هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و دالان مرگ

هری پاتر و دالان مرگ - فصل 2


فصل دوم..( مجازات غیر منتظره)
---------------------------------------------
بیستم آگوست ، هری ساعت هشت صبح آماده جلوی در خانه ایستاده بود .
دو روز پیش ریموس برای او نامه ای فرستاده و در آن کوتاه گفته بود ، روز بیستم آگست هشت صبح منتظر او باشد تا برای بردنش به دادگاه بیاید .اما کوچکترین حرفی در مورد این که چه دادگاهی است و برای چه تشکیل شده و هری در آن چه نقشی دارد چیزی نگفته بود.
هری قدم زنان جلوی بوته های ادریسی خانه به سر و ته خیابان چشم می انداخت ،ریموس گفته بود مانند ماگلها به سراغ هری می اید ،دورسلی ها هم به محض متوجه شدن از این موضوع با چهره ای در هم رفته سکوت کردند ....اما هری از پشت آن چهره های ظاهرا آرام میدید که چه غوغایی است .
قطعا آنها میترسیدند که مبادا همسایه ها ریموس را با هری ببینند یا هر دو جلوی خانه ی آنها کار عجیب و غریبی انجام بدهند ، برای همین به اتاقهایشان در خانه پناه برده بودند و پرده های آنها را کشیده بودند .
هری همانطور که قدم میزد گه گداری نگاهش را به خانه های مکعب شکل اطراف و روبه رویش می انداخت و میدید که بعضی از همسایه ها ، همانطور که گوشه ی پرده های خانه یشان را کنار زده اند به او خیره شده و کارهایش را می پایند . همان موقع بود که هری فکر کرد در آن محله هر خانه فردی مثل خاله پتونیا رارد که برای فوضولی گردنکشی کند.
شاید ده دقیقه گذشت که هری ریموس را دید که از انتهای خیابان به داخل پیچید از دور او را با آن شلوار جین بسیار گشاد و کوتاه که باکمربندی به کمرش نگه داشته بود و تیشرتی بسیار بلند شناخت . وقتی نزدیک شد هری به آن چهره ی غمگین که موهای خاکستریش پریشان روی صورتش ریخته بود لبخند زد.
" سلام هری، از این که دوباره میبینمت خوشحالم"

*************
وقتی هری پایش را روی کف چوبی و برق افتاده ی وزارت گذاشت ، دید که آنجا با وضعی که دو ماه پیش برایش رخ داده بود تقییر زیادی کرده بود ، همه چیز مثل روز اولش سالم و جلا خورده شده بود حتی آن حوضچه ی مشهور که بعد از جنگ دامبلدور و لرد ولدمورت چیزی ازش باقی نمانده بود و کاملا نابود شده بود کاملا سالم و کامل سر جایش بود انگار نه انگار که چه بلاهایی به سرش آمده بود.
افراد زیادی در حالی که پرونده های متعددی را حمل میکردن ، این طرف و آن طرف میرفتن .ریموس با سر به هری اشاره کرد تا بروند و چوبدست ها را تحویل بدهند ، هر دو به طرف پیشخوان کوچکی در انتهای سالن رفتند . وقتی ریموس چوبدستش را داد گفت" من زود بر میگردم"
بعد از آن وارد آسانسور شدن . موقع ورود به آسانسور هیچ کس نبود اما در طبقه ی اول و دوم یک مردو زن کوتوله وارد آسانسور شدن و هر دو در طبقه ی پنجم پیاده شدن همان موقع آقای ویزلی وارد آسانسور شد . با دیدن هری و ریموس لبخندی زد و سلام کرد و و همانطور که عرق پیشانیش را پاک میکرد گفت: " از موقعی که بخش ها جا به جا شدن این کوتوله ها هم با ما قاطی شدن ، هر جا میریم هستن."
ریموس که در صورتش هیچ حالتی نبود گفت : " میدونم غیر قابل تحملن"
آقای ویزلی که به ناگاه انگار خون خوشحالی در رگهای صورتش جریان پیدا کرده بود چهره اش باز شد و گفت: " خوب پس بالاخره کشوندینش دادگاه ! "
ریموس که سعی داشت پوزخند زوری بزند گفت: " آره ."
هری منظور آنها را متوجه نمیشد وقت را مناسب دید و با سرعت گفت: " هیچ کس نمیخواد بگه این دادگاه به من چه ربطی داره؟"
و قبل از این که کسی بتونه جواب بده ، آسانسور ایستاد آ قای ویزلی که به نظر عجله داشت با سرعت گفت : "موفق باشید "
و از آسانسور بیرون رفت .
ریموس هم که انگار حواسش جای دیگری بود و حتی با هری در مورد این که این تعطیلات سخت را چه طور گذرانده صحبت نکرد.
( بخش نقض قانون سوگند خورده شده)
در آسانسور باز شد ، مردی قد بلند و میانسال با موهای گندمی و ردای قهوه ای آنجا ایستاده بود . با دیدن هری به سرعت دستش را جلو برد و گفت: " آقای پاتر ، همراه من بیاید"
هری دست داد و وارد راهرو شد .
ریموس آرام گفت: " موفق باشی هری."
" اما ... ریموس مگه تو نمیای؟"
" نه هری . من اجازه ی ورود ندارم، میبینمت"
در آسانسور بسته شد و هری دنبال مرد راه افتاد.
این راهروی عریض کاملا خالی بود انگار که هیچ کارکنی در آن مشغول نبود سر تا سر راهرو فرش سبز رنگی انداخته شده بود و آنقدر سفت بود که وقتی بر روی آن راه میرفتند خش خش میکرد، انتهای راهرو درهای متعددی وجود داشت که روی آنها پلاکهای برنجی کوچکی زده شده بود و با رنگ طلایی رویشان عدد حک شده بود.
مرد جلوی دری ایستاد که پلاک آن عدد "202" را نشان میداد .
در را باز کرد و با احترام به هری اشاره کرد که وارد شود .
هری که یک بار طعم دادگاه رفتن را چشیده بود با ترس اما جدی قدم داخل گذاشت.
آنجا سالنی بسیار بزرگ و شیک بود و با دادگاه قبلی که هری در آن محاکمه شده بود زمین تا آسمان فرق داشت ، درست در راستای در ، جایگاه متهم و شاکی قرار داشت که به صورت سکویی بود که دور تا دورش طارمی های ساده خورده بود ، همین طور مکانی که رئیس وزارت مینشست و داوران که در نهایت تصمیم گیری میکردن.
طرف دیگر اتاق ، ردیفهای بلندی از صندلی بود که به صورتی بسیار منظم و مدور پشت سر هم قرار داشتند و هر ردیف پشتی به اندازه ی یک پله بالاتر از ردیف جلو بود برای دید بهتر .
تمام صندلی ها پر بود از جادوگران پیر و جوان با رداهای رسمی و تمیز که با ورود هری به پچ پچ و وز وزی که میکردند پایان دادند و به او خیره شدن .چند عکاس هم به طرف هری رفتن و و شروع کردند به عکس گرفتن.
هری که گیج شده بود در جمعیت چشم میدواند شاید آشنایی را ببیند که همان موقع در ردیف سوم مودی را دید که برایش دست تکان داد و هری نفس راحتی کشید ، اما زبانش بند آمده بود و نمیدانست چه خبر شده .مرد جوانی با کلاه نوک تیزی که به سر داشت از جا جستی زد و با تندی گفت:" دادگاه مربوط به اعضای وزارت و کاملا محرمانه چه دلیلی داره این همه عکاس و خبرنگار اینجا هستن؟"
صدای تائید حرف او از میان عده ای شنیده شد.
فاج که رنگ پریده و لاغر سر جایش نشسته بود آرام گفت: " خواسته ی من نبوده"
مرد با اعتراض گفت: " پس خواسته ی کی بوده؟"
"..........خواسته ی من !!!"
سرها به طرف در برگشت .قلب هری که به شدت میزد آرامش ناگهانی گرفت و امید مانند آبشاری در وجودش سرازیر شد.
دامبلدور با آن موهاو ریش نقره فامش در حالی که چشمان آبی رنگش از پشت آن عینک نیمدایره برق میزد لبخندی بر لب آورد .به مرد جوان نگاه کرد .مرد با دیدن دامبلدور به سرعت سر جایش نشست و صدای اعتراضات دیگران هم ناگهان خاموش شد .
دامبلدور سرش را به عنوان سلام خم کرد و همه در پاسخ به او یا لبخند زدند یا سر تکان دادند ،بعد به هری لبخند زد .هری که انتظار داشت دامبلدور کنار او برود و برایش توضیح بدهد نا امید شد چون دامبلدور در حالی که دنباله ی ردای سفیدرنگش روی زمین کشیده میشد رفت و در ردیف اول کنار ساحره ی پیری نشست.
کرنلیوس فاج در حالی که چشمانش را از هری میدزدید با احترام گفت: " آقای پاتر لطفا در جایگاه شاکی قرار بگیرید تا متهم برسه"
هری به طرف سکویی که فاج به آن اشاره کرد رفت و ایستادو با التماس چشمانش را به دامبلدور که بی تفاوت با آن ساحر پیر صحبت میکرد دوخت.
مدت زمان زیادی طول نکشید که در باز شد و این بار هری با تعجب آن زن چاق وزغ مانند با موهای کوتاه فری که پاپیون سبز بد رنگی به آن بسته بود شناخت .
دولورس آمبریج با صورتی رنگ پریده و چشمانی گود رفته لخ لخ کنان وارد شد . فاج که با دیدن او چهره اش جدی شده بود گفت: " چرا دیر کردید دوشیزه آمبریج؟"
آمبریج که از خشم در هم میرفت گفت: " بالاخره که اومدم. این طور نیست؟"
صدای هم همه بین افراد حاضر در گرفت و عکاسها شروع کردند به عکس گرفتن . همان موقع هری متوجه ی پرسی شد که تا آن موقع او را ندیده بود.او کاملا عصبی به نظر میرسید.
هری با صدای فاج دوباره به آمبریج که حالا در جایگاه متهم ایستاده بود نگاه کرد.
به محض این که فاج گلویش را صاف کرد همه ساکت شدن و پرسی به سرعت قلم به دست شد.
" جلسه ی ضروری بیستم آگوست ، در مورد ارتکاب جرم سنگین نقض قانون سوگند خورده شده ی وزارت سحر و جادو توسط دوشیزه دولورس جین آمبریج.
بازجوها: کورنلیوس اوسوالد فاج . وزیر جادو........."
صدای آلستور مودی بلند شد که گفت: " وزیر معلق جادو"
فاج در حالی که دندانهایش را به هم میسایید گفت: " بله .و ادامه داد الیوس فیشتر ،رئیس بخش نقض قانون سوگند خورده شده . هری جیمز پاتر به عنوان شاکی و همراهشان آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور به عنوان مطرح کننده ی طرح شکایت.کاتب دادگاه : پرسی ایگناتیس ویزلی....
هری از این که دامبلدور همراهش بود احساس قدرت میکرد اما هنوز هم درست متوجه ی جریان دادگاه نشده بود.
فاج ادامه داد.....
" دوشیزه دولورس جین آمبریج شما به علت نقض قانون شماره ی "246" بخش قانون سوگند خورده شده در قسمت استفاده ی نا به جا از دیمنتران متهم شدید."
حالا هری فهمید موضوع از چه قرار است .شکایت کار دامبلدور بود.
قبلی « هری پاتر ودالان مرگ- فصل 1 هری پاتر و دالان مرگ - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ladan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۹:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۹:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۰
از: چون ولدمورت دنبالمه نميتونم بگم
پیام: 26
 بابا ايول
بابا ايول خيلي توپ بود
تو از جي كي رولينگ هم بهتر مينويسي
ولي خداييش كوتاه نمينويسي
اگه دفعه ي عد كوتاه بنويسي ميام اونجا
اين شكليت ميكنم
به ريش مرلين سوگند ياد ميكنم
( شوخي )
ولي اگه تو با رولينگ فاميلي بگو خجالت نكش
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۵:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۵:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 خوبه
خيلي با حال بود.
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 نقد
دوست عزیزمو اگه شما اجازه بدی میخواستم داستانتونو بخونم و مشکلاتتو برات بگم. با توجه به اینکه خودم قبلا داستان نوشتم و داستانم شکر خدا یکی از بهرین های جادوگران بود ( البته هنوز هم هست ولی آخراشه ) فکر کنتم بتونم بهتون کمک کنم داستان پیشرفت کنه. به زودی برای داستان شما نقد میکنم.
البته نقدی سازنده. شیرین کام باشید.

مازیار فتوحی نویسنده داستان هری پاتر وانتقام نهایی
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 سلام با با جون
سلام پسرم
خداییش من که نمی دونم تو این دست به قلم رو از کجا پیدا کردی بگو من هم برم اونجا تو که تک خور نبودی پسرم نا سلا متی من پدرتم
به خواننده ها یه اخطار بدم این بلید ما همه رو گرفتار داستا نش می کنه بعد همه رو می زاره تو خماری می ره؛ از من کفتن بود ها
من درد کشیدم

دوست دارم
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۱:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۱:۳۳
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 زحمت کشیدی....
داستان جالبی بود : منتظر فصلهای بعدی هستم
و در آخر قهرمانی ایتالیا را به همه تبریک می گم :banana:
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۶:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۱۶:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 بليد
خوبه بليد ادامه بده منتظر بقيه شم ...ايول!
ميتريس:
از شكلكي كه تو نمايش ويژگي هاي فردي هست
azarakhsh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۵:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۵:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۷
از: جايي كه عشق , غم رو در اعماق زمين دفن مي كند
پیام: 27
 پایینو بخون
خوب بود باز هم بنویس
ولی من چطوری عکس بذارم این گوشه؟ :
siriusblack
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۵:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۵:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خانه شماره 12 میدان گریموالد
پیام: 70
 that`s CoOl
خوب بود منم فکر کردم ادامه کتاب 6 هست
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۵:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۵:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 اينم عنوان
آره ارزش منتظر موندن رو داره مرسي رفيق
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۲:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۲:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 خوبه
خب به نظر من مقاله ات پیشرفت کرد ولی من اولش فکر کردم ادامه ی کتاب شش هستش
در هر حال بد نمی نویسی
موفق باشی
منتظر فصل بعدی هستم
تينا ساساني
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۶:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۶:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۱
از: there isn't any answer
پیام: 157
 كار ذهن خلاق
اوووم خوبه خوبه يعني متوسط نيست دست درد نكنه
MerryPotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۲:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۴:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۳
از: سوری، لیتل ونیگینگ،ویستریاواک،شماره 12
پیام: 283
 هووووم!
داستانت رو قشنگ نوشتی...
موفق باشی
BLADE
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۲:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۲:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۶
از: هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
پیام: 251
 بابا بی خیال.
دوستان بی شک زیبا بودن بیش از حد داستان باعث شده که سایت قورتش بده .
داستان منه دیگه چه میشه کرد.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.