هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد والدمورت


هری پاتر و لرد والدمورت:
فصل اول:شروع


در آغاز یک شب تاریک پسری با مو های مشکی بلند وژولیده وچشم های سبز مغز پسته ای روی تختش دراز کشیده بود.اگر چه خودش احساس نمی کرد ولی او پسری بسیار عجیب بود چه در جوامع مشنگی و چه در جوامع جادوگری.او توسط دست برگترین جادوگر سیاه قرن لرد والدمورت کشته نشده بود در حالی که بر خلاف تصور بقیه کوچکترین نقشی در اون نداشت.
ولی او می خواست به خاطر همه ی کسانی که انها رو دوست داشت والدمورت رو از بین ببرد و اکنون نیز داشت به همین فکر می کرد .به یاد دامبلدور سیریوس سدریک و پدر و مادرش افتاد و ناگهان احساس کرد چشمان خیس شدند.به این فکر میکرد که اگر پدر و مادر داشت چه قدر در دنیا زندگی راحتی داشت و مجبور نبود بر سر زندگی اس قمار کند.ناگهان متوجه شد در درونش خشمی فراوان احساس می کند.
اکنون چهار روز از آمدن به خانه ی خاله پتونیا میگذشت و او تصمیم خود را گرفته بود میخواست ابتدا به دره ی گودریک هالو برود.محل زندگی پدر و مادرش.از اینکه تا حالا آنجا نرفته بود احساس خشمی همراه با تاسف و شرمساری می کرد.سپس به هاگوارتز و هاگزمید برود و شاید آخرین دیدار خود را با هاگرید انجام دهد.والبته با مفبره ی دامبلدور افسانه ای که به اعتقاد هری فقط یک اشتباه در زندگی اش داشت اسنیپ.هری باز هم خشمگین شد.خشمی برابر با خشمی که نسبت به والدمورت داشت.هری آرزو می کرد که بلد بود افسون بسازد.اگربلد بودافسونی می سا خت که آن دو با بیشتری زجرممکن بمیرند و یا شاید نه نمیرند بلکه در زجری ابدی گرفتار شوند.
هری سعی کرد خود را آروم کند و به چیز های خوب فکر کند.به رون و هرمیون و محبوبش جینی.همانند این چند روز سعی کرد فکر جینی رو از سرش بیرون کند.دلیلی نداشت مثل گذشته باز هم به خاطر خودش یک یا چند نفر دیگر رو به عنوان قربانی به والدمورت پیشکش کند.
به بیرون اومد و با منظره ای زشت رو به رو شد.یادش رفته بود که پس از بیرون رفتن عمو ورنون و خاله پتونیا نباید بیرون بیاد.این روعمو ورنون گفته بود البته به درخواست دادلی.هری هم اصولا بیرون نمی اومد پس دلیلی برای مخالفت نداشت.مثل این که گند کاری های دادلی روز به روز بدتر می شد.
بدون این که کسی متوجه شود آروم به اتاقش بازگشت و باز هم به فکر فرو رفت و در همون حالت خوابش برد.
چند روز آینده هم به همین منوال سپری شد تا اینکه سر انجام روز رفتن فرا رسید.از صح آن روز حال عجیبی داشت و خودش هم نمی دونست چرا.همیشه از زمانی که حتی نمی دونست جادوگره آرزوی رفتن از این خونه ی لعنتی رو در سر می پروروند.اما حالا حس عجیبی داشت.یه حس غریب.هری نمی دونست که واقعا اون خونواده و دوست داره یا شاید از مواجه شدن با والدمورت و آینده اش می ترسید. به خاطراین حس ترس هم هری یه لحظه از خودش بدش اومد.اون کسی بود که امید همه ی جادوگران به اون بود.
آروم آروم شروع به جمع کردن وسایلش کرد.وقتی چمدونشو بست به پایین پله ها اومد و دید همه منتظر رفتنش اند.یک لحظه به چهره ی تک تک اون ها خیره شد.از چشم های دادلی و عمو ورنون خوشحالی توام با نفرت رو میخوند و این یه چیز عادی برای هری بود.اما وقتی به چهره ی خاله پتونیا نگاه کرد یه حس جدیدی در نگاهش بود که انگار یه آب سردی روی سر هری ریخت و دلکندن از اونجا رو براش مشکل می کرد.تو همین حالت بود که عمو ورنون گفت:
<پس چرا نمیری؟این همه باعث بدبختی و سرشکستگی ما شدی این دمه آخری هم ولمون نمی کنی؟ برو دیگه.>
هری مثل همیشه خودشو کنترل کرد و بعد از یه خداحافظی گرم با خاله پتونیا و یه خداحافظی نه چندان گرم با عمو ورنون و دادلی به خیابون پریوت درایو قدم گذاشت و به دنبال یه مکان مناسب برای غیب و ظاهر شدن گشت.
امتحان غیب و ظاهر شدنشو داده بود و در بار دوم قبول شد .در بار اول به دلیل یه قتل عام گسترده ی مشنگ ها به دست مرگخوران والدمورت کل موهاشو جا گذاشته بود چون اصلا تمرکز نداشت.وقتی به یه مکان خلوت رسید که کسی جز خودش در آن حضور نداشت چشماشو رو هم گذاشت و محلی رو که بار ها در عکس های بچگیش و البته در کابوس هاش دیده بود رو مجسم کرد.
رفقا من اصل موضوع هامو مشخص کردم اگه نظر ندید یا اکثر نظر ها مخالف باشه این برای من خوبه که بی خیال بشم.
کینگزلی شکلبولت
قبلی « کد بازی هری پاتر و جام آتش جايي به نام هيچ جا - فصل 9 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۰:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۰:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ايول
مرسي خيلي جالب و محشر بود.
samyvily
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۹:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۹:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تهران
پیام: 16
 چراااااااااااااااااااااااااااا
چرا بقيه اشو نمينو يسي
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۱۸:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۱۸:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 ادامه بده .
حتما ادامه بده .ما منتظریم.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 خوبه
خوب بود اگه ادامه بدي مطمئنم مي توني به پاي مازيار برسي

راستي بچه ها آلمان حيف نشد؟
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۹:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۹:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 Re: مرسی...
خيلي توپ بود
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۵:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۵:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: تشکر از همه
kingzli shekelbolt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۲:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۲:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۹
از:
پیام: 63
 تشکر از همه
رفقا سلام.ممنون از نظر هاتون.کاترین بل جان تشکر از نظرت چشم سعی میکنم این نارسانایی ها رو بر طرف کنم.گارگارنس جان از نطر ت و همچنین از لطفت ممنون.ولی در باره ی جشنواره ی تابستانی من معمولا مقاله های بچه ها رو می خونم و تو انجمن ها و بحث ها هستم و کم تر تو قسمت خبر ها می رم تیتر این خبر رو هم دیدم ولی نمی دونم جریان چیه.negin.s.d.hary ازنظرت و همچنین لطفت ممنون.
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۱:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۱:۱۹
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 مرسی...
داستان جالبیه!
بازهم بنویس
با تشکر.
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۹:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۹:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 هري پاتر و لرد ولدرموت
سلام
خوب شروع كردي
اسمه داستانت هم قشنگه
يه سوال داشتم!!!
مي خوام بدونم اين داستان در جشنواره تابستاني قرار مي گيره
با تشكر :mail:
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۵:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۵:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 خوبه
هورا
خب من نفر اولم مثل خیلی از وقت ها
خب داستانت رو بد شروع نکردی ولی یه نمه از نظر املایی خوب نیست یعنی به دل آدم نمی شینه
آخه هم امیانه هستش هم بعضی از جاهاش خیلی ادبی
ولی خب باید ادامه بدی فکرکنم خیلی بهتر از اینا می تونی بنویسی
در هر حال من تشویقت می کنم که بنویسی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.