هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل2


هری پاتر و آغاز پایان
فصل دوم: خداحافظ خانه ی شماره چهار
دیگر وقت آن رسیده بود که هری به پناهگاه برود و پریوت درایو را برای همیشه ترک کند.او به گفته ی دامبلدور قبل از مرگش عمل کرده بود .تاکنون یک هفته می شد که در آنجا به سر می برد.با اینکه تمام عمر دلش می خواست از آنجا برود اما حالا که وقتش رسیده بود احساس غربت می کرد حس می کرد که آنجا را خانه ی واقعی خودش می داند. به یاد آن روزهایی افتاد که دادلی او را کتک می زد و عمو ورنون و خاله پتونیا از دادلی حمایت می کردند. و به آن روزی فکر می کرد که دامبلدو سبد او را رو ی پله های این خانه گذاشته بود...اما حالا دیگر وقت رفتن بود.
با حرکت چوبدستی اش درب کمدش را بست و چمدانش را جمع و جور کرد.قفس هدویگ را برداشت و برای همیشه با اتاقش خداحافظی کرد.
آقا و خانم دروسلی در پایین پله ها انتظارش را می کشیدند.هری با خود فکر کرد که این اولین باریست که آنها منتظر او هستند آن هم با اشتیاق!
دادلی با دیدن چمدان هری که خود به خود پایین می آمد وحشت کرد و پشت مبل ها قایم شد.
عمو ورنون با صدایی که از شادی قنج می کرد گفت: پس بالاخره تموم شد!...ها...؟ خب دیگه بهتره زودتر گورتو گم کنی ... وای خداجونم باورم نمیشه !تموووم شد!دیدی پتونیا وقت رفتن شده ... هی دادرز عزیزم نمی خوای برای آخرین بار با پسر خاله ی عزیزت خداحافظی کنی؟ کجایییی؟؟
هری به زور جلوی خنده اش را گرفت: تو اگه با اون هیکلت پشت دو تا دایناسورم قایم شی باز دیده میشی!
خاله پتونیا قیافه اش مشکوک شده بود نه خوشحال بود نه ناراحت . اوه... البته که ناراحت نبود اما چرا خوشحال نبود!!؟؟!
با قیافه ای عصبی رو به هری کرد و گفت :حالا با چی قراره بری؟؟
- با هیچی!
- یعنی چی؟!
-یعنی اینکه با غیب و ظاهر شدن میرم.
هری به قیافه ی وحشتزده ی عمو ورنون لبخند زد و دستش را دراز کرد: خداحافظ عمو ورنون...به خاطر کمک های نکرده ت و زحمات نکشیده ات ازتون ممنونم.اما به نظرم نباید زیاد خوشحال باشید سرنوشت من به این خونه پیوند خورده.
عمو ورنون با قیافه ی سرخ شده اش با هری دست داد.هری رو به خاله پتونیا کرد و به او خیره شد یک آن فکر کرد که به مادرش خیره شده. تا به حال اصلا به او مثل یه مادر نگاه نکرده بود. اما به سرعت تغییر عقیده داد و رو به او کرد : خداحافظ خاله پتونیا مواظب خودتون باشین اوضاع در جامعه ی جادوگری خیلی بده ممکنه یه وقت برای پیدا کردن من به سراغ شما هم بیان من بهتون پیشنهاد می کنم خونتون رو عوض کنید. خاله پتونیا هم دست او را گرفت دستش سرد شده بود.
هری به سمت دادلی رفت : بالاخره به من نگفتی چیزی که دیدی موقعه بوسه ی دیوانه سازها چی بود. دادلی از ترس جیغ کشید: راحتم بذار!
عمو ورنون جلو آمد و گفت: زودتر برو دیگه ... بهت گفتم زود تر گورتو گم کن ...توی این چند سال منتظر همچین روزی بودم برای این واقعه لحظه شماری می کردم ...حالا هم دست از سر ما بر نمی داری؟!
هری ناراحت شد و گفت: باشه ... من میرم امیدوارم بعد از رفتن من به راحتی به زندگی تون ادامه بدین ... .در را باز کردو هوای تازه به ریه هایش نفوذ کرد.برای آخرین بار به خانه نگاهی انداخت، میدانست که دیگر آنجا را نخواهد دید.
به دور و اطرافش نگاه کرد چون کسی را ندید به پناهگاه فکر کرد... لحظه ای بعددر کنار خوکدانی ویزلی ها ایستاده بود.


قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 1 هری پاتر و آغاز پایان - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
nnight
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۲:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۲:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: هاگوارتز
پیام: 47
 هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
خوب می نویسی ولی خیلی کوتاه است این یک نقطه ضعف حسابی است
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۰:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۰:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و آغاز پایان
جالب بود.ولی جای کار داشت
kati2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۷:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۷:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از: هاگوارتز طبقه هفتم اتاق ضروريات
پیام: 65
 افتضاح
اصلا خوب نبود
dusseldorff
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۶:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۶:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: در زندان آزکا بان
پیام: 3
 harry patter 7
afarin besiar jaleb va por mokhateb bod az nazar man .edame bedin fantastic.to be counted
nama
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۶:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۶:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: اگه گفتی؟!
پیام: 36
 مرررررررررررررررررررررررررررسی!
دستت درد نکنه .
باز هم ادامه بده . البته این قدر کم نه!
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۳:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۳:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 کتاب هفتم هری پاتر و آغاز پایان - فصل2
دستت درد نکنه ولی چرا انقدر کوتاه بود؟
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۲:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۲:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوب بود
اين هم خوب بود
Jerry
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۱:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۱:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۸
از: اینجا تا شیراز راه درازیست!
پیام: 154
 عاليه
خيلي خوب بود مثل قسمت قبل
ولي يه كم مسخره بود قايم شدن دادلي
afshinsheatoon
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۶:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۶:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۷
از: پناهگاه شیراز
پیام: 86
 Re: تشکر
عالی بود
تو به احتمال زیاد شاگرد من بودی .
MIKE_L
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۱:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۱:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۳
از: هاگزمید
پیام: 545
 کتاب هفتم هری پاتر و آغاز پایان - فصل2
خب..
داستانت کمی کوتاه بود و زود تموم می شد..
امیدوارم داستان های بعدی ات طولانی باشند..
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۰:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۰:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 خوبه...!
عزیز همین طور ادامه بده که داری خوب پیش می ری...! منتظر بعدی بعدیت هستیم...!
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۸:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۸:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 تشکر
بسیار جالب بود
امید وار زودتر ادامش رو بخونم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.