هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و بازي مرگ

هری پاتر و بازی مرگ - فصل 5


فصل پنجم:دیدار

لحظه ای بعد هری به همراه کسی که با او آپارات کرده بود ظاهر شدند.هری به سرعت اطراف را از زیر نظر گذراند. به نظر می رسید در یکی از محله های خلوت ماگلی باشند.خواست برگردد که چوبدستی ای را بر گردنش حس کرد"هیچ حرکتی نکن پاتر"
هری این صدای تیز و خشن را که زمانی با تکبر غیر قابل انکاری همراه بود می شناخت.ولی حالا غرور در صدایش کمرنگ تر شده بود.خستگی در صدایش محسوس بود.هری در حالی که سعی می کرد خود را آرام نگه دارد گفت"ببینم مالفوی اینم یکی دیگه از ماموریتای کوچیک اربابته؟وای...پس مواظب باش ایندفعه گند نزنی وگرنه خیلی عصبانی میشه...دراکوی بیچاره"
هری اطمینان داشت با این تحریکات او مالفوی عکس العمل تندی نشان خواهد داد ولی برخلاف تصور او مالفوی با آرامش تمام روبه روی او ایستاد و پوزخندی زد"هنوز هم کله شقی پاتر درست برعکس مدیر عزیزت"
مالفوی درست به هدف زده بود.هری با شنیدن کلمه ی مدیرخشم را به شدت در تمام وجودش حس کرد.با صدای ترسناکی گفت"چه طور می تونی درباره مدیر صحبت کنی؟با وجود اینکه چوبدستی نداشت نتونستی خودت اون کارو انجام بدی.با اینحال فرقی نمی کنه.تو و اون اسنیپ ترسو..."این کلمات را به سختی از بین دندان های به هم فشرده اش بیان کرد.مالفوی باز هم پوزخند زد"پس درست حدس زده بودم...تو هم اونجا بودی...دوتا دسته جارو و طلسمی که از پشت به یکی از ما خورد.اون موقع فکر کردم احتمالأ یکی از طلسم ها کمانه کرده...بذار ببینم...پس برای این بود که دامبلدور فرصت دفاع کردن نداشت...تو را طلسم کرده بود.و احتمالأ برای اینکه کار احمقانه ای انجام ندی و شاگرد عزیزش زیر شنل باباش سالم بمونه"هری هم خشمگین بود و هم متعجب.مالفوی هیچ وقت نام دامبلدور را اینگونه بیان نکرده بود.او معمولأ از دامبلدور با نام پیر خرفت یاد می کرد.ولی اینبار در صدایش آمیزه ای از احترام تعجب و ...هراس نهفته بود.ولی همچنان نسبت به هری سرسخت بود و این هری را عصبی می کرد."چرا اینقدر وقتتو به صحبت کردن با من هدر می دی؟گمون نمی کنم اربابت سر راه با من یه گپ کوچیک بزنی..."
مالفوی با این حرف هری به یکباره برآشفت.چرخی زد و چند قدم به سمت انتهای کوچه برداشت.به نظر میرسید که باخودش سر موضوعی کلنجار می رود.این بهترین فرصت فرار برای هری بود...ولی او می خواست بداند...می خواست دلیل این حرکات مالفوی را بداند... هری همانطور ایستاده بود و به مالفوی خیره شده بود.مالفوی با حرکتی ناگهانی برگشت و آرام گفت"لرد سیاه نمی دونه که تو الان اینجا با من هستی پاتر"
هری با تعجب زمزمه کرد"یعنی چی نمی دونه؟"
مالفوی این بار با لحن هشدار دهنده ای پاسخ داد"یعنی من به خواست خودم اینجا روبه روی تو هستم"
هری کاملاً گیج شده بود.اصلاً دلیل حرفهای مالفوی را نمی فهمید.با تردید پرسید"و تو چرا می خواستی منو ببینی؟"سعی کرد بر خود مسلط شود.
مالفوی لحظه ای درنگ کرد سپس به آرامی زمزمه کرد"چون می خوام با شما همکاری کنم"
هری با این حرف مالفوی به او خیره شد.نمی توانست تعجب و تا حدودی خشم خود را پنهان کند.لحن صدای مالفوی هنگام ادای این جمله برای هری عجیب بود.فکرش درست کار نمی کرد.به چشمان مالفوی خیره شده بود و به نظر می رسید می واهد تا عمق نگاهش پیش رود.مالفوی هم نمی توانست چشم از او بردارد.او در طی این سالها همیشه مورد تنفر هری بود.و کارهای سال گذشته ی او در مدرسه...قتل پرفسور دامبلدور به وسیله ی اسنیپ...اما مالفوی آن وضعیت را به وجود آورده بود و این چیزی را عوض نمی کرد.این افکار همچون شعله ای خشم هری را بر می انگیخت؛اما او باید آرامش خود را به دست می آورد.در این لحظه خشم برای او بدترین چیز بود.باید درست تصمیم می گرفت.یاد شبی افتاد که مالفوی چوبش را کمی پایین تر آورده بود...اگر مالفوی واقعاً طرف آنها بود...می توانست جاسوس خوبی برای آنها باشد...اما چه چیزی این را تضمین می کرد؟بنابراین با صدای محکمی پرسید"چطور به تو اعتماد کنم در حالی که نمی دونم واقعاً طرف ما هستی یا نه؟"به نظر می رسید مالفوی این حرف هری را اهانتی می دانست بااینحال گفت"من مادرم رو به شما می سپارم.فکر نمی کنی که تا زمانی که مادرم پیش شماست بهت خیانت کنم؟"
هری جملات او را سبک سنگین کرد.این احتمال وجود داشت که مالفوی فکر کرده باشد حتی اگر خیانت کند باز هم از طرف اعضای محفل به مادرش صدمه ای نخواهد رسید.با اینحال احساس می کرد باید به او اعتماد کند.سپس با آرامش وبا لحنی شبیه به یک رهبر پرسید"کی اونو میاری؟"
مالفوی محکم پاسخ داد"سه شنبه.10 شب .همین جا."
هری پرسید"و اینجا کجاست؟"
"های استریت ،کوچه ی شماره ی 7 و یک نفر دیگه رو هم با خودت بیار.احتمالاً مجبور بشیم به یه سفر کوچیک بریم پاتر"
هری خواست بپرسد چه سفری اما در همان لحظه مالفوی با صدای خفیفی غیب شد.

هری تا لحظاتی کاملاً گیج بود.در کوچه ایستاده بود و به نقطه ای که لحظاتی قبل مالفوی در آنجا ناپدید شده بود خیره شده بود.با اینکه هنوز اندکی از این اتفاقات سریع گیج بود فکر کرد کار درستی نیست که در آن کوچه ی خلوت بیش از این معطل شود.ذهنش را روی اتاقش در پریوت درایو متمرکز کرد و سپس آپارات کرد.
درست پایین پنجره ی اتاق خود در باغچه ظاهر شد.با تعجب به بالای سرش نگاه کرد.اوباید در اتاق ظاهر می شد.شاید این هم یکی از طلسم هایی بود که روی خانه گذاشته شده بود؛اما فعلاً چیزی که اهمیت داشت این بود که چطور به اتاقش برگردد؟از این سوال خنده اش گرفت.چوبش را بالا گرفت و زمزمه کرد"آکسیو فایر بالت"چوب جاروی بی نظیر او سفیر کشان از پنجره به سمتش آمد.هری فوراً به اتاقش پرواز کرد و وسایل خود را به سرعت برداشت زیرا فرصتی نیافته بود که چمدانش را باز کند.فوراً نامه ای برای خاله و شوهر خاله اش نوشت و به خاطر بیهوش شدنشان از آنها عذر خواست و برای همیشه با آنها خداحافظی کرد؛هرچند می دانست که اهمیتی برایشان نخواهد داشت.سپس از پنجره به سمت خیابان پرواز کرد.ذهنش را بار دیگر متمرکز کرد و گفت"بارو"
هنگامی که در باز شد نسیم خنک صبحگاهی موهایش را پریشان کرد.خورشید در افق در حال طلوع بود.همه جا کاملاً آرام به نظر می رسید.در نیمه باز بود.سکوت و باز بودن در شک هری را برمی انگیخت.به آرامی در را باز کرد.هیچ کس در آشپزخانه نبود.همه چیز کاملاً مرتب به نظر می رسید.به آرامی به سمت راهرو حرکت کرد.ناگهان صدایی از پشت سرش داد زد"اکسپلیارموس"هری محکم به دیوار برخورد کرد و تعدادی از وسایل آنجا با سر و صدا روی او افتادند.از شدت ضربه نمی توانست حرکت کند.با نفرت به بلاتریکس لسترنج که بالای سرش ایستاده بود و با لبخند منفورش او را می نگریست خیره شد.خشم همچون زخمی کهنه در او سر باز کرد."اومدی دنبال دوست دختر کوچولوت پاتی شجاع؟"بلاتریکس با نگاهی شیطانی و لبخند گشادی بر لب این جمله را گفت.
"اونا کجان؟"
"اوه نگران نباش.جای اون پیش لرد سیاه کاملاًامنه."وحشت هری را فراگرفت.چرا بلاتریکس فقط راجع به جینی صحبت می کرد؟یعنی بقیه؟نگرانی سراپای وجودش را فرا می گرفت...بلاتریکس با بی خیالی ادامه داد"لرد سیاه خوشحال میشه که تو هم اونجا باشی"هری به چوبدستی اش که چند متر آنطرف تر روی زمین افتاده بود نگاهی انداخت.امکان نداشت بتواند آن را به دست بیاورد."....به هرحال من فکر می کنم اگر تو با من بیای که میای،بتونیم اون دخترک موقرمز را رها کنیم.لرد سیاه تو رو می خواد پاتر"هری به او خیره شد.اگر جینی پیش ولدمورت بود باید او را نجات می داد ولی حسی به او می گفت بلاتریکس دروغ می گوید...چطور می توانست مطمین شود؟بلاتریکس همچنان داشت سخنرانی می کرد و به اطراف سرک می کشید،ولی آنقدر مواظب بود که هری حرکتی نکند.هری تماس جسمی فلزی را با دستش حس کرد.قاب آویز جینی! به آرامی آن را در دستش گرفت.فکرش را روی جینی متمرکز کرد."منو ببر پیش جینی"لحظه ای بعد نوری درخشید و هری در آخرین لحظه توانست صورت متعجب بلاتریکس را که به طرف او می آمد ببیند.
قبلی « هزی پاتر و آغاز پایان - فصل21 قسمت های حذف شده و سانسور شده کتاب شش » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۸:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۸:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 خوبه...خوبه
این دیگه اخرش بود خیلی خوشم اومد
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۶:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۶:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 اينم عنوان
خوبه ايول
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۲۲:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۲۲:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 كوتاهه
مي بينم كه منتظر جناب كارشناس آقاي فتوحي هستي!
داسانت خيلي خوبه فقط كوتاهه اگه بلند تر بشه خيلي عاليه
نگار اسدالهی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۲۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۲۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۸
از:
پیام: 231
 هری پاتر و بازی مرگ
خوب مینویسی
فقط یه کم کوتاه بود
princesoft
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۲۰:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۲۰:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: یه جای خوب توی هاگوارت
پیام: 95
 توپه !
توپه !!! خیلی هم خوبه !
اما هنوز می گم : اگه طولانی تر باشه بهتره !
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۶:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۶:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: عالی بود!
ممنون از همه که به من لطف دارید.
آقا مازیار هم هنوز افتخار ندادن نقد کنن.
mary clarkson
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۸
از: جنگل ممنوع
پیام: 28
 عالی بود!
آفرین ادامه بده.خیلی جالب مینویسی.
راس میگه هری توپولو نقد نکرده؟
bloodybaron
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۹:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۹:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۸
از: خوابگاه دختران گریفیندور مدرسه جادو وجادوگری هاگوارت
پیام: 37
 afarin
salam akhey man dovomiyam
magalat ali bod
hajmesh ham khob bod .
dastet dard nakone tashakor daram faravon.
harry topolo chetor nagd nakarde??????????????????
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۸:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۶ ۱۸:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 اووووو
خوبه ... آفرين.... جذاب وزيتي

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.