هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و جان پيچ‌ها

هری پاتر و جان پیچ ها-فصل 6


هری پاتر و جان پیچ ها
فصل ششم: ریسک دامبلدور
--------------------------------------------------
- درو آروم ببند رون. الآن صدای مامان سیریوس در میاد. بچّه ها شما برین تو اتاقاتون.
هری، رون، هرمیون و جینی به طبقه ی بالا رفتند. در پلّه ها هرمیون پرسید:
- بالاخره یکی به من میگه که چه خبره یا نه؟
- الآن همه چیزو بهتون توضیح میدم.
همه ی آن ها به اتاق هری و رون رفتند. هری همه ی ماجرا را (از جریان دامبلدور تا خواب دیشبش ) برای آن ها تعریف کرد. در آخر رون با تعجّب پرسید:
- به نظرتون به هری چی می خواد بگه؟
هری بلا فاصله جواب داد:
- خب معلومه. حتماً می خواد منو برای مبارزه آماده کنه.
هرمیون گفت:
- اگه می خواست تو با ولدمورت مبارزه کنی تورو به گریمولد نمیاورد.
- مگه دامبلدور منو به این جا آورده؟
- مگه خودت نگفتی که پروفسور لوپین مجبورشون کرده که به این جا بیان. لوپین که سرخود نمیاد بگه که همه باید به گریمولد برن. حتماً یکی بهش گفته. که مطمئنّناً اون دامبلدوره.
جینی که در این مدّت ساکت بود گفت:
- اگه این طور باشه، دامبلدور از کجا می دونست که هری اون خواب رو دیده که بخواد به لوپین بگه.
- وقتی لوپین به پناهگاه اومد وسط بیرون نرفت؟
- نه.
- خب، بالاخره حتماً یه جوری با دامبلدور در تماس بوده.
- آخه تو از کجا مطمئنّی که نظریّت درسته؟
- به همون دلایلی که گفتم.
- فعلاً به هیچ نظریه ای نباید مطمئن بود. همه چیز ساعت دوازده مشخّص میشه.
- خب هری پس بیا دوباره با هم فرشینه ی بلک هارو با دقّت ببینیم.
- باشه.
آن ها به سمت فرشینه ی بلک ها رفتند و با دقـت آن را دیدند. بلکه ر، الف، ب دیگری نیز بیابند.
قبل از نهار لوپین به محفلی ها گفت که دامبلدور زنده است. ولی کسی نمی دانست که دامبلدور چطور زنده مانده بود. به همین دلیل در هنگام نهار همه به او چپ چپ نگاه می کردند. و گاهی یکی از لوپین می پرسید که چرا به آن ها نمی گوید که دامبلدور چگونه از آوادا کداورا جان سالم به در برده و هر بار نیز یک جواب می شنیدند: « خود دامبلدور نمی خواد که شما بدونین و من هم نمیگم.»
شب فرا رسید. کم کم آشپز خانه خلوت شد و همه برای خواب رفتند. وقتی کسی حواسش به هری و لوپین نبود، لوپین به هری گفت که او نیز به اتاقش برود و بعد از چند دقیقه که همه رفته اند برگردد. هری نیز این کار را کرد. وقتی برگشت دید که لوپین در آشپزخانه بر روی صندلی نشسته و منتظر اوست. او گفت:
- من به بقیّه گفتم که امشب این جا نگهبانی میدم. در حالی که نگهبانی لازم نیست. چون ولدمورت و مرگ خوارا نمی دونن که ما این جاییم.
پس از این که هری به آشپزخانه داخل شد لوپین در را قفل کرد. ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه بود.لوپین با جادو برای هری بک لیوان نوشیدنی حاضر کرد. درست وقتی که هری نوشیدنی اش را تمام کرد، از شعله های آتش صدایی آمد و چند لحظه بعد سر دامبلدور در میان شعله های آتش پدیدار شد. دامبلدور گفت:
- هری وقت زیادی نداریم، پس میرم سر اصل مطلب. باید بدونی که تو خواب دیشبت کسی که اسنیپ نامیده شد من بودم. من از معجون مرکّب پیچیده استفاده کردم و در جلسه ی مرگ خوارا شرکت کردم. البتّه می شد که این کارو نکنم ولی چون می خواستم که کاری کنم تا تو تو خوابت به اون صحنه دست پیدا کنی، ناچار شدم خودمو جای سوروس بذارم.
هری متوجّه حرف های دامبلدور نمی شد. احتمالاً دامبلدور نیز متوجّه این موضوع شد. چون گفت:
- هری همون طوری که قبلاً هم بهت گفتم من قلاً هم می دونستم که مرگ خوارا می خوان اون شب به من حمله کنن. همین طور می دونستم که قراره من اون شب بمیرم. چون من و سوروس و دراکو از قبل هماهنگ کرده بودیم. این هماهنگی به خاطر این بود که سوروس پیش ولدمورت محبوبیّت هفده سال پیش رو به دست بیاره و دوباره نزدیک ترین فرد به ولدمورت بشه و بتونه برای من جاسوسی کنه. هر چند که قبل از اون هم جاسوسی می کرد ولی بعد از این همه مدّت من به این نتیجه رسیدم که سوروس دیگه نمی تونه پیش ولدمورت محبوبیّت قبلیشو به دست بیاره. به همین دلیل با هم یه نقشه ای کشیدیم و در آخر من تونستم اونو راضی کنم که منو بکشه. سوروس هم به ولدمورت گفت که دامبلدور دیگه اطّلاعات مهمّی نداره و خودش می تونه اونو بکشه. ولی یه حادثه ای پیش اومد که تقریباً نصف نقشه مون نقش بر آب شد. ولد مورت تصمیم گرفت که به جای سوروس دراکورو نماینده ی قتل من کنه. سوروس هم مدّت خیلی زیادی سعی کردیم تا دراکورو راضی کنه که خودش به جای اون این کارو انجام بده. آخر سر هم دراکو راضی شد. ولی من اون شب خیلی نگران شدم. چون احساس کردم دراکو می خواد منو بکشه. برای همین شروع کردم به جادو کردن دراکو بدون چوبدستس. ولی چون من قدرت زیادی رو تو اون غاره از دست داده بودم خیلی طول کشید. تا این که سوروس رسید و کارو انجام داد. خاب. حالا اگه سؤالی داری بپرس.
هری می خواست چیزی بگوید ولی لحظه ای به لوپین نگاهی انداخت و دامبلدور متوجّه منظور او شد و گفت:
- هری یادم رفته بود که اینو بهت بگم. من به ریموس همه چیزرو راجع به جان پیچ های ولدمورت و خودم گفتم. چون اون هم می تونه مثل سوروس کمک زیادی برای از بین بردن جان پیچ ها به ما بکنه.
هری که خیالش از بابت لوپین راحت شده بود گفت:
- چرا شما راضی شدید که بمیرید تا اطّلاعاتی از ولدمورت به دست بیارید؟
- هری قبلاً هم گفتم. برای این که سوروس به ولدمورت نزدیک تر بشه.
- چرا می خواستید که اون به ولدمورت نزدیک تر بشه؟ مگه نگفتید که قبلاً هم براتون اطّلاعاتی از ولدمورت میاورده؟
- این کار برای این بود که شاید بتونیم بفهمیم که جان پیچ آخر چی می تونه باشه.
- شاید؟ یعنی این یه ریسکه؟
- بعضی وقتا ریسک لازم میشه. مثل وقتی که من به شکل سوروس جلوی ولدمورت ایستادم و با یک جادوی خیلی قدیمی و پیشرفته کاری کردم که تو به اون صحنه دست پیدا کنی. و یا این که سوروس رو به جای خودم دنبال تو فرستادم.
- چی؟
- هری اون کسی که اون شب دنبال تو اومد من نبودم. بلکه سوروس بود. من به اون گفته بودم که اون حرفا رو به تو بزنه. ولی هماهنگ نشده بود که اون تو رو به این جا بیاره و ر، الف، ب رو به تو معرّفی کنه اون سر خود این کارو کرد. البته کار خوبی کرد.
هری شب گذشته را به یاد آورد... دامبلدور در بین صحبت هایشان چیزی نوشیده بود و حتّی به هری نیز تعارف کرده بود.
- آره هری اون برای این به تو تعارف کرده بود که شک نکنی.
- شما از کجا دونستین که من به چی فکر می کنم؟
- ذهن جویی بدون چوب دستی. راستی مثل این که بازم یادت رفت که منو شما خطاب نکنی!
- چشم آلبوس. ولی ذهن جویی بدون چوبدستی دیگه چیه؟
- همون چیزی که ولدمورت به صورت آشکار از اون استفاده می کنه.
هری خیلی گیج شده بود. همه ی اتّفاقات این دو روز در ذهنش جمع شده بود و وقت برای فکر کردن روی آن ها نداشت.
- هری فردا ساعت پنج بعد از ظهر هم میای این جا. من می خوام که از فردا که دوباره کلاس هامونو شروع کنیم. لزومی هم نداره که کسی پیشت نباشه. خب هری منم باید دیگه برم. فردا می بینمت.
- خدا حافظ آلبوس.
دامبلدور رفت. هری رو به لوپین کرد و گفت:
- شما از کی این ماجرا رو می دونید؟
- درست همون روزی که به اون غاره رفتید.
هری به اتاقش رفت. رون خوابیده بود و صدای خرخرش می آمد. هری می خواست به این حوادث بیندیشد. ولی خیلی خسته بود. فردا به این مسائل فکر می کرد. هر چه زود تر این کار را می کرد، بهتر بود. زیرا ولدمورت در چندین کیلومتر دورتر برای کشتن هری نقشه می کشید...
قبلی « هری پاتر و آغاز پایان -فصل 13 مصاحبه با استنسیلاو ایانوسکی و کلمنس پوئسی » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
الکس واتسون
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱
از: جایی به نام هیچ جا...
پیام: 36
 Re: نظر
خوب اگه با اسنیپ سروسری داری بگو ادامت نمی کنیم چون داستانت نه خوب بود نه بد ... ولی سعی کن در فصل های بعدی اسنیپ رو اینقدر خوب جلوه ندی وگرنه... (شوخی کردم بابا جدی نگیر)
آشتیانی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۱:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۱:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۳
از:
پیام: 2
 نظر
خوب بود ولی من نفهمیدم دامبلدور زنده س یا مرده
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۲:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۲:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 Re: جان پیچها...
داستانت خوبه اما يه اشكال خيلي خيلي بزرگ داره اگه اشكالش رو برطرف كني خيلي خوب ميشه اشكالش اينه كه اسنيپ رو خوب نشون ميدي اون خائنه
eli_p
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲ ۱۵:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲ ۱۵:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۹
از: گودریک هالو
پیام: 73
 جان پیچها...
نه خوب بود نه بد. (اگه زود بدی ضرر نمی کنی!)

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.