هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و دروازه زمان

هری پاتر و دروازه زمان


HARRY POTTER
دروازه زمان
نویسنده : the dark prince

فصل اول : رفتن برای همیشه

پسری ترکه ای کمر باریک ابروکمون چشم عسلی ، ... ( اُه اُه ببخشید حواسم نبود با دختر همسایه اشتباه گرفتم). پسری لاغر اندام وطبق معمول با موهای شلخته برروی تختش در خانه شماره 4 محله پریوت درایو در منزل خانواده دورسلی ها دراز کشیده بود . او کسی بود که باعث شده بود سالها اسمش رو نبر نتواند به جنایت های خود ادامه دهد اما اکنون پس از 15 سال او دوباره به قدرت بازگشته است . او کسی نبود جز هری پاتر .
" هری پاشو بیا صبحونتو بخور " این صدای خاله پتونیا بود که هری را از طبقه پایین صدا می کرد . هری از روی تختش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت . در آنجا عمو ورنون روی صندلیش نشسته بود با دست چپش روزنامه صبح را گرفته بود و با دست دیگرش فنجان چایی را که داشت آن را هورت می کشید . دادلی نیز در کنار او نشسته بود . انگار ورزش کردن هم نتوانسته بود آن همه دمبه او را آب کند . ساعت 8 صبح بود عمو ورنون تلویزیون را روشن کرد . اخبار داشت شروع می شد . تازگی ها عمو ورنون خیلی به اخبار علاقه مند شده بود .
گوینده اخبار شخص میانسالی بود. یک کت مشکی پوشیده بود ویک کروات خیلی بد رنگ هم زده بود . صورت خود او نیز همچین رنگ و لعاب خوبی نداشت . انگار که غذای مسمومی خورده است . گوینده شروع به خواندن خبر ها کرد .
طبق آخرین گزارش ها دیروز در منطقه مینروال تاون در بیست کیلو متری شمال شهر شفیلد حادثه ای ناگوار رخ داد که به گزارش همکارمان در این رابطه گوش می دهیم .
به گفته شاهدان این واقعه دیروز گردباد شدیدی این منطقه را در نوردیده. این در حالی است که هیچ کدام از ماهواره های هواشناسی این رویداد را ثبت نکرده اند . متاسفانه در پی این حادثه بیست و چهار نفر از هموطنانمان جان خود را از دست دادند ، ده نفر نیز مصدوم و هشت نفرهم مفقود شدند . باب جیمز خبرنگار بی بی سی منطقه شیفلد .
عمو ورنون : معلوم نیست چی شده تو این ماه بار سوم که اینجوری شده . گردباد میاد اونمقع ده متر اون ورتر از اون شهر هیچ کی نمی فهمه چی شده .
هری : غصه نخور گردباد کدوم به گمونم کار دیوانه سازهاست .
عمو ورنون : کاره چیا ؟
هری : همونایی که دو سال پیش نزدیک بود کاری کنند که همون نیم مثقال مغزی که دادلی داره از سرش بپره .
دادلی بعد از شنیدن این حرف به سرفه افتاده بود معلوم بودیک لقمه پریده گلوش و عین کسی شده بود که انگار دنیا سرش خراب شده .
خاله پتونیا : پس میگی حرف شاهدا کشکه ( معلوم نبود خاله پتونیا با آن همه ادب و نزاکت چگونه همچین حرفی می زند .) .
هری : پس چی فکر کردی وزارت خونمون می زاره مشنگا از موضوع با خبر بشند . راستی امروز چندم ؟
عمو ورنون که هنوز چشمش به تلویزیون بود گفت : بچه چشم کورت رو بکار بنداز ببین دیگه تقویم که پشت سرت .
هری از سر میز بلند شد و کمی خود روتکوند وسپس به پشت سرش نگاه کرد اول هری به ساعت نگاه کرد ساعت8 و ربع بود. بعد به سمت تقویم نگاه کرد یک لحظه هری خشکش زد سپس یک هورای بلند کشید وسریعاً شروع به دویدن به سمت اتاقش کرد.
عمو ورنون : بچه چه مرگته ؟
"بوم " معلوم بود که هری پاش به یکی از پله ها گیر کرده و به زمین خورده .
هری : اوخ ، هیچی هیچی امشب خودتون می فهمین .
عمو ورنون رو به خاله پتونیا کرد و گفت : این بچه چی میگه ؟
خاله پتونیا : نمیدونم .
خدا رو شکر لا اقل اون یک روز سریع گذشت. تقریباً حوالی 2 و 3 شب بود . هیچ صدایی به گوش نمی رسید جز صدای بعضی از ماشین ها که گاه گاه از خیابان پریوت درایو عبور می کردند .
" سی ، بیست و نه ، بیست وهشت ، ... ، سه ، دو ، یک ، هورا "
از این لحظه به بعد هری دیگر وارد 17 سالگی شده بود و این یعنی آنکه هری یک جادوگر واقعی شده بود و به راحتی می توانست جادو کند بدون هیچ مشکلی . در همین لحظه چند جغد هو هو کنان وارد اتاق شدند .هری سریعاً اولین جغد را گرفت .
روی پاکت نوشته بود "برای جناب آقای هری جیمز پاتر از طرف وزارتخانه سحر و جادو" . جغد پس از باز شدن نامه از پایش سریعاً پرید و رفت هری سریعاً نامه را باز کرد وشروع به خواندن کرد .

جناب آقای هری جیمز پاتر
بدینوسیله رسیدن شما را به سن قانونی را تبریک می گوییم .
با توجه به کوشش های شما برای فراگیری هنر جادوگری و موفقیت در آزمون های جادوگری اعلام می داریم شما از این به بعد می توانید در دنیای چادوگری به جادو بپردازید . این گواهینامه تنها برای استفاده از جادو های مجاز است و در صورت استفاده از طلسم های نابخشودنی شدیداً با شما بر خورد خواهد شد .
با تشکر وزارت سحر و جادو
هری بسیار خوشحال شده بود چون دیگه مشکلی برای جادو کردن نداشت . هری تا آمد نامه را کنار بگذارد . دید که یک برگه دیگر هم به آن چسبیده هری شروع به خواندن آن صفحه کرد .
با عرض سلام خدمت شما آقای هری پاتر
بنابر درخواست های مکرر جناب آقای دامبلدور پیش از فوتشان مبنی بر آنکه شما بتوانید از طلسم های نابخشودنی برای دفاع از خوداستفاده کنید وزارت خانه با ارزیابی جوانب و مشاهده مشکلاتی که اسمش رو نبر برای شما ایجاد کرده به شما این اجازه را می دهد که شما از این طلسم ها تنها در برابر گروه مرگ خوارها و گروه های وابسته به اسمش رو نبر استفاده کنید و در غیر این صورت با شما برخوردی جدی خواهد شد .
امضا اسکریم جیور ریاست وزارت خانه سحر وجادو
هری پس از خواندن نامه چهار شاخ مونده بود که نامه را درست خوانده یا نه . پس از خواندن چند باره نامه مطمعاً شد که چشماش درست دیده . هری دومین نامه را که به پای یک جغد بسته شده بود را باز کرد . از طرز نگاه جغد معلوم بود که توی دلش با زبان خودش کلی به هری دری وری گفته چون خیلی وقت بود که او یک پا ایستاده بود. روی نامه یک H خیلی بزرگ نوشته بود معلوم بود که آن نامه از طرف هاگوارتز آمده است .در کنار آن نیز نوشته شده بود "از طرف مک گونال " هری نامه را باز کرد وشروع به خواندنش کرد .
با سلام خدمت جناب آقای هری پاتر
با پیگیری من و همکارانم در مدرسه هاگوارتز توانستیم وزارت خانه را متقاعد کنیم که مدرسه همچنان باز بماند . اما وزارت خانه گفت که تنها در صورتی این اجازه را می دهد که شما و همینطور تعدادی از کارآگاهانش نیز در مدرسه حضور داشته باشند . بنده با شرط دوم موافقت کردم و درباره شرط اول گفتم خود ایشان باید نظر بدهند . اگر شما با این شرط موافقید تنها پایین همین نامه بنویسید بله و در غیر این صورت نه . قابل ذکر است که من مطلعم از آنکه شما می خواهید امسال به دنبال اسمش رو نبر از مدرسه خارج شوید و من با این امر موافقم .
با تشکر مک گونال
هری سریعاً جواب نامه را که مثبت بود نوشت و دوباره نامه را به پای جغد بست و جغد سریعاً پرید و رفت . جغد سوم از طرف هاگرید بود و درون آن یک کیک بزرگ بود . هری خرچال را دید که رفته و در کنار هدویگ نشسته بود . خرچال تا دید جغدهای دیگر رفته اندسریعاً رفت پیش هری . به پای او یک بسته و یک نامه بود . بسته مال رون بود . هری بسته را باز کرد درون آن یک کتاب مربوط به کوئیدیچ بود. هری نامه را باز کرد و شرو ع به خواندن آن کرد .
سلام هری . می خواستم تولدت رو تبریک بگم . راستی عروسی بیل و فلور رفت واسه کریسمس . جینی وهرمیون کلی سلام می رسونند . راستی قرار فردا بابام بیاد دنبالت . قرار که بقیه تابستون رو پیش ما باشی . نگو که نمیتونی چون در هر صورت بابام می یاد دنبالت . هر چند می دونم خودتم زیاد دوست نداری اونجا بمونی . بقیه حرف ها بمونه واسه زمانی که اومدی اینجا .
قربان تو رون ویزلی
هری شروع کرد به نوشتن نامه پس از اتمام آن هری هدویگ رو برداشت تا نامه را به پای آن ببندد . هدویگ از اینکه بی خواب شده بود خوشحال نبود . هنگام بلند شدن هوهوی بلندی کرد . ناگهان صدای عمو ورنون از پایین بلند شد ." بچه چه مرگته مگه باغ وحش باز کردی . "
عمو ورنون سریعاً از طبقه پایین اومد و محکم در را باز کرد : بچه مگه نمی تونی عین آدم بخوابی .
هری خمیازه ای کشید و برگه گواهینامه جادوگری رو در دستش گرفت وشروع به تکان دادن آن کرد وگفت : می دونی این چیه .
عمو ورنون : نه ، چیه ؟!
هری : لئوناردوداوینچیه
بعد برگه را به سمت عمو ورنون پرت کرد . عمو ورنون برگه را از زمین برداشت و شروع به خواندنش کرد . بعد از چند لحظه عمو ورنون گفت : این طلسم های نابخشودنی دیگه چیه ؟
هری : یه چیزایی مثل کشتن و شکنجه دادن و یه چیزایی تو همین مایه ها .
عمو ورنون که انگار خیالش راحت شده بود یک آهی از ته دل کشید وگفت : خوب چی میتونی جادو کنی که میتونی به من چه .
هری زیر گردنش رو خاروند و گفت : اگه یه نگاهی به برگه پشتشم بندازی بد نیست .
یک لحظه به نظر اومد که فشار عمو ورنون افتاد اونهم از نوع خیلی شدیدش . رنگ به رخسارش نمانده بود . عمو ورنون که لحن صداش خیلی آرام و مهربان شده بود گفت : من فقط گفتم کمی آرام تر باش چیزی نگفتم که .
عمو ورنون نامه را روی میز کنار دستش گذاشت و فوری از اتاق بیرون رفت . هری خنده اش گرفته بود و نمی توانست جلوی خود را بگیرد .
دیگه صبح شده بود . خاله پتونیا به سمت اتاق هری اومد و در زد سپس گفت : عزیزم نمی یای صبحونه بخوری .
هری از این طرز صحبت تعجب کرد . معلوم بود که عمو ورنون تمام و کمال موضوع را به خاله گفته . هری از رو تختش بلند شد .و یک خمیازه بلند کشید سپس به سمت آشپزخانه رفت . هری در آنجا دید که دادلی و عمو ورنون خیلی خود را جمع کردند . معلوم بود قبل از این مطمعاً تمام آنها روز تولد هری را فراموش کردند . چون اگه یادشون بود مطمعاً از خیلی وقت قبل آنها همینگونه رفتار می کردند . دادلی که همیشه با حول و ولح اون یک خورده غذایی که خاله برایش می گذاشت می خورد آن یک ذره هم از
گلوش پایین نمی رفت . هری واقعاً از این صحنه تعجب کرده بود . عمو ورنون همانند دیشب صورت مناسبی نداشت . آنروز خاله پتونیا جلوی هری کلی صبحونه گذاشته بود .
هری : خوبه ، خوبه ، نمردیم و یکبار صبحونه درست و حسابی جلوی ما گذاشتند .
دادلی چشمهایش روی ظرف های جلوی هری بود . هری از این موضوغ با خبر شده بود.
هری : چیه دلت اینارو می خواد ؟
دادلی سرش را به نشانه تایید حرف هری سرش را تکان داد .
هری : برشون دار.
دادلی تعجب کرد و سپس با ترس و لرز ظرف هری را به سمت خود کشید . هری دستش را درون جیبش کرد . بعد از چند لحظه چوبدستیش را بیرون آورد . تمام دورسلی رنگ به رویشان نمانده بود .
هری : چیه جفت کردین . با شما کاری ندارم فقط میخوام یه چیز بهتر از این آشغالایی که جلوم گذاشتید درست کنم .
به نظر می آمد هری خیلی بی جنبه باشد چون هنوز جوهر گواهینامه اش خشک نشده زبونش حسابی دراز شده بود . هری بلند گفت فیدیوس بعد از یک لحظه چلوی هری پر بود از غذاهای رنگارنگ . دادلی چشماش وامونده بود . تاحالا آنقدر غذای خوشمزه یکجا ندیده بود . انگار هری هم یادش رفته بود الان وقت صبحونست . غذاهایی که او آورده بود همان غذاهایی بود که در روزهای جشن سر میزهای هاگوارتز بود. دادلی دستش را دراز کرد و رون مرغی که در نزدیکی اش بود برداشت . هری روبه دادلی کرد و با حالتی مسخره گفت [1]
دهن دادلی از حرکت ایستاد سریعاً از سر میز بلند شد و به سمت دستشویی رفت . هری خنده اش گرفته بود .
هری : شوخی کردم بابا توچرا باور کردی .
خاله پتونیا و عمو ورنون آنقدر عصبی بودند که اگر کارد میزدی خونشان در نمی آمد اما مجبوری خود را کنترل می کردند تا چیزی نگویند . از طرف دیگر می دانستند که هری الان واقعاً یک جادوگر است و می تواند هرکاری که بخواهد با آنها بکند . هری قصد داشت یک خورده از اذیت های آنها را جبران کند تا کمی دلش خنک شود .
هری : راستی عمو ورنون از این به بعد یه خورده بیشتر مواظب باشید .
عمو ورنون : چی گفتی ؟
هری : گفتم از این به بعد یه خورده بیشتر مواظب باشید .
عمو ورنون : چرا ؟
هری : احتمال داره افراد ولدومورت چون که شما فامیل من هستید بخواهند به شما آسیب برسونه .
عمو ورنون دیگه واقعاً داشت از ترس سکته می کرد . هری میخواست این چند ساعت دیگری که اینجا هست کاملاً کرم خود را بریزد و با خیالی راحت از آنجا برود .
ساعت حوالی 10 بود هری منتظر بود تا آقای ویزلی بیاید ( البته هری در این مدت باقی مانده چندین کٍرم دیگرهم ریخت که گفتن آن در این محفل نمی گنجد . ) .
" تق ، تق " این صدای کسی بود که داشت در می زد . هری چوب دستییش را درآورد به سمت در رفت و فوری در را باز کرد . پشت در کسی نبود جز آقای آرتور ویزلی پدر رون . یک لحظه آقای ویزلی ترسید .
آقای ویزلی : هری چی کار می کنی ؟
هری : سلام ، شمایید آقای ویزلی . خیلی خوشحالم شدم ازدیدنتون راستی ببخشید آدم باید خودش مواظب خودش باشه .
سپس آقای ویزلی رو به دورسلی ها کرد و به آنها سلام داد . خانواده دورسلی فقط یک لحظه سرشان را تکان دادند .
هری : آقای ویزلی شما یک لحظه صبرکنید تا من وسایلم رو بیارم .
سپس هری سریعاً به سمت طبقه بالا رفت تا چمدانهایش را بیارد . بعد از چند لحظه هری با تمام وسایلش آمد این دفعه هری کاملاً بالا را جارو کرده بود . چون دیگه نه دوست داشت و نه دیگر خانواده دورسلی ها دوست داشتند که او برگردد . خود هری نیز رغبتی برای برگشت نداشت . به سخت داشت تمام وسایلش را می کشید . یک لحظه هری ایستاد وبعد از یک لحظه گفت : عجب احمقی ام من .
سپس چوبدستی اش را از جیب پشتش در آورد و گفت " وٍنگاردیو لٍویوسا " نوری از سر چوب خارج شد و بعد از آن تمام چمدانها به همراه قفس هدویگ و آذرخش از زکین بلند شدند . هری همچنان که چوب دستی اش را گرفته بود به سمت در می رفت . هری قبل از آنکه به در برسد دید که آقای ویزلی این طرف وآن طرف را نگاه می کند .
معلوم بود که به دنبال این است که ببیند آیا خانواده دورسلی وسیله برقی جدیدی گرفته اند یا نه .
هری : اٍهن ، اٍهن
آقای ویزلی : ها چی ؟ آهان کارت تموم شد .
هری : آره .
آقای ویزلی : می گم بریم تو یکی از کوچه های نزدیک تا غیب شیم فکر نکنم خالت دوست داشته باشه تو خونه اون غیب بشیم . هری خداحافظی هاتم بکن . اینطور که رون گفته دیگه نمیخوای برای همیشه اینجا برگردی .
خانواده دورسلی پس از شنیدن این حرف انگاری دنیا را به آنها داده بودند .
هری : خوب خلاصه ما رو ببخشید اگه تو این چند ساله باعث زحمتتون شدم ، هرچند اگرم نبخشید زیاد مهم نیست . خوب خداحافظ .
خانواده دورسلی قیافه ای گرفته بودند انگار غم بًرًک زدن و از رفتن هری خیلی ناراحتند .
هری و آقای ویزلی از خانه خارج شدند .
آقای ویزلی : هری انگاری از رفتنت خیلی ناراحت بودند .
هری : اونا ، چی اونا از خداشون که من برم و دیگه حتی ازم خبری نشه .
هری و آقای ویزلی به سمت یکی از کوچه های فرعی رفتند . یکی از چمدانها دست آقای ویزلی بود و بقیه دست هری بود . پس از اینکه به وسط کوچه رسیدند و مطمئن شدند که کسی آنجا نیست آقای ویزلی به هری گفت : دست من را بگیر تا غیب شیم .
هری به زور و زحمت تمام وسایلش را با یک دست گرفت و با دست دیگرش آقای ویزلی را . بعد یک لحظه دوباره همان حس زایع قدیمی که مانند پیچ لوله دستشویی بود هری را در بر گرفت و بعد خانه ای بد قیافه که هری آنرا خیلی بیش تر از خانه دورسلی ها آنرا دوست داشت جلوی هری ظاهر شد . البته بهتر است بگوییم هری جلوی آن ظاهر شده بود . آنجا خانه خانواده ویزلی بود .

یادداشت ها
  1. دلت از اینا می خواد اگه دلت می خواد بردار ولی من از الان بگم اگه یه وقت چیزیت شد به من هیچ مربوط نیست .
قبلی « مادرخوانده ( 2) کارآگاه پاتر - فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
lord.voldemort
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲۲:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲۲:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از:
پیام: 20
 Re: هری پاتر و دروازه زمان
خوب بود ! ولی یه ذره جدی تر بد نیست !
به نظرم داشتی رولینگ رو مسخره می کرد ی !
ولی بازهم ابتکاریه !
samyvily
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۰:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۰:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تهران
پیام: 16
 ..
خوب بود
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۱:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۱:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 دروازه ی زمان
خوب بود . دستت درد نکنه. ولی هری هیچ وقت این جوری حرف نمیزنه.
رضوان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۳:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۳:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۳
از: برج گریفیندور
پیام: 62
 دروازه زمان
خیلی خوب نوشته بودی ... مرسی...خسته نباشی
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۳:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۳:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 سبکو برم!
مرده ی سبکتم!
به نظر من فن فیکشن نباید monitor رولینگ باشه.
ایول!
همینوری ادمه بده و به حرف این سنیا که میگن جدیش کن گوش نده.
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۳:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۳:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 خوب بود
خوب نه وشته بودی/////////////////////////////
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 مشکل عجیب سایت! با زوپسین؟
من همین چند لحظه پیش زدم سایت بیاد، یدفه دیدم سایت رسمی جنیفر لوپز باز شده، در حالی که من تا حالا اصلا اون سایت رو ندیده بودم. اصلا ازش خوشم نمیاد.
ناقلاها نکنه باهش دستتون تو یه کاسست؟
سرور مگه اختصاصی نیست؟
پس چیه دیگه؟
بابا این اینترنتم جادو شده! جان من جادوگریه. مگه اینکه با زوپس کار کرده باشین! احتمالش زیاده.
در هر حال.
شاید بقیه م دیده باشن.
تا بعد. خواستم میل بزنم دیدم اونقدر اهمیت نداره
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۰:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۰:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 !!!!!
دوست عزیز هری بی جنبه نیست.شما بی جنبش کردی!تصنعی بود.فکر می کنم باید فصل بعدی بهتر باشه!
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۸:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۸:۳۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 بابا داستان نویس!!!!
خوب بود مرسی از زحمتی که کشیدی
فقط یه کم طبیعی تر
sho
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۲:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۲:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از:
پیام: 12
 Re: شوخي يا جدي
مشکلی داره به خواد بچه یه خورده بخنده . برای رفع افسردگی که خوبه مگه نه پاتريشيا استيمپسن
تينا ساساني
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۲:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۲:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۱
از: there isn't any answer
پیام: 157
 شوخي يا جدي
آخه مگه مي شه هري اينقدر نامرد باشه كه بعده مرگ دامبلدور بخنده اون بعد مرگ سيريوس خيلي افسرده بود حالا هنوز يكسال نشده مي خواي بخنده من نمي خواهم از اون نوشته خيلي عاليت كه حالمو جا اوورد ايراد بگيرم ها! ازت خيلي ممنونم ديگه اگه نظرم هم بي خود بود به بزرگي خودت ببخش
Arious
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۱:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۱:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۲۰
از: دفتر پيام امروز
پیام: 111
 سلام
خوب نوشتي.ممنون
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۵:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۵:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 تووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووپه توپه
خیلی با حال نوشتی
دست شما مرسی
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 خوب بود
ادامه بده..
جدي تر
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
خوبه ادامه بده. در ضمن من اولم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.