هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و دالان مرگ

هری پاتر و دالان مرگ - فصل 4


هری پاتر و دالان مرگ.
فصل 4
( بارو)
-------------------------------------------------------
"هری ، بیل و چارلی بیرون منتظر تو هستن ، میبرنت به بارو ."
دامبلدور همان طور که آرام و بلند در راهرو قدم بر می داشت این حرف را به هری زد و ادامه داد : " دو نفر رو میفرستم دنبال لوازمت ، من کار مهمی دارم و باید زود برم فقط یادت باشه اگر نامه ای رسمی یا غیر رسمس از طرف وزارت اومد ،بازش نکن و همون طور مهر و موم شده بنداز دور نمیخوام بیشتر از این درگیرت کنن ."
وارد آسانسور شدن ، هری که از حرف دامبلدور برای رفتن به بارو خوشحال شده بود گفت : " پروفسور چی شد که تصمیم به شکایت گرفتین؟"
دامبلدور پوزخندی زد ، کمی به سمت هری خم شد و با شوخ طبعی گفت : " به کسی نگی ، ولی نمیتونستم ببینم فاج راحت و بی دردسر بعد از این همه بد بختی و ماجرا که ما کشیدیم بگرده ، مخصوصا این که وزیر معلق شده بود و سعی داشت از حالت تعلیغ بیرون بیاد و دوباره سر جاش بشینه . حدس میزدم اگر آمبریج محاکمه بشه فاج رو لو میده ."
هری لبخند بلندی زد به طوری که دندانهایش نمایان شد و گفت :" پس شما هم بلدین انتقام بگیرین !"
" پس چی ؟ فکر کردی فقط خودت بلدی هری؟"
هری با صورتی بشاش گفت : " انتقام شما حسابی بود "
دامبلدور انگشت بلندش را بالا برد ، از بالای عینکش به هری نگاه کرد و گفت : " حسابی و حساب شده."

************

وقتی هری وارد خانه شد اولین کسی را که دید فرد بود که داشت ضرفی را که پر از ماده ی صورتی رنگی بود هم میزد و لبخندی شیطانی به لب داشت که با دیدن هری از روی کاناپه ی کهنه جستی زد و به طرف هری رفت ، دستش را جلو برد و گفت : " سلام پسر حالت چه طوره؟ "
هری دست داد و گفت : " ممنون فرد عالیم "
" بایدم باشی . همه ی ما از صبح منتظر و نگرانیم و البته خوشحال .چی شد حالا؟"
بیل که کنار هری ایستاده بود پوزخندی زد و گفت : " وقتی دامبلدور توی دادگاه باشه ، فکر میکنی به نفع کی تموم میشه؟"
چارلی که مچ دستش را باند پیچی کرده بود آن را به سختی تکان داد و گفت : " معلومه به نفع هر کسی که دامبلدور پشتشه "
فرد با خوشحالی مشتش را بالا برد ، بیل هم همین کار را کرد و هر دو با مشت به شانه ی هم زدند.
" راستی بیل ، گوشوارت رو گم کرده بودی ، مامان زیر تخت توی اتاقت پیدا کرد گذاشته همونجا روی میز . بیا هری بقیه توی آشپزخونه منتظرتن .همه میخوان جریان دادگاه رو بشنون"
صدای تق شکسته شدن ظرفی شنیده شد و هری دید که خانم ویزلی با انتهای چوبدستش به سر رون کوبید و گفت : " رون؟ مگه من نگفتم دست به ظرفها نزن؟ اصلا اینجا توی دست و پای من چی میخوای برو بشین تا هری بیاد"
"سلام "
همه به هری نگاه کردند و گوشه ی لبانشان از لبخند چین خورد.جورج از روی صندلی بلند شد و به استقبال هری رفت و پشت سرش جینی ، اما رون ایستاده بود و با درماندگی سرش را ماساژ میداد.
خانم ویزلی همانطور که پیشبند آبی رنگش که در نقش روی آن چندین ماهی شنا میکردن باز کرد و گفت : " وای هری.....خوش اومدی پسرم "
بوسه ای به پیشانی هری زد و ادامه داد:" بیا بیا بشین پسرم "
هری را از شانه هایش گرفت و به طرف به طرف صندلی خالی راهنمایی کرد .هری تشکر کرد و دستش را برای دست دادن با رون جلو برد .رون هم لبخندی زد و دست داد و کنار هری نشست . فرد و جورج و جینی با اشتیاق به هری چشم دوختند ، خانم ویزلی هم به سرعت برای او کیک و قهوه ی رقیقی آورد و با خوشحالی روی صندلی نشست و گفت " بخور هری انرژی بگیری بعد تعریف کن چه اتفاقی افتاد."
هری که آنها را مشتاق تر از انتظار میدید گفت : " نه . اول تعریف میکنم."
**********

خانم ویزلی در حالی که پای ظرفشویی ایستاده بود و ظرفهای شسته شده را با چوبدست جمع میکرد .کمرش را قر میداد و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود . آقای ویزلی با دهان باز به همسرش خیره شده بود ، چون تا به حال او را این طور ندیده بود .هری و رون هم که داشتند در آشپزخانه چای میخوردند به دهان باز آقای ویزلی با دهان بسته میخندیدن .
" مالی؟ مالی عزیزم حالت خوبه؟"
خانم ویزلی ناگهان به خودش آمد ، برگشت و به محض این که چشمش به آقای ویزلی افتاد سرخ شد و گفت : " اوه...اوه... بله ارتور .عذر میخوام حواسم نبود ."
همان موقع جورج وارد آشپزخانه شد و گفت :" مامان داره به دادگاه فکر میکنه بابا ، نگران نشو از اون خوشحاله."
آقای ویزلی با قیافه ی مبهوتش سری تکان دادو گفت :" آهان .بله فهمیدم.راستی فراموش کردم بگم .هری من باید با تو تنهایی صحبت کنم ، کار مهمیه "
رون چشمانش را ریز کرد و مزنون به هری نگاه کرد .هری هم شانه هایش را بالا انداخت و همراه آقای ویزلی به باغ رفت.
هر دو بر روی نیمکت چوبی که همان روز فرد و جورج ساخته و رنگ صورتی زده بودند نشستند .
آقای ویزلی دستی به روی سر تقریبا تاسش کشید ، دو دستش را حرکت سریعی داد و گفت :" خوب هری نمیدونم چه طور شروع کنم .....میدونی؟من به دامبلدور گفتم...بهتره من نباشم و خودش به تو بگه ولی خوب....کار مهمی داشت و...و...از من خواست. برای من سخته که بگم و شاید برای تو سخت تر."
نگرانی عجیبی مانند یک توپ در دل هری غل خورد .در این مدت به اندازه ی کافی خبر بد و ناگوار شنیده و دیده بود و حالا که داشت لذت یک انتقام شیرین را میچشید چرا دامبلدور باید او را دوباره درگیر چیز دیگری میکرد؟ حداقل او که همیشه به فکر هری بود باید میگذاشت مدتی از این اتفاق بگذرد بعد شیرینیش را از بین میبرد.با این حال حتما خبر مهمی بود که باید عنوان میشد برای همین با صدای محکمی گفت : " میشنوم آقای ویزلی"
" خوشحالم که انقدر منطقی هستی. خوب....هری تو فرزند خونده ی سیریوس بودی "
هری پیش خودش گفت : " نه...نه ..دوباره نه."
اصلا دلش نمیخواست در مورد او صحبت کنند .هر کسی غیر از او .
آقای ویزلی که دید که چشمان هری به کفش هایش دوخته شده ، دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت : " متاسفم هری ولی تو وارث اون هستی و با ید بگم به غیر از تو کس دیگه ای نیست ."
هری برای این که به صحبت خاتمه بده گفت : " بلاتریکس هست" و خواست بلند بشه که فشار دست آقای ویزلی نگذاشت.
" تو فرزند خونده ی سیریوس بودی ، خواسته ی سیریوس هم همین بوده ، در ضمن طبق قانون ارث به کسی میرسه که صلاحیت تصاحب کردنش رو داشته باشه و بلاتریکس فاقد این صلاحیت"
هری پیش خودش فکر کرد " اره صلاح اون مرگه اونم به بدترین شکل ."
" پس سر سختی نکن پسر ، میدونم که......"
هری با عصبانیت کنترل شده ای گفت :" نمیخوام حتی با فرسنگها فاصله از کنار اون خونه ی نفرین شده رد بشم.برش دارید برای کارهای محفل."
آقای ویزلی با ناراحتی گفت : " بعد از اتفاقات سال پیش امکان نداره چون دیگه امن نیست مساله ی ما هم فقط سر گریمولند نیست .ارثیه ی خانواده ی بلک خیلی بیشتر از اینهاست . اونها یک خانواده ی اشرافی بودن و من حدس میزنم دست کم توی حساب بانکیشون دو میلیون گالیون باشه و این خودش ثروت عظیمیه .من فقط مامور شدم از تو بپرسم میخوای حساب خانواده ی بلک به حساب خودت در گرینگوتز ریخته بشه ، یا توی گنجه ی خود بلک بمونه و فقط کلید و شماره حساب اون بهت داده بشه ؟ در ضمن این رو هم میدونم که علاوه بر پول قیمتی و قدیمی از خاندان بلک در حساب هست."
هری با سرعت بلند شد ، دست آقای ویزلی هم نتوانست او را نگه دارد " هر کاری دوست دارید بکنید "
هری این را گفت و در تاریکی به طرف خانه روانه شد . صدای آقای ویزلی را از پشتش شنید که گفت : " پس به حساب خودت واریز میکنم.
***********

صبح روز بعد هری با نور شدیدی که از پنجره میتابید و به پشت پلکش نفوذ میکرد بیدار شد . اتاق کاملا روشن بود ، رون یک وری روی تختش با دهان باز خواب بود .
از روی تختش بلند شد و لباس خوابش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت .وقتی از پاگرد اول گذشت ، صدای نگران آقای ویزلی را شنید که گفت : " مالی چرا پشت ردای من این طوری شده؟"
و خانم ویزلی با صدای عصبی گفت : " دوباره با وسایل ماگلی ور رفتی؟ این نوترین ردایی بود که داشتی."
پله ها جیر جیر میکرد و هری نشنید که آقای ویزلی در جوابش چه گفت چون دو قلوهای ویزلی هم با سرعت و سر و صدا از پله ها پایین می آمدن و به تندی از کنار هری رد شدن " سلام هری"
منتظر جواب نشدن و با سرعت رفتن.
هری سرش را تکان داد و وارد سالن شد .جینی داشت با جعبه ی تزینی ور میرفت و با دیدن هری لبخندی زد و گفت : " صبح بخیر هری برو آشپزخونه الان صبحانه آماده میشه ."
وقتی هری برگشت تا به آشپز خانه برود صدای خنده ی جینی را شنید اما توجه نکرد و به آشپزخانه رفت .
آقا و خانم ویزلی را دید که روی ردا با چوبدست خم شدن تا بلکه بتوانند لکه ی بسیار بزرک روی آن را که با رنگ طوسی لباس تضاد بسیاری داشت پاک کنند.
خانم ویزلی با سر در گمی گفت : " من که نمیفهمم ، آخه چرا پاک نمشه؟"
هری جلو رفت، نگاهی به ردا انداخت و گفت : " چی شده؟"
آقای ویزلی به سرش دستی کشید و گفت : " نمیدونم اومدم بپوشم دیدم این طوری شده."
فرد و جورج به سرعت وارد آشپزخانه شدن و با هم گفتن : " کی نیمکت....."و ناگهان چشم هر دو به ردای لکه دار آقای ویزلی افتاد چشمشان تا آخر باز شد و با هم گفتن : " اُ....اُ..." و تا خواستن از آشپز خانه فرار کنن ، خانم ویزلی دو دستش را به کمرش زد و گفت : " وایسید ببینم !.
فرد و جورج با صورتی مضلوم برگشتن و به مادرشان نگاه کردند.
خانم ویزلی با چوبدست به لک روی لباس اشاره کرد و گفت : " این چیه ؟"
فرد و جورج با ترس نگاهی به هم انداختن و فرد با صدای آرومی گفت : " ما نمیخواستیم این طور بشه مامان "
جورج ادامه ی حرف او گفت : " در واقع میخواستیم صبح به رون بگیم برای امتحان کردن نیمکت روش بشینه تا یه خورده بهش بخندیم ."
خانم ویزلی با صدایی محکم تر گفت : " گفتم این چیه ؟"
" خوب ... منو جورج تازه اینو اختراع کردیم یه نوع رنگه که اصلا خشک نمیشه . پاکم نمیشه "
چشمان خانم ویزلی از خشم گشاد شد و گفت : " پاک نمیشه؟"
فرد با ترس دستانش را تکان دادو گفت : " نه مامان ما داریم ماده ای رو اختراع میکنیم برای پاک کردنش .نگران نباش تا چند روز دیگه درستش میکنیم "
خانم ویزلی چند قدم جلو رفت و فرد و جورج هم چند قدم عقب .
" شما نمیگید یکی بشینه روی اون نیمکت لعنتی لباس نوش خراب میشه؟ حالا پدرتون چی کار کنه؟ این نو ترین ردایی بود که داشت.اصلا پدرتون نه برادرتون .برای چی میخواید اذیتش کنید؟. شما جریمه میشید ، میخواستم امسال براتون ردای نو بخرم ولی به جاش برای پدرتون دو دست میخرم تا حالتون جا بیاد."
جورج با شیطنت گفت : " اشکال نداره ما اولین درامدمون از مغازه رو ردای نو میخریم."
خانم ویزلی با عصبانیت دنبال فرد و جورج گذاشت و گفت : " حاضر جوابی میکنید؟"
ناگهان هری یاد خنده ی جینی افتاد ، پشت به آقای ویزلی کرد و گفت : " شلوار من صورتی شده؟"
آقای ویزلی با درماندگی سرش را تکان داد و هر دو با صدای بلند شروع کردند به خندیدن .
همان موقع صدای صدای زبانه کشیدن آتش شنیده شد . داخل شمینه شعلع های سبزی به وجود آمد و از میانشان دختری با موهای قهوه ای فری بیرون آمد ساکی را که در دست داشت کف زمین آشپزخانه گذاشت .روزنامه ای که در دست دیگرش داشت بالا گرفت ، هری تیتر درشت آن را دید ( دولورس آمبریج خیانت کار و فاج ، وزیر بی لیاقت)
هرماینی چشمکی زد و گفت : " کارت عالی بود پسر."
قبلی « هری پاتر و دوست جدید - 2- 22 نکات مهم و آموزشی برای داستان نویسان سایت جادوگران » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ladan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۲۲:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۲۲:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۰
از: چون ولدمورت دنبالمه نميتونم بگم
پیام: 26
 محشر بود
ولي خداييش چرا كتاب 6 رو ادامه ندادي
ولي خيلي قشنگ بود
منتظر فصل بعدي هستم
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۴:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۴:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 اوه
محشر
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۱:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۱:۴۷
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 بابا مقاله نویس!!!!
باید بگم که خیلی قشنگه.... مرسی
زودتر فصل های بعدی رو بنویس :
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۶ ۱۳:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۶ ۱۳:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 اكي
بليد داستانت خوب بود
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۷:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۷:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 هوم
مگه كتاب شش چشه ؟؟؟
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۶:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۶:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: 20
خیلی خوبه فقط سعی کن شبیه کتاب 6 نباشه
princesoft
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۷:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۷:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: یه جای خوب توی هاگوارت
پیام: 95
 Re: 20
ما که والا کاری جز گفتن اینکه خوبه ! نداریم !
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۸:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۸:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 اينم عنوان
خيلي خوب بود مرسي
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۶:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۶:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 20
مثل هميشه مقالت بيست بود ايول
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۴:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۴:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 سلام به همه
خب خب
بازم مثل همیشه،کار اقا بلید ما عالی می شه
مرسی پسر
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۲:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۱۲:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: مرسییییییییییییییییییییییی...
خیلی خوب بود
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۳:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۳:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بابا مرسی پسر
خیلی باحال می نویسی من هی دارم حال می کنم جون تو
ادامه بده موفق میشی.
عالی می نویسی جدی می گم.
اخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.من دومی شدم بابا شاه آرتور عزیز نمی شد یه کم دیرتر نظر می دادی
بیخیال مهم نیست.
من دومی ام
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۲:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۲:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بابا مرسی پسر
خیلی باحال می نویسی من هی دارم حال می کنم جون تو
ادامه بده موفق میشی.
عالی می نویسی جدی می گم.
اخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.من دومی شدم بابا شاه آرتور عزیز نمی شد یه کم دیرتر نظر می دادی
بیخیال مهم نیست.
من دومی ام
shah_artoor
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۰:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۴ ۰:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۵
از: غار بلورين (خونه مرلين)
پیام: 6
 شاه آرتور
داستانت بسيار زيباست لطف كن سريع تر ادامشو بزار
دوست دارم ببينم چي ميشه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.