هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 34


فصل سی و چهارم
بازگشت امید


در چشمان هری چیزی وجود داشت که ولدمورت از نگاه کردن به آن طفره می رفت. نیروی عشق.
هری می دانست جادوگری مثل ورمتیل اگر به کسی مدیون شود ، بعدا جبران خواهد کرد. ولی جبران این مساله با قربانی کردن خودش ، کمی زیاده روی بود.
هری احساس میکرد میلیون ها چشم او را می بینند. دنیا در دایره ای به شعاع پنج متر که هری و ولدموت در آن قرار داشتند ، خلاصه می شد.
آنها برای چند ثانیه حول یک محور می چرخیدند. و به یکدیگر خیره شده بودند.
سرانجام ولدمورت این روند را تغییر داد و ایستاد:
خب.... پاتر. نمی خوای که تا صبح بچرخی؟! بهتره بریم یه جای بهتر که بهتر بشه توش مبارزه کرد. اوووم... صبر کن فکر کنم؟! آها... سازمان اسرار چطوره؟
هری یک لحظه فکر کرده بود که ولدمورت می خواهد او را به هرم راسکارتیما در مصر ببرد و از این فکر تنش لرزید. سازمان اسرار نسبتا بهتر بود.
هری با صدای خشنی گفت:
نه. چرا همینجا کارو تموم نکنیم؟
ولدمورت با عصبانیت گفت:
پاتر باهوش! فکر کردی میتونی به لرد ولدمورت کلک بزنی؟ الان مأمورای وزارت خونه میان اینجا! من میرم به تالار اسرار و مطمئنم که تو هم میای!
هری گفت:
اوه جدا؟! از کجا اینقدر مطمئنی؟
ولدمورت با لحن خاصی گفت:
چون میدونم جون دوست دخترت رو دوست داری!!! اگه دیر بجنبی میکشمش!
و ولدمورت آپارات کرد. هری نیز نیازی به صبر کردن ندید. بلافاصله بعد از ولدمورت او در تالار اسرار بود.
شاید اشتباه شنیده بود... ولی نه. درست شنیده بود. ولدمورت از جان جینی صحبت کرده بود. پس جینی هنوز زنده بود. هری خیلی تعجب کرده بود. ولی در عین حال خیلی خوشحال شده بود. اطرافش را نگاه. محیط غمگین و رویا گونه آن محل از چند سال پیش تا به حال تغییری نکرده بود.
در اتاقی بود که سیریوس مرده بود. دختر مو قرمز ، بیهوش روی صندلی بزرگ وسط اتاق افتاده بود. هری خواست به آن سمت بدود که ولدمورت به آرامی از پشت آن صندلی بیرون آمد. لبخند کریهش را به همراه داشت. کنار صندلی ایستاد و گفت:
خب. حالا چی؟ هنوزم فکر میکنی دامبلدور از همه قویتر بود؟ دیدی که منم بلدم جادو اختراع کنم؟! بله. این اختراع خودم بود. طلسم سبز رنگی که باهاش میتونی کسی رو جا به جا کنی. حتی میتونی بیهوشش کنی. خیلی جالبه نه؟.... مثلا من الان میتونم این کوچولو رو بفرستم پیش دوستاش. تو اینو دوست نداری؟ مطمئنم که اینطور میخوای. پس خودتو تسلیم کن!
لعنتی! باز هم ولدمورت سعی داشت از طریق جینی وارد شود!
ولدمورت با ترحم مسخره ای به جینی نگاهی کرد و گفت:
نگران نباش پاتر. حالا فقط خودتی. اگه تو خودتو تسلیم کنی این دختر خوب هم میتونه به زندگی کثیفش کنار ماگلها ادامه بده! چطوره؟ فکر نکنم بخوای یه بار دیگه هم از دستش بدی! درسته؟ زود باش هری. شاگرد دامبلدور. زود باش. فداکاری کن گریفیندوری! تو باید این دخترو نجات بدی.
هری فریاد کشید:
نه‏ه‏ه. ساکت شو.
در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد:
بعدش چی؟ همه رو میکشی.نه نه. من دنیا رو از دست تو نجات میدم.
ولدمورت با چشمانی سرختر از همیشه داد زد:
لقمه گنده تر از دهنت برداشتی پاتر!زود تصمیمتو بگیر.
هری گفت:
نه! این تویی که لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی!
ولدمورت چوبش را به سمت جینی گرفت و گفت:
خب. دوباره شمارش معکوس شروع میشه.
10
9
8
7
باز هم این اظطراب تکراری. احساس میکرد حالش به هم میخورد.
6
5
4
این بار دیگه نه. من نمیتونم به خاطر جینی دنیا رو فدا کنم.
3
2
اما جینی دیگری در دنیا برای هری نبود.
1
ولدمورت همانطور که به هری زل زده بود گفت:
خیلی خوب. اواداک...
در میان تعجب هری ، جینی بلند شد و طلسم خفاش مورد علاقه اش را روی ولدمورت پیاده کرد.. ولدمورت سریع عقب پرید و روی زمین افتاد ولی طلسم به او نخورد.
جینی پیش هری ایستاد. دست و پای هری خشک و کرخت شده بود. توانایی هیچ حرکتی نداشت فقط با تعجب به دوست دخترش نگاه می کرد. سعی کرد حرفی بزند ولی نمیتوانست.
اما طلسم مرگی که ولدمورت به سمت آنها انداخت ، او را به خودش آورد.هری طلسم را دفع کرد و جینی را به گوشه ای کشید. جینی گفت:
ببخشید که اومدم. من کارها رو خراب کردم.
هری که به سختی نفس می کشید ، گفت:
اشکالی نداره. حالا به هاگوارتز آپارات کن. برو به یه جای امن.
ولدمورت نیز پشت صندلی پناه گرفته بود.
جینی گفت:
به هیچ وجه. من با تو میمونم و می...
هری حرفش را قطع کرد:
برو همین حالا.هیسسس... ازت خواهش میکنم جینی. به خاطر من.
این بار خواهش هری کارگر بود.
جینی خیلی سریع هری را بوسید و آپارات کرد. ولی این بوسه به رغم سریع بودنش بزرگترین و طولانی ترین تحولات را در هری ایجاد کرد.
دوباره احساس قدرت به او دست داد. زیر چشمی با ولدمورت نگاهی رد و بدل کردند.
با چشمان ریز شده و صدایی پر نفوذ که او را به یاد اوغات خشمگینی دامبلدور می انداخت ، گفت:
خیلی خوب ، تام! حالا ما دو تا تنها شدیم. بیا دیگه تمومش کنیم. راستی دیدی که هنوزم مثل دامبلدور نیستی؟ طلسمت به درد بازی بچه ها هم نمی خوره.
ولدمورت از عصبانیت نزدیک بود ، چوب درون دستش را خرد کند:
نه. نه. من از همه بهترم! از همه.
هری در حالی که چوبش را در دستش می چرخاند گفت:
خیلی خوب پس نشون بده.
قبلی « هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 7 هری پاتر و دوست جدید - 2- 22 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۷:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۷:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 چه عجب تشريف فرما شدين!
ببخشيد داش مازي جون ...آخه خودت ببين ملت براي تو ديگه...
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۷:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۷:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 وااااااااااااااااااااای
سلام
کمک ......آخ .... آی چشم
چرا میزنید حالا کامپیوترم خراب شده بود. این که دعوا نداره.
فصل بعدی رو فرستادم. نظرای همه رو هم خوندم. ولی از تو دیگه توقع نداشتم رابستن
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۴:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۴:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 in che vazeshe?????
baba in che vazeshe maziar maloome kojaee dasteto gozashti zire saret begoo alaki montazer nabashim
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۷ ۲۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۷ ۲۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 نقد نظر ندادن مازي
بچه ها خودتونو ناراحت نكنين خودتونو فرض كنين كه يه داستان پر از سوتي نوشته و منتظره ملت دوباره دوباره بيان قربون صدقه ش برن ... اينجوريا نيست آقا مازيار اين دفعه تابلوئه كه سوتي ها از حد معمول فرا رفته البته مي ش به مازي جون حق دادچون كه تمام نظر ها كه توسط افراد با شعور زده شده انتقاده بنابراين نمياد جواب بده
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۷:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۷:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 صبرم به پايان رسيد
اي بابا
هري توپولو چرا فصل جديد رو نمي دي........
mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۲ ۱۳:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۲ ۱۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 نمی دونم



mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱۳:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱۳:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 پوریا پاتر
پوریا جان اشکالی نداره... ولی خوب منم بعضی وقتا یاد گذشتم می افتم دیگه... ...مخصوصا وقتی میبینم که هنوزم خبری از مازیار نیست..
poopoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از: تهران
پیام: 8
 روح جیمز
و یه چیز دیگه در مورد روح جیمز پاتر:
تو مگه روح نیستی پس خونت کجا بود
البته به میرتل گریان توحین نشه هاااااااااا
ببخشید جیمز یعنی
poopoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از: تهران
پیام: 8
 کشت کشتار
دمت گرم ایندفه هم مث هردفه با هال بود
ولی فصل قبلی رو که خوندم با خودم گفتم تا چند ساعت دیگه هیچ کسی رو دنا نمیمونه جز هری و ولدمورت پس میشه نتیجه گرفت که از برگشت جینی خوشحالم
الانه که با یه تلسم مرگ افقی بشم
ولی خیلی باحال بود
و تورو به خدا انقدر زود تمومش نکن من بجز این داستان از هیچ کدوم از داستانای دیگه ی سایت خوشم نمیاد
mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۲:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۲:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 عصبانی ناراحت غمگین
مازیار دیگه داره کاسه صبرم لبریز میشه
خونم داره به جوش میاد
کجاییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: نه
حالا چرا دو سه بار می نویسی؟
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 Re: وای وای وای
مگه می شه 34 تا فصلو بی خیال شد؟
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 Re: وای وای وای
مگه می شه 34 تا فصلو بی خیال شد؟
Megan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۳۰
از: هاگوارتز
پیام: 147
 اَخ!
خیلی ضایع بود
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: وای وای وای
بابا پرفسور اسنیپ بی خیال شو.
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 وای وای وای
نمی دونه با جاو دانه سازها چیکار کنه
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 وای وای وای
من فکر می کنم دلیلش همینه واسه همین اصلا: جواب نمیده
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 فهمیدم
من فهمیدم نکه چرا ادامشو نمیفرسته
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۷:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 فهمیدم
میتونی چند تا فصل به وسط داستانت اضافه کنی(مثل فصل6/5)و تو اونا جا ودانه سازها رو از بین ببری
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۶:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۶:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 دییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییره
خیلی دیر داستانتو آپ می کنی ابن 2تا فصلم بده خلاصمون کن.
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۱:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۱:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: خبر فوری
(خبر نیما)
پس منم مواظب باشم
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۰:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۱۰:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 سوووووووووووووووووتی
سلام مازیار جان
قبوله جینی زنده است
ولی اون آواداکداورا به کی خورد که آقای ویزلی می خواست بره خودشو به کشتن بده؟
ولی کلا" داستانت قشنگه مرثی
nima_kiyaniyan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۹:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۹:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۸
از:
پیام: 3
 خبر فوری
خبر فوری
هری توپول توسط گروهک القزینه ربوده شد. و هیچ اطلاعی از او به دست ما نرسیده است. لازم به توضیح است که گروهک القزینه شاخه نظامی حزب الله قزوین است. تا دیگه اون باشه عکس بچه نزاره جای اواتار
paeiz
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۲:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۲:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از:
پیام: 1
 ..........
mer30 valiiiiiiiiiiiiiiiiiiii..................................................paeiz
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۵:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۵:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 exellent
فقط مي تونم بگم عالي بود.
حرف نداشت.
ازت ممنمنم هري توپولو
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۵:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۵:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 اهم
خودت نمياي نيا فقط بيا اين فصلو دوباره بفرست و هندي بازي هم در نيار
mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۲۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۲۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 قاطی
بابا مازیار جان کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کم کم دیگه دارم قاطی می کنم
مازیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار

زود باش تا منم با پانسی متحد نشدم
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۹:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۹:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 نظر
مازیار جان اگر زنده ای جواب بده.
بابا ما نگران سلامتیت شدیم.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۷:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۷:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 كجايي؟
مازيار كجايي بابا ؟ بيا جواب بده ببينيم مقالت چرا انقدر سوتي داره!
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۳:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۳:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: ایراد
مرسي اخرش بود.اما طلسم خفاش چي بود.در ضمن من اين رو تو وبلاگت قبلا" خونده بودم.

www.harrypbook7.mihanblog.com
هومان ريدل
amir abreham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۳
از: زندان آزکابان
پیام: 9
 ایراد
باریکلا عالی بود !!!!!!!!! من کمه تسلیم شدم عالی بود فقط یک اشکال داشت مازیار جان برای چی جینی مرد و زنده شد!!!!! ولی عالی بود ادامه بده ممنونم مازیار توپولو
mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۱۳:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۱۳:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 گله
بابا پس چرا نظر نمیدید
نه کسی نظر میده نه از خود هری توپولو خبری هست

زودتر نظر بدید ... یالا
princesoft
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۱۱:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۱۱:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: یه جای خوب توی هاگوارت
پیام: 95
 خوب بید !
خوبه !
من که خوشم اومد ! شما ها رو نمی دونم !
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۷:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۷:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 باحاله
منم موافقم داستانت این طوری مسخره میشه.
ای کاش جینی زنده نمی شد.
ولی باید بگم خیلی عالی می نویسی مرسی.
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۵:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۵:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 عالی
راستی اگه به قول خودت داستانت 2 فصل دیگه تموم می شه حتما فکری به حال جاودانه سازها هم کردی چون همونطور که هممون می دونیم تا اونا نابود نشن کشتن لرد سیاه محاله.

لطفا خیلی زود فصل بعدی رو بذار.
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۵:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۵:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 عالی
عالی بود دستت درد نکنه ولی می خواستم ازت بپرسم چرا لرد سیاه در لحظاتی که هری و جینی با هم حرف می زدند کاری نکرد.
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۴:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۴:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 Try again
من هم مي گم كه زنده شدن جيني خيلي دور از انتظار و خلاف واقعيت بود . قلم توانايي داري ولي سعي كن بهتر ازش استفاده كني . فراموش نكن كه فن فيكشن تو تابع كتاب هست . در كتاب هم ولدمورت باعث وحشت خيلي هاست . صرف نظر از بعضي از افراد . پس سعي كن اون رو رعب آورتر جلوه بدي . درسته كه اون از اينكه هري نابودش كنه مي ترسه . اما اين ترسش نبايد باعث بشه از جذبه ش چيزي كم بشه . در ضمن سعي كن فصل هاي بعد رو زودتر بذاري . چون همين فاصله زياد بين ارسال اونها هم مي تونه باعث ضعف داستان بشه .
dadli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۲:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۲:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۳
از:
پیام: 34
 مازیار
دمت گرم
ولی این دفه نه جذابیت داشت نه طولانی بود
امید وارو فصل بعدی قشنگ باشه
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۱:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۱:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: خسته نباشي
بابا داش مازيار تو كه مارو نا اميد كردي اين دختره كه باز زنده شد لرد بايد بمونه اين دفعه زياد خوب نبود هندي شد ولي بازم دستت درد نكنه
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۰:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۰:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 Re: خسته نباشي
اينجاي داستانت منو ياد شنگول و منگول مينداخت و فكر مي كنم حسابي داستانتو خراب كرده بود:

خیلی خوب ، تام! حالا ما دو تا تنها شدیم. بیا دیگه تمومش کنیم. راستی دیدی که هنوزم مثل دامبلدور نیستی؟ طلسمت به درد بازی بچه ها هم نمی خوره.
ولدمورت از عصبانیت نزدیک بود ، چوب درون دستش را خرد کند:
نه. نه. من از همه بهترم! از همه.
هری در حالی که چوبش را در دستش می چرخاند گفت:
خیلی خوب پس نشون بده.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۰:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۰:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 Re: خسته نباشي
اينجاي داستانت منو ياد شنگول و منگول مينداخت و فكر مي كنم حسابي داستانتو خراب كرده بود:

خیلی خوب ، تام! حالا ما دو تا تنها شدیم. بیا دیگه تمومش کنیم. راستی دیدی که هنوزم مثل دامبلدور نیستی؟ طلسمت به درد بازی بچه ها هم نمی خوره.
ولدمورت از عصبانیت نزدیک بود ، چوب درون دستش را خرد کند:
نه. نه. من از همه بهترم! از همه.
هری در حالی که چوبش را در دستش می چرخاند گفت:
خیلی خوب پس نشون بده.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۰:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۰:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 خسته نباشي
نظر بديد ديگه اينهمه منتظرش بودين حالا كه اومده همه ول معطل!
mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 موافقم
به نظر من هم زنده شدن جینی و سوتی ولدمورت دور از انتظار بود
منتظر بعدیت هستم... هی منتظرم...هی منتظرم...هی منتظرم...هی منتظرم...هی منتظرم...هی منتظرم...هی منتظرم...
البته می دونم که برای انتظار خیلی زوده ولی هرچه زودتر بهتر کار که از محکم کاری عیب نمی کنه
mehrdad k
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۶
از: دره گودریک
پیام: 10
 خسته نباشید
هری توپلوی عزیز...مازیار جان
من چند روزی هست که عضو شدم
داستانت رو همه رو با هم خوندم
عالی مینویسی... نمی گم اصلا اشکالی نداره ولی در کل عالیه
اومدم که نظر بدم وبهت خسته نباشید بگم که دیدم فصل 34 رو فرستادی
مثل همیشه عالی بود... لطفا ادامه بده
منتظر بعدی هستم
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 عزرائيل
مازيار چرا با عزرائيل مي جنگي جيني دوباره زنده شد كه؟
احساس نمي كني كه ولدمورتو بد به تصوير كشيدي به جاي اين كه با جذبه باشه عين يه بچه ي 8 ساله بود
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۲:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 ب
متاسفا نه كم بود ولي در عين حال فوق العاده بود
ايولا

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.