هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و جان پيچ‌ها

هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 5


هری پاتر و جان پیچ ها
فصل پنجم: فرار
--------------------------------------------------
هری تا صبح بدون هیچ کابوسی خوابید. صبح با سر و صدای ویزلی ها از خواب بیدار شد. هری در اتاق را به آرامی باز کرد و به سمت پایین رفت. لوپین ، تانکس ، مودی و پروفسور مک گونگال آن جا بودند. هری به همه ی افراد حاضر در آن جا سلام داد. همه مضطرب و نگران بودند. پروفسور لوپین گفت:
- هری ، ما هممون همه چیزو درباره ی دامبلدور می دونیم. تو هر چی که دیشب تو خوابت دیده بودی رو به ما تعریف کن.
- شما از کجا می دونین؟
- الآن فرصت مناسبی برای توضیح دادنش نیست.
تانکس که در کنار لوپین نشسته بود و مثل دیگران پریشان بود باناراحتی گفت:
- راستش منم درست و حسابی نمی دونم.
هری تازه متوجّه تغییر رنگ موی تانکس شده بود و فهمید که او دوباره خاصیّت دگرگون نماییش را به دست آورده است.لوپین نگاه عاقل اندر سفیهی به تانکس انداخت و گفت:
- خُب هری زود باش ما باید هر چه زودتر فرار کنیم.
- فرار؟
- آره ، در بعضی مواقع فرار بهتر از قراره. یه چیزایی هم هست که به زودی می فهمی. حالا شروع کن.
هری تمام خوابی که دیده بود را مو به مو برای آن ها تعریف کرد و در آخر پرسید:
- مگه ولدمورت از چفت شدگی استفاده نمی کرد؟
لوپین که مشغول فکر کردن بود گفت:
- هنوزم استفاده می کنه ولی...خُب خودت می فهمی. پس تو برو وسایلت رو جمع کن هری. شماهام همینطور.
او اعضای خانواده ی ویزلی را مخاطب قرار داده بود. رون پرسید:
-بالاخره یکی نمی گه قضیّه ی پروفسور دامبلدور چیه؟!
کسی حواسش به حرف رون نبود به همین دلیل رون هم با ناراحتی به اتاقش رفت تا وسایلش را جمع کند. هری چیزی برای جمع کردن نداشت به همین دلیل در اتاقش به تنهایی روی تخت نشسته بود و فکر می کرد که ناگهان کسی به در ضربه زد. لوپین در را باز کرد و گفت:
- هری بیا پایین صبحانتو بخور. ما هم داریم آماده می شیم.
او چوبدستیش را تکانی داد و چمدان هری و قفس هدویگ ناپدید شدند. لوپین ادامه داد:
- وسایلت تو خونته.
- چی؟ ما می خوایم بریم گریمولد؟
- هری یادم رفته بود که ازت اجازه بگیرم. اجازه میدی که ما به گریمولد بریم؟
- آه... بله، حتماً.
-خب پس زود بیا پایین.
هری به دنبال لوپین به طبقه ی پایین رفت. آقای ویزلی به آن جا آمده بود و مشغول سؤال و جواب از دیگران بود. هری پس از لام و احوال پرسی با آقای ویزلی شروع به خوردن صبحانه کرد. هری به یاد نداشت که ویزلی ها صبحانه را این موقع بخورند. به همین دلیل به ساعت نگاه کرد تا شاید تعجّبش برطرف شود. ولی وقتی فهمید که ساعت نه و نیم است، تعجّبش بیش تر شد. خانم ویزلی گفت:
- الآن ساعت نه و نیمه. هرمیون ساعت ده می رسه... اُه... اون یه جغده؟!
نیازی به جواب نبود. چون یک جغد قهوه ای رنگ با سرعت داخل آشپزخانه شد و به سمت جینی رفت. جینی نامه را از پای جغد باز کرد و با خوشحالی گفت:
-اصلاً یادم نبود. مامان نتایج امتحانات سمجمه.
سپس نامه را باز کرد و آن را با همراهی مادرش خواند. خانم ویزلی پس از خواندن نامه گفت:
- آفرین جینی، می دونستم که بالاخره تو دفاع در برابر جادوی سیاه عالی میگیری. تو اوّلین نفر تو فامیل هستی که دفاع در برابر جادوی سیاهش عالیه.
با گفتن این حرف خیلی ها از جمله هری و رون به سرفه افتادند. جینی به سمت هری آمد و نامه را به او نشان داد. نمره های او این گونه بودند:
مراقبت از موجودات جادویی قابل قبول
ورد های جادویی فراتر از حدّ انتظار
دفاع در برابر جادوی سیاه عالی
پیشگویی قابل قبول
تاریخ جادوگری قابل قبول
معجون سازی فراتر از حدّ انتظار
تغییر شکل فراتر از حدّ انتظار
هری نیز که خوشحال شده بود گفت:
-آفرین جینی. بهت تبریک می گم.
- حالا دوتامونم می تونیم کارآگاه بشیم. و بعد از این حرف بوسه ای بر گونه ی هری زد. هری نگاهی به اطرافش انداخت. کسی حواسش به آن ها نبود. بعد از صبحانه همه حاضر بودند و در محوّطه ی پناهگاه ایستاده بودند. لوپین دنبال هری حرکت می کرد و هری از این کار او تعجّب می کرد.
- ساعت دهه. الآن هرمیون می رسه...
شترق... هرمیون ظاهر شد و به سمت آن ها دوید و گفت:
- سلام... چرا این جا ایستادید؟
خانم ویزلی در حالی که داشت در را با طلسم های مختلف کلید می کرد، گفت:
- داریم میریم گریمولد.
-چرا؟
کسی به هرمیون جواب نداد زیرا همه جا را سیاهی فراگرفته بود. هری احساس کرد کسی او را محکم به زمین هل داد و او به زمین خورد. سیاهی از بین رفت. هری سرش را بلند کرد و در برابر چشمان حیرت زده اش دامبلدور را دید. از جایش بلند شد و گفت:
- سلام پروفسور... شما این جا چی کار می کنید؟!
- سلام هری. مثل اینکه هنوز عادت نکردی که منو آلبوس صدا کنی. خب من و ریموس از قبل با هم قرار گذاشته بودیم که بعد از اومدن خانم گرنجر، من خودمو نشون بدم. البته فقط به تو و ریموس.
هری به پشت سرش نگاهی کرد و دید که لوپین پشت سر آن ها ایستاده و بقی،ه بیهوش روی زمین افتاده اند. درست مثل وقتی که دامبلدور از دست مأموران وزارتخانه فرار کرده بود. دامبلدور ادامه داد:
- هری اونا تا چند لحظه ی دیگه به هوش میان. پس ساعت 12 شب جلوی آتش خونت باش. کسی هم به جز ریموس پیشت نباشه. فعلاً خداحافظ.
دامبلدور غیب شد. هری به سمت لوپین برگشت و گفت:
- پس برای همین دنبال من حرکت می کردین؟
لوپین نیشخندی زد و گفت:
- آره برای این که هر وقت دامبلدور ظاهر شد، تو رو هُل بدم زمین.
صدای آقای ویزلی، مودی و تانکس بلند شد که فریاد می زدند:
- استوپیفای !
هری برگشت و دید که آقای ویزلی، مودی و تانکس در حالی که روی زمین افتاده اند و چوبدستیشنا به سمت هواست، این ورد را گفته اند. هری نزدیک بود که از خنده روده بر شود. بقیّه تک تک بلند شدند. لوپین نیز که مثل هری می خندید، گفت:
-ببخشید. یادم رفته بود که بهتون بگم من به این جا یه دزدگیر سیاه کننده زدم و اگه هرکی اینجا برای اوّلین بار ظاهر بشه اینطوری میشه. چون من به هری نزدیک بودم اونو به زمین هُل دادم تا در امان باشه ولی وقت نکردم که به شما چیزی بگم. خب بریم.
بقیّه به او چپ چپ نگاه می کردند. هرمیون که هنوز گیج بود، پرسید:
-چی شده؟... چرا داریم میریم گریمولد؟
- هرمیون، فعلاً وقتنیست که برات توضیح بدیم. خودت تو گریمولد همه چیزو می فهمی.
خانم ویزلی دست جینی را و آفای ویزلی دست رون را گرفتند و غیب شدند. لوپین به هرمیون گفت:
- چرا معطلی؟
برو گریمولد.
- باشه.
سپس هرمیون نیز غیب شد. لوپین نیز دست هری را گرفت و با او غیب شد. هری مجدّداً احساس همیشگی غیب شدن را تجربه کرد و لحظه ای بعد خود را در میدان گریمولد یافت. سپس بقیّه ی افراد نیز ظاهر شدند.
هری به لوپین گفت:
- من خودم می تونم غیب و ظاهر بشم.
- می دونم هری. حتّی میدونم که یه ماه پیش دامبلدورو از اون غاره به هاگزمید بردی. ولی به نظرت عاقلانه ست که من اجازه بدم کسی که ولدمورت در به در دنبالشه به تنهایی غیب بشه؟!
- شما قضیّه ی اون غارو از کجا می دونید؟
- ساعت دوازده هری.
سپس به هری لبخندی زد. مودی به هری گفت:
- هری درو باز کن.
هری که حدود دوازده ساعت قبل نیز این کار را انجام داده بود، در را باز کرد و وارد خانه ی شماره ی 12 گریمولد شد. جایی که او را به یاد سیریوس می انداخت...
قبلی « سینگای خون آشام_فصل سوم هری پاتر و آغاز پایان - فصل 12 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
الکس واتسون
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱
از: جایی به نام هیچ جا...
پیام: 36
 Re: والا...
بابا HARRY عزیز یه جوری می گی انگاری هری عقب مونده نیست... واقعانم چرا اینقدر لوپین فرد مهمهی شده؟ اما به هر حال جالب بود دستت درد نکنه منتظر فصل های بعدی هستم پس عجله کن...
nnight
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۹:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۹:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: هاگوارتز
پیام: 47
 جان پیچ ها
خوب بود فقط بگو ببینم چرا لوپین از همهی افراد مهمتر شده است؟
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۴ ۲۳:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۴ ۲۳:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: باحال
خوب بود
شاه مني دِمور
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۷ ۹:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۷ ۹:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۷
از: دِمورستان
پیام: 1
 باحال
عالي بود
بعدي رو زودتر بذار
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۶ ۹:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۶ ۹:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 .
بد نبود
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۳:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۲۳:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوبه اما
داستانت خوبه اما چرا همه با هري يه جوري رفتار ميكنن كه انگار اون يه كودن عقب افتادست؟
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۱۱:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۵ ۱۱:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 نظر
مرسی خیلی قشنگ بود فصل بعدی رو زودتر بده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.