هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

داستانی برای کتاب 6


بابا بخونید حال کنید (کالین کریوی)
بخش اول
------------------------------
قلب هری در سینه اش فرو ریخت. بلافاصله به یاد خوابش افتاد. سریع به طرف در اتاق رفت و از پله ها پایین دوید. در حالی که به طرف در خروجی می رفت, چهره ی پریشان خاله پتونیا را دید که از آشپزخانه بیرون دویده بود. به نظر می رسید که کیلومترها با در فاصله دارد. چند قدم آخرش خیلی سنگین شده بود, مثل اینکه احساس غریبی او را از رویارویی با واقعیت هولناکی که پشت در بسته بود, باز می داشت. پشت در رسید. تمام تلاشش را می کرد تا آرام باشد اما مگر ممکن بود؟ لحظه ای چشمانش را بست و سعی کرد آرامشش را به دست آورد. در را گشود و چشمانش را به آرامی باز كرد. نه!
نور نزديكترين تير چراغ برق از پيكر لاغر و نحيفی كه درست در برابر در روی زمين افتاده بود, منعكس می شد و به چشمان هری هجوم می آورد. چشمانی كه طاقت تحمل چنين صحنه ای را نداشت. زير لب گفت: لوپين! و كنار جسد بی جان او روی زمين نشست.
درد و غم تمام وجودش را فرا گرفته بود. همين نيم ساعت پيش بود كه درست همانجا با هم دست داده و خداحافظی كرده بودند و حالا ... نه, باور كردنی نبود. به ياد لحظه ای افتاد كه مردی در سازمان اسرار در حالی كه خنده بر لب داشت, برای هميشه به روی زمين افتاده بود. اما آنچه حيرت را به احساس غم و درد هری افزود چهره ی وحشتزده ی لوپين بود. تمام كسانی كه لوپين را به خوبی می شناختند, به خوبی می دانستند كه حتی مواجهه با خود ولدمورت هم نمی تواند او را آنطور وحشتزده كند. در تك تك اندام صورتش آثار ترسی عميق به خوبی نمايان بود. چه چيزی او را آنطور ترسانده بود؟
اما اين افكار به سرعت در بين سيل غم و اندوه ذهن هری گم شد. با خود انديشيد كه سرنوشت شومش تا كی ادامه خواهد داشت؟ او در ابتدای زندگی پدر و مادرش را از دست داده بود, پيش از آنكه بتواند تنها يكبار گرمای آغوششان را به خاطر بسپارد. همين چند وقت پيش پدرخوانده و بهترين دوستش را ... و حالا يكی ديگر از بهترين دوستانش نيز به دست ولدمورت كشته شده بود. سياهی ولدمورت كم كم داشت تمام روشنی های دور و برش را می بلعيد. در حالی كه هری در غم و اندوهش غرق شده بود, دو نفر پشت سرش ظاهر شدند. پيش از آنكه هری به سوی آن دو برگردد, صدای كينگزلی را شنيد كه گفت:" ا, هری اينجايی, لوپين دير كرده فكر كرديم شايد ..." . "نه" اين صدای جيغ تانكس بود كه از كنار هری می گذشت و خود را به جسد لوپين می رساند. كينگزلی با چهره ی وحشتزده ای پرسيد:" هری اينجا چه خبره؟ چه بلايی سر لوپين ..."
"اون مرده, اون مرده, نه خدای من" صدای گريه ی تانكس لحظه به لحظه بلندتر می شد. كينگزلی كه ناراحتی از چهره اش می باريد گفت: "خواهش می كنم تانكس. الان همه ی مشنگا می ريزن اينجا." و به سمت تانكس رفت تا او را آرام كند. هری پشت سر او خاله پتونيا را ديد كه در آستانه ی در ايستاده و دستش را جلوی دهانش گرفته است. قيافه اش مانند زنان كهنسالی بود كه در مراسم تدفين همسرشان شركت می كنند. پشت سر او عمو ورنون و دادلی ايستاده بودند. عمو ورنون با دقت پنجره های خانه های رو به رو را زير نظر داشت اما خوب می دانست كه در آن شرايط نبايد به سه جادوگر ناراحت و خشمگين نزديك شود. دادلی كه تنها صورتش از بين عمو ورنون و خاله پتونيا مشخص بود, با حيرت بسيار آن صحنه را تماشا می كرد. هری صدای كينگزلی را شنيد كه با ناراحتی می گفت:" تانكس خواهش می كنم خودتو كنترل كن. ما بايد هرچه زودتر اونو به قرارگاه ببريم."
قرارگاه! خانه ی خالی سيريوس كه معلوم نبود جسد چند نفر ديگر را در خود خواهد ديد. هری ديگر طاقت تحمل آن صحنه را نداشت. برگشت و به سمت در دويد, از بين دورسلی های حيرت زده عبور كرد و يك راست به اتاقش رفت. ديگر نمی خواست بخوابد, می ترسيد, احساس گناه می كرد. شايد اگر او می خوابيد, كس ديگری هم می مرد. شايد ... شايد اگر او آن خواب را نديده بود, لوپين الان زنده بود. سرش دوباره وحشيانه درد می كرد. روی تخت دراز كشيد و چشمهايش را بست. در ذهنش صحنه ای را تصور كرد كه دامبلدور در قرارگاه را باز می كند و با جسد لوپين مواجه می شود. به خوبی می توانست احساس عجز را در چهره ی دامبلدور ببيند... صحنه ای كه جسد لوپين در آشپزخانه روی ميز قرار داده شده است. صدای گريه ی خانم ويزلی و تانكس را كه يكديگر را بقل كرده بودند, به راحتی می شنيد.
تق, تق, تق!
هری به خودش آمد. زنجيره ی افكارش پاره شد, آرام بلند شد و در رختخواب نشست. شخصی كه پشت در بود 3 بار ديگر در زد...

[pagebreak]


14:48 || دوره هشتی ها


کتاب ۶ بخش ۸
● فصل اول


بخش هشتم(پایانی)
------------------------------
در اتاق باز شد اما برخلاف انتظار هری کسی که وارد شد نه اسنیپ بود نه لوپین. دامبلدور با لبخندی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. دامبلدور رو به هری کرد و گفت: "هری یه چبزایی هست که باید بدونی اما متاسفانه ما الان سرمون خیلی شلوغه. در اولین فرصت یه صحبت مفصل با هم خواهیم داشت." لبخندی که در چهره ی دامبلدور گسترده شده بود به هیچ وجه نمی توانست تشویش و نگرانی درونی اش را پنهان کند. هری با خود اندیشید که دامبلدور چه فشاری را تحمل می کند. دامبلدور چند لحظه ساکت بود و با دقتی عجیب به چهره ی هری خیره شده بود. به نظر می رسید که می خواهد مطلب مهمی را از چشمان او در یابد. هری این نگاههای دامبلدور را دوست نداشت. دلش نمی خواست با او مثل بچه ها رفتار شود. این گونه برخوردها او را بینهایت عصبانی می کرد. دامبلدور که انگار افکار هری را خوانده بود و از عصبانیت احتمالی او با خبر شده بود بلافاصله شروع به صحبت کرد: "خب هری! بیا بریم پائین. ریموس تو رو به خونه ی خالت می رسونه." هری با صدای ناله مانندی گفت :"نه!" فکر می کرد که حداقل یک سال مجبور نیست که دورسلی ها را تا آخر تابستان تحمل کند. "هری خواهش می کنم." این صدای آرام و متین دامبلدور بود. صدایی که هر بار تا عمق وجود هری نفوذ می کرد و تاثیر می گذاشت. "هری تو باید وضع ما رو درک کنی. ما خیلی سرمون شلوغه. وظیفه ی سنگین مراقبت از تو بهتره فعلا به عهده ی خالت باشه." هری ناگهان فریاد زد:" من که بچه نیستم." چند لحظه ای سکوت برقرار شد. چهره ی دامبلدور کمی درهم رفت. پس از چند لحظه دامبلدور با صدایی تحکم آمیز که در آن اثری از آرامش چند لحظه قبلش نبود گفت :" هری تا 2 دقیقه ی دیگه طبقه ی پایین می بینمت." دامبلدور بی آنکه چیز دیگری بگوید برگشت و از اتاق خارج شد. هری انتظار چنین برخوردی را نداشت. کاملا مشخص بود که شرایط موجود آنقدر سخت است که دامبلدور دیگر حوصله ی سو و کله زدن با او و توجه به بهانه جویی های او را ندارد. هری یک لحظه احساس گناه کرد. با خودش عهد کرد که دیگر روی حرف دامبلدور حرفی نزند.
همه در مقابل در خروجی جمع شده بودند. خانم ویزلی در گوشه ای از راهرو در گوشی با تانکس حرف می زد. لوپین, آقای ویزلی و کینگزلی نیز در گوشه ی دیگری با هم صحبت می کردند. با ورود هری همه ی صحبتها خاتمه یافت و این احساس خوبی به او نمی داد. لوپین بدون هیچ مقدمه ای گفت:" هری زود باش باید بریم. خیلی دیر شده." هری با همه خداحافظی کرد و به دنبال لوپین از قرارگاه حارج شد.
در راه هری هیچ صحبتی با لوپین نکرد. دلش نمی خواست در مورد آنچه اتفاق افتاده است از او سوالی بپرسد. در واقع نمی خواست باور کند که یک (یا حتی چند) مرگ خوار دو هفته ی تمام در چند قدمی او پرسه می زده است. تنها صحبتی که بینشان رد و بدل شد این بود که لوپین گفت که هری آن شب درسی نخواهد داشت.چهره ی او بسیار گرفته و درهم بود انگار که روحش در جای دیگری است.
وقتی به در خانه رسیدند لوپین رو به هری کرد و گفت:" خب هری. جای تو اینجا امنه. مواظب خودت باش و بی خبر از خونه بیرون نرو. من باید برم چون خیلی کار دارم. فردا شب می بینمت." لوپن دستش را دراز کرد و با هری دست داد. سپس برگشت و به سمت قسمت تاریکی از کوچه رفت تا غیب شدنش توجه کسی را جلب نکند. هری چند لحظه ایستاد و به رفتن او نگاه کرد. او با آن کسی که هری 3 سال پیش دیده بود, بسیار تفاوت داشت. رنگش پریده تر و چهره اش خسته تر شده بود. از موقعی که برگشته بود, هرگز به کسی لبخند نزده بود و مهمتر اینکه هنوز به کسی نگفته بود که در آن چند ساعت چه اتفاقی برایش افتاده است.
هری برگشت و به سمت خانه رفت. نگاههای پرسشگر دورسلی ها را که از مدتی پیش جای سوالهای گاه و بیگاهشان را گرفته بود, نادیده گرفت و سریع به اتاقش رفت. اصلا حوصله ی این را نداشت که به سوالهای احمقانه ی عمو ورنون جواب دهد. به خصوص حالا که می توانست از جادو استفاده کند, بهتر بود با او درگیر نشود. آن شب خیلی خسته بود و سریع به خواب رفت...
هری در اتاقی کنار پدر و مادرش نشسته بود. آن دو به او لبخند می زدند و او را نوازش می کردند. هری هیچ وقت آنقدر احساس آرامش نکرده بود. صدایی از بیرون در به گوش رسید. پدرش بلافاصله از جا پرید و از اتاق خارج شد. مادرش که بسیار پریشان شده بود, او را محکم در آغوش گرفت. صدای چندین برخورد از بیرون در به گوش رسید. هری از بغل مادرش بیرون پرید و پای پنجره رفت. در آسمان چیزی خودنمایی می کرد. یک جمجمه که ماری از دهان آن بیرون آمده بود, در غباری از دودی سبزرنگ شناور بود. آن علامت هیچ معنایی برای هری نداشت, اما اضطراب زیادی را در او ایجاد کرده بود. برگشت تا از مادرش چیزی بپرسد اما او آنجا نبود... هری به سمت در دوید. در را گشود تا دنبال پدر و مادرش بگردد اما ... جسد بی جان دو نفر درست در برابر در روی زمین افتاده بود...
هری با صدای فریاد بلندی از خواب پرید, اما اینبار جای زخمش زیاد درد نمی کرد. خیالش آسوده شد. بدون هیچ دلیلی حس می کرد تنها خوابهایی که با درد زخمش همراه است, نشانی از واقعیت دارد. کمی آرامش خود را بدست آورد و در رختخوابش دراز کشید. قلبش همچنان تند تند می زد...
در اثر صدای فریاد او خاله پتونیا سراسیمه خود را به اتاق رساند. چهره ی آرام و بی احساس همیشگی اش کمی مضطرب به نظر می رسید. هری حس می کرد که او با تمام وجود سعی می کند تشویش و اضطراب درونی اش را در اعماق چهره ی باریک و سردش مدفون سازد. وقتی خاله پتونیا دید که همه چیز رو به راه است, برگشت تا به طبقه ی پایین برود. اما هنوز چند قدم بیشتر بر نداشته بود که ایستاد و رو به هری کرد و گفت:" هری, راستی اون چیزو جلون خونه دیدی؟" و با انگشت سبابه اش به پنجره اشاره کرد. سپس به راهش ادامه داد و رفت. صدای پای خاله پتونیا انگار صدای پای هجوم اضطراب و نگرانی در روح و جان هری بود. چه چیزی جلوی خانه بود؟ چه چیزی توجه خاله پتونیا را آنطور جلب کرده بود؟ به سرعت خود را به پای پنجره رساند. با دیدن آن منظره نفس در سینه اش حبس شد. درست جلوی پنجره اتاقش, چیزی را دید که از دیدنش هراس داشت ... نشان سیاه ... در پریوت درایو!
------------------------------


14:46 || دوره هشتی ها

[pagebreak]

کتاب ۶ بخش ۷
● فصل 1


قسمت 7
------------------------------
هری، رون، هرمیون، جینی لحظه ای مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند ولی رون بی مقدمه گفت: هی رفیق، استفاده از جادو خوش میگذره؟....
ولی هرمیون غرولندی کرد و گفت: رون، چرا متوجه نیستی لوپین گم شده تو در مورد مجوز هری حرف می زنی؟....
رون با دلخوری گفت: ولی هرمیون از دست ما که کاری بر نمیاد فقط باید منتظر بمونیم.
اما در میان جر و بحث آنها هر به در و دیوار خانه قدیمی و باستانی سیریوس بلک نگاه می کرد که انگار سالهاست ریشه این خانواده قدیمی سالهاست که وجود ندارد.
انگار از وقتی که سیریوس رفته خانه کمی آرامتر شده.
هری در این افکار قوطه ور بود که جینی گفت:.... بابا بس کنید نا سلامتی ما باید تابستونمونو خوش بگذرونیم.
هری فریاد زد: چه جوری، وقتی سیریوس مرده من دیگه هیچ دلخوشی ندارم. اونوقت تو میگی خوش بگذرونیم.
هری خواست که به طرف جینی حمله ور شود و درس خوبی به او بدهد که هرمیون جلوی او را گرفت و گفت: هری،....، واستا،.... اون منظور بدی نداشت.....
اما رون گفت: بذار بره حسابشو کف دستش بذاره منم بای از اول جینی رو آدم میکردم. حالا رفته با سیموس نامه میده...
اما هرمیون فریاد زد: رون اگه سر جات وای نستی به خدا چند تا عنکبوت میزارم تو چمدونت ها....
هری از این حرف هرمیون کمی خنده اش گرفت ولی در عوض رون لرزها ای به تنش راه یافت و دست از داد و فریاد برداشت.
هرمیون گفت: حالا گذشته ها گذشته، ما که الان کاری نمیتونیم انجام بدیم...، ولی......
در همین لحظه هرمیون حرفش را قطع کرد چون پروفسور دامبلدور از در وارد شده بود.
هری، رون و جینی دهانشان از تعجب باز مانده بود که هرمیون گفت: اوه، پروفسور، از لوپین چه خبر.....
دامبلدور گفت: بچه ها نگران نباشید، لوپین دم در خونه دورسلی ها بوده که دم باریک....
دامبلدور لبخندی با معنا به هری زد و هری فهمید که او از همه ماجرای آنها و نام گذاری های پدرش، سیریوس، لوپین و دیگران اطلاع دارد.
دامبلدور ادامه داد:جلوش یه دفعه ظاهر میشه. لوپین هم که چون عضو محفله به دنبالش راه میافته تا اونو بگیره...
که از خانه دورسلی ها دور میشه و ما شک میکنیم که اونو گرفتن..........الان هم دارن میان خونه....
رون دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی در همین لحظه خانم ویزلی را دید که با شادمانی وارد خانه شد و پشت سر او هم لوپین، پروفسور مک گونگال و اسنیپ وارد منزل شدند.
کمی سر و وضع لوپبن به هم ریخته بود ولی یدون هیچ مقدمه ای اسنیپ گفت: پاتر، برو بالا تو اطاق همیشگی ات تا من و رومیوس بیایم بالا....
هری نگاهی توام با ترس به رون و هرمیون انداخت و به طبقه بالا راهی شد.
ولی ترسش بیهوده بود چون لوپین هم می آمد.
ولی هری دیگر حالا فهمید که خوابش دوباره در مورد دم باریک و خواب بینی اش درست بوده است.
------------------------------


14:45 || دوره هشتی ها

[pagebreak]

کتاب ۶ بخش ۶
● فصل ۱


بخش ۶
-----------------------------
روز بعد زمانی که هری منتظر لوپين بود ولی لوپين نیامد هری با خود گفت شاید امشب نمی آید رفت و در تختش خوابید

چند ساعت بعد دو صدای ترق بلند شنید انقدر بلند که انگار دو نفر جلویش ظاهر شده بودند بله درست فکر کرده بود دو نفر داخل اتاقش ظاهر شدند چهره های آنها بی نهایت وحشتزده بود و دست هر کدامشان یک دسته جارو بود یکی از آنها هیکل غول آسایی داشت و یکیشان لاغر بود

کینگزلی شکلبولت و نیمفادورا تانکس

کینگزلی گفت هری سریع وسایلتو جمع کن باید بریم تانکس کمکش کن هری آذرخشتو هم بر دار

هری به شدت سرجایش خشک شده بود گفت:چه خبر شده

تانکس گفت فعلا وقت نداریم واست بگیم و شروع کرد به جمع کردن وسایل هری با چوبدستی هری هم ناکام چمدانش را برداشت کتابهایش را داخل آن گذاشت تانکس هم بقیه ی وسایل را داخل چمدان گذاشت.

کینگزلی در پنجره را باز کرد نامه ای به در چسباند و گفت همه چی رو واسه خاله ات گفتم

و جلو آمد و طلسم سرخوردگی را روی هری اجرا کرد چمدان را به دم جارو یش بست و به هری گفت از پنجره بپر!

هری جارو را برداشت و از پنجره بیرون رفت کینگزلی و تانکس هم آمدند هردو

دو طرف هری حرکت میکردند چند تغییر مسیر دادند و هری نفهمید چند ساعت گذشته تا رسیدند به مرکز فرماندهیه محفل ققنوس

دم در فرود آمدند کینگزلی گفت برو تو و چمدان هری را با خودش آورد

هری دستگیره را چرخاند و رفت تو

هری رون و هرمیون و جینی را دید که نشسته اند

هر سه تا هری را دیدند از جا پریدند هرمیون گفت وای هری اومدی

رون گفت چه خبر شده همه سریع غیب شدند به ما هم نگفتند کجا میرند

ولی مامان گفت اینجا باشید الان هری میاد

هری گفت منم نمیدونم کینگزلی و تانکس منو رسوندند و وقتی برگشت دید کینگزلی و تانکس نیز رفته اند

ناگهان یک پر طلایی به همراه یک نامه افتاد روی زمین

جینی آن را برداشت و خواند:سلام همانجا در خانه بمانید لوپين در راه رفتن به خانه ی خاله ی هری مفقود شده همه ی ما دنبالش هستیم
------------------------------




14:41 || دوره هشتی ها

[pagebreak]

کتاب ۶ بخش ۵
● فصل اول


بخش 5
------------------------------
آن روز, روز عجيبی بود. دورسلی ها واقعا تغيير زيادی نكرده بودند اما با او مثل كسی برخورد می كردند كه آخرين روزهای عمرش را می گذراند. دادلی از وقتی كه شنيده بود هری مجاز به استفاده از جادوست ديگر مزاحم او نشده بود. عمو ورنون سعی می كرد كمتر او را آزار دهد اما معمولا حضورش را ناديده می گرفت. خاله پتونيا هم وضعيت مشابهی داشت. اما گاهی كه نگاه هری با نگاهش تلاقی می كرد حس می كرد كه لبخند محوی بر لبانش نقش بسته است.
پس از خوردن شام هری بلند شد و به اتاقش رفت تا خود را برای آمدن مودی آماده كند. اتاقش فوق العاده به هم ريخته بود. در حالی كه مشغول جمع و جور كردن اتاقش بود, سر وصدايی از پايين شنيد و فهميد كه مودی آمده است اما اينبار نه از در. صدای جروبحث مودی و عمو ورنون بالا گرفته بود و هری به سرعت به طبقه ی پايين رفت تا ببيند كه چه اتفاقی افتاده است. منظره ای كه با آن مواجه شد چنان خنده دار بود كه او نتوانست جلوی خودش را بگيرد. دادلی روی زمين ولو شده بود و صورتش را با دستهايش پوشانده و گريه می كرد. خاله پتونيا هم كنار او زانو زده بود و حال بهتری نداشت. صدای خنده ی هری باعث شد عمو ورنون كه با وجود چوب جادويی كه در برابر صورتش بود, همچنان فرياد می كشيد ساكت شود. عمو ورنون ناگهان به طرف او برگشت و فرياد زد: "برای چی می خندی پسره ی احمق؟ همش تقصيره توه. تحمل تو به حد كافی سخت بود كه حالا بايد اين آدمهای ابله رو هم ...."
دهان عمو ورنون به شدت تكان می خورد اما صدايی از آن خارج نمی شد.اما هری اشتباه كرده بود.اين مودی نبود كه عمو ورنون را طلسم كرد بلكه لوپين بود. هری فراموش كرده بود كه مودی تنها يك شب به جای لوپين به سراغ او آمده است.لوپين چوب جادويش را در جيبش گذاشت و به هری گفت :"سلام هری. زود باش بريم شروع كنيم خيلی دير شده." وقتی به اتاق بالا رسيدند هری از لوپين پرسيد:" چه اتفاقی افتاد كه عمو ورنون اينجوری عصبانی شد؟ چند وقت بود كه اينقدر عصبانی نديده بودمش." لوپين در حالی كه شنلش را به گوشه ای می انداخت گفت: "هيچی. يادم رفت كه اينا عادت ندارن يه دفه كسی جلوشون ظاهر بشه." هری تازه فهميد كه چه اتفاقی افتاده است. می توانست تصور كند چه بر سر دادلی آمده و اينكه ... عمو ورنون واقعا حق داشت آنطور عصبانی باشد.
درس آن شب هم مثل هميشه زياد طولانی نبود. به نظر می رسيد لوپين به علت سنگين بودن اين درسها نمی خواهد هری را خسته كند. هری بعد از رفتن لوپين خيلی خسته بود و به رختخوابش رفت. دوباره آن فكر به ذهنش هجوم آورد. دم باريك! راستی دم باريك آنجا چه كار داشت؟ چه ماموريتی را برای ولدمورت بايد انجام می داد؟آيا واقعا هری در خانه ی دورسلی ها در امان بود؟ يك آن هری به اين فكر كرد كه ولدمورت در خانه را كنده و وارد شده است. تصور چهره ی دورسلی ها حتی در چنين خيال هولناكی نيز او را به خنده وا می داشت.سپس در ذهنش دادلی را تصور كرد كه توسط ولدمورت شكنجه می شود. اما نه ... دادلی ارزش اين را هم نداشت. ولدمورت يك راست راهی طبقه ی بالا شد. هری می توانست صدای پای او را بشنود.ولدمورت در اتاق هری را منفجر كرد و وارد شد ... نه ! ... قلب هری در سينه فرو ريخت. برای يك لحظه فكر كرد در اتاق واقعا منفجر شده و ولدمورت وارد اتاق شده است. اما به جای چهره ی باريك و ترسناك ولدمورت, صورت سرخ و برافروخته ی عمو ورنون را در آستانه ی در ديد. عمو ورنون كه با رفتن لوپين دوباره دل و جراتش را به دست آورده بود فرياد زد و گفت:" اين جادوگر ابله ديگه هيچوقت اينجا بر نمی گرده." هری كه به سقف خيره مانده بود و پوزخند می زد با آرامش گفت:" اون فردا شب دوباره مياد و تو نمی تونی جلوشو بگيری." عمو ورنون دهانش را باز كرد تا چيزی بگويد اما می دانست كه حق با هری است. غرولندكنان برگشت تا از اتاق بيرون برود. هری در همان حال كه بود گفت:" صبر كن خبر خوب ديگه هم برات دارم." عمو ورنون بی آنكه رويش را برگرداند, سر جايش ايستاد. هری ادامه داد:" احتمالا برای آخر هفته اون با خودش 10 12 تا از دوستای من رو هم مياره." هری به زور جلوی خنده اش را گرفت تا حرفش مسخره به نظر نيايد. بر خلاف انتظار عمو ورنون هيچ چيزی نگفت و در را به هم كوبيد و رفت.
دو ساعت طول كشيد تا هری پس از رهايی از چنگ افكارش به خواب برود ... او احساس می كرد كه بسيار قدرتمند شده است. مرد طاس و كوتاه قامتی كه نفس نفس می زد پيش او آمد و خودش را جلوی پای او به زمين انداخت. لبه ی ردای هری را بوسيد و با خوشحالی گفت: ارباب ... ارباب ... خبر خوبی براتون دارم. من محل اختفاشونو می دونم. هری با صدای بلند و ترسناكی خنديد و گفت : آفرين دم باريك, آفرين! ... هری در يك جاده ی تاريك و هولناك حركت می كرد اما گوئی به جای آنكه او از تاريكی بترسد, تاريكی از او می ترسيد ... از دور نور پنجره های خانه ای نمايان شد ... هری به در خانه رسيده بود. مردی عينكی و با قدی متوسط كه ترس از چهره اش می باريد از در بيرون پريد.قيافه اش بسيار آشنا بود.مرد گفت:" ای خبيث شيطان صفت. آخه اون بچه چه گناهی داره؟ اما تو دستای كثيفت به اون نمی رسه چون اول بايد با من بجنگی".هری ديوانه وار می خنديد. "تو می خوای با من بجنگی پاتر؟" اما پيش از آنكه مرد پاسخ او را بدهد پرتو سبز رنگی از چوب هری بيرون آمد و به قلب او برخورد كرد ... مرد پيش از انكه به زمين بيفتد مرده بود ...
نه! هری فريادی زد و در حالی كه سرش را كه بينهايت تير می كشيد با دو دستش گرفته بود از خواب پريد. نمی دانست علت درد سرش اينبار ولدمورت است يا خشم خودش. هيچگاه در زندگی آنقدر از ولدمورت بيزار نبود. او قبلا صدای التماس مادرس را به ولدمورت شنيده بود اما ... شك نداشت كه اگر در ان لحظه ولدمورت در برابرش بود خشم هری به تمام قدرتهای او غلبه می كرد. اما در پس اين فكرها حقيقتی هولناك پنهان بود. ولدمورت با تكرار اين خوابها قطعا او را ديوانه می كرد ...
دو هفته از تدريس لوپين می گذشت و هری در هنگام آموختن وردهای شوم خاطرات خوابش را در ذهن مرور می كرد. ديگر خواب حمله به خانه شان را نديده بود اما اين موضوع باعث نمی شد كه هرشب با اضطراب به رختخواب نرود. علاوه بر اين در زول اين دو هفته ديگر هيچ موشی را در پريوت درايو نديده بود. به خاطر همين چيزهايی را كه در ذهنش بود به كسی نگفت. می دانست اگر دامبلدور بفهمد كه ذهن هری جولانگاه ولدمورت شده است گرفتاريهايش دو چندان می گردد. اما درست در روزهايی كه هری داشت باور می كرد كه آمدن دم باريك به پريوت درايو تنها يك تصور واهی بوده است, اتفاق وحشتناكی افتاد ...
------------------------------



14:39 || دوره هشتی ها

[pagebreak]

کتاب ۶ فصل ۴
● فصل 1



بخش 4
-----------------------------
بعد از اینکه مودی از خانه دورسلی ها رفت هری روی تخت ولو شد و زود به خواب رفت.

فردا صبح زود از خواب بیدار شد. خورشید انوار طلایی خودش را بر زمین اتاق هری دوانده بود. هری به آشپز خانه رفت.
اخبار طبق معمول گزارش از ادامه قتل و کشتار در اروپا و گسترش آن در شمال آفریقا میداد ( که از پایان ترم پارسال خبر دست اول و قابل توجهی نبود )، هری طبق معمول سر جایش بدون هیچگونه حرفی نشست.
خاله پتونیا مشغول گذاشتن صبحانه دادلی طبق دستور غذایی جدیدش بود، دادلی مشغول گذاشتن پول تو جیبی ( 200 دلاری ) در کیفش بود که تازه از عمو ورنون گرفته بود و عمو ورنون هم با بی توجهی نسبت به اطرافش مشغول خواندن روزنامه محلی بود که تازه بدستش رسیده بود.
خاله پتونیا یک عدد تخم مرغ نیم پز شده در بشقاب جلوی هری گذاشت و خودش نیز روی صندلی نزدیک عمو ورنون
نشست.
هری بی هیچ سر صدایی مشغول خوردن تخم مرغش شد، دادلی از جایش بلند شد و بدون اینکه به پدر و مادرش توضیحی بدهد که کجا می رود از در بیرون رفت.

هری هم صبحانه اش را تمام کرد با لحنی کاملا مؤدبانه به دورسلی ها گفت: ببخشید خاله پتونیا و عمو ورنون، دیشب اونی را که دیدین یکی از دوستای نزدیک مدیر و تمام آشتاها و دوستان من بود. دیشب که اومده بود اینجا می خواست به من مجوز استفاده از جادو در خارج از مدرسه را به من بده و همچنین به آموزش طلسمهای شوم را بدهد، چون ولدمورت قاتل پدر و مادرم دوباره برگشته.

خاله پتونیا که از خوردن دست برداشته بود گفت: مدیر مدرسه تون به من نامه نوشت و همه چیز را توضیح داد، همچنین از لزوم ماندن تو در این خونه و ... و ...
عمو ورنون اضافه کرد: مرگ پدرخوندت.
خاله پتونیا گفت: هری، من به ورنون در مورد دنیای جادویی و لزوم موندنت در اینجا توضیح دادم و اون همه چیز را میدونه؛ ما تقریبا با هم توافق کدیم که در رفتارمون نسبت به تو کمی کم لطفی کردیم و با توجه به اتفاقات روی داده می خواهیم رفتارمون را با تو عوض کنیم و می خواهیم که تو ... مارو ببخشی.
وقتی خاله پتونیا این حرف را زد هری سر جایش خشکش زد. بسیار متعجب بود چون این حرفها از زبان دورسلی ها؟؟؟؟!!!!
------------------------------




14:35 || دوره هشتی ها


کتاب ۶ فصل ۴
● فصل 1



بخش 4
-----------------------------
بعد از اینکه مودی از خانه دورسلی ها رفت هری روی تخت ولو شد و زود به خواب رفت.

فردا صبح زود از خواب بیدار شد. خورشید انوار طلایی خودش را بر زمین اتاق هری دوانده بود. هری به آشپز خانه رفت.
اخبار طبق معمول گزارش از ادامه قتل و کشتار در اروپا و گسترش آن در شمال آفریقا میداد ( که از پایان ترم پارسال خبر دست اول و قابل توجهی نبود )، هری طبق معمول سر جایش بدون هیچگونه حرفی نشست.
خاله پتونیا مشغول گذاشتن صبحانه دادلی طبق دستور غذایی جدیدش بود، دادلی مشغول گذاشتن پول تو جیبی ( 200 دلاری ) در کیفش بود که تازه از عمو ورنون گرفته بود و عمو ورنون هم با بی توجهی نسبت به اطرافش مشغول خواندن روزنامه محلی بود که تازه بدستش رسیده بود.
خاله پتونیا یک عدد تخم مرغ نیم پز شده در بشقاب جلوی هری گذاشت و خودش نیز روی صندلی نزدیک عمو ورنون
نشست.
هری بی هیچ سر صدایی مشغول خوردن تخم مرغش شد، دادلی از جایش بلند شد و بدون اینکه به پدر و مادرش توضیحی بدهد که کجا می رود از در بیرون رفت.

هری هم صبحانه اش را تمام کرد با لحنی کاملا مؤدبانه به دورسلی ها گفت: ببخشید خاله پتونیا و عمو ورنون، دیشب اونی را که دیدین یکی از دوستای نزدیک مدیر و تمام آشتاها و دوستان من بود. دیشب که اومده بود اینجا می خواست به من مجوز استفاده از جادو در خارج از مدرسه را به من بده و همچنین به آموزش طلسمهای شوم را بدهد، چون ولدمورت قاتل پدر و مادرم دوباره برگشته.

خاله پتونیا که از خوردن دست برداشته بود گفت: مدیر مدرسه تون به من نامه نوشت و همه چیز را توضیح داد، همچنین از لزوم ماندن تو در این خونه و ... و ...
عمو ورنون اضافه کرد: مرگ پدرخوندت.
خاله پتونیا گفت: هری، من به ورنون در مورد دنیای جادویی و لزوم موندنت در اینجا توضیح دادم و اون همه چیز را میدونه؛ ما تقریبا با هم توافق کدیم که در رفتارمون نسبت به تو کمی کم لطفی کردیم و با توجه به اتفاقات روی داده می خواهیم رفتارمون را با تو عوض کنیم و می خواهیم که تو ... مارو ببخشی.
وقتی خاله پتونیا این حرف را زد هری سر جایش خشکش زد. بسیار متعجب بود چون این حرفها از زبان دورسلی ها؟؟؟؟!!!!
------------------------------




14:33 || دوره هشتی ها

[pagebreak]

کتاب ۶ فصل ۳
● فصل یک



بخش 3
------------------------------
هری بلا فاصله به سمت در رفت تا از اوضاع و احوال عمو ورنون با خبر شود ولی مودی او را با بی حوصلگی از این کار بازداشت، او گفت: پاتر، مثل بچه ها رفتار نکن، ما وقت زیادی نداریم. و هری با دلخوری توام با رضایت به سر جایش برگشت. مودی یک عنکبوت از درون ظرف شیشه ای در اورد و روی میز گذاشت و گفت: پاتر اولین طلسمی که باید یاد بگیری طلسم شکنجه گره لازمه قصی القلب باشی
فکر کن این عنکبوت کسایی هستند که باعث شدند 10 ها نفر خانواده شونو از دست بدن طوری که با شکنجه ی اونا دلت خنک میشه چوب دستی رو بالامیبری و میگی کروسیو
عنکبوتی که مودی طلسمش کرد با حرکات زننده ای تکان تکان خورد
مودی گفت پاتر آماده ای شروع کن
هری اصلا نمیخواست این کار را انجام دهد ولی با این حرف مودی آتشی درونش شعله ور شد که هیچکس نمیتوانست آن را خاموش کند آتشی به اسم......سیریوس بلک
و به یاد بلاتریکس لسترینج افتاد و فکر کرد که چقدر دلش خنک میشود اگر بلاتریکس را شکنجه بدهد بلاتریکس دور خودش بپیچد رنج ببرد تا کمی از غم دل هری در وجودش بیفتد ...چوبدستی را برد بالا و فریاد زد:کروسیو اشعه ی قرمز از چوبدستی هری رفت و به عنکبوت خورد
ناگهان عنکبوت با سرعت شروع کرد بدور خود چرخیدن
پاهایش را جمع میکرد هری که خشمش فرو کش کرده بود سرش را بلند کرد و به مودی نگاه کرد مودی دو تا چشمش روی عنکبوت ثابت مانده بود و داشت از حدقه بیرون میپرید
و با تعجب فراون به هری نگاه کرد و گفت:تاحالا ازین طلسم استفاده کرده بودی؟
هری گفت یکبار برای بلاتریکس بکار بردم ولی درست از آب در نیامد و بلاتریکس فقط جیغ کشید و روی زمین اغتاد بعدش به من گفت باید اونا رو با منظور استفاده کنی
مودی گفت:خوب برای امشب بسه....دامبلدور به اعضای محفل گفته که هر شب باید آموزش ببینیی البته لوپین باید می اومد ولی می دونی که بدر کامله و نمی تونه ولی فردا شب حتما میاد، حالا بگیر کامل استراحت کن و به اون مشنگای کم عقل بگو که هر شب همین موقع مهمون دارن و کاریش هم نمی تونن بکنن، در ضمن مجوزت رو پیش خودت نگه داری بهتره.... تمرین هم یادت نره... البته زیاد نا امید نشو چون طلسم سختی و برات کمی سنگینه.

مودی که داشت به طرف در می رفت گفت: زیاد بیرون آفتابی نشی بهتره.... تا بعد خداحافظ
و در را پشت سرش بست.
------------------------------





14:27 || دوره هشتی ها


کتاب ۶ فصل ۲
● فصل یک


بخش دو
------------------------------
هنوز خوابش نبرده بود که صدای زنگ در به صدا در آمد!
کمی مشکوک شد یعنی خیلی مشکوک شد درو باز کرد تا صداهارو بهتر بشنوه
عمو ورنون داد زد نصفه شبی اینجا چه خبره و رفت تا درو باز کنه.صدای آشنایی گفت سلام دورسلی!
عمو ورنون جلوی در خشکش زده بود آن صدا گفت:دورسلی هیکل گنده تو بکش کنار
عمو ورنون با عصبانیت فریاد زد نصفه شب تو خونه ی من چکار داری؟
آن صدا گفت با هری کار دارم هنوز تهدیدم یادته دورسلی؟
عمو ورنون رفت کنار
مردی با چوب دستیه روشن به سمت اتاق هری آمد.......الستور مودی
مودی گفت:پاتر سپر مدافعت چه شکلیه؟
هری که از تعجب داشت شاخ درمیآورد گفت:گوزن نر
مودی گفت:خب پاتر بریم تو
هری رفت تو تا مودی هم بیاید داخل اتاقش
مودی داشت چیبهایش را میگشت و کاغذی در آورد و به هری داد و گفت:بخونش
هری نامه را که علامت وزارت خانه رویش بود باز کرد


آقای پاتر عزیز
به دلیل ظهور دوباره ی لرد- همانی که میدانید و خطراتی که شمارا تهدید میکند بنا به بند (ج)قانون استثنا برای جادوگران زیر سن قانونی در شرایط بسیار خطرناک شما اجازه ی استفاده از جادو را دارا میباشید

با تقدیم احترامات
مافلدا هاپکرک
اداره ی رسیدگی به استثنا های جادویی
وزارت سحر و جادو


هری سرش را بلند کرد و به مودی نگاه کرد چهره ی مودی بی اندازه خسته بود
مودی گفت:من به دستور دامبلدور اومدم که بهت چندتا جادو یاد بدم الان آمادگی داری؟ برو چوب دستی تو بیار زیاد وقت ندارم
هری که نمیدانست چه خبر است چوب دستی اش را آورد
مودی یک شیشه پر از عنکبوت درآورد و گفت هری تو باید طلسمای نابخشنودی رو یاد بگیری!
مودی یک عنکبوت در آورد و روی میز گذاشت سپس چوب دستی اش را بالا آورد به سمت در برگشت و گفت:پرتاب کن صدای پرت شدن جسم سنگینی آمد و با خوردن آن روی زمین صدای آه و ناله ی عمو ورنون درآمد
مودی فریاد زد:فوضولی موقوف
کاملا مشخص بود عمو ورنون در پشت در فال گوش ایستاده بود و از بخت بدش چشم جادویی مودی او را دیده بود.
------------------------------




14:25 || دوره هشتی ها

[pagebreak]


کتاب ششم هری پاتر
● فصل اول
نشان سياه در پريوت درايو



بخش اول
------------------------------
يك روز كسل كننده ی ديگر نيز به پايان رسيده بود و شب به آرامی بستر خود را بر روی خانه های خيابان پريوت درايو می گسترد. در اتاق زير شيروانی خانه شماره 4, پسری لاغر و مو مشكی به پشت روی تختش خوابيده بود و به پهنه ی آسمان كبود رنگ كه هنوز ستاره ها به خوبی در آن قابل تشخيص نبود, نگاه می كرد.
آن روز برای "هری پاتر" اصلا روز خوبی نبود. هری با خود انديشيد كه ديگر هرگز روز خوبی نخواهد داشت. اخبار مشنگها دوباره پر شده بود از گزارش قتلها و ناپديدشدنهای مشكوك و اين مسئله دورسلی ها را روز به روز به او بدبينتر می كرد. مثل اين بود كه آنها هری را مسئول همه ی آن فجايع می دانستند.
هری از اينكه آنقدر راحت و بی خيال در تخت خوابش دراز كشيده بود, احساس گناه می كرد, در حالی كه در بيرون هر لحظه افراد بيشتری به دست "لرد ولدمورت" و پيروانش كشته و زخمی می شدند. احساس عجيبی شبيه به عذاب وجدان از مدتی قبل وجودش را در بر گرفته بود.شايد او واقعا مسئول آن اتفاقات بود. شايد مرگ او می توانست خشم و نفرت چندين ساله ی لرد ولدمورت را آرامتر كند. شايد ... شايد اگر او مرده بود خيلی های ديگر به سونوشتهای شوم و هولناك دچار نمی شدند. لحظه ای احساس كرد كه از خودش بيزار شده است. واقعا چه ارزشی داشت كه او زنده بماند؟ چرا افراد بسياری بايد تاوان خواسته های او را می پرداختند ...
در همان لحظه كه در اين افكار غرق شده بود, صدای عجيبی از خيابان شنيد. به سرعت خود را به پای پنجره رساند. اگر آن صدا چندين برابر قويتر بود, هری يقين می كرد كه در همين لحظه كسی در پريوت درايو ظاهر شده است. اما در خيابان هيچ چيزی نبود. وقتی به پنجره ی خانه های روبرو نگاه كرد و كسی را پشت آنها نديد, مطمئن شد كه خيالاتی شده است. نگاه ديگری به خيابان انداخت و چيز ديگری نظرش را جلب نكرد. برگشت تا دوباره در رختخوابش دراز بكشد. شايد آن گربه ی زردرنگی كه به دنبال موشی می دويد آن صدا را ايجاد كرده باشد ... اما ...
موش!
هری به يك باره از جايش پريد و به طرف پنجره رفت. قلبش به شدت در سينه بالا و پايين می رفت. اما ديگر هيچ چيز در خيابان نبود يا حداقل چيزی ديده نمی شد. هری برگشت تا بخوابد. چشمهايش را بست اما می دانست كه خوابش نخواهد برد. او باز هم فكر می كرد اما ديگر نه به اتفاقاتی كه در دنيای بيرون می افتاد. در نظرش مردی خميده و كم مو را ديد كه لبخند می زند و چوب دستی اش را به طرف او نشانه رفته است.هری به خوبی او را می شناخت. در واقع اين هری بود كه از كشته يا زندانی شدن او جلوگيری كرده بود. زير لب گفت: دم باريك. جای دخمش بينهايت درد می كرد ...
قبلی « زنده شدن جیمز و لی لی مصاحبه با دنیل رادکلیف (هری پاتر) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Ginny_w
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۱۸:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۵ ۱۸:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶
از: هاگوارتز
پیام: 32
 بي خيال
يه سوال : اين ادامه داره يا نه ؟ چون من هر وقت سر ميزنم خبري نيست بعدشم من ترتيب فصلا رو قاط زدم آخه اين چند وقته رفتم تو توهم هري
اگه كسي كمكم نكنه اون وقته كه شايد به طور كاملا اتفاقي_ تكرار مي كنم كاملا اتفاقي _
با طلسم ان دماغ خفاشي جادو شين كه البته به من هيچ گونه ربطي نداره!
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۶:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۷ ۶:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 رولينگ
بسيار سبسيار عالي بود خيلي كيف كردم ولي فقط تو يك جا هايي نا گيرا ميشه يعني آ دم خوب نميفهمه منظور چيه اما در كل واقعا دستت درد نكنه خيلي واسش زحكت كشيدي ممنون
HARRY POTTER 598
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۱ ۱۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۱ ۱۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 4
 dastane naghs dar
babin neveshtat ghashange khob ham be mozoat vakonesh neshon dadi to neveshtat vali onga ke mige lopin harry ro bar migardoone kami bi mahiyat va maskharast chon kasi ke taze az rah reside khastast va az ye rah khatarnak gozashte chetor momkena ke dambeldoor vazifeye resoondan harry ro be khoneye khalash bede :no:
korosh baba
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۰ ۳:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۴/۲۰ ۳:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۳۰
از: به تو چه
پیام: 7
 Re: shahkar
بابا تو دیگه کی هستی لو بده ببینم اینا رو از کجا آوردی
توهمات
yulebal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۲۸ ۱۳:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۲۸ ۱۳:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۵
از: chi kar dari
پیام: 19
 shahkar
shahkar kardy
ah ah ah khafe shodam in chi bood
khodet fahmidy chi neveshty
amin_oyar
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۶ ۰:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۶ ۰:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۶
از: Graveyard
پیام: 582
 Re: ....
اگه قرار بود اینجوری باشه که دیگه لازم نیست کتاب 7 هم چاپ بشه توی همین کتاب همه چیز معلوم میشه
nevil
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۴ ۱۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۲/۱۴ ۱۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۱۲
از:
پیام: 2
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
bayad begam zahmat keshedy
khaste na bashy dadash
Hermione_Granger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۹/۱۰ ۱۵:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۹/۱۰ ۱۵:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۲۰
از:
پیام: 3
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
خوب من هم میگم که این امکان نداره که کار رولینگ باشه چون من خودم اینو نوشتم.همچنین بخش نشان سیاه در پریوت درایو رو.اگه باورتون نمیشه باید بگم که به سایت www.persianwizards.com مراجعه کنید و در بخش فین فاکشن ها یا هاگوارتز برید بخونید 4 فصل کاملی که من نوشتم ( این ثابت میکنه که من این داستان رو نوشتم ) البته هنوز هم در حال نوشتن هستم.در ضمن من در این سایت Harry_Potter هستم.
half-bloodprince
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۸ ۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۸ ۲:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۷
از:
پیام: 460
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
بابا اگه این طور باشه که تو نوشتی من پیشاپیش مرگ: کینگزرلی تانکس ورنون پتیونا دادلی فلیت ویک مک گونگال هرمیون رون چو دین دامبلدور و هری را به همه شما تسلیت عرض می کنم
دين توماس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۵ ۱۰:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۵ ۱۰:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۱۰
از:
پیام: 46
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
بابا اينی که تو نوشتی که همه مردند ولی خوب قشنگ بود کالين جان
Biganeh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۴ ۱۰:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۴ ۱۰:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۰
از: بعد از پل, دست راست دومين كوچه
پیام: 182
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
سلام کالین
شک نکن که متن رولینگ نیست :
-جی کی به سبک نمایشنامه می نویسد در نتیجه 100 برابر این متن باید تویش دیالوگ باشد که نیست

-هیچ وقت تانکس و خصوصا کینگزلی اون موقع توی داستان نمی آیند شاید کس دیگری ولی نه کینگزلی

-در مورد نظر دقیق باید متن لاتین را ببینم
چون ترجمهه اش که یک جوریه
ولی در کل جالب بود.
پری دریایی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۱ ۱۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۱ ۱۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۲۷
از: حمام ارشدها_داخل تابلو
پیام: 120
 ....
کالین داستان خیلی قشنگی بود ولی با نوشته های رولینگ فرق میکنه
ممنون
kalin
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۰ ۱۲:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۰ ۱۲:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۴
از: لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
پیام: 704
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
لاوندر عزیز ازت ممنونم-ابرفورث گرامی من این نوشته رو از تو این سایت یا جای دیگهای کپی نکردم... من این نوشتهرو متن eng خیلی وقت پیش(1ماه ونیم پیش)تو یه سایت پیدا کردم و خودم وخالم کچل شدیم تا ترجمش کردیم متاسفانه سایتش یادم نیست-چو عزیز من نمی دونم حقیقتا کار کیه ولی به نوشته رولینگ خیلی نزدیکه ممکنه مسوول یکی از همون تریا هاکه رولینگ توش می نویسه یا یه خبر نگار فضول بدون اینکه رولینگ بدنه از نوشته هاش فیلم برداری کرده باشه هر چیز دیگه ای هم ممکنه...
چو چانگ
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۰ ۹:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۰ ۹:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۱۵
از: کنار مک!!!
پیام: 1771
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
امكان نداره اين متنو رولينگ نوشته باشه

سبك رولينگ اينطوري نيست و اين متن توسط نويسنده يا نويسنده هاي ضعيفتري با سبك متفاوت نوشته شده من مطمئنم
آبرفورث
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۰ ۰:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۰ ۰:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از:
پیام: 543
 Re: نقد فصل 8 کتاب 6
اين متن آشناس خيلي برام...بهتر نيست كه شما قسمت داستان‌هاي نوشته شده توسط اعضا رو بخونين فصل اول نشان سياه در پريوت درايو رو! اين رو اعضاي همين سايت نوشتن.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۹ ۱۹:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۹ ۱۹:۲۲
عضویت از:
از:
پیام:
 نقد فصل 8 کتاب 6
کالین نوشته ت مثل نوشته های رولینگ هیجان انگیز اما نامفهوم بود اما درباره ی واکنشها خیلی خوب عمل کرده بودی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.