هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و دوست جدید

هری پاتر و دوست جدید - 2 - 20


واقعیت گنگ - 2
----------------------------------
هری به حالتی میان خواب و بیداری فرو رفته بود. با خود می گفت قبلا یکی بود حالا شد دوتا. اما علاوه بر همه اینها اتفاقاتی را که دیشب در اتاق دامبلدور شاهد شده بود را از یاد نبرده بود و نگران و دودل بود که آیا واقعا همزاد یک قاتل است؟ در همین حواشی متفکر شده بود که صدای رون او را از آن حالت خارج ساخت.
نگران این دوتا نباش همه ما با تو هستیم. در مورد اون یارو درانت هم باید بگم که این یه دروغ محضه. من و هرمیون خیلی رو اون چیزا فکر کردیم...
شما ذهن خوانی بلدین؟ شما وارد ذهن من شدین؟
هرمیون که هری را عصبانی و بی حوصله یافته بود ختم قائله شد و گفت:
نمیتونستیم که از خودت بپرسیم. در ضمن تو از ما قوی تری میتونی اجازه ندی کسی وارد ذهنت بشه. ما که تو رو مجبور نکردیم.
اما شما چطور یاد گرفتین؟
خوب راستش رو بخوای من و رون بعد از اون قدرت هایی که دیوید به ما داد خیلی چیزای دیگه هم خودبخودی یاد گرفتیم. خیلی از افسونا هستن که من تا حالا تو کتابا نگاهشون می کردم و حسرت انجام دادنشون رو می خوردم اما حالا برام مثل آب خوردنه.
با این همه من دوس ندارم کسی وارد ذهنم بشه...
در همین لحظه جینی با چهره ای بشاش و خندان سر میز حاضر شد و لقمه آویزان از دهان هری را در همان حالت گاز زد و گفت:
آخیش. شام هم نخوردم. این مدرسه تو غذا رسانی مشکل داره باید برامون میان غذا هم بدن. مثلا یه ساعت بعد از صبحونه. یه ساعت قبل از ناهار و یه ساعت بعد از ناهار. حالا اگه خواستن من حاضرم قبل از شام هم میان وعده غذایی داشته باشم.
چیه خیلی شادی...
بترکه چشم حسود.
جینی این را گفت و لپ خندان هری را بوسه کوتاهی زد و رفت. در میان راه بازگشت و روبه هری گفت:
اگه چمدونت رو نبستی من حاضرم کمکت کنم ها.
رون که از حسادت نمیدانست کدام بشقاب را گاز بگیرد چهره اش مانند سیب هایی که درون سینی بزرگی بودند سرخ و کبود شده بود. هرمیون که این وضعیت را دید گفت:
نمیر بابا. چمدون تو رو هم من می بندم.
هری از این که موضوع عوض شده بود خوشحال بود. اما خوشحال تر از اینکه امروز هاگوارتز را برای تعطیلاتی چند روزه ترک می کند. همین چند سال پیش بود که حاضر بود همه دارایی خودش در بانک گرینگوت را بدهد تا از هاگوارتز جدا نشود اما اکنون حاضر بود همین مبلغ را در قبال تعطیلاتی دور از هاگوارتز بپردازد.
بعد از چند دقیقه میز را به مقصد طبقه چهارم برای کلاس فلیت ویک ترک کردند. هری از این کلاس رضایت کامل داشت چون کلاسی پر تحرک بود. جایی که در کنار تحصیل جادو می توانستند کمی هم اختلاط کنند. فلیت ویک برای آن روزشان تدارک افسونی برای حاضر کردن لیوان آب را دیده بود. به قول خودش با افسون آگوامنتی دیگه نیازی به این کلمن های موگلی ندارین که هرجا رفتین با خودتون یکی همراه ببرین. هری حواسش به کلاس نبود و فقط زیر لب چرت و پرت زمزمه می کرد یا اگر وقت می کرد با رون درباره اینکه فردا کجا خواهند بود صحبت می کرد. اما بالاخره حواس پروفسور کوتاه قد کلاس افسون ها متوجه گوشه دنجی شد که سه تن از دانش آموزانش به آنجا خزیده بودند و با هم صحبت می کردند. بر سر رون فریاد زد:
یه تکونی به خودت بده ببینم چی بلدی.
رون در حالی که از این حرکت ناگهانی تمرکزش را از دست داده بود بدون هیچ گونه تمرکزی گفت:
اگوامتنی.
صدای کوتاهی از چوب رون برخاست و ناگهان یک بوی نابه هنجار کل کلاس را فرا گرفت.
احمق به تو گفتم آگوامنتی نه اگومتنی. حالا تو پاتر نوبت توئه.
هری در حالی که سعی در جمع آوری کلیه تمرکز حواس خود و استفاده کامل از فسفر مغزش بود آرام گفت آگوامنتی و چوبش را حرکت کوتاهی داد. اما به جای یک لیوان آب ابری کوچک و سیاه رنگ حاضرشد که بالای سر استاد افسون ها ایستاده بود و همراه با رعد و برق های پر صدا و نور های رنگی از خود قطرات آب بیرون می داد. بر اثر این باران شکل و شمایل پروفسور به موشی بدل گشت که یک روز کامل زیر آب مانده باشد. فلیت ویک دستانش را روی هم گذاشت و گفت:
فکر نمی کنم که من شباهت چندانی به بوته گل یا درخت داشته باشم. بنابراین شما دو تا. تمرین شب. هر شب کریسمس وقتی دارین دعا می کنین یه لیوان هم آب بخورین.
هری در حالی که اظهار ناراحتی می کرد گفت:
اما پروفسور چه فرقی داره من که آب حاضر کردم.
اما لیوان که نداشت. ها؟
هنگام خروج از کلاس هری با خود عهد بست دیگر در این مواقع زیاد تمرکز نکند چون مضر محسوب می شود. در میانه راه ناگهان سر درد شدیدی احساس کرد. گویی چیزی مانند یک دریل در صدد سوراخ کردن مغز او بود. احساس کرد کسی سعی دارد به اطلاعات محرمانه موجود در مغزش نفوذ کرده و آنها را به یغما ببرد. بنابراین خیلی سریع چیزهایی را که یاد گرفته بود به کار گرفت برای اولین بار همه چیز طبق میل او پیش رفت. هری وارد اتاقی شد که همه جای آن را آت و آشغال و وسایل اضافی دیگر فرا گرفته بود. جلوتر رفت جایی در نزدیکی یک پیچ کوهی از کتاب روی هم تلنبار شده بود. اما چیزی که هری انتظار دیدن آن را داشت جلوتر بود...
ترق.
هری تلوتلو خورد و با صدایی بلند روی کتاب هایش افتاد. دراکو مالفوی با چوب آخته در کنار هری ایستاده بود. خشمگین می نمود.
چطور جرات کردی وارد مغز من بشی؟
من از خودم دفاع کردم.
اکسپلیارموس.
چوب هری از میان انگشتانش خارج شد. رون خیلی سریع دستی تکان داد. مالفوی از ساق پا آویزان شده بود و مزخرف می گفت. احتمالا هرچه فحش در تمام عمرش شنیده بود به زبان آورد.
هری تازه می خواست راهش را ادامه دهد که ناگهان اسنیپ در انتهای راهرو به چشم هری آمد. با اولین نگاهی که به مالفوی انداخت چهره اش تغییر کرد. ورد کوتاهی زمزمه کرد و مالفوی را پایین آورد.
خب پاتر. پس تو روز روشن هم به همه حمله می کنی. 20 امتیاز از گریفیندور کم میشه. حالا هم برین پی کارتون. و تو مالفوی با من بیا.
اما قربان...
احساس میکنم به کمی معجون گوش تمیز کن نیاز داری نشنیدی چی گفتم؟ همین حالا برو دنبال کارت فرد برگزیده.
هری هنگام ادای آخرین کلمات اسنیپ نوعی احساس تنفر و مسخرگی کرد اما هیچ دوست نداشت روزش با بازداشت در دخمه تاریک اسنیپ خراب شود بنابراین همراه رون و هرمیون به راهش در کریدور طبقه دوم ادامه داد.
در میان راه هری همه چیزهایی را که دیده بود برای آن دو شرح داد و در پایان خاطر نشان کرد که:
من نمیدونم اونجا کجاست اما مطمئنم به ولده مورت مربوطه.
رون هرمیون هم که حوصله جر و بحث با هری را نداشتند با بهانه های مختلف موضوع را عوض کردند اما تیر هرمیون با گفتن اینکه من میرم چمدونم رو ببندم به هدف خورد. چون رون هم سخنان او را تایید کرد. بنابراین راه برج گریفیندور را در پی گرفتند و از فرصت استفاده کردند. چون باید حداکثر تا نهار چمدان هایشان را می بستند. کار هری زیاد طول نکشید اما رون با وسائلش مشکل داشت. قفس های جغد ها را تمیز کردند و هری برای آوردن آنها پیشقدم شد چون میخواست برای مدت کوتاهی هم که شده آن مدرسه را ترک کند و در هوای آزاد قدم بزند. راه جغد خانه در پیش گرفت اما در مقابل در ورودی شنل سیاه اسنیپ را دید که به طور مرموزی قسمتی از آن بیرون بود. شاید در کل تاریخ هاگوارتز هری تنها کسی بود که لباسهای معلمانش را به خوبی می شناخت. در گوشه ای پنهان شد و فالگوش ایستاد...
- ببین دراکو تو خیلی داری تند میری تو باید بزاری کمکت کنم...
* هرگز. من نقشه دارم. تعمیر اون دیگه داره تموم میشه و...
- همین چند دقیقه پیش اگه به طور مستقیم از چوبت استفاده نکرده بودی پاتر همه چیز رو می فهمید.
* اون هیچی نمیدونه من نذاشتم. تو میخوای همه افتخارات رو برای خودت داشته باشی اما من نمیذارم.
- احمق نشو دراکو بذار کمکت کنم...
دددددارررق
پیوز از ناکجا ظاهر شد و ظرف چینی بزرگی را روی زمین پرت کرد. بشقاب درست کنار پای هری افتاد و چند تکه شد. اسنیپ متوجه هری شد و به سمت او برگشت:
- اینجا چیکار می کنی پاتر؟
هری خیلی سریعتر از آنچه فکرش را هم بکند ذهنش را به روی همه چیز بست. این مطلب را وقتی متوجه شد که اسنیپ چهره در هم کشید.
آوووو. اینجارو. شاگرد بی استعداد من حالا برای خودش استاد شده. بگو اینجا چیکار می کردی؟
من.... داشتم رد می شدم. اینجا یه محله کاملا عمومیه. اینطور نیست پروفسور مک گوناگل؟
اسنیپ که تازه متوجه مک گوناگل شده بود گفت برو دنبال کارت.
هری با اطلاعات جدیدی نزد رون و هرمیون بازگشت در حالی که دو جغد روی کتف های دو دستش نشسته بودند. هدویک با چشمانی سراسر تنفر به خوک خیره شده بود. مثل اینکه نظر او از دو سال قبل نسبت به خوک تغییر چندانی پیدا نکرده بود. هنوز هم کینه توزانه به او خیره می شد.
هری بار دیگر همه چیز را برای آن دو تعریف کرد اما زنگ نهار باعث شد آنها فرصت چندانی برای نظر دادن نداشته باشند.البته از این موضوع خشنود بودند. خوردن مقداری گوشت همراه با سبزیجات باعث شد هری کمی روی صندلیش جابجا شود. آرام لم داده بود و به وقایعی که در آن جای نا معلوم در انتظارش بودند می اندیشید. عمارت بزرگی را در نظرش مجسم کرد. همراه با جینی داشت در باغ پشت عمارت قدم میزد اما ناگهان همه چیز تیره و تار شد. خانه ای تاریک و حقیرانه. شمع کوچک روی میز تنها منبع نور این اتاق محسوب می شد. سه نفر در کنار آن ایستاده بودند و آرام با هم حرف می زدند اما یکی از آنها این جمع را ترک کرد و به طرف پنجره اتاق رفت. مدتی به آن خیره شد و ناگهان هری آغاز سخن کرد:
- خب دوستان. فکر کنم باید جنگ رو شروع کنیم. اینطور نیس درانت؟
* جنگ؟ تو که علناً جنگ رو شروع کردی. طوفان ، سیل ، نصف کردن پل و شیاطین احمق جنون...
- و در نتیجه آغاز کشتار فوق جادوگران مخالفم. البته با کمک شما دو تا.
زنی که تا آن لحظه ساکت بود خنده سردی کرد و گفت:
خوشحالم که می تونم کاری برات بکنم دوست من.
درانت بار دیگر به سمت پنجره برگشت اما اینبار وقتی رو به سمت ولده مورت کرد هری قطره اشکی در کنار چشم او دید. زن ادامه داد:
اما سارا مال منه. دوس دارم خودم تمومش کنم. دفعه قبل دیوید مانع شد اما اینبار دوس دارم وقتی خون سارا رو می مکم و به زندگی رقت بارش پایان میدم شما دوتا کار دیوید رو تموم کرده باشین.
ولده مورت به سمت اینه کوچکی که در آن نزدیکی بود حرکت کرد و گفت:
اما پاتر مال منه.
و هری بار دیگر آن چهره منفور را دید. چهره ای مار مانند با دو چشم عمود سرخ رنگ گربه مانند. و بار دیگر فریاد و خنده.
همه کسانی که در تالار حضور داشتند به هری زل زده بودند و مک گوناگل با چهره ای نگران در حال حرکت به سمت هری بود. وقتی بالای سرش رسید رو به رون و هرمیون که ترس از صورت هر دویشان پیدا بود کرد و گفت:
چی شد؟
فکر کنم دوباره خواب دیده یا به قول خودش رویای واقعی یا یه همچین چیزی.
اما آقای ویزلی اینجا که خواب نبود بود؟
نه اما... من نمیدونم.
هری بلند شد و نشست و ادامه حرف های رون را گرفت.
من چیزیم نیس بازم اون لعنتی رو دیدم.
فکر نمیکنی بهتره استراحت کنی؟
نه قربان حالم خوبه.
باشه. چیه چرا به اینجا زل زدین؟ غذاتون رو بخورین. کلاسها تا چند دیقه دیگه شروع میشه و من دوست ندارم کسی در آخرین روز قبل از تعطیلی کریسمس غائب باشه.
ادامه روز به منوال همیشه گذشت فقط با این تفاوت که پروفسور دامبلدور برای سخنرانی حاضر نبود و این چیزی بود که هری و دوستانش را نگران می کرد. اما از طرف دیگر این مسئله که فردا در کجا خواهند بود باعش رفع نگرانی بود. هری مطمئن بود که اتفاقی برای او نیافتاده و فردای ان روز با هم در شهری در ناکجا خواهند بود.
-----------------------------------------------
نظرات شما کمک حال منه. پس نظر دادن رو قطع نکنین. در ضمن اگه دیر می فرستم منو ببخشین شرمنده.
ایلیا





قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 12 آخرین انتقام » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 هوموو...
مرسـي. جالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــب بيده
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و دوست جدید
هووووم.جالب بود.داستان بعدی رو بنویس تا رستگار بشی.
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۶:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۶:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 خوبه
اينم خيلي خوب بود مرسيييييييي
sam_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۸ ۱۲:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۸ ۱۲:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۶
از: هاگوارتز
پیام: 14
 خوب بود
بد نبود!
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۱۱:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۱۱:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 حهصبل
در جواب الي پاتر:
از بازگشت به شاخه
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۱۱:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۱۱:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 توپه
خوب بود
eli_p
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۲ ۱۷:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۲ ۱۷:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۹
از: گودریک هالو
پیام: 73
 هری ...
خوبه.لطفآ به من بگین فصلهای10تا16و فصل 18 رو از کجا می تونم پیدا کنم .
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۲ ۹:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۲ ۹:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 خوب بود
تقریبا خوب بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.