هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

سینگای خون آشام - فصل 4


_"باورم نمیشه! اصلا باورم نمیشه! چه طور ممکنه که به این سرعت... قبیله ی خونآشامها...سینگا...خدای من!"
گودریک آهسته به پشت بنرا ضربه ای زد:"ظاهرا با تمام هوش و درایتی که داری من و سینگا رو دست کم گرفتی! وقتی که اون اژدها رو ظاهر کرد باید قیافه شو می دیدی! اون طور قدرت و اقتداری رو حتی در وجود مرلین هم نمی تونستم پیدا کنم! هیولای یولان در مقابل هیولای اون مثل یه عروسک پارچه ای بود!"
و با صدای بلند خندید. یولان دست به سینه به دیوار اتاق تکیه داده بود. در چشمانش حسادت و خشم موج می زد. در حالی که سعی می کرد خشم صدایش را که آشکارا می لرزید مهار کند گفت:"هه! واقعا که! سینگای عزیز امیدوارم که گودریک بیش از حد برای تو ایجاد دردسر نکرده باشه. از بچگی همیشه مایه ی دردسر بوده. اما ظاهرا به قدر کافی پیروزیتون رو به تاخیر انداخته." و مغرور از پیروزی در یکی به دوی کودکانه اش با گودریک به او نگاهی انداخت.
سینگا که تا آن هنگام ساکت و آرام خود را به نوازش های بنرا و نگاه های ملایم ریونا سپرده بود به سخن آمد و گفت:"گودریک عالی بود. واقعا نمی دونم بدون اون چیکار می تونستم بکنم. اما گودریک کمی اغراق می کنه. مخوف ترین و ترسناک ترین و بزرگ ترین هیولایی که من تا به حال دیدم هیولای یولان بوده. اون در جادو عالیه و هیچ شکی در این مسأله نیست."
لحنش به لحن مادری می نمود که سعی در رام کردن دو پسر وحشی و شیطان خود دارد.مهربان و با تحکّم.
بنرا در حالی که نگاه سرزنش آمیزی به یولان و گودریک می انداخت گفت:"برای جر و بحث های بچگانه ی شما همیشه وقت هست. اما سینگا و گودریک روز سختی رو پشت سر گذاشتن و هر دو خسته هستن. به علاوه الان از نیمه شب هم گذشته. یولان. همه مثل تو بی مسئولیت نیستن و فردا صبح برای همه ی اونا کارهایی در نظر گرفتم که باید انجام بدن." و از اتاق خارج شد. به دنبال او ریونا و سینگا و گودریک هم بیرون رفتند و یولان با قیافه ای عبوس بدرقه ی راه آنها شد.
سینگا با رخوت به سمت انبار مهمات رفت ( تعدادی جلوی انبار مهمات می خوابیدند تا برای مبارزه ی نابهنگام آماده باشند) و در رخت خواب کاهی خود دراز کشید. ریونا با نگرانی در اطراف او می پلکید و چند تا از بچه های دیگر که فانسی هم جزو آنها بود با حالتی معذب در کنار در این پا و آن پا می کردند. قبل از اینکه سینگا به رویا فروبرود دید که فانسی دهانش را برای گفتن حرفی باز کرد. اما خواب او را در ربود و دیگر متوجه هیچ چیز نشد.
کابوس تکرار شد. اشک. خون. خاک همه جا را در بر گرفته بود. عطر نفس گیر مرگ در هر گوشه نفوذ کرده بود و سینگا بالای سر جسدی اشک می ریخت. قبل از آنکه بفهمد آن چهره ی آشنا چه کسی است از خواب بیدار شد.
_"سریع لباس بپوش و صبحانه تو بخور. می خوایم با گودریک یه گشت امنیتی بزنیم و ... گودریک گفته که با وجود من احساس امنیت نمی کنه و تو هم باید با ما همراه باشی."اینها را یولان با صدای سرد و بی روحی به زبان آورده بود.
سینگا به آرامی چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد. هیچ کس در اطرافش نبود و وضعیت ظاهری خورشید نشان میداد که مدت ها از طلوع خورشید گذشته است. به سرعت از جایش بلند شد و ژاکت ضخیم پشمی و سیاهی را به دور خود پیچید و به سمت کلبه ی نامرئی بنرا رفت.
ددنان ها موجوداتی بسیار قدرتمند هستند و همیشه قدرتمند ترین فرد را به عنوان رهبر خود انتخاب می کنند. همین به گروه جادوگران فرصت بقا می داد. زیرا آنها تحت حمایت بنرا، ملکه ی ددنان ها بودند. قدرتمند ترین ددنان روی زمین.
او شهر خود و هم نوعانش را نامرئی کرده بود تا از خطرات احتمالی جلوگیری کند اما جادوگرانی که در قرارگاه بوند قادر به دیدن آنها بودند.
وارد کلبه شدند و در آنجا بوی نان تازه و تخم مرغ و قهوه ی داغ او را مست کرد. بنرا برای او صندلی را عقب کشید و سینگا روی آن نشست. به سرعت مشغول خوردن شد و به حرفهای آنها گوش می داد. گودریک داشت شمشیر خارق العاده ی خود را تیز می کرد. لحظه ای آن را در مقابل پرتوهای خورشید قرار داد و نور شدیدی همه جا را پر کرد.
بنرا گفت:"من به شما ایمان دارم. اما مطمئن هستین که نمی خواین چن تا از سربازانم رو برای محافظت از شما باهاتون بفرستم؟ این چن وقته خیلی تحت فشار بودین، شاید بد نباشه که..."
_"نیازی به سربازها نیست بنرا. در هر حال اگرم اتفاقی بیافته سه چهار تا سرباز کاری رو از پیش نمی برن."
یولان به سرعت این را گفت و گودریک و یولان را از جای خود بلند کرد. از بنرا خداحافظی کردند و در آسمان به پرواز در آمدند.
مدتی را بدون دیدن جسم مشکوکی به پرواز گذراندند که ناگهان...
سینگا پرسید:"اون گله ی سیاه رنگ چیه که ازون سمت به این جا میاد؟! شبیه یه گله زنبوره!"
گودریک آهی کشید و گفت:"کاش این طور بود! اونا اژدها هستن! اژدها!"

ادامه دارد..........
قبلی « هری پاتر و دالان مرگ - فصل 2 اندر حکایت بازی هری پاتر و جام آتش » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۵:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۵:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 سلام سینگا
دمت گرم
خوب رو غلتک افتادی
امیدوارم موفق باشی
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۵:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۵ ۱۵:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 سلام سینگا
دمت گرم
خوب رو غلتک افتادی
امیدوارم موفق باشی
bloodybaron
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۹:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۹:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۸
از: خوابگاه دختران گریفیندور مدرسه جادو وجادوگری هاگوارت
پیام: 37
 afarin
salam aleksa jan (bare masayele amniyati esm nemigam asalam)
man gablan khondam magalato vali nashod nazar bedam vagean khob bod man ba nazarate harry topolo movafegam azizam
vagean migam khaste nabashi
mamnon az magalat
mary clarkson
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۱:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۱:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۸
از: جنگل ممنوع
پیام: 28
 بلک مستر
ایول بابا....خب حالا هم که نخوندی همینجوری میگفتی که خوب بود!
الکسا جونم از نقد این آقا مازیار من فقط یکیشو قبول دارم!اونم این که فاصله ی بین فصلات خیییییییییلی....زیاده.قربونت هانی!
2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲
از: نبش غار علیصدر-شرکت مبارزه با استعمال گردنخود
پیام: 11
 chakkerami
AGE KASI KHOOND BARAYE MANAM TOZIH BEDE CHON HOSELE NADARM BEKHOONAM
2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲
از: نبش غار علیصدر-شرکت مبارزه با استعمال گردنخود
پیام: 11
 DOOROOGH MIGE
KHALI MIBANDE ASLAN INTOR NIST(MAN ASLAN MATNO NAKHOONDAM)
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۱:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۱:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 نقد من
من فصلهای گذشته داستان شما را نخوانده ام ولی از هیمن فصل میتوان دریافت که شما حس خلاقی فوق العاده ای داشته اید و شخصیت ها و موضوعات جدید جالبی خلق کرده اید. شاید بهتر بود شما ابتدا فن فیکشنی از هری پاتر مینوشتید تا تجربه بیشتری داشته باشید و سپس داستان خود را خلق میکردید. گرچه الان هم چیزی را از دست نداده اید. فقط کمی فکر کنید روی اتفاقاتی میتواند رخ دهد. غلط املایی بسیار کمی در این داستان به چشم میخورد. میتوان از عوامل پایین آورنده سطح داستان کوتاه بودن آن را نام برد. یکی دیگر از این موارد طولانی بودن مدت زمان بین فصل هاست. همانطور که گفتم فصلهای گذشته را نخواندم ولی این فصل بسیار بی حس و حال بود و ماجراهای عجیب و تحت تأثیر قرار دهنده ای که از داستان های ادونچر و تخیلی انتظار می رود به چشم نمی خورد. از این داستان که فصلهای گذشته آن را نخوانده ام بیش از این نمی توانم نقد کنم. اما نمره داستان شما از 10 نمره در صورتی که داستانهای رولینگ 10 نمره داشته باشند ، از نظر من 9 است. البته با کمی تلاش و کسب تجربه مطمئنا از 10 نیز بیشتر خواهید گرفت.

با آرزوی پیشرفت روز به روز شما مازیار فتوحی
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۶:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 نقد
دوست عزیزمو اگه شما اجازه بدی میخواستم داستانتونو بخونم و مشکلاتتو برات بگم. با توجه به اینکه خودم قبلا داستان نوشتم و داستانم شکر خدا یکی از بهرین های جادوگران بود ( البته هنوز هم هست ولی آخراشه ) فکر کنتم بتونم بهتون کمک کنم داستان پیشرفت کنه. به زودی برای داستان شما نقد میکنم.
البته نقدی سازنده. شیرین کام باشید.

مازیار فتوحی نویسنده داستان هری پاتر وانتقام نهایی
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۱:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۱:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 تيري هانري
چرا دونه دونه نظرا رو جواب مي دي ول كن بابا....
هرچند خودم هم بودم همين كارو مي كردم

زيدان توپ طلاييو برد
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۰:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۰:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: هانی!
مرسی مرسی!ممنون! ایول دمتون گرم! خیلی باحالین!
مری من فقط تو رو ببینم! آدمت می کنم!
mary clarkson
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۲۱:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۲۱:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۸
از: جنگل ممنوع
پیام: 28
 هانی!
به به...هانی نظرات زیاد شده!
طرفدار پیدا کردی!
در ضمن هپی بیرتدی!تولدت مبارک هانی!
shah_artoor
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۸:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۸:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۵
از: غار بلورين (خونه مرلين)
پیام: 6
 شاه آرتور
ممنون از داستان زيباتون
و با اينكه ميدونم سخته ولي ميخواستم خواهش كنم كه حجمشو بيشتر كنين آخه تا شروع ميكنم تموم ميشه
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۱:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۱:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: Re
مرسي خيلي يا حال بود. ايول.
من اينو تو فصل اول داستانت هم گفتم.


هومان ريدل
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۳:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۳:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re
من فقط برای اونایی که خوبه رو می زنم خوب بود.
دقیقا" مثل همین نوشته.
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۱:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۱:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 چاککککککریم!
دوستان واقعا جا داره که از تک تکتون تشکر می کنم!پروفسور ویکتور هپزیبا اسمیت مارک ایوانز شادمهر امیلی اسپلمن هم گروهی خودم!بقیه باور کنید اسما تو خاطرم نیست اما در کل ممنون
princesoft
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۸ ۲۰:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۸ ۲۰:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: یه جای خوب توی هاگوارت
پیام: 95
 دستتون درد نکنه !
خیلی ممنون ! چه فضا سازی ! !!! خوبه ما این چیزا رو از اساتید یاد بگیریم . به کار ببریم ! خوبه ممنون !
ما که حرفی نداریم بگیم !
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۷ ۶:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۷ ۶:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 خوبه
نوشته ي خوبي بود منتظر ادامه خواهيم بود
موفق باشي
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۷:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۷:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 ب
خوب مي نويسي ايول منتظر بقيه شم
نگار اسدالهی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۵:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۵:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۸
از:
پیام: 231
 خوبه!
خوب بود فقط حیف که خیلی کوتاه بود!
(شعر گفتم!!!)
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۵:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۵:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: جالب بود.
خیلی خوب بود. خوشم آمده بید
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۱:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۱:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: جالب بود.
مری جون زیارت قبول! من همیشه خوب می نوشتم هانی! شما چشم بصیرت نداشتی!
ایگور جان مرسی مخلصم!
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۰:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۰:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 جالب بود.
افرین بابا.دست به قلمت خوبه.
mary clarkson
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۸
از: جنگل ممنوع
پیام: 28
 ایولا!
ایولا فک نمیکردم اینقد خوب بنویسی!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.