هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: آرتميس فاول

آرتميس فاول : فصل دوم؛ ترجمه‌ي كتاب


فصل دوم كتاب آرتميس فاول، ترجمه از شيدا رنجبر، نشر افق. داستان بسيار زيبا
حتماً تا به حال متوجه شده‌ايد كه آرتميس فاول براي رسيده به هدفش حاضر است تا كجا‌ها پيش برود. اما هدف او دقيقا چه بود؟ چه هدفي ممكن است يك‌نفر را ترغيب كند تا به اخاذي از يك جن دائم‌الخمر تن دهد؟ جواب، مشخص است: طلا.
اين جست‌وجو هاي آرتميس از دو سال قبل كه به گشت‌و گذار در دنياي اينترنت علاقمند شد، شروع شده‌بود. او خيلي سريع توانسته بود به سايت‌هاي محرمانه دست پيدا كند: سايت‌هاي سري مربوط به بشقاب‌پرنده‌ها، دنياي ماوراءلطبيعه و انسان‌ ربايي‌هاي موجودات فضايي؛ اما از همه بيش‌تر به زندگي "قوم خاص" علاقمند شده بود.
با جست‌وجوي گيگا بايتي در كامپيسوتر، صدا‌ها منبع از تقريباً همه‌ي كشوهاي دنيا درباره‌ي جن و پري ها به دست‌آورد. به نظر مي‌رسيد هر تمدني اصطلاحات و داستان‌هاي خودش را در مورد اين جماعت دارد، اما بدون شك آن‌ها همه از اعضاي يك خانواده‌ي گسترده بودند. در داستان‌هاي متعددي به "كتاب" اشاره شده‌بود. اين كتاب در واقع، حكم كتاب مقدس اجنه را داشت و هر كدام از آن‌ها يكي از آن را داشتند. آن‌طور كه مي‌گفتند، كتاب شامل پيشينه‌ي اصل و نسب و احكامي بود كه بر حيات طولاني‌ آن‌ها فرمان مي‌راند. البته كتاب به زبان خودشان، كه زباني رمزگونه و پيچيده ‌بود، نوشته شده بود و براي هيچ آدميزادي قابل استفاده نبود.
آرتميس معتقد بود كه با استفاده از فن‌آوري امروزي مي‌شود كتاب را ترجمه كرد، و با اين ترجمه مي‌تواند از گروه بزرگي از موجوداتي كه انسان تا به حال نديده است، به نفع خودش استفاده كند.دشمن خود را بشناس. اين شعار آرتميس بود. به همين خاطر، تا زماني كه مي‌توانست يك پايگاه اطلاعاتي بسيار گسترده در مورد خصلت‌هاي قوم خاص جمع‌آوري كند، خودش را با تمام وجود وقف شناخت آن‌ها كرد. اما اطلاعات‌ِ تنها كافي نبود. پس آرتميس در اينترنت اين آگهي را داد: تاجري ايرلندي حاضر است مبلغ قابل ملاحظه‌اي دلار آمريكايي در ازاي ملاقات با يك پري، جن، لپركان، يا كوتوله بپردازد.كساني كه پاسخ دادند، اغلب متقلب بودند، اما در شهر هوشي مينه بالاخره به اين نتيجه رسيدند.
آرتميس احتمالاً تنها انسان زنده‌اي بود كه مي‌توانست به طور كامل و به بهترين نحو از اين كتاب سود ببرد، زيرا هنوز باور‌هاي كودكانه‌ي او به جادو در وجودش زنده بود؛ باوري آميخته با پشتكار و عزمي بزرگسالانه براي بهره جستن هرچه بيش‌تر از جادو. اگر فقط يك نفر در اين‌دنيا اين لياقت را داشت كه طلاي جادويي جن و پري‌ها را از چنگال‌شان در آورد، همين آرتميس فاول دوم بود.

صبح زود بود كه آن‌ها به ملك اربابي خانواده‌ي فاول رسيدند. با وجود اين‌كه آرتميس براي باز كردن فايل كامپيوترش خيلي هيجان زده بود، تصميم گرفت اول مادرش را ببيند.
آنجلين فاول در تخت بستري بود. از زماني كه شوعرش ناپديد شده‌ بود به اين حال افتاده بود. دكتر‌ها مي‌گفتند به خاطر فشار‌هاي روحي-رواني است. درمان آن‌هم چيزي نبود جز استراحت و قرص خواب. تقريباً يك سالي مي‌شد كه او اين طور بود.
ژوليت، خواهر كوچك باتلر، پايين پله‌ها نشسته بود و انگار داشت با نگاه خيره‌اش ديوار روبرو را سوراخ كند. حتي ريمل زيادي هم كه زده بود، نمي‌توانست قيافه‌ي پكرش را دلچسب كند.
آرتميس قبلاً هم اين نگاه را ديده بود، يك بار درست قبل از اين‌كه پسر پررويي را با يك فن كشتي سرجايش بنشاند. البته پياده كردن فن كشتي به نظر برخوردي نا متعارف براي يك دختر نوجوان مي‌آيد، ولي خوب، هر چه باشد اتو هم يك باتلر بود.
- ژوليت! مشكلي پيش اومده؟
ژوليت مثل فنر از جا پريد.
- تقصير من بود آرتميس! بدون اين كه متوجه باشم پرده‌ها رو خوب كيپ نكردم. خانم فاول هم خواب زده‌ شده‌‌ن.
آرتميس زير لب گفت: «كه اين‌طور» و دستش را روي نرده‌هاي چوبي كنار پله‌ها گذاشت.
آرتميس نگران حال مادرش بود. مدت‌ها بود كه او روشنايي روز را نديده بود. البته اگر به طور معجزه‌آسايي حال مادرش خوب مي‌شد و از تختش بيرون مي‌آمد، آزادي هاي بي‌حد و حصر او هم پايان مي‌يافت و دوباره بايد به مدرسه مي‌رفت. آن وقت مجبود مي‌شد دور تمام آن برنامه‌هاي متهورانه و تبهكارانه‌اي كه براي خودش چيده بود را خط بكشد.
آرتميس آرام ضربه اي به در دولنگه‌ي هلالي شكل زد.
- مادر؟! شما بيداريد؟
چيزي محكم به آن‌طرف در خورد. از صدايش پيدا بود كه شيء گران‌بهايي بود.
معلومه‌ كه بيدارم! چه‌طور مي‌تونم توي اين نور كوركننده بخوابم؟
آرتميس جرئتي به خودش داد و داخل شد. يك تخت قديمي بسيار گران قيمت در فضاي تاريك اتاق سايه‌ي بلندي روي زمين انداخته بود و روشنايي كمرنگي كه از شكاف باريك بين پرده‌هاي مخملي به درون مي‌تابيد، چشم را مي‌زد. آنجلين فاول با حالت قوز كرده روي تخت نشست. دست و پاي رنگ و رو رفته‌اش در آن تاريكي به سفيدي مي‌زد.
- آرتميس، عزيزم! تا حالا كجا بودي؟
آرتميس نفس راحتي كشيد، پس او را شناخت بود. اين علامت خوبي بود.
- با بچه‌هاي مدرسه رفته بوديم مسافرت، مادر! براي اسكي، به اتريش.
آنجلين زيرلب گفت: «آره، اسكي. چه‌قدر دلم براش تنگ شده. شايد وقتي پدرت برگشت، رفتيم.»
آرتميس در گلويش احساس فشردگي كرد. چيزي كه كاملاً برايش غيز منتظره بود.
- بله، البته. وقتي پدر برگشت.
- عزيزم!‌مي‌شه لطفاً اين پرده‌هاي لعنتي رو ببندي. نور واقعاً غير قابل تحمله.
-بله، مادر!
آرتميس در اتاق تاريك جلو رفت. مواظب بود روي لباس‌هايي كه كف اتاق پخش بودند پا نگذارد. بالاخره انگشتانش دور پرده‌ي آويزان پيچيده شد. يك لحظه وسوسه شد آن‌ها را تا ته باز كند، اما آهي كشيد و شكاف باريك را بست.
- مرسي، عزيزم! اوه، راستي، ما بايد حتماً از شر اين دختره‌ي خدمتكار خلاص بشيم. به درد هيچ كاري نمي‌‌خوره.
آرتميس جلو خودش را گرفت. ژوليت در اين سه سالي كه در ملك اربابي فاول كار مي‌كرد، يكي از سخت كوش‌ترين و وفادارترين خدمتكاران آن‌ها بود. حالا وقتش بود كه آرتميس از حواس پرتي مادرش به نفع خودش استفاده كنتد.
- مادر! حق با شماست، حتماً اين كارو مي‌كنم. باتلر يه خواهر داره كه فكر مي‌كنم براي كار ما خيلي مناسب باشه. به نظرم قبلاً در موردش با شما صحبت كرده باشم. ژوليت رو مي‌گم، يادتون مي‌آد؟
آنجلين اخمي كرد:
- ژوليت؟ آه، بله، اسمش خيلي برام آشناست. در هر صورت، هر كسي بهتر از اين دختره‌ي دست و پا چلفتيه كه اين‌جاست. ژوليت از كي كارشو شروع مي‌كنه؟
- خيلي زود. فقط كافيه باتلر و بفرستم تا از اتاق سرايداري بياردش.
- تو پسر خيلي خوبي هستي آرتميس! حالا بيا بغل مامي.
آرتميس جلو رفت و خودش را در چين‌هاي ربدوشامبر مادرش جاداد. مادرش بوي خوبي مي‌داد، مثل عطر گل‌هايي كه روي آب پخش شده باشند، اما بازوهايش سرد و بي‌جان بودند.
آنجلين با صداي آرامي زمزمه كرد: «عزيزم!‌من شب‌ها يه صداهايي مي‌شنوم. يه صداهايي كه از توي بالشم در مي‌آد و مي‌ره توي گوش‌هام.»
آرتميس دوباره همان فشردگي را در گلويش احساس كرد.
- پس بهتره پرده‌ها رو كنار بزنيم مادر!
مادر آرتميس او را رها كرد و با گريه گفت:« نه، نه، چون اون‌وثت هم صداشونو مي‌شنوم، هم مي‌بينمشون.»
- اوه! مادر خواهش مي كنم.
اما ديگر فايده‌اي نداشت. آنجلين در رفته بود. او به دورترين كنج تخت پناه برده بود و لحاف را توي چانه‌اش بالا كشيده بود.
- دختر جديده رو بفرست بالا.
- چشم مادر!
- بگو خيار ورقه شده و آب هم بياره.
- بله مادر.
آنجلين با حالتي موذيانه به آرتميس چشم‌غره رفت:
- اين قر هم به من نگو مادر. من كه نمي‌دونم تو كي هستي، فقط مي‌دونم آرتي كوچولوي من نيستي.
آرتميس چندبار پلك زد تا جلو اشك‌هايش را بگيرد.
- چشم، ببخشيد، ما... ببخشيد خانم!
- آها، حالا خوب شد. ديگه هم اين‌طرفا پيدات نشه، وگرنه مي‌گم شوهرم به حسابت برسه. شوهر من آدم خيلي مهميه، مي‌فهمي؟
- چشم خانم فاول! مطمئن باشيد اين آخرين باريه كه منو مي‌بينيد.
- بهتره همينطور باشه.
آنجلين يك دفعه خشكش زد:« شنيدي؟»
آرتميس سرش را تكان داد: « نه، چيزي نشنيدم...»
- اومده‌ن منو بگيرن. نگاه كن همه جا هستن.
آنجلين خودش را زير لحاف پنهان كرد.
آرتميس وقتي از پله‌هاي مرمري پايين مي‌رفت، هنوز صداي او را مي‌شنيد كه از ترس گريه مي‌كرد.


كتاب، بسيار سخت‌تر از آن بود كه آرتميس انتظارش را داشت. به نظر مي‌رسيد با تمام قدرت در مقابل او مقاومت مي‌كند. هر برنامه‌اي را كه آرتميس در كامپيوترش اجرا مي‌كرد، به نتيجه نمي‌رسيد.
آرتميس از تمام صفحه‌ها كپي‌هاي بزرگ گرفته، آن‌ها را به ديوار‌هاي كتاب‌خانه‌اش نصب كرده بود، چون اعتقاد داشت گاهي اوقات ديدن چيز‌ها بر روي كاغذ بيشتر كمك مي‌كند. مشابه‌ آن علامت ها را قبلاً نديده بود، با وجود اين به طور عجيبي به نظرش آشنا مي‌آمدند. مشخص بود كه تركيبي هستند از مجموعه‌اي نماد و نوعي حروف الفباييكه بدون عيچچ نظم مشخصي دور تا دور صفحه تاب خورده اند.
برنامه‌ي كامپيوتري آرتميس احتياج به چارچوبي ارجاعي داشت كه با تكيه بر آن بتواند زبان كتاب را رمز گشايي كند، يا دست كم مركزيتي كه بر اساس آن اين چارچوب را پياده كند. او تمام حروف را از هم مجزا كرد و تك‌تك با متون انگليسي، چيني، يوناني، عربي و سيريليك مقايسه كرد، حتي با زبان آكِم، كه زبان قديمي ايرلندي بود. اما فايده‌اي نداشت.
وقتي ژوليت با ساندويچ‌هايش وارد اتاق شد و حواس او را پرت كرد، آرتميس كه هنوز كاملاً نااميد بود، او را بيرون فرستاد و كار روي نماد‌هايش را ادامه داد. بيش‌ترين شكلي كه تكرار شده بود، تصوير يك آدمك بود، كه البته با شناخت محدودي كه آرتميس از وضعيت بدني اجنه دشات، حدس مي‌زد بايد مؤنث باشد. يك دقعه فكري به مغز آرتميس خطور كرد. در كامپيوترش فايلي را كه مربوط به زبان‌هاي باستاني بود، باز كرد و زبان مصري باستان را كه زباني تصويري بود، انتخاب كرد.
بالاخره چيزي دستگيرش شد. شكل مورد نظر، كاملاً شبيه خدايي به اسم آنوبيس بود كه در تالار اصلي مقبره‌ي توتان خامِن با زبان تصويري هيروگليف نوشته شده بود. اين با بقيه‌ي چيز‌هاي ي كه پيدا كرده بود، همخواني داشت. اولين داستان‌هاي مكتوب انسان در مورد جن و پري است و در آن‌ها به عناوين مختلف اظهار كرده‌اند كه جن و پري تمدني بسيار كهن‌تر از آدميزاد‌ها داشته‌اند. در اين صورت، به نظر مي‌رسيد كه مصري‌هاي باستان از اين داستان‌ها يك كتاب مقدس را كه با نياز‌هاي‌شان سازگار بوده است، افتباس كرده‌اند.
اَشكال ديگري هم بودند كه تقريباً مشابه‌ بودند، اما تشابه آن‌ها آن قدر نبود كه بتوان از طريق كامپيوتر به اطلاعاتي دست پيدا كرد. اين كاري بود كه بايد خودش شخصاً و با دست انجام مي‌داد. مي‌بايست از تك‌تك اين تصاوير عجيب و غريب و پيچيده پرينت مي‌گرفت، بعد آن‌ها را بزرگ مي‌كرد و جز به جز با خط هيروگليف مقايسه مي‌كرد.
آرتميس از همين حالا، هيجان‌ ناشي از موفقيت‌هاي بعدي خود را در قفسه‌ي سينه‌اش احساس مي‌كرد. او متوجه شد كه تقريباً تمامي نماد‌ها يا حتي حروف، يك مشابه مصري دارند. خيلي از آن‌ها تصاويري بودند كه در تمام دنيا مفهوم يكساني داشتند، مثل خورشيد، يا پرنده ها. اما بعضي به نظر، مفهومي ماوراءالطبيعي داشتند، به طوري كه براي مطابقت آن‌ها بايد خيلي حساب‌شده عمل مي‌كرد. براي مثال، تصوير آنوبيس اصلاً حس يك "سگ-الهه" را منتقل نمي‌كرد، به تصوير آنوبيس اصلاً حس يك "سگ-الهه" را منتقل نمي‌كرد، به همين خاطر آرتميس آن را پادشان جن و پري خواند.
نصف شب بود كه آرتميس با موفقيت يافته‌هايش را در كامپيوتر پيشرفته‌ي مكينتاش وارد كرد. حالا تنها كاري كه بايد مي‌كرد، فشار دادن دكمه‌ي رمزگشايي بود. همين كار را هم كرد. اما آن چه روي صفحه‌ي مونيتور ظاهر شد، چيزي نبود جز يك مشت كلمات قاطي پاتي و اراجيف بي‌معني! يك بچه‌ي معمولي در چنين وضعيتي دست از كار مي‌كشيد. بيش‌تر آدم بزرگ‌ها محكم روي كي‌بورد شان مي‌زدند. اما آرتميس نه. آرتميس هيچ كدام از اين كارها را نكرد. به نظر او كتاب داشت او را امتحان مي‌:رد، او هيچ‌وقت نمي‌گذاشت در اين امتحان بازنده شود.
مطمئن بود كه حروف درست‌اند،تنها ترتيب قرار گرفتن آن‌ها غلط بود. آرتميس چشم‌هايش‌را ماليد تا خواب از سرش بپرد و دوباره با دقت به كاغذ‌هايش نگاه كرد. هر قطعه با يك خط توپر مجزا شده بود. اين شايد به معني يك پاراگراف يا يك فصل بود. اما به نظر نمي‌رسيد كه مثل حروف لاتين از چپ به راست، يا مثل حروف چيني از بالا به پايين باشد.
آرتميس زبان‌هاي ديگر را هم امتحان كرد. مثل عربي آن‌ها را از راست به چپ چيد. فايده‌اي نداشت. اما متوجه شد كه در هر صفحه يك چيز مشترك وجود دارد، يك بخش مركزي. همه‌ي اشكال در واقع دور تا دور اين كانون چيده شده بودند. شايد اين همان نقطه‌ي شروع بود. اما از كدام جهت بايد پيش مي‌رفت؟ آرتميس به دنبال يافتن نكته‌ي مشترك ديگري، از صفحه‌ها اسكن گرفت. بعد از چند دقيقه، آن را پيدا كرد. در هر صفحه يك پيكان بسيار ريز در گوشه‌ي هر بخش وجود داشت. اين علامت، يعني نشانه‌ي يك تير بود؟ يا جهت را نشان مي‌داد؟ كه يعني از اين‌طرف بخوانيد؟ منظورش اين نبود كه مطلب از اين‌جا شروع مي‌شود، جهت تير را دنبال كنيد و به طور مارپيچ بخوانيد؟
كامپيوتر براي خواندن چنين چيزي برنامه ريزي نشده بود، به همين خاطر آرتميس بايد خودش آن را مي‌خواند. با يك چاقوي جيبي و خط‌كش، صفحه‌ي اول كتاب را تكه تكه بريد و آن‌را به همان ترتيب زبان لاتين، يعني از چپ به راست با رديف‌هاي موازي، دوباره چيد. بعد دوباره از آن اسكن گرفت و در برنامه‌ي ترجمه‌ي زبان مصري باستان كامپيوترش ريخت.
كامپيوتر آرام صدايي كرد و پشت سر هم شروع كرد به دو به دو جفت كردن اطلاعات. در حين كار، چنين بار مكث كرد تا در مورد تاييد يك شكل خاص يا يك نماد سؤال كند. اين اتفاق به مرور كم‌تر و كم‌تر شد تا اين‌كه كامپيوتر به طور كامل زبان جديد را رمزگشايي كرد. بالاخره يك‌جمله‌ي سه كلمه‌اي روي صفحه‌ي مانيتور چشمك زد: فايل تبديل شد.
آرتميس با انگشتاني كه از خستگي و هيجان مي‌لرزيد، دكمه‌ي "پرينت" را زد. يك ورق كاغذ آرام از پرينتر بيرون آمد. نوشته‌هاي روي آن به انگليسي بود. البته اشتباهاتي داشت و دست‌كاري كوچكي مي‌خواست، اما به راحتي قابل خواندن، و از آن‌مهم‌تر، قابل درك‌بود.
آرتميس تقريباً مطمئن بود اولين آدميزادي است كه پس از هزاران سال اين كلمات جادويي را رمزگشايي كرده‌ است. چراغ مطالعه‌ي روي ميزش را روشن كرد و شروع كرد به خواندن.
كتاب مردم ما
دستورالعمل‌هاي لازم براي دستيابي به جادوها و قوانين زندگي ما
مرا هميشه همراه داشته باش، هميشه به خوبي همراه داشته باش.
منم آموزگار ورد‌ها و معجون‌هايت.
منم رابط تو با دنياي اسرارس.
فراموش كني مرا و آن وقت
از دست خواهي داد هرچه جادويت.

ده‌بار ده‌فرمان باشد.
كه با آن به هر رازي پاسخ باشد.
نفرين، نفرين بر كيمياگري
بي‌نيازي از سرار آن، كه چون مني داري.

اما، اي جن! اي پري! فراتر از هر چيز اين رابدان!
كه من نيستم از آنِِ بَدان.
هركه خيانت كند به اسرارمان
تا ابد خواهد بود از محكومان.
آرتميس صداي ضربان نبضش را در گوشش مي‌شنيد. حالا قوم خاص را كاملاً در اختيار داشت، درست مثل مورچه‌هايي كه زير پايش باشند. از تمامي اسرار آن‌ها با استفاده از تكنولوژوي پرده برداشته بود. ناگهان خستگي مفرط او را از پا انداخت و وادارش كرد كه به صندليش‌ تكيه بدهد. هنوز خيلي مانده بود تا كارش تكميل شود. دست كم چهل و سه صفحه را بايد ترجمه مي‌كرد.
آرتميس دكمه‌ي آيفوني را فشار داد كه به بلندگوهاي نصب شده در سراسر خانه وصل بود.
- باتلر! با ژوليت بياين بالا. يه پازل هست كه بايد با همديگه بسازيمش.

شايد در اين‌جا تاريخچه‌ي مختصري از خاندان فاول به دردتان بخورد.
خانواده‌ي فاول مجرماني حقيقتاً افسانه‌اي بودند. آن‌ها نسل اندر نسل با قانون در افتاده بودند و در طول سال‌ها موفق شده بودند با اندوختن سرمايه‌اي كلان، زندگي شرافتمندانه‌اي براي خودشان دست و پا كنند. البته وقتي انسان‌هاي شرافتمندي شدند، متوجه شدند كه اصلاً از اين وضع خوش‌شان نمي‌آيد، و تقريباً بلافاصله به همان زندگي بزهكارانه‌شان برگشتند.
آرتميس اول، پدر قهرمان داستان ما بود كه ثروت خانواده را به مخاطره انداخت. با متلاشي شدن نظام كمونيستي روسيه، آرتميس پدر تصميم گرفت مبلغ هنگفتي از ثروت خانواده‌ي فاول را براي ايجاد يك خط كشتي راني جديد به قاره‌يپهناور آسيا سرمايه گذاري كند. استدلال او هم اين بود: « اقتصاد جديد به كالاهاي جديد احتياج دارد.» اما مافياي روسيه اصلاً از عرض اندام اين تاجر جديد غربي در بازارشان خوشش نيامد و تصميم گرفت يك پيغام كوچك براي او بفرستد. پيغام يك موشك استينگر مسروقه بود كه روي كشتي فاول به اسم "ستاره‌ي فاول"، كه به طرف بندر مورمانِسك در شمال روسيه در حركت بود، فرود آمد. آرتميس اول هم به همراه عموي باتلر و 250 هزار قوطي كوكاكولا در كشتي بودند. واقعاً كه چه انفجاري بود!
با اين اتفاق؛ خانواده‌ي فاول به گذايي نيفتاد، اما ديگر ميلياردر هم نبود.
آرتميس دوم با خودش عهد بست كه جبران كند. او عهد بست كه ثروت خانواده‌اش را دوباره برگرداند و البته به روش خاص خودش هم اين‌كار را بكند.

به محض اين‌كه ترجمه‌ي كتاب تمام مي‌شد، آرتميس مي‌توانست نقشه‌ي پول در آوردنش را پي ريزي كند. از همان اول مي‌دانست دنبال چه چيزي است، فقط بايد راه دست‌يافتن به آن‌را انتخاب مي كرد.هدف نهايي او رسيدن به طلا بود. قوم خاص هم تقريباً به اندازه‌ي آدميزاد‌ها به اين فلز با ارزش علاقه‌مند بودند. هر كدام از آن جن و پري ها براي خودش يك گنج داشت، البته وقتي آرتميس كارش را تمام مي‌كرد، دست كم يكي از آن‌ها جيبش خالي مي‌شد.
آرتميس بعد از هجده ساعت خواب حسابي و يك صبحانه‌ي شاهانه، به كتابخانه‌اي كه از پدرش به ارث برده بود؛ رفت. اين يك كتابخانه‌ي كاملاً سنتي بود- با قفسه‌هايي از كف زمين تا سقف و از جنس چوب بلوط – اما آرتميس آن را با آخرين تكنولوژي كامپيوتري پر كرده بود. همين‌طور صداي ويزويز دستگاه‌هاي اَپِل مكينتاش كه به اينترنت وصل بودند از گوشه و كنار كتاب‌خانه به گوش مي‌رسيد. يكي از آن‌ها كه به شبكه‌ي خبري سي.ان.ان. وصل بود، تصوير مونيتور را از يك پروژكتور DAT مي‌گذراند و خبرهاي روز را در اندازه‌اي بسيار بزرگ روي ديوار مي‌انداخت.
بالتر قبلاً به اتاق آمده بود داشت يك فايل را در كامپيوتر باز مي‌كرد.
آرتميس به محض ورود گفت: « همه خاموش به جز كامپيوتر كتاب. براي كار روي اين احتياج به سكوت دارم.»
خدمتكار دست از كار كشيد. كانال سي.ان.ان. تقريباً يك سال بود كه بدون وقفه روشن بود. آرتميس مطمئن بود كه خبر نجات پدرش را روزي نشان خواهد داد. خاموش كردن آن به اين معني بود كه بالاخره اين فكر را از سرش بيرون كرده سات.
- همه رو؟
آرتميس يك لحظه به ديوار خيره شد. بهالاخره گفت: « آره، همه رو.»
باتلر به خودش جرئت داد و قبل از اين‌كه سر كارش برگردد، آرام، و فقط يك‌بار، شانه‌ي اربابش را نوازش كند. آرتميس بند انگشتانش را به صدا در آورد. حالا وقت پرداختن به كاري بود كه از همه بهتر انجام مي‌داد، يعني كشيدن نقشه‌هاي موذيانه.
قبلی « مصاحبه ی رولینگ خلاصه کتاب » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
رنیا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۴ ۱۲:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۴ ۱۲:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۹
از: همه جا و هيچ جا
پیام: 69
 Re: فاول
ابر بیا اینم نظر :

عال بود حرف نداشت تو کفش موندم ، درجه یک بود
مرحبا به این تایپیست

اون هم امتیاز خوبه ؟!
harry poter 2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۲۷ ۱۹:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۲۷ ۱۹:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۵
از: hogwarts
پیام: 227
 salam
besiar khob bood vali ghalat ziad dashti an ham hatman be khater ziad bodan matlab bod vali dar kol khob bod
آبرفورث
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۴ ۲۳:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۴ ۲۳:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از:
پیام: 543
 Re: فاول
دستت درد نكنه بابا؛ بازم هد مستر ... من مي‌خواستم ببينم روي من كم مي‌شه يا كاربران... نه امتيازي نه چيزي... فكر مي‌كنم استقبال نشده! حداقل يه نظري چيزي پنيري بدين ما هم دلگرم شيم. فصل بعدي يك شنبه شب حاضره!
irmtfan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۴ ۲۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۴ ۲۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از: پریوت درایو - شماره 4
پیام: 3125
 فاول
مملي جان جالبه ادامه بده اگه من نظر نميدم به اين خاطره كه منتظرم تموم شه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.