بدرقهي غيرمنتظره
هری تا شب آنروز خود را با کارهای مختلف سرگرم ميکرد،ابتدا سعیکرد کتاب پرواز با تيمِکنونز را بخواند،بعد به سراغ آذرخشش رفت و به کمک جعبهي ابزار تعمير جارويش مشغول تميز و تنظيم کردن آن شد...اما هر کاری ميکرد زمان بهکندی میگذشت و انتظار او برای تولد هفدهسالگيش را طولانیتر ميکرد.هری برای شام هم پايين نرفت،روی تختش دراز کشيده و به ساعت زلزدهبود...دو ساعت ديگر هفده سالش ميشد...
تقتقتق
خالهپتونيا با يک سيني وارد اتاق شد،هری از روی تخت بلندشد و ايستاد.
- چرا برای شام نيومدی؟
- اِ...گرسنه نبودم.
خـالـهپتونيا سينی را روی ميـز گـذاشت و هنگاميکه بـرگشت تا برود هری تصميمش را گرفت و گفت:
- من فردا صبح از اينجا میرم و...فکر نميکنم سال ديگه برگردم.
چند ثانيه خالهپتونيا همانجا ايستاد و به هری نگاهکرد...لبِپايينش کمي ميلرزيد و بعد بدون هيچ حرفي از اتاق بيرونرفت.هری که متعجب شده بود و انتظار شنيدن جملاتي نظير«چهبهتر...»يا«نميتونی همين امشب بری؟...» را داشت به طرف سينی رفت و کاسه را برداشت و شروع به خوردنکرد،سوپ خوشمزهای بود(و اين خودش بسيار عجيب به نظر ميرسيد زيرا بعد از شروع رژيم دادلی معمولاً برای شام سالاد يا سوپ سبزيجات داشتند).چون هنوز مدت زيادی به سالروز تولدش مانده و خودش هم بسيار خوابآلود بود ترجيحداد بخوابد و شادیاش را برای فردا صبح بگذارد.
از آنجا که تمام فکر هری به تولدش و آزادشدن از پريوتدرايو بود خواب وحشتناکی ديد،خواب ديد خالهپتونيا او را بـه تختش میبندد...دادلی آمد و کيک تولد هری را به طرف صورتش پرت کرد و گفت« اوه نه،تو هيچوقت هفده سالت نميشه»...عمو ورنون هم کنار تخت هری ايستادهبود و در حالیکه لبخندی شيطانی بر لب داشت گفت:« مثل اينکه اينجا موندنی شدی پسر».اما وقتی هری صبح روز بعد از خواب بيدارشد نه به تخت بسته شدهبود،نه صورتش کيکی شدهبود.هری مدتی روی تخت ماند و شيرينی آن روز را مزهمزه کرد...او به سن قانونی رسيدهبود و قراربود برای هميشه از پريوتدرايو برود.بیترديد آن روز يکی از بهترين روزهای زندگیاش بود.وقتی از روی تختش بلند شد نگاهی به گوشه و کنار اتاقش انداخت،وسايلش در همهجای اتاق پراکندهبودند.اما امسال ديگر لازم نبود با بدبختی آنها را جمعکند،ناسلامتی حالا ديگر هفده ساله شده بود. چوبدستيش را برداشت و دستبهکار شد...لباسها،رداها و جورابهايش را درون چمدان انداخت،درست است که چندان مرتب نبود اما حداقل ساعتها طول نمیکشيد...کتابهايش را هم درون چمدان گذاشت...تکههای کاغذ پوستی و قلم پرهای شکسته در همهجا به چشم میخورد و هری با يک ورد بسيار ساده(اسکر جيفای)همهي اينها را ناپديدکرد.
هری ايستاد و به حاصل کارش نگاهکرد،همهی اتاق تميز شدهبود و فقط چمدان و قفس هدويگ وسط اتاق قرارداشت.هری به طرف چمدان رفت و در آن را محکم بست،قفس هدويگ را بهدست گرفت و بعد چوبدستيش را به طرف چمدان گرفت و گفت:
- لوکوموتور ترانک!
چمدان در فاصلهی چند سانتيمتری زمين قرارگرفت و هری آن را به طرف در هدايتکرد سپس در را بازکرد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اتاقش بيرون آمد و چمدان را تا پايين پلهها برد،صدای عطسهی خالهپتونيا را شنيد،بلافاصله چوبدستی را در جيبش گذاشت و چمدان با صدای تالاپی روی زمين افتاد.خاله پتونيا دستکش به دست و در حالی که از بشقابی که در دستش بود آب و کف میچکيد از آشپزخانه بيرونآمد و پرسيد:
- اينجا چه خبره؟
هری با معصوميتی ساختگی گفت:
- داشتم وسايلم رو پايين میآوردم.
خالهپتونيا با لحنی مهرآميز که قبل از آن هيچوقت در مقابل هری به کار نبرده بود گفت:
- چرا صبرنکردی ورنون بيدار بشه و کمکتکنه؟
هری همانطور که از تعجب چشمهايش گشاد شدهبود ابروهايش را بالا برد، بلافاصله خالهپتونيا با صدايي که سعی میکرد مثل گذشته سرد و خشمگين باشد با دستپاچگی گفت:
- ممکن بود چمدون از دستت بيفته و...چيزی رو بشکنه!
و به داخل آشپزخانه بازگشت.
هری چمدان را تا جلوی در کشيد و بعد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد.چند ثانيه بعد عمو ورنون ودادلی هم آمدند،همه دور ميز نشستند و مشغول خوردن شدند.مدتی همه ساکت بودند و خالهپتونيا اولين کسی بود که سکوت را شکست و گفت:
- میخوای کجا بری؟
اين بار هم خالهپتونيا با همان لحن عجيب با هری حرف زدهبود.هری که متوجه منظور او نشدهبود مؤدبانه پرسيد:
- ببخشيد،چی گفتيد؟!
- گفتم کجا ميخوای بری؟وقتی از اينجا رفتی کجا میری؟
- آهان...می رم خونهی دوستم،رون.
ناگهان گريپفروت عمو ورنون به گلويش پريد و سرفهکنان پرسيد:
- اون موقرمزا که نمیخوان دوباره بيان دنبالت؟
قلب هری در سينه فرو ريخت...چگونه بايد به پناهگاه ميرفت؟!مطمئناً روی عمو ورنون و ماشينش نميتوانست حساب بازکند...به هيچوجه هم دوستنداشت سوار اتوبوس شواليه بشود...غيبوظاهرشدن هم کار عاقلانهای نبود زيرا هنوز امتحانش را ندادهبود و از طرفی دوستداشت تمام اعضایبدنش را به پناهگاه ببرد،نه اينکه دچار تکهشدگی شود و روزش را خرابکند...بنابراين درحالی که حدس میزد جواب منفی بشنود گفت:
- نه،خودم به اونجا میرم البته اگه شما لطف کنيد و يه تاکسی برام خبر کنيد چون من هنوز امتحان غيبوظاهرشدنم رو ندادم.
با شنيدن جملهی«غيب و ظاهرشدن» دادلی قيافهاش را درهم کشيد و باعث شد بيشتر شبيه خوک شود،عمو ورنون ناسزايي گفت و هری هم درحالیکه خودش را لعن و نفرين ميکرد با خود فکرکرد اگر ذرهای شانس برای شنيدن جواب مثبت داشتهبود با اين حرف آن را بر باد داده.کمکم هری در اينفکر فرو میرفت که شايد مجبور شود پياده تا پناهگاه برود که خالهپتونيا گفت:
- حتماً بعد از صبحانه زنگ ميزنم يهتاکسی بياد.
دادلی که تا چند لحظه پيش صورتش را درهم کشيدهبود از تعجب همهی اعضای صورتش کش آمد و دهانش بازماند،عمو ورنون چنان ناگهانی صورتش را به طرف خالهپتونيا برگرداند که گردنش درد گرفت.اما هری در حاليکه به خاله پتونيا خيره شدهبود بيشتر به سلامت عقل او شککرد،احتمالاً ضربهای چيزی به سرِ خالهپتونيا خورده بود زيرا اخلاق او با هميشه فرق میکرد.
عمو ورنون که گردنش را میماليد گفت:
- پتونيا؟!تو میخوای تاکسی خبرکنی که بياد اين پسرهرو ببره خونهی جادوگرا؟! من اصلاً فکر نميکنم خونهی اونارو بَلَد باشند...
هری اميدوارانه گفت:
- چرا بلدند...حتی يه بار با تاکسی از اونجا تا ايستگاه رفتيم.
عمو ورنون چشم غرهای به هری رفت و او هم سرش را زير انداخت و مشغول خوردن بقيهی صبحانهاش شد،اما در دلش غوغايي برپا بود.
بعد از صبحانه خالهپتونيا با يک آژانس تاکسی تماس گرفت و هری روی کاناپه بهانتظار نشست.عمو ورنون هم رویکاناپه نشستهبود و روزنامه میخواند،درواقع به نقطهای از صفحهی روزنامه خيره شده بود.دادلی هم روی صندلی لميدهبود و تلويزيون نگاه ميکرد و به نظر میرسيد او هم تمام حواسش به تلويزيون نيست زيرا برنامهای را تماشا ميکرد که هميشه هنگام تماشای آن از خنده ريـسـه میرفت در حاليکه اين بار تنها به صفحهی تلويزيون ماتش بردهبود. همه از رفتار خالهپتونيا شگفت زده شدهبودند و خود او هم غيبش زده بود.
صدای زنگ در آمد،هری بلافاصله از جايش برخاست که برود اما در همان موقع خالهپتونيا با بستهای از اتاق خوابشان بيرونآمد و گفت:
- عزيزم صبرکن...
او بهسرعت بهطرف هری میآمد و هری هم همانجا خشکش زدهبود،چهخبر شدهبود؟!از کی تا حالا هری در آن خانه«عزيز»شدهبود؟!!
عمو ورنون و دادلی بلند شدهبودند و با چشمانِ از حدقه بيرونزده آن صحنه را نگاه ميکردند.خالهپتونيا بستهی کادوبندی شده را روی کاناپه گذاشت و به هری خيرهشد...اشک در چمانش حلقه زدهبود...هری قيافهی حيرتزدهی خودش را درون چشمان او میديد.خالهپتونيا دستان لاغرش را روی شانهی هری گذاشت و درحاليکه صدايش میلرزيد گفت:
- اوه هری،عزيزم،ما هيچوقت با تو خوب رفتارنکرديم...من بايد با تو خيلی مهربونتر برخورد ميکردم...و تو هم هيچوقت چيـزی نگفتی...مـن...واقعاً معذرت میخوام...
او هری را در آغوش کشيد...آن چنان هری را میچلاند که نفسش بند آمدهبود با اينحال حس لذتبخشی تمام وجودش را فرا گرفتهبود...خانم ويزلی بارها هری را در آغوش گرفتهبود اما هيچکدام باعث نشدهبود او چنان احساس آرامش و خوشبختی بکند.
خالهپتونيا همانطور که شانههای هری را گرفتهبود او را از خود جدا کرد و به چشمانش زل زد...اشک از چشمانش سرازير شده بود...با صدايي آهسته گفت:
- منو میبخشی هری؟...منو میبخشی که باهات مهربون نبودم؟
هری که هم نزديک بود از قيافهی عمو ورنون و دادلی خندهاش بگيرد هم تحت تأثير رفتار خالهپتونيا قرار گرفته بود برای اولينبار بهعنوان يک خاله به او نگاه کرد و صميمانه گفت:
- خالهپتونيا،خواهش ميکنم خودتونو ناراحت نکنيد ... اشکالی نداره.
- اوه،تو خيلی مهربونی هری...درست مثل ليلی...اما من هميشه به اون حسوديم ميشد...
خالهپتونيا اشکهايش را پاککرد،کادو را برداشت و گفت:
- بيا اين مال توئه...میخواستم ديشب برات تولد بگيرم اما شکلاتهايي که برای کيک خريدهبودم نبود،تولدِ بدونکيک هم که به درد نميخوره...حتماً ورنون نصفهشب گرسنه شده و شکلاتهارو خورده.
عمو ورنون که قيافهاش مثل احمقها شدهبود گفت:
- اما من شکلات نخوردم پتونيا...از وقتی رژيمِدادلی شروع شده من شکلات نخوردم.
خالهپتونيا هری را رهاکرد و گفت:
- چی؟تو نخوردی؟! اما پس کی...؟
خالهپتونيا و عمو ورنون برگشتند و به دادلی نگاهکردند.دادلی سرش را زير انداختهبود و با انگشتانِدستش بازی ميکرد.هری که مطمئنبود در آن لحظه دادلی بيشتر از خودش به بخشش خالهپتونيا نيازدارد گفت:
- ببخشيد خالهپتونيا...من شکلاتهارو خوردم.
خالهپتونيا صـورتش را بـرگرداند و بـه هری نگاهکرد،از نگاهش مـعلوم نبود میخواهد سر او دادبزند يا نه.سرانجام گفت:
- خب...اشکالینداره،حتماً گرسنه بودی...
صدای بوقِممتد تاکسی به گوش رسيد.خاله پتونيا دوباره هری را در آغوش کشيد و گفت:
- خداحافظ عزيزم.
- خداحافظ خالهپتونيا،بهخاطر همه چيز متشکرم.
هری به طرف عمو ورنون رفت تا با او خداحافظی کند،هرچند که قيافهاش وحشتناک شدهبود.عمو ورنون نگاهی به خالهپتونيا انداخت و احتمالاً خالهپتونيا به او چشمغره رفتهبود زيرا وقتی دوباره به هری نگاهکرد سعی ميکرد نگاهش مهرآميز باشد.
هری با عمو ورنون دست داد و گفت:
- ببخشيد که توی اين سالها بهتون زحمتدادم.
عمو ورنون دوباره به خالهپتونيا و بعد هری نگاهکرد و گفت:
- اِ...خواهشميکنم پسرم.
و بعد دستهای گوشتالويش را در جيبش فروکرد،مقداری پول از آن بيرون آورد و به هری داد و گفت:
- بيا اين پولا لازمت ميشه...
هری پولها را گرفت(پول زيادی نبود و احتمالاً بايد همهی آن را بابت کرايه تاکسی میداد،اما همين هم سخاوت عمو ورنون را دربرابر هری نشانمیداد) و گفت:
- خيلی ممنون،خدانگهدار.
هری به طرف دادلی رفت و با او هم دستداد.دادلی که معلوم بود در حال تصميمگيری اسـت در حاليکـه بسيار کوچکتر از هميشه بهنظر ميرسيد تصميمش را گرفت و بسيار آهسته گفت:
- به خاطر قضيهی شکلاتها متشکرم.
هری که به پهنای صورتش میخنديد گفت:
- خواهش ميکنم،خداحافظ.
هری با کمک عمو ورنون چمدانش را در تاکسی گذاشت و خودش هم سوار شد و برای دورسليها دست تکانداد.
هنگامیکه ماشين به طرف پناهگاه میرفت و هری درحال بازکردن کادويش بود(يک جفت کفش مشکی بسيار زيبا) با خود فکر کرد که شايد تابستان سال ديگر باز هم به خانهی خالهاش بازگردد.
هری تا شب آنروز خود را با کارهای مختلف سرگرم ميکرد،ابتدا سعیکرد کتاب پرواز با تيمِکنونز را بخواند،بعد به سراغ آذرخشش رفت و به کمک جعبهي ابزار تعمير جارويش مشغول تميز و تنظيم کردن آن شد...اما هر کاری ميکرد زمان بهکندی میگذشت و انتظار او برای تولد هفدهسالگيش را طولانیتر ميکرد.هری برای شام هم پايين نرفت،روی تختش دراز کشيده و به ساعت زلزدهبود...دو ساعت ديگر هفده سالش ميشد...
تقتقتق
خالهپتونيا با يک سيني وارد اتاق شد،هری از روی تخت بلندشد و ايستاد.
- چرا برای شام نيومدی؟
- اِ...گرسنه نبودم.
خـالـهپتونيا سينی را روی ميـز گـذاشت و هنگاميکه بـرگشت تا برود هری تصميمش را گرفت و گفت:
- من فردا صبح از اينجا میرم و...فکر نميکنم سال ديگه برگردم.
چند ثانيه خالهپتونيا همانجا ايستاد و به هری نگاهکرد...لبِپايينش کمي ميلرزيد و بعد بدون هيچ حرفي از اتاق بيرونرفت.هری که متعجب شده بود و انتظار شنيدن جملاتي نظير«چهبهتر...»يا«نميتونی همين امشب بری؟...» را داشت به طرف سينی رفت و کاسه را برداشت و شروع به خوردنکرد،سوپ خوشمزهای بود(و اين خودش بسيار عجيب به نظر ميرسيد زيرا بعد از شروع رژيم دادلی معمولاً برای شام سالاد يا سوپ سبزيجات داشتند).چون هنوز مدت زيادی به سالروز تولدش مانده و خودش هم بسيار خوابآلود بود ترجيحداد بخوابد و شادیاش را برای فردا صبح بگذارد.
از آنجا که تمام فکر هری به تولدش و آزادشدن از پريوتدرايو بود خواب وحشتناکی ديد،خواب ديد خالهپتونيا او را بـه تختش میبندد...دادلی آمد و کيک تولد هری را به طرف صورتش پرت کرد و گفت« اوه نه،تو هيچوقت هفده سالت نميشه»...عمو ورنون هم کنار تخت هری ايستادهبود و در حالیکه لبخندی شيطانی بر لب داشت گفت:« مثل اينکه اينجا موندنی شدی پسر».اما وقتی هری صبح روز بعد از خواب بيدارشد نه به تخت بسته شدهبود،نه صورتش کيکی شدهبود.هری مدتی روی تخت ماند و شيرينی آن روز را مزهمزه کرد...او به سن قانونی رسيدهبود و قراربود برای هميشه از پريوتدرايو برود.بیترديد آن روز يکی از بهترين روزهای زندگیاش بود.وقتی از روی تختش بلند شد نگاهی به گوشه و کنار اتاقش انداخت،وسايلش در همهجای اتاق پراکندهبودند.اما امسال ديگر لازم نبود با بدبختی آنها را جمعکند،ناسلامتی حالا ديگر هفده ساله شده بود. چوبدستيش را برداشت و دستبهکار شد...لباسها،رداها و جورابهايش را درون چمدان انداخت،درست است که چندان مرتب نبود اما حداقل ساعتها طول نمیکشيد...کتابهايش را هم درون چمدان گذاشت...تکههای کاغذ پوستی و قلم پرهای شکسته در همهجا به چشم میخورد و هری با يک ورد بسيار ساده(اسکر جيفای)همهي اينها را ناپديدکرد.
هری ايستاد و به حاصل کارش نگاهکرد،همهی اتاق تميز شدهبود و فقط چمدان و قفس هدويگ وسط اتاق قرارداشت.هری به طرف چمدان رفت و در آن را محکم بست،قفس هدويگ را بهدست گرفت و بعد چوبدستيش را به طرف چمدان گرفت و گفت:
- لوکوموتور ترانک!
چمدان در فاصلهی چند سانتيمتری زمين قرارگرفت و هری آن را به طرف در هدايتکرد سپس در را بازکرد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اتاقش بيرون آمد و چمدان را تا پايين پلهها برد،صدای عطسهی خالهپتونيا را شنيد،بلافاصله چوبدستی را در جيبش گذاشت و چمدان با صدای تالاپی روی زمين افتاد.خاله پتونيا دستکش به دست و در حالی که از بشقابی که در دستش بود آب و کف میچکيد از آشپزخانه بيرونآمد و پرسيد:
- اينجا چه خبره؟
هری با معصوميتی ساختگی گفت:
- داشتم وسايلم رو پايين میآوردم.
خالهپتونيا با لحنی مهرآميز که قبل از آن هيچوقت در مقابل هری به کار نبرده بود گفت:
- چرا صبرنکردی ورنون بيدار بشه و کمکتکنه؟
هری همانطور که از تعجب چشمهايش گشاد شدهبود ابروهايش را بالا برد، بلافاصله خالهپتونيا با صدايي که سعی میکرد مثل گذشته سرد و خشمگين باشد با دستپاچگی گفت:
- ممکن بود چمدون از دستت بيفته و...چيزی رو بشکنه!
و به داخل آشپزخانه بازگشت.
هری چمدان را تا جلوی در کشيد و بعد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد.چند ثانيه بعد عمو ورنون ودادلی هم آمدند،همه دور ميز نشستند و مشغول خوردن شدند.مدتی همه ساکت بودند و خالهپتونيا اولين کسی بود که سکوت را شکست و گفت:
- میخوای کجا بری؟
اين بار هم خالهپتونيا با همان لحن عجيب با هری حرف زدهبود.هری که متوجه منظور او نشدهبود مؤدبانه پرسيد:
- ببخشيد،چی گفتيد؟!
- گفتم کجا ميخوای بری؟وقتی از اينجا رفتی کجا میری؟
- آهان...می رم خونهی دوستم،رون.
ناگهان گريپفروت عمو ورنون به گلويش پريد و سرفهکنان پرسيد:
- اون موقرمزا که نمیخوان دوباره بيان دنبالت؟
قلب هری در سينه فرو ريخت...چگونه بايد به پناهگاه ميرفت؟!مطمئناً روی عمو ورنون و ماشينش نميتوانست حساب بازکند...به هيچوجه هم دوستنداشت سوار اتوبوس شواليه بشود...غيبوظاهرشدن هم کار عاقلانهای نبود زيرا هنوز امتحانش را ندادهبود و از طرفی دوستداشت تمام اعضایبدنش را به پناهگاه ببرد،نه اينکه دچار تکهشدگی شود و روزش را خرابکند...بنابراين درحالی که حدس میزد جواب منفی بشنود گفت:
- نه،خودم به اونجا میرم البته اگه شما لطف کنيد و يه تاکسی برام خبر کنيد چون من هنوز امتحان غيبوظاهرشدنم رو ندادم.
با شنيدن جملهی«غيب و ظاهرشدن» دادلی قيافهاش را درهم کشيد و باعث شد بيشتر شبيه خوک شود،عمو ورنون ناسزايي گفت و هری هم درحالیکه خودش را لعن و نفرين ميکرد با خود فکرکرد اگر ذرهای شانس برای شنيدن جواب مثبت داشتهبود با اين حرف آن را بر باد داده.کمکم هری در اينفکر فرو میرفت که شايد مجبور شود پياده تا پناهگاه برود که خالهپتونيا گفت:
- حتماً بعد از صبحانه زنگ ميزنم يهتاکسی بياد.
دادلی که تا چند لحظه پيش صورتش را درهم کشيدهبود از تعجب همهی اعضای صورتش کش آمد و دهانش بازماند،عمو ورنون چنان ناگهانی صورتش را به طرف خالهپتونيا برگرداند که گردنش درد گرفت.اما هری در حاليکه به خاله پتونيا خيره شدهبود بيشتر به سلامت عقل او شککرد،احتمالاً ضربهای چيزی به سرِ خالهپتونيا خورده بود زيرا اخلاق او با هميشه فرق میکرد.
عمو ورنون که گردنش را میماليد گفت:
- پتونيا؟!تو میخوای تاکسی خبرکنی که بياد اين پسرهرو ببره خونهی جادوگرا؟! من اصلاً فکر نميکنم خونهی اونارو بَلَد باشند...
هری اميدوارانه گفت:
- چرا بلدند...حتی يه بار با تاکسی از اونجا تا ايستگاه رفتيم.
عمو ورنون چشم غرهای به هری رفت و او هم سرش را زير انداخت و مشغول خوردن بقيهی صبحانهاش شد،اما در دلش غوغايي برپا بود.
بعد از صبحانه خالهپتونيا با يک آژانس تاکسی تماس گرفت و هری روی کاناپه بهانتظار نشست.عمو ورنون هم رویکاناپه نشستهبود و روزنامه میخواند،درواقع به نقطهای از صفحهی روزنامه خيره شده بود.دادلی هم روی صندلی لميدهبود و تلويزيون نگاه ميکرد و به نظر میرسيد او هم تمام حواسش به تلويزيون نيست زيرا برنامهای را تماشا ميکرد که هميشه هنگام تماشای آن از خنده ريـسـه میرفت در حاليکه اين بار تنها به صفحهی تلويزيون ماتش بردهبود. همه از رفتار خالهپتونيا شگفت زده شدهبودند و خود او هم غيبش زده بود.
صدای زنگ در آمد،هری بلافاصله از جايش برخاست که برود اما در همان موقع خالهپتونيا با بستهای از اتاق خوابشان بيرونآمد و گفت:
- عزيزم صبرکن...
او بهسرعت بهطرف هری میآمد و هری هم همانجا خشکش زدهبود،چهخبر شدهبود؟!از کی تا حالا هری در آن خانه«عزيز»شدهبود؟!!
عمو ورنون و دادلی بلند شدهبودند و با چشمانِ از حدقه بيرونزده آن صحنه را نگاه ميکردند.خالهپتونيا بستهی کادوبندی شده را روی کاناپه گذاشت و به هری خيرهشد...اشک در چمانش حلقه زدهبود...هری قيافهی حيرتزدهی خودش را درون چشمان او میديد.خالهپتونيا دستان لاغرش را روی شانهی هری گذاشت و درحاليکه صدايش میلرزيد گفت:
- اوه هری،عزيزم،ما هيچوقت با تو خوب رفتارنکرديم...من بايد با تو خيلی مهربونتر برخورد ميکردم...و تو هم هيچوقت چيـزی نگفتی...مـن...واقعاً معذرت میخوام...
او هری را در آغوش کشيد...آن چنان هری را میچلاند که نفسش بند آمدهبود با اينحال حس لذتبخشی تمام وجودش را فرا گرفتهبود...خانم ويزلی بارها هری را در آغوش گرفتهبود اما هيچکدام باعث نشدهبود او چنان احساس آرامش و خوشبختی بکند.
خالهپتونيا همانطور که شانههای هری را گرفتهبود او را از خود جدا کرد و به چشمانش زل زد...اشک از چشمانش سرازير شده بود...با صدايي آهسته گفت:
- منو میبخشی هری؟...منو میبخشی که باهات مهربون نبودم؟
هری که هم نزديک بود از قيافهی عمو ورنون و دادلی خندهاش بگيرد هم تحت تأثير رفتار خالهپتونيا قرار گرفته بود برای اولينبار بهعنوان يک خاله به او نگاه کرد و صميمانه گفت:
- خالهپتونيا،خواهش ميکنم خودتونو ناراحت نکنيد ... اشکالی نداره.
- اوه،تو خيلی مهربونی هری...درست مثل ليلی...اما من هميشه به اون حسوديم ميشد...
خالهپتونيا اشکهايش را پاککرد،کادو را برداشت و گفت:
- بيا اين مال توئه...میخواستم ديشب برات تولد بگيرم اما شکلاتهايي که برای کيک خريدهبودم نبود،تولدِ بدونکيک هم که به درد نميخوره...حتماً ورنون نصفهشب گرسنه شده و شکلاتهارو خورده.
عمو ورنون که قيافهاش مثل احمقها شدهبود گفت:
- اما من شکلات نخوردم پتونيا...از وقتی رژيمِدادلی شروع شده من شکلات نخوردم.
خالهپتونيا هری را رهاکرد و گفت:
- چی؟تو نخوردی؟! اما پس کی...؟
خالهپتونيا و عمو ورنون برگشتند و به دادلی نگاهکردند.دادلی سرش را زير انداختهبود و با انگشتانِدستش بازی ميکرد.هری که مطمئنبود در آن لحظه دادلی بيشتر از خودش به بخشش خالهپتونيا نيازدارد گفت:
- ببخشيد خالهپتونيا...من شکلاتهارو خوردم.
خالهپتونيا صـورتش را بـرگرداند و بـه هری نگاهکرد،از نگاهش مـعلوم نبود میخواهد سر او دادبزند يا نه.سرانجام گفت:
- خب...اشکالینداره،حتماً گرسنه بودی...
صدای بوقِممتد تاکسی به گوش رسيد.خاله پتونيا دوباره هری را در آغوش کشيد و گفت:
- خداحافظ عزيزم.
- خداحافظ خالهپتونيا،بهخاطر همه چيز متشکرم.
هری به طرف عمو ورنون رفت تا با او خداحافظی کند،هرچند که قيافهاش وحشتناک شدهبود.عمو ورنون نگاهی به خالهپتونيا انداخت و احتمالاً خالهپتونيا به او چشمغره رفتهبود زيرا وقتی دوباره به هری نگاهکرد سعی ميکرد نگاهش مهرآميز باشد.
هری با عمو ورنون دست داد و گفت:
- ببخشيد که توی اين سالها بهتون زحمتدادم.
عمو ورنون دوباره به خالهپتونيا و بعد هری نگاهکرد و گفت:
- اِ...خواهشميکنم پسرم.
و بعد دستهای گوشتالويش را در جيبش فروکرد،مقداری پول از آن بيرون آورد و به هری داد و گفت:
- بيا اين پولا لازمت ميشه...
هری پولها را گرفت(پول زيادی نبود و احتمالاً بايد همهی آن را بابت کرايه تاکسی میداد،اما همين هم سخاوت عمو ورنون را دربرابر هری نشانمیداد) و گفت:
- خيلی ممنون،خدانگهدار.
هری به طرف دادلی رفت و با او هم دستداد.دادلی که معلوم بود در حال تصميمگيری اسـت در حاليکـه بسيار کوچکتر از هميشه بهنظر ميرسيد تصميمش را گرفت و بسيار آهسته گفت:
- به خاطر قضيهی شکلاتها متشکرم.
هری که به پهنای صورتش میخنديد گفت:
- خواهش ميکنم،خداحافظ.
هری با کمک عمو ورنون چمدانش را در تاکسی گذاشت و خودش هم سوار شد و برای دورسليها دست تکانداد.
هنگامیکه ماشين به طرف پناهگاه میرفت و هری درحال بازکردن کادويش بود(يک جفت کفش مشکی بسيار زيبا) با خود فکر کرد که شايد تابستان سال ديگر باز هم به خانهی خالهاش بازگردد.