هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و مبارزه نهایی

هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل سوم


هري: تو اينجا چيكار ميكني؟ خائن تو چطور جرات کردی ...
دامبولدور حرفشو قطع کرد: چه خبره سوروس؟
اسنيپ زير چشمي به هري نگاه كرد و رو به دامبلدور گفت:اونچه خواسته بودین انجام شد و اسمشونبر در طبقه ی دوم خانه ی پدريش به همراه ورمتیل و مار دست آموزش و چند تا از مرگخواراش دارن تجديد قوا ميكنن تا بتونن در مقابل ما به برتري برسن.
دامبلدور: خوبه همه چیز داره همونجور كه ما ميخايم پيش ميره.
ولي تو چطور تونستی الان بياي اينجا بدون اينكه ولدمورت بهت شک کنه کار خطرناکی بود.
-نه پروفسورخطر ناك نبود .
هري با شنيدن اين صدا يكه خورد.اين صداي او بود پس اشتباه نکرده بود.هری فریاد زد: سيريوس تويي؟
دامبلدور: بلك خوبي؟
هری به شدت یکه خورده بود سیریوس آنجا.
هري: پرفوسور شما ميدونستيد؟ می دانستید که او این جاست؟
دامبولدور: هری این روح سیریوسه نه خودش. یه مرده هیچ وقت برنمی گرده.
هري: براي يك لحظه فكر کردم خودشه که برگشته !
سيريوس: درسته كه من مردم ولي می توانم خودم را به دیگران نشان دهم و به محفل کمک کنم.
هري: پس تا الان چرا خودت رو به من نشون ندادی تو می دونستی که من چقدر دلم می خواست تو رو ببینم و تو در تمام این مدت فکر می کردم دیگر نمی توانم تو را ببینم. چرا خودتو به من نشون ندادی؟
سیریوس: من برگشتم تا تو رو ببینم !!
دامبلدور: هري، سيريوس، این حرفا رو بزارین کنار فعلا کارهای مهم تری داریم که باید بهشون برسیم سیریوس قرار بود تو جای مالفوی رو عوض کنی؛ پس چی شد؟؟
سیریوس خواست چیزی بگوید که صدای انفجاری از پشت سر آنها را ترساند.همگی به سمت صدا چرخیدند ، فضای اطرافشان پر بود از بوی دود و چوب سوخته. اين دفعه اين حمله مرگخوارها بود آن ها به سرعت خودشان را برای مبارزه آماده کردند. آلبوس و هری آماده مبارزه شدند ،مبارزه ای که ممكن بود اخرين مبارزه ای عمرشون باشه. هری کمی عصبی اما مصمم بود. اون ميدونست كه بالاخره این اتفاق خواهد افتاد چه دوست داشته باشه و چه نداشته باشد.
در اين زمان بود که سیریوس رو كرد به هري و به آرومی گفت :هری آرامش خودت حفظ کن تو قرار نیست اینجا بمونی. دامبولدور از پس اینا برمیاد. تو وظیفه مهمتری بر عهده داری...
هري پرسيد:مهمتر از نابود كردن ولدمورت؟!
سیریوس : خب ... شاید آره !!وظیفه تو زنده موندنه!!!
هری:ولی من این وظیفه رو تا موقعی می خوام که لرد رو بکشم بعد از اون برام اهمیتی نداره
سیریوس:چرا اهمیت داره چون تو باید زنده بمانی تاولدمورت رو بکشی این همون پیشگوییه که انجام شده هری بدون با هرچی بازی کنی با تقدیر نمی تونی.حالا اینا اهمیت نداره منو و دامبلدور سر اونا رو گرم می کنیم تو هم سریع فرار کن و برو.
ناگهان ولدمورت در میان مرگخوارها ظاهر می شود.همه ی افراد درون صحنه نبرد رو كردند به ولدمورت و دامبلدور .
دامبلدور: بالاخره اومدي تام!!من فکر کردم که شجاعتتو از دست دادی!!!
ولد مورت: تا زماني كه تو نمیری من راحت نميشينم.الانم برای همین دلیل اینجا اومدم.
دامبلدور: از بچگيتم همينطور بودي و هیچ وقت هم موفق نبودی.
ولدمورت: خفه شو تو هنوز قدرت کامل من رو ندیدی.
در اين هنگام ولدمورت چوب دستی شو بلند میکنه و سيلي از نفرين هاي مختلف را به سوی دامبلدور می فرستد ولی دامبلدور در کمال آرامش همه آن ها را دفع می کند.هری هنوز مطمئن نبود چه كار بايد بكند اگه تو پیش گویی کشتن ولدمورت توسط او اومده بود پس اين مبارزه فقط بین او و ولد مورت بود.
در اين لحظه هری تصمیم گرفت تا با كمك روح سیریوس سراغ دراكو مالفوي برود. دراکو برای جبران کارهای دامبلدور با سفیدا همکاری خواهد کرد ولی ناگهان یک طلسم نابخشودنی از کنار هری رد شد و به دراکو خورد که تازه وارد ماجرای این جنگ صلح ناپذیر شده بود وتازه به محفل ققنوس پیوسته بود تا به وظایفی که بر عهده اش گذارده شده بود را انجام دهد. دراکو به خودش پیچید و از درد ناله ميكرد. صورتش سرخ شده و از دهانش خون می اومد. اطرافش خون آلود بود و فقط ناله می کرد، ناله ای که فقط از درد نبود چون دراکو انتظار نداشت که خاله اش نارسیا بلک چنین طلسمی به سمتش بفرسته.
هری چوبش را به طرف دراكو گرفت و زير لب وردی را زمزمه کرد در همان لحظه دراکو آرام گرفت و سر شرمسارش را بالا آورد و گفت : من واقعاً متاسفم نمی دونم این چه حماقتی بود که توی این چند سال مرتکب شدم حالا هر طوری که شده گذشته و امیدوارم که منو ببخشی.
قطره ای اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد که نمادی از آغاز یک دوستی بود ولی فرصتی برای ابراز احساسات نبود چون ولدمورت نفرين ديگه اي رو به سمتش می فرسته ولی هری آماده بود تا با اون حمله کنه وبه موقع از خودش و دراکو دفاع کنه.
ولدمورت: هري خوب جادو های دفاعی رو یاد گرفتی ولی نميتوني در برابر من عرض اندام کنی.
دامبلدور: چي شده تام؟ چرا داری عقب میری.
ولدمورت: من عقب نمیرم یکی داره من رو ...
اما جملشو ناتمام گذاشت و غیب شد. دامبولدور با تعجب رو کرد به هری و گفت:هری تو چی کار کردی که ولدمورت عقب نشست؟
هری بلافاصله گفت :خوب دامبلدور من باید بگم که دراکو و من با هم این کارو کردیم
-چی؟
ما از یه جادوی خواص گریفندور و اسلایترین استفاده کردیم و هنگامی که این دو با هم مخلوط بشن نیروی بسیار قوی به وجود آورد که باعث شد لردولدمورت غیب بشه.
دامبلدور:ولی تام کجا رفت؟؟؟
دراکو: به قصر ریدل ها چون اونجا لرد برای یه همچین جادویی طلسم های دفاعی قویی کار گذاشته.
دامبلدور: اهان اصلا يادم نبود که اون خونه قدرتهايي داره. درسته حالا هر دوتون زود زاه بيافتيد تا به ولدمورت برسیم
هری به دراکو کمک کرد تا بلند بشه و با هم راه افتادند.
هری: بقیه مرگ خوارا چی؟
-بقیه مر گخوار ها مشکلی بوجود نميارن.حالا ما باید به پناهگاه بريم برای مبارزه با ولدمورت.
سیریوس:چرا آلبوس ما نبايد بيايم؟
دامبلدور:چون تو هنوز کاری که بهت محول كردم انجام ندادی سیریوس.
هری پرسید: چه كاري بايد انجام بدی سیریوس؟
هری در حالیکه داشت با ناباوري به سيريوس نگاه می کرد سیریوس جواب داد: ناراحت نباش. ما وظايفمونو به خوبي انجام ميديم و احتياجي به كمك تو ندارم. من باید اخبار محفلو به ارواح عضو محفل منتقل کنم. ارواح هم با استفاده از اخباري كه من بهشون ميدم با یکدیگر متحد شوند و براي كشتن ولدمورت بسيج شوند. هری با تعجب به سیریوس نگاه كرد و گفت: ما با ارواح متحدیم؟!!!
سیریوس:آره بین ارواح هم اختلافاتی هست اما تقریبا هیچ کس نتونسته بود این اختلاف ها رو بر طرف کنه تا اینکه دامبلدور همشون رو جمع کرد و با اون نفوذي كه روشون داشت ، تونست اوناها رو متحد کنه. حالا هیچ روحی با ولدمورت همكاري نميكنه.
دامبلدور: معطل نشید. راه بيفت هري.
هري با اینکه نمی خواست سیریوس را ترك كند ولي بالاجبار به راه افتاد اما نگاهش به سمت سيريوس بود نمی توانست حالا که دوباره او را پیدا کرده بود دوباره اونو رها کنه ولي احساس آشناي ناپديد شدن بازم گریبانگیرش شده بود.ناگهان همه چيز در اطرافشان تغییر کرد و آن ها غیب شدند . همه اجسام بدورشان ميچرخيد و آن ها در خیابانی تاریک فرود آمدند و بالاخره آنها به خانه ریدل ها رسیدند و متوجه سردی ی هواي آنجا شدند.
هري: ببخشید پروفسور ، ما دو نفر بايد بريم یا که شما هم با ما میایید و به ما کمک می کنید ؟
دامبلدور : نه ، فکر کنم بهتره من اول برم و بعدش شما دو تا بیاین .
هری : ما دو تا؟ من كه يك نفرم؟
دامبلدور : مگه دراکو نیومد ؟؟!!
هری : نميدونم.
هري به دورو برش نگاهی انداخت و دراکو را دید که داره با سرعت زیادی به طرفش میاد . خیالش راحت شد اما بعد از چند لحظه متوجه شد که دامبلدور داره با چند تا از دیوانه سازها می جنگه و اونا رو به آسونی عقب می رونه . هری که با دیدن این صحنه خاطره دیوانه سازها را به ياد اورده بود لحظه اي مکث کرد ولی به سرعت افکار را از ذهنش پاک کرد و به کمک دامبلدور رفت و شادترین خاطره اش را به یاد آورد و چوبدستیش را بلند کرد و فریاد زد : اسپکتو پاترونوم .
ناگهان گوزن نقره ای ظاهر شد و به سمت دیوانه ساز ها هجوم برد و با یک چرخش سریع دو دیوانه ساز را به عقب راند . دامبلدور بدون اینکه به هری نگاه کند فریاد زد : اسپکتو پاترونوم .
و از چوبدستیش ققنوسی بيرون اومد و ديوانه سازها به عقب رانده شدند و ناپديد شدند .هری که با دیدن این صحنه متعجب شده بودگفت: قربان سپر مدافع شما ققنوسه؟
دامبلدور: آره پس دراکو کجاست؟ براي چي اون هميشه عقب میفته.
دراکو: من اينجام پشت سر هری.
دامبلدور نگاهی به دراكو كرد و نگاه نافذش تا عمق وجود دراکو نشاند و گفت: زود باشید باید برویم. هری نمی دانست چرا دامبلدور اینقدر عجله می کرد تا به خانه ریدل ها برسد و مخفیگاه لرد ولدمورت را پيدا کند . به همین دلیل به او نگاهی کرد و دامبلدور که متوجه منظور او شد گفت : به زودی می فهمی هری.
هري ديگر چيزي نگفت. تازه فهمید که این خانه چقدر برايش آشناست.
هري: من اینجا رو توی رویام ديدم.ولي نه. من اينجا بودم، همینجا.هري به تخته سنگي اشاره کرد که در کنار قبری بود.
قبلی « هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل دوم هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل چهارم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۲۳:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۲۳:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: ممنون
خیلی خوب بود
خوشمان آمده بید
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۹:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱۹:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 ممنون
ممنون كه اينهمه دقت نظر دارين.
ولي شما فكر كن كه 60،70 نفر بيان و يه داستان رو بنويسن.اونم با سلايق مختلف.
چي ميشه؟ ولي خداييش خوب از آب در اومد.اين مهارت كوييرل و بيل عزيز رو ميرسونه.
با اين حال شما به بزرگواريتون ببخش
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۶ ۱۲:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۶ ۱۲:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 بابا
همین طور که دارم می خونم و پیش میرم احساس می کنم که داستانتون یه کمی داره لوس و بی مزه می شه قبول دارم که ممکنه این حاصل دست رنج خیلی ها باشه ولی با اون قسمتتی که سیریوس می اد و یا دراکو به محفل می پیونده اصلا موافق نیستم اول داستانتون رو خوب شروع کردین ولی خیلی داره لوس می شه.
در ضمن یه جا یه غلط دیکته دارین خاله ی دراکو بلاتریکس است که مرد نه نارسیسا که مادرشه(البته تو داستان شما مرد)

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.