هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 2


بدرقه­ي­ غيرمنتظره

هری تا شب آن­روز خود را با کارهای مختلف سرگرم مي­کرد،ابتدا سعی­کرد کتاب پرواز با تيمِ­کنونز را بخواند،بعد به سراغ آذرخشش رفت و به کمک جعبه­ي ابزار تعمير جارويش مشغول تميز و تنظيم کردن آن شد...اما هر کاری مي­کرد زمان به­کندی می­گذشت و انتظار او برای تولد هفده­سالگيش را طولانی­تر مي­کرد.هری برای شام هم پايين نرفت،روی تختش دراز کشيده و به ساعت زل­زده­بود...دو ساعت ديگر هفده سالش مي­شد...

تق­تق­تق

خاله­پتونيا با يک سيني وارد اتاق شد،هری از روی تخت بلند­شد و ايستاد.

- چرا برای شام نيومدی؟

- اِ...گرسنه نبودم.

خـالـه­پتونيا سينی را روی ميـز گـذاشت و هنگامي­که بـرگشت تا برود هری تصميمش را گرفت و گفت:

- من فردا صبح از اينجا می­رم و...فکر نمي­کنم سال ديگه برگردم.

چند ثانيه خاله­پتونيا همان­جا ايستاد و به هری نگاه­کرد...لب­ِپايينش کمي مي­لرزيد و بعد بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون­رفت.هری که متعجب شده بود و انتظار شنيدن جملاتي نظير«چه­بهتر...»يا«نمي­تونی همين امشب بری؟...» را داشت به طرف سينی رفت و کاسه را برداشت و شروع به خوردن­کرد،سوپ خوشمزه­ای بود(و اين خودش بسيار عجيب به نظر مي­رسيد زيرا بعد از شروع رژيم دادلی معمولاً برای شام سالاد يا سوپ سبزيجات داشتند).چون هنوز مدت زيادی به سال­روز تولدش مانده و خودش هم بسيار خواب­آلود ­بود ترجيح­داد بخوابد و شادی­اش را برای فردا صبح بگذارد.

از آن­جا که تمام فکر هری به تولدش و آزاد­شدن از پريوت­درايو بود خواب وحشتناکی ديد،خواب ­ديد خاله­پتونيا او را بـه تختش می­بندد...دادلی آمد و کيک تولد هری را به طرف صورتش پرت کرد و گفت« اوه نه،تو هيچ­وقت هفده سالت نمي­شه»...عمو ورنون هم کنار تخت هری ايستاده­بود و در حالی­که لبخندی شيطانی بر لب داشت گفت:« مثل اين­که اين­جا موندنی شدی پسر».اما وقتی هری صبح روز بعد از خواب بيدار­شد نه به تخت بسته شده­بود،نه صورتش کيکی شده­بود.هری مدتی روی تخت ماند و شيرينی آن روز را مزه­مزه کرد...او به سن قانونی رسيده­بود و قرار­بود برای هميشه از پريوت­درايو برود.بی­ترديد آن روز يکی از بهترين روزهای زندگی­اش بود.وقتی از روی تختش بلند شد نگاهی به گوشه و کنار اتاقش انداخت،وسايلش در همه­جای اتاق پراکنده­بودند.اما امسال ديگر لازم نبود با بدبختی آن­ها را جمع­کند،ناسلامتی حالا ديگر هفده ساله شده بود. چوبدستيش را برداشت و دست­به­کار شد...لباس­ها،رداها و جوراب­هايش را درون چمدان انداخت،درست است که چندان مرتب نبود اما حداقل ساعت­ها طول نمی­کشيد...کتاب­هايش را هم درون چمدان گذاشت...تکه­های کاغذ پوستی و قلم پرهای شکسته در همه­جا به چشم می­خورد و هری با يک ورد بسيار ساده(اسکر جيفای)همه­ي اين­ها را ناپديد­کرد.

هری ايستاد و به حاصل کارش نگاه­کرد،همه­ی اتاق تميز شده­بود و فقط چمدان و قفس هدويگ وسط اتاق قرار­داشت.هری به طرف چمدان رفت و در آن را محکم بست،قفس هدويگ را به­دست گرفت و بعد چوبدستيش را به طرف چمدان گرفت و گفت:

- لوکوموتور ترانک!

چمدان در فاصله­ی چند سانتيمتری زمين قرار­گرفت و هری آن را به طرف در هدايت­کرد سپس در را باز­کرد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اتاقش بيرون آمد و چمدان را تا پايين پله­ها برد،صدای عطسه­ی خاله­پتونيا را شنيد،بلافاصله چوبدستی را در جيبش گذاشت و چمدان با صدای تالاپی روی زمين افتاد.خاله پتونيا دستکش به دست و در حالی که از بشقابی که در دستش بود آب و کف می­چکيد از آشپزخانه بيرون­آمد و پرسيد:

- اين­جا چه خبره؟

هری با معصوميتی ساختگی گفت:

- داشتم وسايلم رو پايين می­آوردم.

خاله­پتونيا با لحنی مهرآميز که قبل از آن هيچ­وقت در مقابل هری به کار نبرده بود گفت:

- چرا صبرنکردی ورنون بيدار بشه و کمکت­کنه؟

هری همان­طور که از تعجب چشم­هايش گشاد شده­بود ابروهايش را بالا برد، بلافاصله خاله­پتونيا با صدايي که سعی می­کرد مثل گذشته سرد و خشمگين باشد با دستپاچگی گفت:

- ممکن بود چمدون از دستت بيفته و...چيزی رو بشکنه!

و به داخل آشپزخانه بازگشت.

هری چمدان را تا جلوی در کشيد و بعد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد.چند ثانيه بعد عمو ورنون ودادلی هم آمدند،همه دور ميز نشستند و مشغول خوردن شدند.مدتی همه ساکت بودند و خاله­پتونيا اولين کسی بود که سکوت را شکست و گفت:

- می­خوای کجا بری؟

اين بار هم خاله­پتونيا با همان لحن عجيب با هری حرف زده­بود.هری که متوجه منظور او نشده­بود مؤدبانه پرسيد:

- ببخشيد،چی گفتيد؟!

- گفتم کجا مي­خوای بری؟وقتی از اينجا رفتی کجا می­ری؟

- آهان...می رم خونه­ی دوستم،رون.

ناگهان گريپ­فروت عمو ورنون به گلويش پريد و سرفه­کنان پرسيد:

- اون موقرمزا که نمی­خوان دوباره بيان دنبالت؟

قلب هری در سينه فرو ريخت...چگونه بايد به پناهگاه مي­رفت؟!مطمئناً روی عمو ورنون و ماشينش نمي­توانست حساب باز­کند...به هيچ­وجه هم دوست­نداشت سوار اتوبوس شواليه بشود...غيب­و­ظاهرشدن هم کار عاقلانه­ای نبود زيرا هنوز امتحانش را نداده­بود و از طرفی دوست­داشت تمام اعضای­بدنش را به پناهگاه ببرد،نه اين­که دچار تکه­شدگی شود و روزش را خراب­کند...بنابراين درحالی که حدس می­زد جواب منفی بشنود گفت:

- نه،خودم به اونجا می­­رم البته اگه شما لطف کنيد و يه تاکسی برام خبر کنيد چون من هنوز امتحان غيب­وظاهرشدنم رو ندادم.

با شنيدن جمله­ی«غيب و ظاهرشدن» دادلی قيافه­اش را درهم کشيد و باعث شد بيشتر شبيه خوک شود،عمو ورنون ناسزايي گفت و هری هم درحالی­که خودش را لعن و نفرين مي­کرد با خود فکرکرد اگر ذره­ای شانس برای شنيدن جواب ­مثبت داشته­بود با اين حرف آن را بر باد ­داده.کم­کم هری در اين­فکر فرو­ می­رفت که شايد مجبور شود پياده تا پناهگاه برود که خاله­پتونيا گفت:

- حتماً بعد از صبحانه زنگ مي­زنم يه­تاکسی بياد.

دادلی که تا چند لحظه پيش صورتش را در­هم کشيده­بود از تعجب همه­ی اعضای صورتش کش آمد و دهانش باز­ماند،عمو ورنون چنان ناگهانی صورتش را به طرف خاله­پتونيا برگرداند که گردنش درد گرفت.اما هری در حالي­که به خاله پتونيا خيره شده­بود بيشتر به سلامت عقل او شک­کرد،احتمالاً ضربه­ای چيزی به سرِ خاله­پتونيا خورده بود زيرا اخلاق او با هميشه فرق می­کرد.

عمو ورنون که گردنش را می­ماليد گفت:

- پتونيا؟!تو می­خوای تاکسی خبر­کنی که بياد اين پسره­رو ببره خونه­ی جادوگرا؟! من اصلاً فکر نمي­کنم خونه­ی اونارو بَلَد باشند...

هری اميدوارانه گفت:

- چرا بلدند...حتی يه بار با تاکسی از اونجا تا ايستگاه رفتيم.

عمو ورنون چشم غره­ای به هری رفت و او هم سرش را زير انداخت و مشغول خوردن بقيه­ی صبحانه­اش شد،اما در دلش غوغايي برپا بود.

بعد از صبحانه خاله­پتونيا با يک آژانس تاکسی تماس گرفت و هری روی کاناپه به­انتظار ­نشست.عمو­ ورنون هم روی­کاناپه نشسته­بود­ و روزنامه ­می­خواند،درواقع به نقطه­ای از صفحه­ی روزنامه خيره شده بود.دادلی هم روی صندلی لميده­بود و تلويزيون نگاه مي­کرد و به نظر می­رسيد او هم تمام حواسش به تلويزيون نيست زيرا برنامه­ای را تماشا مي­کرد که هميشه هنگام تماشای آن از خنده ريـسـه­ می­رفت در حالي­که اين بار تنها به صفحه­ی تلويزيون ماتش برده­بود. همه از رفتار خاله­پتونيا شگفت زده شده­بودند و خود او هم غيبش زده بود.

صدای زنگ در آمد،هری بلافاصله از جايش برخاست که برود اما در همان موقع خاله­پتونيا با بسته­ای از اتاق خوابشان بيرون­آمد و گفت:

- عزيزم صبرکن...

او به­سرعت به­طرف هری می­آمد و هری هم همان­جا خشکش زده­بود،چه­خبر شده­بود؟!از کی تا حالا هری در آن خانه«عزيز»شده­بود؟!!

عمو ورنون و دادلی بلند شده­بودند و با چشمانِ از حدقه بيرون­زده آن صحنه را نگاه مي­کردند.خاله­پتونيا بسته­ی کادوبندی شده را روی کاناپه گذاشت و به هری خيره­شد...اشک در چمانش حلقه زده­بود...هری قيافه­ی حيرت­زده­ی خودش را درون چشمان او می­ديد.خاله­پتونيا دستان لاغرش را روی شانه­ی هری گذاشت و درحالي­که صدايش می­لرزيد گفت:

- اوه هری،عزيزم،ما هيچ­وقت با تو خوب رفتار­نکرديم...من بايد با تو خيلی مهربون­تر برخورد مي­کردم...و تو هم هيچ­وقت چيـزی نگفتی...مـن...واقعاً معذرت می­خوام...

او هری را در آغوش کشيد...آن چنان هری را می­چلاند که نفسش بند آمده­بود با اين­حال حس لذتبخشی تمام وجودش را فرا گرفته­بود...خانم ويزلی بارها هری را در آغوش گرفته­بود اما هيچ­کدام باعث نشده­بود او چنان احساس آرامش و خوشبختی بکند.

خاله­پتونيا همان­طور که شانه­های هری را گرفته­بود او را از خود جدا کرد و به چشمانش زل زد...اشک از چشمانش سرازير شده بود...با صدايي آهسته گفت:

- منو می­بخشی هری؟...منو می­بخشی که باهات مهربون نبودم؟

هری که هم نزديک بود از قيافه­ی عمو ورنون و دادلی خنده­اش بگيرد هم تحت تأثير رفتار خاله­پتونيا قرار گرفته بود برای اولين­بار به­عنوان يک خاله به او نگاه کرد و صميمانه گفت:

- خاله­پتونيا،خواهش مي­کنم خودتونو ناراحت نکنيد ... اشکالی نداره.

- اوه،تو خيلی مهربونی هری...درست مثل لي­لی...اما من هميشه به اون حسوديم مي­شد...

خاله­پتونيا اشک­هايش را پاک­کرد،کادو را برداشت و گفت:

- بيا اين مال توئه...می­خواستم ديشب برات تولد بگيرم اما شکلات­هايي که برای کيک خريده­بودم نبود،تولدِ بدون­کيک هم که به درد نمي­خوره...حتماً ورنون نصفه­شب گرسنه شده و شکلات­ها­رو خورده.

عمو ورنون که قيافه­اش مثل احمق­ها شده­بود گفت:

- اما من شکلات نخوردم پتونيا...از وقتی رژيم­ِدادلی شروع­ شده من شکلات نخوردم.

خاله­پتونيا هری را رهاکرد و گفت:

- چی؟تو نخوردی؟! اما پس کی...؟

خاله­پتونيا و عمو ورنون برگشتند و به دادلی نگاه­کردند.دادلی سرش را زير انداخته­بود و با انگشتانِ­دستش بازی مي­کرد.هری که مطمئن­بود در آن لحظه دادلی بيشتر از خودش به بخشش خاله­پتونيا نياز­دارد گفت:

- ببخشيد خاله­پتونيا...من شکلات­ها­رو خوردم.

خاله­پتونيا صـورتش را بـرگرداند و بـه هری نگاه­کرد،از نگاهش مـعلوم­ نبود می­خواهد سر او داد­بزند يا نه.سرانجام گفت:

- خب...اشکالی­نداره،حتماً گرسنه بودی...

صدای بوق­ِممتد تاکسی به گوش رسيد.خاله پتونيا دوباره هری را در آغوش کشيد و گفت:

- خداحافظ عزيزم.

- خداحافظ خاله­پتونيا،به­خاطر همه چيز متشکرم.

هری به طرف عمو ورنون رفت تا با او خداحافظی کند،هرچند که قيافه­اش وحشتناک شده­بود.عمو ورنون نگاهی به خاله­پتونيا انداخت و احتمالاً خاله­پتونيا به او چشم­غره رفته­بود زيرا وقتی دوباره به هری نگاه­کرد سعی مي­کرد نگاهش مهرآميز باشد.

هری با عمو ورنون دست داد و گفت:

- ببخشيد که توی اين سال­ها بهتون زحمت­دادم.

عمو ورنون دوباره به خاله­پتونيا و بعد هری نگاه­کرد و گفت:

- اِ...خواهش­مي­کنم پسرم.

و بعد دست­های گوشتالويش را در جيبش فرو­کرد،مقداری پول از آن بيرون آورد و به هری داد و گفت:

- بيا اين پولا لازمت مي­شه...

هری پول­ها را گرفت(پول زيادی نبود و احتمالاً بايد همه­ی آن را بابت کرايه تاکسی می­داد،اما همين­ هم سخاوت عمو ورنون را در­برابر هری نشان­می­داد) و گفت:

- خيلی ممنون،خدانگهدار.

هری به طرف دادلی رفت و با او هم دست­داد.دادلی که معلوم بود در حال تصميم­گيری­ اسـت در حالي­کـه بسيار کوچک­تر از هميشه به­نظر مي­رسيد تصميمش را گرفت و بسيار آهسته گفت:

- به خاطر قضيه­ی شکلات­ها متشکرم.

هری که به پهنای صورتش می­خنديد گفت:

- خواهش مي­کنم،خداحافظ.

هری با کمک عمو ورنون چمدانش را در تاکسی گذاشت و خودش هم سوار شد و برای دورسلي­ها دست تکان­داد.

هنگامی­که ماشين به طرف پناهگاه می­رفت و هری در­حال باز­کردن کادويش بود(يک جفت کفش مشکی بسيار زيبا) با خود فکر کرد که شايد تابستان سال ديگر باز هم به­ خانه­ی خاله­اش بازگردد.

قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 10 کارآگاه پاتر - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۱۱:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۱۱:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 محشره
داستانت عالیه مثله فصل قبل حتما ادامه بده ممنون
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۷:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۷:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 خوب
از بقيه مقاله ها بهتر بود ادامه بده
samyvily
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۹:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۹:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تهران
پیام: 16
 بابا اجساس
خيلي قشتگ بود احساسات داريا
ferifrog
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۰:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۰:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۶
از:
پیام: 1
 عالي بود
عالي بود ترشي نخوري يه چيزي ميشيا
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۳:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۳:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 باحال، اما توپ!
توپ ترین داستانی که من دیدم اینه، با اینکه بازم Monitor سبک رولینگه.
ولی بازم ایول.
یه کلیدیم کد داده شده که بین کلمه ها فضا بذاره. اسمش اسپیسه!
تو برنامه های تایپ، میتونی TAB رو تنظیم کنی که بین "ه" و "ی" بپره، اما این سایت چون با زوپس لاشی کار شده، نمیگیره.
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۲۳:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۲۳:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 عالي بود
عالي بود. خيلي خوب نوشتي.
يه سوال؟
از وقتي كه مقالت رو فرستادي چند روز طول ميكشه تا روي سايت قرار بگيره؟
8769396
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۶:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۶:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۶
از: Tehran
پیام: 8
 good
واقغا عالي بود.
من خوشم امد.
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۸:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۸:۱۰
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: عالی عالی عالی عالی عالی عالی...
عالی بود خیلی زیباست


Alessandro ایول به این عکس، این اسمت
و از اون باشگاهی که اومدی خوشم اومد
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۴:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۴:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 Re: khoob bood
khoob bood. vali yekam eghragh amiz bood
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۳:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۳:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 Nice
خوب بود
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۱:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۱:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
خوبه. واقعا خوب.
Alessandro
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۱:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۱:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: اون بالا اکبر می آید!!
پیام: 250
 عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی
عالی بود
حتماٌ چاپش کن

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.