هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و دوست جدید

هری پاتر و دوست جدید - 2- 22


فصل 2-22 : شهر شیشه ای
-------------------------------------------------------------------
شب آرامی را گذراندند. هیچ خبری نبود. رون و هری قبل از خواب به خود استراحت کوتاهی دادند. یعنی نشستند و لم دادند و در عین خمیازه کشیدن و خاراندن سرشان شطرنج جادویی بازی کردند. البته بازی زیاد طول نکشید چون هری مطابق معمول با چند حرکت کوتاه رون کیش و مات شد.
خواب طولانی باعث شد صبح وقتی از خواب بر می خواست کسل و بی حوصله باشد. بلند شد لباس خواب را بیرون آورد و آبی به صورتش زد. رون هنوز خواب بود و ساعت کنار سرش ساعت 8 و 30 دقیقه را نشان می داد و این به آن معنی بود که قطار مسافران هاگوارتز تا 30 دقیقه دیگر حرکت می کرد. رون خمیازه کشان بلند شد و سلام کوتاهی کرد و در حالی که چشمانش را می مالید به سمت پنجره اتاق حرکت کرد. نگاهی به هوای گرفته و ابری انداخت و گفت:
دیشب خیلی برف باریده نه ؟
نمیدونم. من مثل فیل خواب بودم.
بی خیال. بیا بریم من گرسنه تر از اینم که به فکر باریدن برف و هوای خراب باشم.
با هم از نزدیک ترین کریدورها عبور کردند و به تالار اصلی قدم گذاشتند. همه این ها برای هری روزی بی خطر را نوید می دادند. اما به قول سیریوس کمی خطر هم در زندگی لازم بود. کسل کننده ترین روز زندگی اش در پیش بود و او در حالی که به آینده می اندیشید به سمت میز گریفیندور قدم بر می داشت. هرمیون و جینی زودتر از همه آمده بودند. هری بین جینی و هرمیون و رون بین هرمیون و نویل نشست. به محض اینکه برخورد صندلی با بدنش را احساس کرد هرمیون شروع به حرف زدن کرد. هری به رون اعلان خطر کرده بود که هرمیون احتمالا کل شب رو نخوابیده و در مورد اینکه کجا با چه چیزی خواهند رفت و با چه کسانی برخورد خواهند داشت خواب به چشمانش نیامده است. همین که هرمیون شروع به صحبت کرد رون علامتی به هری داد و با زبان بی زبانی به او فهماند که باید پیشگو می شده است.
خیلی دلم می خواد زودتر اونجا رو ببینم. تو چند تا از کتابا نوشته شده که اونا موجوداتی اسرار آمیز و مهربونند و توی یه شهر به نام شهر شیشه ای زندگی می کنند....
ببینم هرمیون تو میدونی ما چطور میریم؟؟
سرار به من گفته بود که آپارات در شهر شیشه ای غیر ممکنه. تنها چیزی هم که در این مورد یادم میاد بهم گفته باشه اینه که گفت دیوید برامون یه در میفرسته.
رون در حالی که نوک دماغش را می خواراند و با جوش سر سیاهی که بی اجازه نوک دماغش سبز شده بود درگیر شده بود ادامه داد:
من از یه چیزی در مورد اون در مطمئنم.
چی؟؟
اینکه اگه قرار بر این باشه که دری برای من بفرسته مطمئنم که در مستراحه.
همه ابتدا ساکت شدند اما بالاخره این حرف رون را جالب یافته و شلیک خنده سر دادند. حتی روح گریفیندور هم با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کرد و در حالی که بین زمین و هوا معلق بود برای رون علامتی با عنوان خیلی باحالی پسر فرستاد.
راس ساعت 9 پروفسور مک گوناگل به دنبال آن سه آمد و گفت:
چمدوناتون رو بردارین.
کجا میریم پروفسور؟
چند نفر تو اتاق من اومدن منتظر شما چهار نفر هستن.
رون در حالی که کمی آشفته شده بود گفت:
ببخشین پروفسور ما چهار نفر؟
اما به جای مک گوناگل که اکونو راهی راه خود شده بود صدایی دخترانه که متعلق به جینی بود با شیرینی خاصی پاسخ داد:
یادم رفت بگم. دیشب یدونه دعوت نامه هم از طرف دیوید و سارا برای من اومد.
اما من اجازه نمیدم بیای.
تو اجازه نمیدی؟
فرد جرج؟
بله داداش کوچولو.
همه ما از طرف دیوید به این جشن دعوت شدیم.
همه؟
البته. مامان بابا کل خونواده. اعضای محفل ققنوس. معلم های مدرسه...
اسنیپ هم؟
آره. بعد عرضم به حضور چند نفر هم از خارج کشور دعوت نامه داشتن که ما ندیدیم اما داملدور به لوپین گفت باید شخصا یه دستشون برسونیم.
رون که گویی مشت محکمی به دهانش کوفته بودند همراه هرمیون و هری برای آوردن چمدانش راه خوابگاه گریفیندور را در پیش گرفت. هری از این اخلاق رون رضایت نداشت اما نمی دانست چرا توانایی گفتن این چیزها را نداشت. نمی توانست به رون بفهماند که خواهر رون اگرچه که خواهر اوست اما دیگر بزرگ شده و فقط متعلق به خاندان او نخواهد بود. نمی توانست به او بگوید که تصمیم دارد به محض شکست ولده مورت از جینی خواستگاری کند. بنابراین نگاهش را به پله ها دوخته بود و به اینده می اندیشید. آینده چندان زیبایی برای خودش پیش بینی نمی کرد. گذشته او فقط در عذاب گذشته بود. حالا دیگر وای به حال آینده.
هرمیون که گویی متوجه حال نزار هری شده بود قبل از اینکه وارد تالار گریفیندور شوند به رون گفت می خواهد تنها با هری صحبت کند.
رون هم برای اولین بار بدون غر زدن قبول کرد.
ببین هری من میدونم تو در مورد رفتار رون با جینی ناراحتی. دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم. می خوای خودم با رون حرف بزنم؟
نه هرمیون. درست میشه.
این دفعه دیگه به حرفت گوش نمی کنم. خودم باید با این پسر کله شق کمی حرف بزنم و بهش بفهمونم که جینی فقط خواهر اون نیست. عشق تو هم هست.
آرومتر هرمیون ممکنه بشنوه.
نترس اون الآن رو تختخوابش نشسته و داره با جوراب هاش ور میره.
اما حدس هرمیون کاملا اشتباه بود. چون رون همین چند روز قبل به یک قدرت عجیب چوب جادویش پی برده بود. چوب جادوی او می توانست هر جایی را که می خواست به او نشان دهد و او اکنون در روی تخت خوابش نشسته بود و به هری و هرمیون نگاه می کرد و حرف هایشان را بی کم و کاست خیلی راحت می شنید. وقتی حرف های مثلا خصوصی آن ها تمام شد رون از خود بیزار شده بود. من وجودش داشت از داخل فشار می آورد. باید این کارها را کنار می گذاشت. باید از بی اعتمادی نسبت به هری دست بر می داشت. هری بهترین دوست او بود. حتی بالاتر از دوست. او برادر رون بود و رون تمام مدت نسبت به او ظلم به این بزرگی روا داشته بود.
بندو بساطشان را جمع کردند و به سمت دفتر مک گوناگل حرکت کردند. جینی زودتر از آنها رسیده بود.
به موقع رسیدین.
تا 30 ثانیه دیگه ظاهر میشه.
اما شما گفتین چند نفر منتظر ما هستن.
رفتن. گفتن برای بردن شما بر می گردند.
در همین لحظه نور کوچکی پدیدار شد و چند مرد از میان آن بیرون آمدند. بدون کلام هر کدام از آنها کیف یکی را گرفت و دستش را روی شانه وی نهاد و به سمت همان نور یا به قول دیوید در هدایت کرد. وقتی داشتند ناپدید می شدند کسی دستش را روی شانه جینی گذاشته بود علامتی برای مک گوناگل فرستاد. زیاد طول نکشید. در میان راه چند نور دیگر را دیدند که به همان مسیر می رفتند. چهره ها غیر قابل تشخیص بودند اما هری احساس می کرد همه آن ها آشنا باشند. به محض اینکه پاهایشان به زمین برخورد کرد هری به جای آن چند مرد چند پسر بچه کوچک را دید که داشتند به صورتش لبخند می زدند.
خوش اومدی هری. من جیم هستم. راهنمای شما. لطفا از این طرف.
اتاقی بود به رنگ طلایی و قهوه ای که در آن با گرمترین و زیباترین رنگها و تصاویر مزین شده بود. هری برای یک لحظه تمام غم ها و غصه هایش را فراموش کرد. در حالی که به سمت در حرکت می کرد کمی به بینی اش فشار آورد. عطر زیبایی محیط را عطر آگین کرده بود. به دوستانش نگاهی انداخت. رون و جینی در وضعیتی بدتر از هری گرفتار بودند. هری آنجا را فقط با کافه ای که سال قبل با چو رفته بودند قابل مقایسه می دید. البته فقط از لحاظ گرمی و بویش اما اینجا از نظر زیبایی خیلی جلو بود. هرمیون با نگاهی متعجب و لبخندی بر لب داشت در و دیوار را نگاه می گرد. در این میان هری آخرین نتیجه و بهترین آن را گرفت:
گویی بر آن ها افسون شگفتی گذاشته بودند.
از اتاق خارج شدند. هری خود را در بالاترین محیط دید. جایی بود که دور تا دور آن را از شیشه ساخته بودند و هری اکنون درست در بالاترین جای این نیم کره قرار داشت. راهی پله مانند کمی جلوتر وجود داشت که افرادی در آن در حال عبور بودند. هریک از آن ها لباسی سرخ پوشیده بودند. همین لباس باعث شد و هری را ترغیب کرد نگاهی به چهره و لباس نگهبانانش بیاندازد.
آنها نیز همان لباس ها را پوشیده بودند که هری حدس می زد لباس فرم مخصوص جشن کریسمس باشد. کسی که جیم نامیده می شد چشمانی به رنگ میشی موهایی طلایی و چهره ای جذاب داشت. دیگران نیز شبیه او بودند با این تفاوت که آن ها در مقایسه با دیوید اصلا از نظر زیبایی چهره به حساب نمی آمدند. اولین سوالی را که به ذهنش آمد پرسید:
دیوید کجاست؟
با چند نفر جلسه دارن. منتظر میشین یا...
نه. باید ببینمش.
البته. از این طرف لطفا. اما همراهانتون هم با شما خواهند اومد؟؟
نه هری. ما نمیایم. تو برو.
پس. بهتره شما رو به تالار راهنمایی کنیم. بچه میشه اینجا رو بهشون نشون بدین؟؟
پسر بلند قدی که پشت رون ایستاده بود لبخندی زد و گفت:
البته.
هری این بار به یک نتیجه دیکر هم رسید. در این شهر لبخند زدن امری عادی بود. اصلا باورش نمی شد در این اوضاع خطرناک چطور جرات می کردند لبخند بزنند. این افراد قرار بود چطور مقابل یک خونخوار بایستند مرلین می دانست..
هری و همراهش سوار آسانسوری سریع شدند و به سمت پایین حرکت کردند. دیوید بر خلاف جادوگران دیگر اصلا از وسایل موگلی بیزار نبود. به نظر او موگل ها خیلی قوی تر از جادوگران بودند چون به جای جادو از عقلشان بهره می بردند. آسانسور با صدا زنگ کوچکی رسیدن به آخر خط را نوید داد. به سمت دری آهنی حرکت می کردند که بر خلاف جاهای دیگری که دیده بود اصلا زیبا نبود و شباهت زیادی به دژ اهریمنی اسنیپ داشت. از درون اتاق صدای دیوید می آمد که گوی داشت بر سر چند نفر فریاد میزد. جیم که متوجه نگاه هری شده بود گفت:
به خاطر فرار درانت ناراحته. خیلی هم عصبانیه. برای همین گفتم که منتظر باشین.
در را باز کرد و هری را به داخل هل داد. هنوز مسافت زیادی تا میزی که چند نفر دور آن جمع شده بودند وجود داشت اما صدای دیوید آن قدر بلند بود که نه تنها از اتاق بیرون نیز می رفت بلکه پوشش صدای درب که نوید دهنده ورود هری نیز می شد بود.
همه کسانی که در آن جلسه حضور داشتند برای هری نا آشنا بودند. همه آنها دور میزی بلند نشسته بودند اما دیوید با چهره ای عصبانی و ابروانی درهم و چیزی شبیه به چماق در دست روی میز ایستاده بود و مدام از این سر میز به آن سر آن تغییر مکان می داد. همراه با نقل مکان و سوهان زدن به روح افراد دور میز فریاد می کشید و آن ها تهدید می کرد یا فحش می داد. البته هری احساس می کرد گویی دیوید خوابی دیده است که ابن گونه فریاد می کشد. چون هنوز لباسی سفید مانند لباس خواب به تن داشت. اما وقتی دیوید برگکشت و هری جلوی لباسش را دید به اشتباهش پی برد. لباسی سفید که جلوی آن را با طلا اژدها دوزی کرده بودند!!!
همتون بی عرضه هستین. به درد نخور. نفهم بی شعور. بگین ببینم هدفتون از زندگی چیه؟؟؟ من فقط 2 ماه گفتم مراقبش باشی نداره وقت حقیقت فرا میرسه اما درست در آخرین شب شما نکبت های بی عرضه آشغال غفلت کردین...
اما قربان تقصیر ما نبود. ما...
خفه شو.
این سخن را با فریاد ادا کرد و با چوبی که در دست داشت یکی محکم در فرق سرش کوبید. هری فکر نمی کرد دیوید این قدر بی منطق باشد و افرادش را مانند ولده مورت به مرگ تهدید کند و کتک بزند. اما همین که آن ضربه را ز گویی احساس تهوع وجودش را فرا گرفت. شروع کرد به بالا آوردن. هری تاکنون هیچ شربتی را ندیده بود که آبی رنگ باشد. اما دیوید داشت مایعی آبی رنگ بالا می آورد.همان کسی که دیوید او را زده بود و هری انتظار داشت از دیدن این وضعیت دیوید لذت ببرد. از جا پرید و زیر بقل او را گرفت. همه کسانی که آنجا بودند با چهره ای نگران به رئیسشان خیره شده بودند و حالا جیمی نیز به آنها پیوسته بود.
من حالم خوبه. فقط باید بشینم. یه صندلی برام بیارین.
یکی از آنها دستش را تکان داد و ناگهان صندلی روی دو پا بلند شد و به سمت دیوید حرکت کرد. نشست و در حالی که اخمی به چهره می گرفت گفت:
دوست ندارم کسی چیزی بدونه.
اما قربان شما مریضین.
دیگه وقتش بود. زیاد طول نمیکشه. برای همینه که نگرانم. می ترسم قبل از اون همه چیز تموم نشده باشه. کی میدونه؟
سکوتی وحشتناک و غیر قابل وصف محیط را فرا گرفت. گویی ارواح حاضر در اتاق می خواستند سکوت را بشکنند. چون آنها نیز از این سکوت به تنگ آمدند. اما بالاخره خود دویدی آن را شکست.
خب. ادامه جلسه. مشکلات و راه حل ها.
همه سر جایشان باز گشتند و ژنرال جان از جایش بلند شد.
خب. ما تمام راه ها رو بررسی کردیم. اون نامه ای که توی روزنامه موگلی چاپ شده بود نشان گر اینه که ما از همه طرف در خطریم. هم زمین هم هوا و هم داخل.
خب دوستان. مشکلات رو شناختیم راه حل های دفاعی رو ارائه بدین ببینم. سریع.
دختری که موهایی سفید رنگ داشت از جایش بلند شد و گفت:
من برای مقابله آسمانی قدرت های خودتون رو پیشنهاد می کنم. شما می تونین از نیروی ابرهای تحت کنترلتون برای دفاع آسمونی استفاده کنین.
فراموش کردی که ما تویه منطقه موگل نشین هستیم؟؟ تو 25 مایلی ما یه فرودگاه بین المللی وجود داره. ببینم تو که دوست نداری این بهشت رو از دست بدیم؟ ها؟ به نظر من موگل ها از جادوگرا خطرناکتر و وحشتناک تر هستن. من یه پیشنهاد بهتر دارم.
همه با هم گفتند:
چی؟
نیروی هفت بهشت. ورود و خروج. چطوره؟؟
عالیه. اما اگه بتونن با حیله های جادوگری از اون عبور کنن چی؟
برای این هم من یه راه حل دارم.
دیوید دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و به چیزی در دور دست می نگریست. ادامه داد:
از یه گردباد استفاده می کنیم. عبور از عوامل طبیعی غیر جادویی غیر ممکنه. یه گردباد نامرئی که پیوسته و بدون ایست در حال گردش به دور اینجا باشه. به دور منطقه شیشه ای. ببینم کدوج احمقی می تونه وارد چرخ و فلک من بشه.
این از آسمون. حالا برای زمین چه فکری کردین؟
به نظرم بهتره از دوستان زیر زمینی خودمون استفاده کنیم. اونا به ما مدیون هستن...
جان ادامه حرف های دیوید را گرفت:
به شرطی که بدونن و باور کنند که همه در خطرن. حالا کی باهاشون حرف میزنی؟؟
بعد از مهمونی... اوه لعنتی من امروز مهمون دارم. باید برم.
جیم در حالی که داشت به دیوید می خندید گفت:
مهمونهاتون اینجا هستند قربان.
آه. هری. من رو ببخش. چند وقته که اینجایی؟
زیاد نیست.
به هر حال از دیدنت خوشحالم.
من هم همینطور.
------------------------------------------------------------------
دوست دارم ازم انتقاد کنین اما عاقلانه و به جا.
ایلیا



قبلی « هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 34 هری پاتر و دالان مرگ - فصل 4 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۴:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۴:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 عالي
خيلي عالي بود.
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۷:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۷:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 سلام عليكم و رحمت الله
خوب بود
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۲۱:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۲۱:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 قبول شد
ايول پروفسور.
خوب نوشتي.
نشون دادي كه ميتوني يك نويسنده خوب بشي. اين كارت رو پسنديدم. ولي هنوز منتظر اون كاري رو كه گفته بودي هستم.
زودتر برام بفرست
سارا90
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۸:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۸:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۰
از:
پیام: 22
 عشق داستان
با راباستن موافقم آفرین
Roham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۹:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۹:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: سرزمین میانه
پیام: 43
 دمت
دمت گرم خوبی کارت اینه که فصلات طولانیه.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۶:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۶:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 زيدان
قشنگ مي نويسي فقط خيلي دير فصل مي دي
shah_artoor
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۰:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۰:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۵
از: غار بلورين (خونه مرلين)
پیام: 6
 شاه آرتور
تو كه مارو كشتي تا اين فصلو گزاشتي اميد وارم فصل بعدي داستان زيباتو سريعتر بزاري
samuel black
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۲۳:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۲۳:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲
از: از اعماق سایه های شب
پیام: 98
 چه عجببببببببببببب!
بابا بی خیال میخواستی دیگه اصلا فصل جدید نمیدادی دیگه
با این کارت همه خواننده های داستانت میپرن و امارت میاد پاین
هیشگی هم نظر بهت نمیده
سریع تر فصلاتو بزار
second place(دومیم)ها ها
سایه مرگ
kingzli shekelbolt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۲۱:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۲۱:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۹
از:
پیام: 63
 خوبه
خب خوشبختانه من اولیم.داستانت رو خوب مینویسی و خوب صحنه ها رو وصف میکنی اما هیجانش خیلی کمه و والمورت هنوز وارد داستان نشده.به هر حال امیدوارم موفق بشی.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.