هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 28


فصل بیست و هشتم
ناراحتی دوست گنده


هری خودش نمیدانست که چرا این کار را کرده شاید در وجودش میل به ازدواج سریعتر با جینی داشت ولی از طرفی میدانست که هم سن آن دو برای این مسائل پایین است و از طرف دیگر دنیایی که ولدمورت در حال بنا کردن آن بود محل امن و مناسبی برای نه آنها و نه هیچ کس دیگر بود.
البته با توجه به زندگی که هری داشت و اینکه خیلی سریع بزرگ شده بود ، شاید از افراد بالغ هم بیشتر میدانست اما جلوگیری از دستیابی ولدمورت به اهدافش ، وظیفه او بود و تا وقتی این کار را نکرده بود نمی توانست زندگی عادی داشته باشد. آن شب با این افکار هری به خواب عمیقی فرو رفت و تا صبح کابوس وحشتناکی دید.
وقتی بیدار شد هیچ چیزی از کابوسی که دیده بود یادش نمی آمد. بر خلاف روز گذشته که فاوکس و هدویگ خیلی سر و صدا میکردند ، آن روز هردوی آنها در خواب شیرینی فرو رفته بودند. هری پیشانی اش را مالید. دستش به زخمش خورد و او را به یاد پدر و مادرش انداخت. برایش خیلی جالب بود که دیگر احساس بدی هنگام به یاد آوردن از دست رفتگانش ، نداشت. شاید برایش راحت شده بود. پسری که از هنگام تولد مرگ را در برابر چشمانش دیده بود. از روی رختخواب بلند شد تا به کارهایش برسد.
*****
وقتی صبحانه تمام شد هری دوباره به اتاقش برگشت. میخواست خاطرات دریای خاطرات را امتحان کند و بعد از آن برای مراسم دامبلدور حاضر شود. قبل از اینکه در اتاقش را باز کند ، صدای شیونی از پایین پله ها آمد. این صدا متعلق به مادر سیریوس نبود. خیلی کلفت و مردانه ، درست شبیه صدای... هاگرید!
هری تازه به یاد او افتاده بود. مطمئنا با فهمیدن اینکه دامبلدور زنده بوده و او را با خبر نکرده غوغایی بر پا میکرد. هری به سرعت پایین رفت و در میان راه پله ها ایستاد. هاگرید جلوی در ایستاده بود و بلند گریه میکرد ( خیلی شبیه بچه ها شده بود ). هری احساس کرد که یک لحظه هاگرید به سمت او حمله کرد ولی بعد فهمید که هاگرید حتی نمیتواند ( یا نمیخواهد ) از جایش تکان بخورد.
آقای ویزلی هم به خانه آمده بود. به سمت هاگرید آمد و گفت:
به نظر من بهتره بلند شی بریم توی ات....
هاگرید بلند شد و با صدای بلندی که شبیه به نعره بود داد زد:
نه‏‏ه‏ه‏ه‏ه.... من ارزشش... رو ندارم!چرا به من... نگفت؟ مگه من چیکار... کرده بودم؟
آقای ویزلی گفت:
نه نه! اصلا اینطوری نبوده. خب میدونی... تو یه مقدار...
هاگرید دوباره داد زد:
احمقم؟! آره میدونم من یه.... نیمه غول احمق و... دست و پا چلفتیم...!
آقای ویزلی با صدای بلندی که سعی میکرد از بین صدای گریه هاگرید مشخص باشد گفت:
نه! من نمیخواستم اینو بگم... تو یه مقدار ساده ای....
هاگرید گفت:
خب... خب ... من میتونستم پیشش بمونم... میتونستم ازش مراقبت... کنم همونطور که اون... از من مراقبت کرد. شاید... شاید... اون اسنیپ لعنتی خودشو... توی دلش جا کرده بود...
هری دیگر خونش به جوش آمده بود. هاگرید داشت کاری را میکرد که دامبلدور نمیخواست و علاوه بر آن داشت به اسنیپ توهین میکرد ( خودش هم نمیدانست چطور اسنیپ اینقدر راحت و سریع خودش را در دل هری جای کرده بود ).
پایین پله ها رفت و سریع به سمت هاگرید قدم برداشت. هاگرید سرش را بالا آورد و به چشمان هری نگاه کرد. به راحتی خشم را در چشمان هری میدید ولی میدانست که هری به او آسیب نمیزند.هری نمیخواست انسان بدی باشد ولی بعضی اوقات جدیت هم لازم بود.هاگردی دهن باز کرد که دوباره از دست هری گله کند ولی هری از او چابک تر بود. با حالتی که سعی میکرد نه خیلی خشن باشد نه خیلی ناتوان گفت:
فکر کردی داری چیکار میکنی؟ تو اصلا دامبلدور رو به خوبی میشناختی؟ هیچ میدونی اون اصلا خوشش نمیامد از این کولی بازی ها؟! خیلی مسخره اس روبیوس... واقعا از تو بعید بود....
هاگرید که گویا قصد نداشت تن صدایش را پایین بیاورد داد زد:
نه... برای تو اصلا فرقی... نمیکنه آخه تو میدونستی.... تو همش با اون بودی... تا لحظه آخر...
هری یک لحظه فکر کرد هاگرید چقدر به جن های خانگی شباهت پیدا کرده. تمام افرادی که در آن محل بودند از جمله بیل و لوپین ، به هری زل زده بودند.هری دوباره خودش را جمع کرد و گفت:
فکر کردی من دوست داشتم مرگ اونو ببینم؟ یا اینکه اون دوست داشت خودشو توی این خونه لعنتی زندانی کنه؟ نه هاگرید... اون هیچ وقت کسی رو فراموش نمیکرد... حتی توی نامه ای که برای من گذاشته بود ، از من خواسته بود که به خاطر این مسأله از تو عذرخواهی کنم... اما تو اینقدر...
هاگرید که گریه کردن را قطع کرده بود سریع سرش را بالا آورد و گفت:
چی؟ یعنی اون... اون نامه رو بیار هری... لطفا.
هری گفت:
اول آروم باش و قول بده دیگه از این مسخره بازیا در نیاری.
هاگرید که کمی خوشحال شده بود گفت:
باشه... باشه... فقط سریعتر اونو بیار.
هری گفت:
صبر کن... من میرم بالا اون تیکه از نامه رو که مربوط به توئه میکنم ، میارم چون بقیه اش سریه.
هاگرید سر تکان داد.هری بالا رفت و همان کاری که گفته بود کرد و سریعا برگشت. وقتی هاگرید تکه نامه را گرفت ، آن را با ولع خواند و این کار را چندین بار تکرار کرد.سپس با اشتیاق سرش را به سمت هری برگرداند و با همان لحن بچه گانه گفت:
ممنون هری خیلی ممنون. درسته دست خط خودشه! میشه اینو برای خودم بردارم؟میخوام همیشه پیش خودم باشه.
هری با لبخندی گفت:
البته. فکرکنم این نامه برای تو نوشته شده.
مکگوناگال با اخمی بر روی چهره اش از آشپزخانه بیرون آمد اما وقتی خوشحالی هاگرید را دید ، خندید و گفت:
خب دیگه هاگرید انگار همه چیز رو به راهه. پس بهتره برگردیم هاگوارتز. آخه مهمون داریم.
هاگرید که تمام حواسش پیش نامه بود گفت:
چه خوب؟ بریم. حالا این مهمون کی هست؟
مکگوناگال گفت:
اوه به همین راحتی میخوای بدونی؟ اشکال نداره بهت میگم. مادام ماکسیم!
هاگرید هنوز حواسش پیش نامه بود:
خوبه...اما......
چشمان هاگرید گرد شد و نگاهش را از روی نامه برداشت و به مکگوناگال نگریست.کمی که مگکوناگال را نگاه کرد فریادی بلند از سر شادی کشید که هری احساس کرد باعث لرزیدن خانه شد! مکگوناگال گفت:
هاگرید آروم تر...! بهتره دیگه بریم... خدا حافظ همه!
وقتی همه از آنجا رفتند هری به سمت آقای ویزلی رفت و گفت:
میشه باهاتون صحبت کنم؟
آقای ویزلی گفت:
البته بهتره بریم به اتاقت... نه؟
هری با لبخندی گفت:
البته. بریم.
وقتی به اتاق رسیدند آقای ویزلی اول وارد شد و هری در را پشت سرش بست. پشت میزش رفت و شروع کرد:
مستقیم بریم سراغ اصل مطلب. خب شما میدونید که من الان رئیس محفلم و معلم هاگوارتز هم هستم. در نتیجه وقتی برای مشاورت وزیر ندارم پس ازتون میخوام که با استئفای من موافقت کنید.
آقای ویزلی که میشد ناراحتی را در چشمانش خواند لحظه ای به هری خیره شد و سپس گفت:
میدونم که برات سخته ولی... اشکال نداره فکر کنم حق با توئه. منم باید دنبال یه مشاور جدید بگردم.به نظرم کینگزلی انتخاب خوبیه... اوه نه اون گفت که نمیتونه... پس کی؟(آقای ویزلی داشت با خودش صحبت میکرد).
هری فورا گفت:
به نظرم ریموس خوبه. چون الان کاملا بیکاره و دیگه برای محفل مأموریتی نداره.
آقای ویزلی کمی فکر کرد و سپس لبخندی زد و گفت:
خیلی خوبه با اینکه شاید مردم باهاش مخالفت کنن ولی نمیتونن روی حرف وزیر حرف بزنن.از نظر من خیلی مشاور خوبی خواهد بود.
هری گفت:
بله البته که همینطوره. و بعد از آن خنده ای کنج لبانش نشست.
*****
وقتی آقای ویزلی از آنجا رفت و هری موقعیت را مناسب یافت تا قبل از رفتن به مراسم تشییع جنازه دامبلدور سری به خاطراتش بزند. پس به اتاقش برگشت. مستقیما و بدون معطلی به سراغ دریای خاطرات رفت. اولین شیشه حاوی خاطره را برداشت و روی آن را خواند.تولد تا ده سالگی من!
دستان هری آشکارا می لرزید.نمی توانست خودش را کنترل کند. مایعی که در دستانش بود خاطرات دوران تولد تا 12 سالگی آلبوس دامبلدور بود. چیزی که هری خیلی دوست داشت در موردش بداند.
روی شیشه های دیگر را خواند. خاطرات تا سن چهل سالگی ، دامبلدور را دنبال میکردند. اما آخرین خاطره عجیب ترین آنها بود چون روی آن علامت سوالی نقش بسته بود.
هری خیلی اشتیاق داشت که هرچه سریع تر تمام خاطرات را ببیند ولی خودش را کنترل کرد و با خودش قرار گذاشت تا هر روز یکی از خاطرات را ببیند. در این صورت تمام خاطرات تا شروع تعطیلات کریسمس که بلافاصله بعد از این چند روز تعطیلی بود ، دیده شده بودند.
در بطری را باز کرد و آن را کج کرد. مایع نقره ای از درون آن جاری شد و دریای خاطرات را به گردش در آورد. تصاویر خیلی سریع از درون آن می گذشتند. هری با چوبدستی در اتاقش را قفل کرد و سرش را به سمت تشت برد.
احساس میکرد هر آن ممکن است درون ظرف بیفتد. شاید به علت هیجان زیاد بود.بلافاصله بعد از اینکه نوک بینی اش به مایع سرد برخورد کرد ، احساس کرد به درون آن کشیده میشود.

ببخشید برای دیرکرد
قبلی « نزدیک نیمه شب تاریخ جادوگری » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
داماد
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۸:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۸:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۰
از: مشهد
پیام: 16
 واي ترسيديم!!!!
هومان بيا و قاطي نکن ....
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۱:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۱:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 وای وای
excuse me ببخشید. الان میزیرم توی سایت
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۴:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۴:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 بابا كوش؟
بابا پس كو اين فصل جديد ؟
در ضمن بايد بدوني من خيلي دارم به خودم فشار ميارم تا مثل پانسي نشم ( آشوب به پا نكنم ) .





پس نتيجه اين ميشه كه اگه فصل 1 روز ، دير و زود كنه
من عصبي ميشم و يك كاري تو مايه هاي كاراي پاركينسون نجام ميدم . حال خود داني :

هومان ريدل
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۴:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۴:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: تو سایتت
مازيار جون
گوش كن ببين من چي ميگم . به نظر من بالايي (پانسي عزيز دلم ) حرف خيلي جالبي زد كه اگر بهش توجه كني خيلي خوبه . در ضمن من از نيلو جون قدر داني ميكنم كه آنچه در خون ما اسلايتريني هاي سابق بوده و هم اكنون نيز هست رو براتون آناليز كردن . مرسي نيلوفر

هومان ريدل
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۳:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۳:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: تو سایتت
اول ميذاشتي اينجا بعد سايت خودت
تو داري خونم رو به جوش مياري
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۲:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۲:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 تو سایتت
تو سایتت هم نبودددددددددددددددددددددددددددددددد
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: پس چي شد
هی میگه چهار شنبه
امروز که پنج شنبن پس کوووووووووووووووووووووو


بابا زود باش دیگه
من که میدونم چی میگی
میگه من کذاشتم تو سایت ولی این هری پاتر نذاشته


hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۱:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۱:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 پس چي شد
امروز چهارشنبه 30/1/85 پس چي شد؟
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۲۲:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۲۲:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: سلام
مودب باش پسرم مازيار جان
زير سرتو هست يعني چي؟؟؟
تونميدوني يه اسليتريني اصيل علاقه به بهم ريختن و آشوب داره ؟؟؟؟
اين توي خون منه
در ضمن فصل بعدي رو زودتر بده
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۸:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۸:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 .
چرا يه داستان از خودت نمينويسي كه بره براي چاپ و
مازيار فتوحي بشه يه رولينگ ايراني
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۶:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۶:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
بچه ها سلام
مرسی از نظرها و اینقدر هم عجول نباشید لطفا. پانسی جان ببین از الان آشوب به پا میکنی بعد هم قصد کشتن منو داری. اصلا همش زیر سر توئه
فصل بعد چهارشنبه این سی صد بار
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 lrsd
مرسي . عالي بود . ولي دير رسيد .
راستي پس كو اين فصل جديد ؟

هومان ريدل
zombi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۷/۲۸
از: دنیای مردگان(اهواز)
پیام: 9
 بابا تو دیگه کی هستی
سلام
من کف کردم.
ولی یه گلایه دارم خیلی بی مقدمه شخصیت ادما رو تغییر میدی و جهت داستان عوض میکنی.
در کل بد نبود اما خیلی جای کار داره.
فصلای بعد هم زودتر بنویس که تو کف نمونم.
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۲۲:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۲۲:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: داش مازيار
بابا کشتیمون پس این فصل کووووووووووووووو


زود باش دیگه!!!!!!!!!!!



niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۳:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۳:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 داش مازيار
آقا پس اين فصل جديد چي شد؟؟
MIKE_L
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۱:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۱۱:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۳
از: هاگزمید
پیام: 545
 هري پاتر و انتقام نهايي، فصل 28
خب برادر..

ببين داستانت خوب بود..به مراتب داره نويسندگي ات پيشرفت مي كنه ولي روي ديالوگ ها و جمله بندي بايد يه كم بيشتر كار كني..
Aidinhp
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲۰:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲۰:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۳
از: ّّF.R.B.G.M جمهوری فدرال پشت کوه قاف
پیام: 6
 Re: عجبی
Topoloo joon kheili ali bood in ballaii ham ye zare khole
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۰:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۰:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 Fantastic
خيلي جالب بود . بي صبرانه منتظرم تا بفهمم خاطرات جواني دامبلدور چيه .
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۲۰:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۲۰:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: سلام
اصلا داستانت گند نیست خیلی خوبه
مخالف داداش هری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


شیطونه میگه ...........

چاکر داداش هری همین جور ادامه بده


poopoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۹:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۹:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از: تهران
پیام: 8
 تشكر
دمت گرم خيلي باحال بود

ولي ترو به پير به پيغمبر فصل بعدي مثل اين دير نياد
مرسي هري تپولو جان
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۹:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۹:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
حالتون خوبه؟
چاکر برو بکسه انرژی هم هستیم این دوست شادمون هم که دوتا نظر داده که داستان گنده رو هم قبولش داریم ولی لطفا وقتی فصل بعدو دادم نظر بدید.(فکرشم از سرتون بیرون کنید که قبل از چهارشنبه بدمش).
zzpater
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۹:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۹:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲۴
از: در آغوش سلنا
پیام: 254
 بدك نيست
بدك نيست
چون هم ايراد داره هم خوبي
ولي به طور كلي اي ول
Simon_Finigan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۸:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۸:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۲
از: خونمون کنار سیموس
پیام: 20
 *
دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت
مثل همیشه خوب بود!
kati2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۸:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۸:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از: هاگوارتز طبقه هفتم اتاق ضروريات
پیام: 65
 بد بود
خواهش مي كنم دقت كن
mona@lona
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۷:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۷:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۰
از: ميدان گريمولد خانه شماره13
پیام: 43
 افتضاح
گند بود و غلط املايي زياد داشت
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۶:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۶:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: بد
بابا داش هري ديگه چرا گريه ميكني
داستان به اين خوبي
اغراق ميفرمايين
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۶:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۶:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 بد
دوستان ممنون که نظر دادید. ولی یه خرده کم لطفی میکنید. من با این همه بد بختی فصلو گذاشتم. درست که هیجان نداشت ولی ارزش خوندن رو که داشت.
helgahamgrim
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۵:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۵:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از:
پیام: 14
 toolani
salam man taze ozv shodam va dastan haye ghabli ra nakhandam
valy harry hichvaght ba hagrid na mehraban nist :-
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۳:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۳:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 خوب بود
خوب بود اما چند نكته هست كه اگه بهش توجه كني خيلي بهتر ميشه داستانت اين فصل خيلي ساده بود اصلا جذابيت هميشگي رو نداشت بهتر بود اون درياي خاطراتو بهش اضافه مي كردي كه هري رفت اون تو و اتفاقاتش چون اينجوري فقط تو داستانت يه هاگريد رو آروم كرد دوست دارم داستان بعديتو زودتر بخونم ببخشيد كه پر حرف بودم
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۳:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۳:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: عجب
بابام جان داش بهروز كم خودتو عذاب بده خوبيه داستان همينه
داش هري ميخواستم بيام خونتون نظرم عوض شد ايشاالله دفعه بعد
دستت درد نكنه
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۲:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۱۲:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 عجب
پس از ا سال خورشیدی شما بخش 28 را هم نوشتی......

داستانت داره کم هیجان میشه... این بار هم همین که به قسمت حساس رسیده داستان را قطع کرده ای.. این چه وضعشه؟
تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

به هر حال اومدم یک پیام خوش به همه بدم.... تصویر کوچک شده
شاید هم همه بدونید ولی میگم...

www.hogwarts.ir دوباره کار خود را از سر گرفت... تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
نظرتون چیه ؟ من که کمتر به اینجا خواهم امد...
puhan2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۳:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۳:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از:
پیام: 1
 يک پيشنهاد
با سلم به هري توپولو<br />من به تازگي عضو شدم اما تمامي فصل هاي کتابت رو خوندم<br />مي خوام بگم تو نويسنده ي خوبي ميشي اگر و فقط اگر به نويسندگي فکر کني و برات ارزش اثرت مهم باشه نه نظرات ديگران...<br />به حر حال من سعي ميکنم که تز تو تعريف نکنم و فقط مطالبي که در مورد کتابت هست بهت گوشزذ ميکنم.<br />مهمترين اونها اين هست که تو با ذوق هستي ولي از اين موهبت با آگاهي استفاده نميکني.<br />خوشحال ميشم اگر همين طور که پيش ميري حاضر شي که کتابت رو باز نويسي کني و اون رو کامل تر کني .اگر بتونم کمکت ميکنم اما چه جور وچه طورش باشه براي بعد <br /><br /> پويا
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۲:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 سلام
بسیار جالب بود
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۱:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۲۱:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 باحال بود!!
مرسی خیلی قشنگ بود...منتظر بعدی هستم....به حرف بقیه گوش نده....خیلی هم قشنگ می نویسی!!!!
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱۹:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱۹:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 خيلي دير دادي
خوب بود ولي قبلا اينو تو وبلاگت خونده بودم
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱۸:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱۸:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 عجبی
پس از مدت های مدید فصل بعد رو دیدیم
خدایش خیلی داری داخل حاشیه می شی از موضوع اصلی دور شدی

متسفانه از هیجان داستانت خیلی کم شده از مرگ دامبلدور به بعد همه ی فصل ها یک جور شده اند

ولی داستانت هنوز هم جالبن


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.