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۲۳:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۲۳:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 Good
جالب بود . بي صبرانه منتظر هستم تا ببينم وصيت نامه ي دامبلدور چيه .موفق باشي.
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۸:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۸:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 خوب
خیلی خوب بود دمت گرم
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 هری پاتر و وارث ولدمورت- فصل 6 & 7
شوخي كرده بودم لوسيوس عزيز ناراحت نشو داستانات عاليه ولي اگه ميشود 1 فصل 1 فصل جلو ميرفتي مثل اولش عالي ميشد
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۰:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۰:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوب بود
خوب بود اول از همه اين كه مطمئني كه تو وصيت نامه نوشته بود خوانندگان عزیز منتظر فصل هشت باشید
يه چيزه ديگه ر.ا.ب حالا اگر بگيم همون برادر سيريوسه اون تو نامه نوشته بود كه جاودانه ساز رو نابود ميكنه نه اين كه اونو قايم كنه
در ضمن ممنون كه داستانت رو اين قدر سريع ميزاري

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.