هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

نزدیک نیمه شب


این هم مثل بقیه ی کارهای من ترجمه است. متن جالبیه در مورد دو شخصیت اسنیپ و کنستانتین و درست بعد از هری پاتر و شاهزاده ی دورگه اتفاق میوفته . این متن از نظر نوع نگارش برام واقعا جالب بود و برای همین تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم و وقتی کردم گفتم بذارمش اینجا شما هم اونو بخونین. لطفا اگر انتقادی دارین در مورد ترجمه بگین نه خود داستان چون من خود داستانو ننوشتم.

توجه : این هم مثل بقیه ی کارهای من ترجمه است. متن جالبیه در مورد دو شخصیت اسنیپ و کنستانتین و درست بعد از هری پاتر و شاهزاده ی دورگه اتفاق میوفته . این متن از نظر نوع نگارش برام واقعا جالب بود و برای همین تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم و وقتی کردم گفتم بذارمش اینجا شما هم اونو بخونین. لطفا اگر انتقادی دارین در مورد ترجمه بگین نه خود داستان چون من خود داستانو ننوشتم.
متن اصلی داستان : http://www.fanfiction.net/s/2526822/1/

--------------------+
نزدیک نیمه شب |
--------------------+

... آخرین طلسم محافط رو هم کنار می زنم و در رو به روی جادوگر باز می کنم.

این لطف رو در حق من کرده که تو نور کم لامپی که به سقف آویزونه بایسته. زخمی شده.

بهم سلام میکنه "بی عقل" اما میدونم که فقط غرورشه که اونو سر پا نگه داشته. وقتی چشمام به نور عادت میکنه میبینم که داره روی پاهاش تلو تلو می خوره. بوی خون می شنوم.

مستقیم به چشمام نگاه می کنه و من هم میذارم ذهنمو به واضحی رعد و برق بخونه : /آره خودمم کنستانتین. همونطوری که همیشه بودم حوصله ی بازی شطرنج جادوگری هم ندارم./

گوشه ی لبهایش جمع میشه. خیلی آروم میگه "با این وجود، این همون کاریه که الان داریم میکنیم." نگاهشو میندازه. آهی میکشه و بعد با صدایی که انگار با قلمی که در حال خشک شدنه داره نوشته میشه میگه "خوشحال میشی بدونی که من واقعا نمی تونم بمونم... اما میخواستم بپرسم می تونم از دستشوییت استفاده کنم؟"

اینجا با طلسم محافظت میشه. خیلی بهتر از هاگوارتز.

"بیا تو" اینو بهش میگم و درو بازتر می کنم.

"ممنون" وارد اتاق میشه. اما با تامل. حرکاتش نا موزونه، مثل پیاده روی مراسم عزاداری.

وقتی به تاریکی قدم میذاره تبدیل میشه به دو تا دست و یه صورت که بالای اونها شناوره. توی دستشویی ناپدید میشه.

بازی نور. چه وقتی یه در دیگه یه در نیست؟ وقتی نیمه بازه.

اون کمک می خواد.

عالیه. عجب شروع خوبی برای یه روز. در آپارتمانو می بندم و طلسم می کنم. یه عنکبوت تاری رو که ما خراب کردیم دوباره شروع به تنیدن می کنه.

از جلوی میز آشپز خونه رد میشم. سیگارمو در میارم و از جیبم فندکمو بیرون میکشم.

اون از سیگار خوشش نمیاد. همیشه بهم میگه چیزای گندی توشه.

اما من بهش میگم برای همینه که مزه ی خوبی میده. روشنش می کنم و اولین پک روزمو می زنم. بعد دومی. و سومی.

توی انباری چمباتمه میزنم تا شلوارم خاکی نشه و جعبه ی معجونها و پماد ها رو از زیر قفسه ی کتابا بیرون میکشم. تارهای عنکبوت بیشتری خراب میشن.

توی یه اتاق دیگه کلید جعبه رو پیدا می کنم و درشو باز می کنم. جعبه ی کوچکتر توشو در میارم و بازش می کنم.

بطریها بهم چشمک میزنن. وقتی جعبه رو طرف پنجره میبرم بطریها با هیجان جرینگ جرینگ می کنن. تیر چراغ برق بیرون از لای پنجره شراب سفید توی اتاق میریزه.

باید مطمئن شم نشان شوم سبز رنگ بالای خونه ام نباشه.

نه هنوز. فقط چند تا ستاره مه رو میشکنن.

البته برای خاطر اون دارم چک می کنم.

اگر اون می خواست منو بکشه همون وقتی که در رو باز کردم اینکارو میکرد.

و البته اونوقت دیگه واقعا به دردسر می افتاد.

جرینگ جرینگ بطری ها رو ندیده میگیرم و به طرف دستشویی میرم. به بطری ها اهمیت نمیدم. هر چیزی که من می نوشم از قفسه ی شرابم میاد. تازه مطمئنم من اصلا به چشم سمندر حساسیت دارم.

با این وجود خوبه آدم بعضی چیزا رو تو خونه داشته باشه. برای وقتی که مهمونهای ناخونده سر میرسن.

برای همین هم هست که هر سال از اینا برای میاره. میدونه من بهشون دست نمیزنم. می خواد وقتی لازمشون داره براش آماده باشه.

پامو توی مکعب روشن و سفید دستشویی میذارم. به چهارچوب در تکیه میدم و تماشاش می کنم.

توی دریاچه ای از پارچه ی سیاه واستاده و داره پیرهن سفید خونی شده شو در میاره و سعی میکنه وقتی داره پیرهن رشته شده رو از شونه هاش جدا کنه ناله اشو خفه کنه. روی شونه اش رد منقار یه چیز بزرگ هست.

من زخم هاشو ورانداز می کنم. سایه های بنفش روی سینه اشو وقتی داره پیرهنی رو که در آورده به جاحوله ای آویزون می کنه میبینم. "چنگال و رد سم" نتیجه گیری می کنم. "هیپوگریف؟"

سرشو تکون میده. خیلی کم.

با دهن پر از دود می خندم. " تو کلا با حیوونا مشکل داری"

بهم چشم غره میره اما هیچی نمیگه.

اون رد چنگالهای هلالی شکل روی قفسه ی سینه اش باید واقعا دردناک باشه.

میبینه که اینو فهمیدم. صاف تر وامیسته و از بالای دماغ عقابیش بهم نگاه میکنه و میگه "اون جعبه رو بهم بده."

چعبه ی پر از معجون و مرحمو بهش میدم.

اما براش زیادی سنگینه که با اون دنده های مو برداشته اش تحمل کنه. و طبیعتا اونو به سینه اش می چسبونه چون نمی تونه بذاره که اینا بشکنن. رنگش مثل گچ میشه و یه دستشو دراز میکنه تا لبه ی سینک دستشوییو بگیره. هر چیزی که زیر زبون زمزمه میکنه باعث میشه چراغا روشن و خاموش بشن.

با دقت زیاد جعبه رو در بسته ی توالت فرنگی میذاره. اونو جابجا میکنه تا مطمئن بشه نمیلغزه. تمام این مدت دستشو از سینک جدا نمیکنه و حالا چشماشو بسته و داره زیر لب یا طلسم و جادو و یا فحش و بدوبیراه زمزمه میکنه.

از شدت کلماتش حوله موج میزنه.

به شونه های خمیدش میگم " شنیدم که آلبوس دامبلدورو کشتی."

بی حرکت میشه. و دمای دستشویی پونزده درجه کم میشه.

میچرخه و از توی آینه به چشمهام چشم غره میره و میگه "درسته"

در حالیکه سیگارمو تموم می کنم به این موضوع فکر می کنم.

دوباره میچرخه. سینکو محکم نگه می داره و داخل جعبه رو پال پال میکنه. یکی یکی انتخاباشو بررسی می کنه و زود اونا رو کنار میذاره.

از کنارش رد میشم و ته سیگارو توی سینک زنگ زده میندازم. از صدای شندین فیس خاموش شدن خاکستر ها از جا میپره.

خیلی آهسته آخرین نفس دودمو بیرون میدم . توی سرما مثل شیر سفیده. متوجه میشم همه چی الان اینجا قرمز و سفید و سیاهه... بهش میگم "مثل اینکه داری یه کیمیاگری بزرگ می کنی."

آینه ی کثیف از زاویه ی نا مناسبی اونو بهم نشون میده و لبخند با دهن بسته ی اون آمیزون به نظر میرسه.

هر کاری میکنم زاویه ی دیدم درست نمیشه. بالاخره میگم "شطرنج جاویی... توی چند لایه بازی می کردین؟"

برق دندون توی لبخندشه. مثل افعی.

میگم "دکتر دی گیر دوستهای نا مطمئن افتاده. "

"درسته" برای یه لحظه فکر می کنم می خواد بطری رو توی دستش متلاشی کنه بحای اینکه از اون بخوره. اما بعد دوباره به خودش مسلط میشه. در بطری رو باز میکنه و همه ی محتویاتشو سر میکشه.

همیشه میشه داروسازای واقعی رو تشخیص داد. اونا هیچوقت اوغ نمیزنن.

یه دفعه بوی ساحل بریتونو میشنوم. شکر سوخته و روزنامه و ماهی که زیاد توی آفتاب مونده. وقتی بچه بودم تعطیلات خوبی اونجا داشتیم.

قبل از اینکه جهنم به پا بشه.

مهمون من روی زمین ولو میشه. به خودش میپیچه و مثل یه بچه ی بزرگ ناله میکنه و من بعد از مدتی میفهمم داره سعی میکنه فریاد نزنه.

معلوم نیست چرا. این وستشویی نعره های زیادی رو شنیده.

البته، فقط داره ادبو رعایت میکنه. می خواد صداشو پایین نگه داره تا آینه هامو منفجر نکنه.

بعد از مدتی تا اندازه ای خودشو جمع و جور میکنه تا بتونه یه بطری کوچیک آبی رو برداره. یه جورایی بازش میکنه و محتویاتشو می خوره.

نمیودنم اینا براش چی کار میکنن. یا چطور جریان جادو رو توی رگهاش حابحا می کنن.

اون زیادی ساکته. توی خودش چمبره زده. مثل یه معتاد. هرچی این سالها به سرش اومده باید حسابی خسته اش کرده باشه. پوست و استخون شده. یه فعالیت ناگهانی از غده های لنفاویش باعث میشه دندونهاشو به هم بفشاره و زخمهاش خون فوران میکنن. پشتش مثل نقاشی با قلم خونی میشه.

روی بازوش، یه علامت سیاه نشان از یه تصمیم بد میده. بهش چشم غره میره و جمجمه هم به اون چشم غره میره. و یادش میاره.

وقتی دوباره خودشو روی پاهای میکشه بهش میگم ." داغونی"

خنده اش گرفته. میگه "تو هم همینطور"

"درسته" واقعا چه چیز دیگه ای میشه انتظار دشت؟

یه سیگار دیگه روشن میکنم.

وقتی دارم اونو تموم می کنم تماشا می کنم چطور بریدگیهاش به هم بافته میشن و خیلی زود فقط چند تا جای زخم سفید باقی میمونه.

زیر لب چیزی زمزمه میکنه و همه ی کثیفی ها و خون از دوروبر ناپدید میشه.

با حسادت میگم "تکنیک خوبیه."

منو نادیده میگیره، لباس پاره پاره شو برمیداره و با یه حرکت چوبدستیش پارگی ها رو درست میکنه.

میگم "درست مثل اولش شد."

پیرهنو تنش میکنه. وقتی داره جلیقه و ژاکت و رداشو تعمیر میکنه دکمه ها خودشون بسته میشن.

تماشا می کنم وقتی همه ی لباساشو تنش میکنه. یاد شوالیه ای میفتم که برای جنگ زره میپوشه تا خیال زنشو راحت کنه.

مطمئنم اونم همینکارو میکنه. بعضی از غرولند هاشو شنیدم. توی یه دستشویی دیگه توی یه آپارتمان دیگه. اونوقت دامبلدورم با ما بود.

در سکوت لایه لایه لباسهاشو میپوشه.

بدون استفاده از جادو مسلما با این ردا سکندری میخورد.

وقتی به طرف من برمیگرده بهش نگاه میکنم و میگم "خوبه، حسابی ترسناک شدی"

توی آینه نگاه میکنه و به خودش چشم غره میره. چشمهاش مثل شیشه خورده برق میزنه.

ناگهان خم میشه و بطری ها رو دوباره مرتب میکنه و جعبه رو بهم میده. و فقط میگه "ممنون."

"خواهش میکنم." بدون شک آپارتمان من یکی از معدود جاهاییه که اون هنوز توش پذیرفته میشه.

یه انحنا به دهنش میده. انگار قلاب ماهیگیری یه لحظه اونو گیر انداخته.

میگه "تو این همه سال دست به یکی از بطریهای این جعبه هم نزدی"

شونه هام بالا میندازم و میگم "با الکل و آسپرین کارم راه میفته."

یه بطری کوچیک یاقوتی رنگ برمیداره و بهم نشون میده و میگه " یه قلپ از این نیاز نیم قرنتو تو به نیکوتین بر طرف میکنه."

نوبت منه که بخندم. میگم "همینطورم یه گلوله که به سرم شلیک بشه."

بطری رو دوباره بین بقیه میذاره.

خودشو مرتب میکنه. تعظیم عمیقی میکنه تا توانایی حرکتی جدیدشو بهم نشون بده و میگه "از پذیراییت ممنون."

"هر وقت لازم داشتی من اینجام."

دنبالش توی راهروی تاریک میرم. جعبه رو روی چمدون بزرگی میذارم تا با دوتادستم طلسم حفاظت در ورودی رو براش کنار بزنم.

باهاش خدافظی می کنم." به سلامت، جادوگر"

جواب میده " خداحافظ ،کم عقل." و میره بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه.

"کار خوبتو ادامه بده!" تشویقش می کنم و درو می بندم. قفل می کنم و اونو حفاظت می کنم.

جعبه رو به انباری میبرم و روی میز نزدیک پنجره میذارم. وقتی میخوام درشو ببندم یه برق طلایی توجهمو جلب میکنه.

جای دو بطری که استفاده کرده دوتا سکه ی براق هست.

فکر میکنم به زودی میفهمم اینا رو برای قدردانی گذاشته ، یا فقط تدارکات جایگزینی برای روز مبادای بعدی هستن.

-----
پایان

قبلی « هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 1 هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 28 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۸:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۸:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ايول
كارت حرف نداره رفيق
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۲:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۲:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 نزدیک نیمه شب
فلورانس عزیز من هم در مورد اسنیپ باهات موافقم
اگه اون نبود داستان خیلی بی مزه میشد
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۷:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۷:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 dast shoma merci
baba dast mariza
jigareto
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۶:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۶:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re:اسنیپ بیگناهه
سلام نکته ی جالبی بود ! اما یادت نره که هری هم اصلا به درسهای اسنیپ توجهی نمی کرد و شبها هم تمرین نمی کرد در نتیجه چون از اون ور ولدمورت تمام نقشه اش روی نفوذ به ذهن هری متمرکز بود کاملا طبیعیه که اوضاع هری باید بدتر بشه... به نظر من در کتاب پنج هری خودش کم کاری کرد...

راستی اگر اسنیپ بیگناهه چرا به بلاتریکس در مورد زخم دامبلدور دروغ گفت؟ اسنیپ خیلی باهوشه و اون بود که با عکس العمل به موقعش توی تابستون دامبلدورو نجات داد و مسلما باید فهمیده باشه چه جادویی اینطور دامبلدورو مجروح کرده... اما به بلاتریکس گفت اون موقع دوئل با ولدمورت زخمی شده...

به نظر من اسنیپ در فصل دوی کتاب شش توسط نارسیسا و ولدمورت به تله افتاد. تله ای که راه بیرون اومدن ازش یا مرگ خودش و یا مرگ دامبلدور بوده و دامبلدور مرگ خودشو انتخاب کرده ...

اون جر و بحث بین اسنیپ و دامبلدور هم که هاگرید در جنگل ممنوع شنیده بود در مورد همین بوده وگرنه اگر اسنیپ بده آیا واقعا ریسک میکنه با دامبلدور دعوا کنه؟ نه!

من که هنوز به اسنیپ وفادارم ... دامبلدور همیشه به همه الکی اعتماد نمیکنه. همونطور که به تام ریدل در سن 11 سالگه اعتماد نکرد! اون احمق نیست. برای اعتمادش به اسنیپ هم دلایلی داره که ایشالا در کتاب هفت می فهمیم.

بازم کسی در این مورد شک داره؟ من خوشحال میشم کمی از اسنیپ دفاع کنم ها!!
afshinsheatoon
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۶:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۶:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۷
از: پناهگاه شیراز
پیام: 86
 Re:اسنیپ
فلورانس منم مثل تو اسنیپ دوست می داشتم . چون شخصیت جالبی داشت . اما بعد از کتاب ششم از او بدم میاد نمی دونم ولی وقتی دلایل شما را می خونم قانع می شم که او خیانتکار نیست اما هنوز مطمئن در یک مورد مطمئن نیستم . اونم اینه که در کتاب پنجم هری بعد از تدریس درس چفت شدگی هری هر شب خواب اون راهرو و تالار اسرار آمیز می بینه که رون در همین کتاب اشاره می کنه که شاید اسنیپ عملا داره کاری می کنه که ذهن هری بازتر بشه و کار ولدمورت راحتر بشه .
5868633466
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۴:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۸
از: iran
پیام: 3
 Snape is good
kheyli ali bood
man ham movafegham ke snape bighonahe
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۲:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۲:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 اسنیپ بیگناهه!
سلام بیل عزیز!

من معتقدم اسنیپ بیگناهه! در این داستان هم همین نظر وجود داره. کنستانتین شخصیت کاملا خونسردیه و اسنیپ هم همینطور در نتیجه اونا با هم در مورد احساسات و .... دیالوگ ندارن. اما معتقدم اسنیپ با وجود اینه دامبلدور رو کشته اما بیگناهه!

باورش سخته اما منم توی وبلاگم

http://severussnape.persianblog.com

مقاله ای در مورد بیگناه بودن اسنیپ نوشتم که تمام حرفهای تو در مقاله ی خودت رو تایید میکنه!

اینو گفتم که بدونی من هم با تمام وجود به بیگناه بودن اسنیپ اعتقاد دارم و برای همین هم هست که خیلی ازش خوشم میاد. .. اگر بد بود که برام جالب نبود!

به هر حال،

همه ی دنیا بدونین که اسنیپ بیگناهه!
khodom
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۰:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۲:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۵
از: The Burrow
پیام: 597
 اسنيپ كارش درسته
اينجوري كه گفتي نيست فلورنس جان.
من اسنيپ رو دوست ندارم اما براش احترام قائلم. احترام به كسي كه ايثار كرده و از چيزهايي كه براش اهميت داشته گذشته تا به اون هدف نهايي برسه. اگه مي خواي دلايلش رو بدوني يه سري به اين لينك بزن.
http://www.jadoogaran.org/modules/xfs ... rticle.php?articleid=1154
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۴:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: نزدیک نیمه شب
سلام.
مثل اینکه اینجا کسی از اسنیپ خوشش نمیاد! اما می خواستم بدونین که من فقط و فقط در سری کتابهای هری پاتر از اسنیپ خوشم اومده و همه ی داستانهایی هم که تاحالا ترجمه کردم یا اصلا خوندم در مورد اسنیپه!

اگر از ایشون خوششتون نمیاد من واقعا شرمنده ام..
اگر داستانی رو میشناسین که شخصیتهای اصلیش دیگران هستند اما خیلی خیلی قشنگه به من معرفی کنین تا من هم بخونم شاید به شخصیت دیگه ای بجز اسنیپ هم علاقه مند شدم. اما فعلا تنها چیزی که از من به دستتون خواهد رسید به اسنیپ گیر خواهد داد!

MIKE_L
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۰:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۰:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۳
از: هاگزمید
پیام: 545
 نزدیک نیمه شب
بابا مثل اینکه ترکوندی..
کارت خیلی درسته..
قشنگ نوشته بودی..
اما نمی دونم چرا روی کاراکتر اسنی، بیشتر گیر داده بودی..
در هر حال خیلی خوب نوشتی..
موفق باشی..
bloodybaron
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۶:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۶:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۸
از: خوابگاه دختران گریفیندور مدرسه جادو وجادوگری هاگوارت
پیام: 37
 ali
khob va ali mesle hamishe
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۰:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۰:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوب بود
خوب بود خيلي خوب ترجمه ميكني آفرين
subzeroking
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۴
از:
پیام: 12
 ترجمه عالی!!!
مرحبا به فلورانس!!! کارت درسته! خیلی درست!
خوشمان آمد!!
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 سلام
خوب بود دمت گرم
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: خووووووووووووووب
اوووه! طبیعیه!
اسنیپ تنها شخصیت محبوب منه!
و بقیه اصلا برام مهم نیستن!
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۱:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۱:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 خووووووووووووووب
خیلی قشنگ بود اما نمی دونم تو چرا گیزر دادی به اسنیپ هان؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.