dark empier
part one:invite
امروز 1 شنبه بود یک یکشنبه اروم عادی و زیبا برای خیلی از خوانواده های عادی ولی برای البوس پرسیوال برایان دامبلدور اصلا این
طور نبود او ارزو میکرد این یک شنبه هم تمام شود البته شاید این ارزوی او بی مورد بود زیرا این اواخر تمام وقت کار و فعالیت بود زیرا یک جادوگر شرور به نام گرینوالد قتل های زیادی مرتکب شده بود و جامعه جادوی رو به خطر انداخته بود او در همین افکار بود که از پیچ خیابان گذشت و از زیر تیر چراق برق گذشت وای خدای من تا حالا مرد به این عجیبی پا به خیابان های معمولی نگذاشته بود و امکان هم نداشت در همچین خیابانهای دیده شود او بیشتر مواقع در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز میگزارند او معلم تغیر شکل بود و دلیل امدن او به این خیابان کاملا جادوی نه گرینوالد بود نه مبحث تغیر شکل او رو به یک جلسه دعوت کرده بودند. جلسه ای که حتی برای دامبلدور هم عجیب بود من که فکر نکنم ادمی به این عجیبی تو عمرتون ببینید اگر هم دیدید شک نکنید که خود دامبلدوره بزارید براتون توضیح بدم دامبلدور مردی قد بلند چشم ابی با عینکی کرد و دماقی که معلوم بود چند بار شکسته عجیب ترین قسمتش ریش بلندشه اصلا انگار تا حالا این مرد ریششو نتراشیده بود.دامبلدور به در مهمانخانه هاگزهد رسید این مهمانخوانه برای برادرش ابر فورث بود دامبلدور در زد و وارد شد.ابرفورپشت پیش خان بود کافه خالیه خالی بود دامبلدور از همانجا به برادرش سلام کرد ابرفورث به او گفت سلام البوس بیا بیا چه عجب به ما سر زدی پس معلومه تو این مدت جنگ وقت خالیم داری که اومدی کافه. دامبلدور متوجه شد که ابرفورث از ملاقات خبر ندارد پس بدون اطلاع او اتاق شماره 4 را اماده کرده بودند
دامبلدور گفت: نه برادر من برای یه ملاقات اومدم به اینجا فکر میکردم توهم میدونی! ابر فورث گفت: چی؟ نه با با اتاق شماره 4 کدومه البوس اینجا فقط یه اتاق داره که مال منه اونم این پشته هه! میخوای اصلا بیا نشونت بدم در همان لحظه در کافه باز شد و دو نفر شنل پوش با قد بلند وارد شدند. البوس اول فکر کرد دیوانه سازند ولی بعد به این نتیجه رسید دیوانه ساز ها انقدر زیبا و خوش بو نمیتوانند باشند در همین افکار بود که ابر فورث گفت: البوس خودت تنهای برو ببین تا من به این دوتا اقا برسم. معلوم بود که حسابی شیفته این دو مرد شده بود.
البوس خندید و به پشت پیش خان رفت یک چند قدمی که رفت متوجه دری در سمت چپ شد که انگار مطعلق به این زمان و مکان نبود و اینجا ظاهر شده بود.البوس معطل نکرد و در را باز کرد. خودش هم نفهمید ولی این در برایش ارامشی خاص داشت.داخل ان از بیرون ان هم عجیب تر بود به طرزی که البوس نفسش را در سینه حبس کرد انجا یک جنگل سبز و بسیار زیبا بود زیبا تر از انجا در عمرش ندیده بود درختان زیبا و بلند در هم رفته ساف با عمری خیلی زیاد که حتی حدس زدن ان هم دشوار بود البوس خودکار راه میرفت بدون هدف فقط پاهایش او را میبردند انگار مغزش شده بودند پاهایش بعد از چند دقیقه پیاده روی به ساختمانی زیبا از چوب رسید ساختمانی که زیبا تر از ان را در رویا ها نیز ندیده بود ولی نه چرا قصه های قدیمی دوره 3 زمین انسانهای بلند قد سپید مو و زیبا در حدی که به زیبایی ان در جهان بی همتا بود و این جنگل محل زندگی انها ولی ولی این امکان نداشت این نسل چند قرن پیش رفته بودند به مکانی دور امکان نداشت اینجا در دنیای انسانهای فانی باشند تازه همه اینها قصه و افسانه بود دلیلی بر وجود این مکان ها نبود
پس من کجام؟ البوس این را بلند از خود پرسید ناگهان شخصی در کنارش ظاهر شد انقدر سریع ظاهر شد که البوس فکر کرد در انجا اپارت کرده . ولی این شخص ظاهری خیلی عجیبی داشت میشد گفت البوس دامبلدور مردم خودش هست. مرد گفت: منم همین سوالو دارم !
مردی مو نارنجی قد بلند با چشمانی مشکی و لباسی با شنل قرمز اتشین.
البوس گفت:شما کی هستید؟
مرد گفت:لارتن کرپسلی .
دوستان این داستان ترکیبی از چند داستان خواهد بود + تغییرات و وارداتی به سبک خودم
نظر شما دلیل ادامه این داستان خواهد بود.
سایه مرگ
part one:invite
امروز 1 شنبه بود یک یکشنبه اروم عادی و زیبا برای خیلی از خوانواده های عادی ولی برای البوس پرسیوال برایان دامبلدور اصلا این
طور نبود او ارزو میکرد این یک شنبه هم تمام شود البته شاید این ارزوی او بی مورد بود زیرا این اواخر تمام وقت کار و فعالیت بود زیرا یک جادوگر شرور به نام گرینوالد قتل های زیادی مرتکب شده بود و جامعه جادوی رو به خطر انداخته بود او در همین افکار بود که از پیچ خیابان گذشت و از زیر تیر چراق برق گذشت وای خدای من تا حالا مرد به این عجیبی پا به خیابان های معمولی نگذاشته بود و امکان هم نداشت در همچین خیابانهای دیده شود او بیشتر مواقع در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز میگزارند او معلم تغیر شکل بود و دلیل امدن او به این خیابان کاملا جادوی نه گرینوالد بود نه مبحث تغیر شکل او رو به یک جلسه دعوت کرده بودند. جلسه ای که حتی برای دامبلدور هم عجیب بود من که فکر نکنم ادمی به این عجیبی تو عمرتون ببینید اگر هم دیدید شک نکنید که خود دامبلدوره بزارید براتون توضیح بدم دامبلدور مردی قد بلند چشم ابی با عینکی کرد و دماقی که معلوم بود چند بار شکسته عجیب ترین قسمتش ریش بلندشه اصلا انگار تا حالا این مرد ریششو نتراشیده بود.دامبلدور به در مهمانخانه هاگزهد رسید این مهمانخوانه برای برادرش ابر فورث بود دامبلدور در زد و وارد شد.ابرفورپشت پیش خان بود کافه خالیه خالی بود دامبلدور از همانجا به برادرش سلام کرد ابرفورث به او گفت سلام البوس بیا بیا چه عجب به ما سر زدی پس معلومه تو این مدت جنگ وقت خالیم داری که اومدی کافه. دامبلدور متوجه شد که ابرفورث از ملاقات خبر ندارد پس بدون اطلاع او اتاق شماره 4 را اماده کرده بودند
دامبلدور گفت: نه برادر من برای یه ملاقات اومدم به اینجا فکر میکردم توهم میدونی! ابر فورث گفت: چی؟ نه با با اتاق شماره 4 کدومه البوس اینجا فقط یه اتاق داره که مال منه اونم این پشته هه! میخوای اصلا بیا نشونت بدم در همان لحظه در کافه باز شد و دو نفر شنل پوش با قد بلند وارد شدند. البوس اول فکر کرد دیوانه سازند ولی بعد به این نتیجه رسید دیوانه ساز ها انقدر زیبا و خوش بو نمیتوانند باشند در همین افکار بود که ابر فورث گفت: البوس خودت تنهای برو ببین تا من به این دوتا اقا برسم. معلوم بود که حسابی شیفته این دو مرد شده بود.
البوس خندید و به پشت پیش خان رفت یک چند قدمی که رفت متوجه دری در سمت چپ شد که انگار مطعلق به این زمان و مکان نبود و اینجا ظاهر شده بود.البوس معطل نکرد و در را باز کرد. خودش هم نفهمید ولی این در برایش ارامشی خاص داشت.داخل ان از بیرون ان هم عجیب تر بود به طرزی که البوس نفسش را در سینه حبس کرد انجا یک جنگل سبز و بسیار زیبا بود زیبا تر از انجا در عمرش ندیده بود درختان زیبا و بلند در هم رفته ساف با عمری خیلی زیاد که حتی حدس زدن ان هم دشوار بود البوس خودکار راه میرفت بدون هدف فقط پاهایش او را میبردند انگار مغزش شده بودند پاهایش بعد از چند دقیقه پیاده روی به ساختمانی زیبا از چوب رسید ساختمانی که زیبا تر از ان را در رویا ها نیز ندیده بود ولی نه چرا قصه های قدیمی دوره 3 زمین انسانهای بلند قد سپید مو و زیبا در حدی که به زیبایی ان در جهان بی همتا بود و این جنگل محل زندگی انها ولی ولی این امکان نداشت این نسل چند قرن پیش رفته بودند به مکانی دور امکان نداشت اینجا در دنیای انسانهای فانی باشند تازه همه اینها قصه و افسانه بود دلیلی بر وجود این مکان ها نبود
پس من کجام؟ البوس این را بلند از خود پرسید ناگهان شخصی در کنارش ظاهر شد انقدر سریع ظاهر شد که البوس فکر کرد در انجا اپارت کرده . ولی این شخص ظاهری خیلی عجیبی داشت میشد گفت البوس دامبلدور مردم خودش هست. مرد گفت: منم همین سوالو دارم !
مردی مو نارنجی قد بلند با چشمانی مشکی و لباسی با شنل قرمز اتشین.
البوس گفت:شما کی هستید؟
مرد گفت:لارتن کرپسلی .
دوستان این داستان ترکیبی از چند داستان خواهد بود + تغییرات و وارداتی به سبک خودم
نظر شما دلیل ادامه این داستان خواهد بود.
سایه مرگ