هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و بازي مرگ

هری پاتر و بازی مرگ - فصل 4


فصل چهارم:اتفاقات عجیب

بعد از اینکه همه غذا را دور میز با هم صرف کردند هریک به گوشه ای خزیدند و مشغول شدند.هری،رون و هرمیون هم با هم به طرف جایی خلوت رفتند.هرمیون زیر لب زمزمه کرد"مافلیاتو"هری و رون از این کار او شگفت زده شدند.هری با سرسختی گفت"ولی همیشه این تو بودی که با استفاده از وردای اون شاهزاده ی کذایی مخالفت می کردی"هرمیون لبخندی زد و گفت"ولی مثل اینکه اون وردها خیلی هم بد نیستن"و با جدیت ادامه داد"یه موضوعی خیلی وقته ذهن منو مشغول کرده"
رون که خیلی حواسش به آنها نبود و داشت فرد و جورج را تماشا می کرد با بی خیالی پرسید"چه موضوعی؟"
هرمیون بی توجه به سؤال او پرسید"رون، تو چیزی راجع به حلقه های پرواز شنیده بودی؟"
رون جواب داد"نه، برای منم جدید بودن.به هر حال زیاد مهم نیست. ما هنوز خیلی چیزا از جادو نمی دونیم..."
هری حرف رون را قطع کرد "ولی تو باید راجع به اونا بدونی یا حداقل چیزهایی شنیده باشی،تو از بچگی تو دنیای جادوگری بودی"
رون که هنوز هم زیاد توجه نداشت گفت"نمی دونم هری،ولی منم تا حالا باهاشون سفر نکرده بودم"
هرمیون انگار که با خودش حرف می زند گفت"عجیبه. خیلی عجیبه.رون تا حالا با اونا سفر نکرده و حتی اسمشونم نشنیده و من...منم چیزی راجع به اونا توی کتابا نخوندم..."
رون ناگهان با شگفتی گفت"امکان داره این یکی از جادوهای اختراعی وزارتخونه باشه"
"رون داد نزن"هرمیون این را گفت و انگار تازه توجهش به حرف رون جلب شده باشد پرسید"جادوهای اختراعی؟"
رون در حالی که سعی می کرد چیزی را به خاطر بیاورد گفت"خب آره.یه بار بابا چیزی راجع به اینکه وزارتخونه می تونه بعضی جادو های جدیدو اختراع کنه به پرسی توضیح می داد...اونا چیزی بیشتر از یه مشت ورد و طلسمن..."
هرمیون با تعجب گفت"ولی رون این امکان نداره.اختراع یه نوع جادو کار خیلی سختیه.کلی هم زمان می بره.به علاوه هر کسی هم نمی تونه اون کارو بکنه.من جایی تو یه کتاب خوندم که فقط جادوگرایی که جادوی باستانی رو بلدن می تونن نوع جدیدی از جادو رو اختراع کنن اونم در حد ابتدایی.راستشو بخواین من اون موقع به نویسنده ی اون کتاب خندیدم.اختراع جادو به نظرم مسخره اومد..."
در این لحظه خانم ویزلی به طرف آنها آمد و مجبور شدند بحث خود را قطع کنند.موقع رفتن هری هرمیون سریع از او خداحافظی کرد و به سراغ کتاب هایش رفت تا شاید چیزی در این باره پیدا کند.
هری از همه خداحافظی کرد و قدم به درون شومینه گذاشت"پریوت درایو،شماره ی 4"
**************************
ورنون دورسلی به همراه پتونیا ایوانز جلوی شومینه در حال تماشای تلویزیون بودند.آقای دورسلی از اینکه آنسال لازم نبود وجود آن پسرک عجیب و اعصاب خورد کن را تحمل کند خوشحال بود.ناگهان سروصدایی از داخل شومینه بلند شد و لحظه ای بعد خاکستر و دود همه جا را فرا گرفت.خاله پتونیا جیغی زد.عمو ورنون در حالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود،هری را که روی پاهای او فرود آمده بود بلند کرد"تو پسره ی پررو چطور جرأت می کنی؟"هری جوان با خشونت خود را از دست عمو ورنون رها کرد.شنل مشکی اش را تکاند و در حالی که به عمو ورنون خیره شده بود گفت"من فقط یک شب دیگر اینجا هستم.بعد می تونم برای همیشه اینجا رو ترک کنم."
"نه"این صدای لرزان پتونیا بود."چرا خاله پتونیا.من به اندازه ی کافی از مهمان نوازی شما استفاده کردم."خشم هری به اوج خود رسیده بود"فردا باید شما دو نفرو با اون پسرتون که معلوم نیست الان توی کدوم پارک با دوستای گنده اش سیگار می کشه ترک کنم."
و در حالی که به چوبدستی اش تکانی می داد چمدانش را به سمت اتاقش حرکت داد و خود نیز به دنبال آن بالا رفت.
خاله پتونیا روی صندلی اش افتاد.چقدر این پسرک بزرگ شده بود...او با زمانی که او را خسته و گرسنه با پاکتی که در آن مواظبت از هری به عهده ی آنها گذاشته شده بود بسار فرق داشت.او حالا شبیه آن مرد ریش سفید قوی و استوار حرف میزد.با اینکه از حرفهای هری در مورد دادلی ناراحت شده بود ولی می دانست واقعیت دارد.او و شوهرش طی این سالها اشتباهات بزرگی مرتکب شده بودند...
هری که از برخورد قاطعش مقابل عمو ورنون از خود تعجب کرده بود به اتاقش بازگشت.چمدان را رها کرد و روی تخت افتاد.احساس خستگی می کرد.آرام آرام پلک هایش روی هم افتاد.آن روز روز خوبی بود.جشن تولدی که برای او گرفته بودند و کادوهای آنها در رابطه با طلسم ها و راه های دفاع و فرار فقط یک معنی داشت.همه منتظر نبرد نهایی هری و ولدمورت بودند.خواب آرام آرام او را در برمی گرفت....
در آستانه ی درب یک خانه بود.با صدای خشنی زمزمه کرد"آلوهومورا"
در به آرامی باز شد.جلوتر رفت.نفس هایش متعفن و عمیق بود.اثاثیه و دکور خانه حکایت از ماگل بودن اعضای خانواده داشت.وارد اتاقی دیگر شد.دو پسر کوچک روی تخت خود آرمیده بودند.فریاد زد"کروسیو" دو اشعه ی قرمز رنگ به سوی آن دو پسر هجوم برد.هردو از درد فریاد کشیدند.صدای قهقه های سر مست او اهالی آن خانه را بیدار می کرد.اما او اهمیتی نمی داد.چقدر لذت داشت...یک مرد و یک زن در آستانه ی در ظاهر شدند.هری که حدس می زد آن دو والدین آن پسر ها باشند فوراً چوبش را به سمت آنها گرفت."آواداکداورا"صدای برخورد آندو با زمین به گوش رسید.لذتی وصف ناپذیر او را فرا گرفت.رو به دو پسر کرد.یکی از آنها چوبدستی اش را از جیبش بیرون آورده بود و با نفرتی عمیق به او خیره شده بود."پترفیکوس توتالوس"با یک حرکت کوچک طلسم را منحرف کرد.چوبش را به سمت آن دو گرفت و فریاد زد"آوادا کداورا"اشعه ی سبز رنگ به دو قسمت تقسیم شد.با مرگ اعضای خانواده خانه در سکوت فرو رفت.به سمت آینه ای حرکت کرد.باز هم همان صورت رنگ پریده و چشمان قرمز رنگ و دو سوراخ به جای بینی...لرد ولدمورت لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست."تولدت مبارک هری"

هری هراسان از خواب پرید.سرتاسر بدنش را عرق پوشانده بود.نفس نفس زنان به حادثه ای که دیده بود فکر کرد.آن دو پسر که بودند؟آن خانه کجا بود؟ناگهان به یاد دوربینی افتاد که کنار تخت آن دو پسر دیده بود.آن دوربین به طرز وحشتناکی آشنا به نظرمی رسید...نه...کالین...دنیس...خانم و آقای کریوی... . دستش را درموهایش فرو برد.آیا باز هم چند نفر از دوستانش به خاطر او جانشان را از دست داده بودند؟توان هر حرکتی از او سلب شده بود...همان طور روی تخت دراز کشیده بود.از پایین صدای موسیقی و خنده می آمد.احتمالاً مهمان داشتند.ولی این مهم نبود.باید چه می کرد؟سریع در مغزش به جست و جو پرداخت.باید اعضای محفل را خبر می کرد.هرچند برای این کار دیر به نظر می رسید. آنها مرده بودند...اما باید می دانستند.چه طور می توانست آنها رامطلع کند؟به یاد روشی افتاد که اعضای محفل به وسیله ی آن پیغام می دادند.پاترونوس...ولی او تا به حال این کار را نکرده بود.اما به هرحال الان وقت هر اقدامی هر چند نا امید کننده بود.به سمت پنجره رفت.ذهنش را روی پیغام متمرکز کرد و زمزمه کرد"اکسپکتو پاترونوم"گوزن نقره ای از چوبدستی اش بیرون جهید و در تاریکی شب ناپدید شد.هری روی تخت نشست.با حالتی عصبی گردنبندی را که جینی به او هدیه داده بود لمس می کرد.این بار موضوعی توجهش را جلب کرد.موسیقی قطع شده بود و هیچ صدایی از طبقه ی پایین نمی آمد.خانه در سکوت فرو رفته بود.به آرامی از اتاقش بیرون آمد.چوبدستی اش را محکم در دستش می فشرد.به آرامی از پله ها پایین رفت.صحنه ای که با آن روبرو شده بود را باور نمی کرد...خاله پتونیا،عمو ورنون و دادلی و چند نفر که به نظر می آمد مهمان باشند همه بیهوش روی زمین افتاده بودند.ناگهان دستی را روی شانه اش احساس کرد و پیش از آنکه بتواند کاری انجام دهد هردو آپارات کردند.

راستی من فصل بعدو یکی دو هفته بعد می دم.(مسافرت) س.ح
قبلی « هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل چهارم هری پاتر ودالان مرگ- فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۸:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۸:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 بیسته
ایووووووووووووووووول عالی بود ... داشتم از ترس می مردم
راستی کی فصل اخر رو می نویسی
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۸:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۸:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 اين عنوان
همونجوري خوبه مرسيا
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۷ ۲۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۷ ۲۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوب بود
خب خيلي خوب بود به نظر من يكم هري رو قوي تر و راسخ تر از اوني كه هست نشون دادي اما در كل خوب بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.