هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

سینگای خون آشام_فصل سوم


ناگهان دو لنگه ی در با شدت به هم کوبیده شدند:
"امشب هیچ کس نمی میره!"
هیکل تنومند پسر جوانی با شنل سرخ رنگی بر دوش و شمشیری یاقوت نشان در دست هویدا شد.
ریونا با چشمان گرد شده گفت:" گودریک... تو اینجا چیکار می کنی؟!" گودریک لبخندی زد و دندان های سفیدش را نشان داد و گفت:" ریونای عزیزم! باورم نمیشه که اینقد بزرگ شدی! چند سال بود که همدیگه رو ندیده بودیم؟...پنج سال آزگار... چی گفتی؟آهان! خب این ها رو مدیون شمشیر جادویی و شگفت انگیز خودمم! ظاهرا اتفاقی افتاده بود چون یهو درخشید و بعد به شدت داغ شد. من هم اومدم ببینم که چه اتفاقی افتاده..." به سمت سینگا چرخید." درست شنیدم؟ نیمه شب امشب میشه سیزده شب؟" سینگا آهی کشید و با حرکت سر تائید کرد. یولان گفت:" باید حتما یه کاری براش بکنیم... ما نمی تونیم اونو اینجا ول کنیم... خیلی خطرناکه! ممکنه یه بلایی سر خودش یا یکی دیگه بیاره!" گودریک محکم گفت:" اون با من به جنگل سیاه میاد!" چشمان یولان گرد شد:"چی گفتی؟! امکان نداره! اون جنگل پر از خطره و ممکنه کشته بشید. من نمی ذارم!" گودریک به آرامی گفت:" نه! اون با منه!من با تمام خطرهای اون جنگل آشنایی دارم. دو سال اونجا زندگی کردم!"
بنرا ابروهایش را بالا برد و گفت:"دو سال؟ این امکان نداره. هیچ کس تا حالا نتونسته بیشتر از یک ماه اونجا دوام بیاره! این حقیقت نداره." گودریک با خستگی چشمانش را روی هم گذاشت. گوئی در این پنج سال به اندازه ی پنجاه سال سختی کشیده است. با صدایی لرزان گفت:" آره...وحشتناکه! اصلا خاطره ی لذت بخشی نیست. به هیچ عنوان! تک تک لحظاتش رو توی وحشت و اضطراب گذروندم. هیچ وقت جرئت نکردم بیشتر از دو ساعت بخوابم... اما همه ی اینا لازم بود... برای فهمیدن حقیقت! و حالا سینگا هم باید با من بیاد. این تنها راه نجات خودش و همه ی ماست."
یولان با او چشم در چشم شد. هر دو هم قد بودند. با هیکل های تنومند و چشمان درخشان. و حالا در مقابل یکدیگر ایستاده بودند. یولان گفت:" گودریک... من به تو ایمان دارم. با سینگا برو. اما اگر بلایی سرش بیاد دیگه هیچ وقت نمی بخشمت!" سینگا با زحمت از جای خود بلند شد. به طرف یولان رفت و دستان او را در دستان خود گرفت و گفت:" یولان! من خوب می شم...و اگر برام اتفاقی افتاد گودریک رو سرزنش نکن! تقصیر خودم بوده!" به سمت ریونا رفت و به او گفت:" دوست عزیزم ریونا! ازت متشکرم که همیشه همراه من بودی!" به آرامی به سمت بنرا رفت .بنرا به او گفت:" لازم به گفتن چیزی نیست. دلمون برات تنگ میشه! موفق باشی!" و قطره اشکی از چشمانش پائین غلتید. یولان که اکنون کمی اخمهایش در هم بود گفت:" راس میگه دیگه!زود باشین برین که دیگه زیاد وقتی نداریم. یادتون باشه که توی جنگل ظاهر نشین و بیرونش ظاهر شین. اونجا پر از خون آشامهای وحشیه و احتمالا...(کمی مکث کرد) سینگا می تونه پدرشو اونجا پیدا کنه!" سینگا فریاد زد:"چی؟! پدرم؟ اون یه خون آشام وحشیه؟ گوشام دارن درست میشنون؟!" یولان به تندی گفت:" بعدا همه چیز رو می فهمی! الان وقت نداریم!" و سینگا را به طرف گودریک راند. گودریک گفت:"محکم دست منو بگیر." و چشمانش را بست. سینگا هم چشمانش را بست و دیگر هیچ چیز را نفهمید. هنگامی که چشمانش را دوباره گشود روبروی خود جنگل سیاه را دید. جنگلی با درختان ستبر و عظیم که در هم تنیده بودند و مانند یک عایق صدا عمل می کردند. گوئی می خواستند اتفاقات شیطانی را که در جنگل اتفاق میافتاد از دید دیگران بپوشانند. گودریک با لحن شاد دروغینی گفت:"عالیه! رسیدیم. سینگا! با خونه ی سابق من آشنا شو!" سینگا در حالی که می کوشید خونسردیش را حفظ کند گفت:"اِه...خیلی قشنگه! حالا کجا باید بریم؟" گودریک قهقهه ای زد و گفت:"قشنگ؟ چه واژه ی عجیبی! باید بریم به قبیله ی خون آشامها. که البته کار آسونی نیست. اونا همه جا هستن. وحشی و خونخوار. و همیشه آماده ی حمله. خون آشام و غیر خون آشام هم حالیشون نمیشه. راستی! اونجا باید مواظب زامبی ها و اژدهاها و باسیلیسک و خیلی چیزای دیگه هم باشیم..." مغز سینگا داشت کم کم از کار می افتاد.دیگر به حرفهای گودریک توجهی نداشت. موهایش از وحشت سیخ شده بودند و داشت بلند شدن دندان های نیش خود را حس می کرد و با خود فکر می کرد که آیا می توان در موقعیتی بدتر از موقعیت فعلی او گیر افتاد؟! با صدای گودریک از جا پرید:"خب دیگه....راه بیفت!" و آنها بدون گفتن کلمه ی دیگری به راه افتادند. قبل از اینکه وارد جنگل بشوند سینگا به سختی آب دهانش را قورت داد.آنگاه زیر لب گفت:"مرلین...خودت به دادمون برس!" و وارد راه باریکی شد که گودریک به سختی در میان جنگل بوجود آورده بود. جنگل تاریک تاریک بود بنابراین سینگا ناچار شد با استفاده ازجادو دو طرف راه را با کورسوی نوری روشن کند. گاهی اوقات دو چشم قرمز از لابه لای گیاهان در هم پیچیده می دیدند و در همان لحظه چشمها ناپدید می شدند. گودریک آهسته گفت:" شاید...شاید اگر از چوبدستی های سیمران استفاده کنیم برامون بهتر باشه...نه؟" "نه!" سینگا با قاطعیت این حرف را زد طوری که به مدت یک ربع ساعت هر دو ساکت و آرام در آن جاده ی شوم راه بروند. سینگا زمزمه کرد:" به نظرت یه کم عجیب نیست که اینجا انقد ساکت و آرومه؟! نباید یه اتفاقی میافتاد؟" که ناگهان گودریک گفت:"هیس! یکی داره از اون جلو به طرف ما میاد. نه دوتا....نه سه تا...همینجوری دارن بیشتر میشن! سینگا فرار کن!زامبی ها!!" زامبی ها با حداکثر سرعتی که می توانستند به طرف آن دو میامدند. گودریک مشغول مبارزه با زامبی ها شده بود. سینگا وحشتزده سعی کرد غیب شود. اما وحشتزده تر از آن بود که بتواند این کار را بکند. نفس عمیقی کشید و زیر لب وردی را زمزمه کرد. باز هم همان هیولای خوفناک ظاهر شد. اما اینبار قدرتمند تر. نعره می کشید و با ضربه زامبی ها را یکی پس از دیگری از بین می برد و هنگامی که آخرین آنها را هم از بین برد خود نیز آرام آرام محو شد. او موفق شده بود! برای اولین بار توانسته بود آن هیولا را تمام و کمال ظاهر کند، برای شروع بد نبود. گودریک لبخندی زد و با تحسین به او گفت:"عالی بود!معرکه بود! محشر بود! حتی خود یولان هم نمی تونست به این خوبی این ورد رو انجام بده! تو یه پدیده ای سینگا! یه پدیده!" اما سینگا به او نگاه نمی کرد. او به دو چشم سرخ و دندان های نیش سفیدی می نگریست که به سرعت ناپدید شده بودند. با عجله گودریک را دنبال خود کشید:"بیا!فکر می کنم یکیشونو دیدم! باید تعقیبش کنیم!" آن دو به سرعت در تاریکی پیش می رفتند که ناگهان به ریگزاری باز و بی درخت رسیدند. گودریک گفت:"فک کنم دیگه رسیدیم." و قدم به آنجا گذاشت. منطقه خالی بود و هیچ خون آشامی در آن حوالی دیده نمیشد. گرچه بعید هم نبود زیرا در آن منطقه آفتاب به طور غیرعادی ای می تابید. سینگا نفس راحتی کشید. خیلی خوب بود که او این خصوصیت خونآشامان را به ارث نبرده بود و می توانست آزادانه در روزهای آفتابی از سویی به سوی دیگر برود. ناگهان پای سینگا به سنگی خورد. سنگ به سرعت تغییر شکل داد و به یک خون آشام تبدیل شد. یک یک سنگریزه ها تغییر شکل دادند و به خون آشام تبدیل شدند. گودریک فریاد زد:"سینگا!باید باهاشون بجنگیم." سینگا فریاد زد:"نه!! باید بدونم کدوم اونها پدر منه! کی پدر من، بان ویسمن رو می شناسه؟" هیچ کدام از آنها به او جوابی ندادند و در عوض با فریادی ترسناک به سمت آنان هجوم بردند. سینگا دیگر چیزی نمی فهمید. هر که را بر سر راه خود می دید می کشت و می گذشت. سرانجام هنگامی که خواست آخرین خون آشام را بکشد خون آشام با صدایی خسته گفت:" من رو نکش!من پدرتم!" گودریک فریاد زد:"امانش نده سینگا!بکشش!داره دروغ میگه!"اما دست سینگا سست شده بود. او به آرامی پرسید:"پـ...پدر؟" خون آشام به آرامی سرش را تکان داد و گفت:" آره درسته! من پدرتم! برای چی اومدی اینجا؟" سینگا نجوا کرد:"نیمه شب امشب سیزدهمین شبیه که خون نخوردم." بان با حرکت سر تصدیق کرد:"همون جادوی قدیمی هاه؟ خب می خوای جلوشو بگیری؟" سینگا سرش را به نشانه ی مثبت حرکت داد. بان ادامه داد:"دواش پیش خودمه. برو و از توی اون کنده ی درخت گردنبند رو بیار اینجا." سینگا اطاعت کرد و از داخل کنده ی توخالی درخت بیرون آورد. گردنبندی بود که یک الماس درشت روی آن خود نمایی می کرد و به شدت می درخشید. بان گفت:"این گردنبند رو بنداز گردنت و حتی یه دقیقه هم اونو از خودت جدا نکن. این جلوی خون خوردنتو می گیره. من هیچ وقت ازش استفاده نکردم....اما تو باید اینکارو بکنی! همین حالا از اینجا برین! هر دوتون!" و به سمت جنگل تاریک دوید. سینگا به گودریک لبخندی زد و هر دو در پهنای آسمان به سمت افق شروع به پرواز کردند.
قبلی « هری پاتر و اغاز پایان - فصل 11 هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۰:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۰:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: خسته نباشي
واقعا" خسته نباشی
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۱:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۱:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: سينگاي خون آشام
دویل ما مخلصیم داداش!
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۵ ۹:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۵ ۹:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 سينگاي خون آشام
خيلي خيلي قشنگ بود ايول ... آفرين . از دو فصل قبل بهتر بود . اگه همين جور پيش بري ... پيش رفتي ديگه همين طور خوبه . ادامه بده الكسا جون . منتظر فصل بعد هستن ؟!!!
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۲۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۲۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: خسته نباشي
تو رو خدا بیاین منو بخورین!
بابا جون خب آخه تقصیر من چیه یه بار دیگه هم گفته بودم تا آخر بهار نمی نویسم! تقصیر معلمای بوق ماست دیگه! امتحانم دارم اونم نهایی!تیزهوشانم دارم دیگه بابا من به کی بگم؟!
مرسی از نظراتتون
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۶ ۹:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۶ ۹:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 خسته نباشي
بالاخره فصل بعدي رو دادي؟ خيلي طول كشيد نه؟
يه معذرت خشك و خالي هم بد نبود مي كردي
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۳:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 چه عجب
چه عجب تيز هوش بالاخره داستانت رو دادي
راستي داستانت خيلي خيلي فرق كرده و بهتر شده
موفق باشي

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.