هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر - فصل 3


سلام دوستان، اینم فصل سوم از کارآگاه پاتر:
فصل سوم: صمیمی
هری روی مبل وارفته بود ، مالفوی قدم می زد و رون دست به سینه کنار در ایستاده بود.
بعد از یک ربع ساعت، مالفوی گفت:
_من یک روز وقت ندارم پاتر. فقط به پیشنهاد وزیر من اومدم ببرمت میدون جنگ. اون خصومت قبلی هم به خاطر لطفهام به به مهاجرت جادوگرا به آمازون، و همچنین معرفی خودم به عنوان مرگ خوار بخشیده شده . تو حق نداری کاری کنی. چیز سطحیئی بود.
هر عصبانی از حرف مالفوی، به او زل زد.
_جنایت سطحی؟ نه؟ کمک به کشتن دامبلدور؟ البته که خیلی سطحیه.
مالفوی گفت:
_بهتره ساکت باشی. خیلی وقت باید باهم باشیم باشیم. خودت بعدا می فهمی که وافعا...
رون حرف او را قطع کرد:
_با هواپیما میریم؟
_واقعا که هنوز احمق موندی، ویزلی. باهواپیمای موگلها برویم به جنگ؟ وسط صحرای بزرگ؟
_همه ی راه؟
_نه احمق. تا مدیترانه با هواپیما میریم. بعد با کشتی از مدیترانه میریم آفریقا. یک هفته کمشه. اگه میشد غیب وظاهر شد...
هری بلند گفت:
_مدرک داری؟
مالفوی جواب داد:
البته. و کاغذی کهنه بدست او داد.
هری سرسری آن را خواند. اما فهمید که وزیر به او اطمینان داده است که مالفوی از طرف وزارت خانه آمده است. اگر اینطور بود...
_شام چیه؟
هری از اینکه او زود روی صمیمی نشان داده است، خوشحال شد. با دشمن نمیشوددر یک مقصد رفت. اما رون متوجه اینها نبود. گفت:
_باید از مامان جونت غذا می گرفتی. از دیشب هیچی نخوردیم.
_یعنی چی؟
هری خواست حرفی بزند، اما رون پیشدستی کرد و گفت:
_اینجا نه مثل تو چوب داریم، نه مثل تو پولهای دزدی.
مالفوی به رون اهمیتی نداد. رویش را به طرف هری برگرداند و گفت:
_مگه وزیر پول نمیفرسته؟
هری اینبار پیشدستی کرد و گفت:
_نه. از یکماه پیش.
_خوب، من خیلی گشنمه. چوب دارم، اما این جا افسون نداره، نه؟
_نه اونطور که تو بخوای. طلسمه، اما نه بعنوان خونه ی جادوگر.
_خوب، ولی پول این موگلا رو دارم. نمیتونم تنها غذا بخورم. تازه باید یکم رفیق شیم. بریم بیرون.
هری که منتظر این پیشنهاد غیر مترقبه بود، موافقت کرد و رون با اکراه پذیرفت.
هری آنها را به رستورانی ارزان برد. او نیم بیشتر عمرش را درون موگل ها، گرچه به سختی، گذرانده بود. ناگهان یاد خاله اش افتاد. رون نیز مثل اینکه فکرش را خوانده است، رو به او کرد و گفت:
_برنمی گردی خونه خالت؟
هری که تصمیمیش را گرفته بود، جواب منفی داد و اضافه کرد:
_از من خوشش نمی یومد.
رون کمی واقع بینانه تر برخورد کرد، و در مقابل استدلال هری دهانش را بست.
هری هیچگاه در آنجا خوبی ندیده بود. برای همین این را گفت، اما در روحش چیز دیگری بود. به یاد خانه های چهارگوش و کسل کننده ی پرایوت درایو، و خاطره هائی که از آنجا داشت افتاد. او در خانه های اعیانی بدبختی و در میان فقیران، روی خوش و آغوش باز دیده بود.
، به دامبلدور که شبی بر در خانه ی خاله اش آمده بود، و سیریوس که اولین بار اورا آنجا دید افتاد.
همه ی اینها مرده بودند، و غمی بزرگ بر روح و جسم هری باقی گذاشته بودند.
همه ی اینها به نظرش خاطراتی دور و سیاه آمدند، که گذشته بودند. اما اکنون چه؟ اکنون سیاه تر بود.
لرد ولدمورت بدذات، توانسته بود ارتشش را جهانی سازد. به فرانسه، آلمان، روسیه و بسیاری از جاهای دیگر رفته بود و ویرانی برجای گذاشته بود. عده ایی از کشورها مثل اسپانیا، و ایتالیا چون کمتر جادوگری انجا بود، تسلیم گردیده بودند و در اختیار او درآمده بودند. موگل ها کمتر چیزی از جنگ جهانی بین جادوگران فهمیده بودند، اما جادوگران فراموشگر، به حد دیوانگی رسیده بودند. بلاخره ارتش ها در صحرا بزرگ به هم رسیده بودند و چوبهای شان را از غلاف بیرون کشیده بودند.
هری هم از اینکه زودتر، بعد از مرگ دامبلدور، کاری نکرده بود خجل زده بود و هم از تیره گی زندگی خود سرگشته. می خواست هرچه زودتر لرد و لدمورت را بکشد و وارد زندگی شود. این هم اکنون حس خودخواهانه اش بود که تحریکش می کرد.
آنقدر غرق در فکر بود که مالفوی او را جلوی رستورانی معمولی، نه محقر و نه شیک، بازایستاند.
_همینه، نه؟
هر به سختی از فکر درآمد و باصدائی گرفته گفت:
_آره.
داخل رستوران شدند و نزدیک ترین میز را گرفتند. رستوران خلوت بود. جز آنها، یک مرد خوشخنده همراه با زنش آنجا بود. مالفوی نگاهی به لیست نادخت و به به گارسون که دختری لوند بود گفت:
_یک مرغ و ...آبجو... و رو به طرف هری برگرداند. هری مغموم سرش را تکان داد. رون نیز که به پیشخدمت چشم دوخته بود، هیچ نگفت. مالفوی گفت:
_پس فقط یک مرغ سرخ کرده.
غذا را زود آوردند و بهمان سرعت خورده شد. مالفوی گفت:
_ می ذاری هری صدات کنم؟
هری که در خیالاتی بالاتر سیرمی کرد سری به نشان مثبت تکان داد. مالفوی گفت:
_ ما از اول الکی باهم دشمن شدیم.
هری سر از خیالات بیرون آورد و با تعجب به وی نگاه کرد.
گفت:
_ آره. دعوای کسی که پدر و مادرش توسط ولدمورت کشته شده، با یکی از مریداش الکیه.
مالفوی دست راستش را به طرف هری برد و آستین پیراهن کهنه اش را بالا زد:
_دادم تو سنت مانگو از بین بردنش. چون کسی همتای ولدمورت نیست، من طرفدار مردمم.
هری به وی گفت:
_ البته همتاشو از بین بردی. ولش کن. اسنیپ کجاست؟ سه ساله ندیدمش. باید باهاش خوش و بش کنم.
مالفوی با من من گفت:
_ ازش خبری ندارم. اما میدونم خیلی به ولدمورت نزدیکه
هری نیش خندی زد. سرش را پائین گرفت و مغموم به فکر فرو رفت. سرش را روی میز گذاشت و زیر چشمی نگاهی به مالفوی انداخت. مالفوی جوانی بود جذاب، موهای بلند طلائی ، قد بلند، و صورتی خوش ترکیب. هری متوجه شد که مالفوی دیگر آنطور مغرور نیست. فقط با او آنطور رفتار میکند. برایش خیلی عجیب بود.

یکم توضیحات:
دوستان فصلای این داستان کوتاهه و هردورز یه بار براتون میذارمش.
همچنین، این داستان از فصل 5 به بعد لاحال میشه. اگه میخواین بپرم و فصل پنجو بذارم . فصلای آخرشم یکم ترسناکن.
در هر صورت، اگه نمیخواینم بگین نذارم و برم رو سایت Harry potter persian forums کار کنم که زودتر وا شه یا مصاحبه ترجمه کنم بذارم.
تا بعد. میرم با فرد کوییدیچ بازی( یعنی بخوابم). از بس این داستانو نوشتم از خودم میترسم!

آقایون، خانوما، تشکر لازم نیس!
قبلی « هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 2 حدس هايی در مورد کتاب ۷(بخش ۱-جان پيچ ها) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۲۳:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۲۳:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 بيشتر كار كن
بيشتر بايد كار كني.
مقالت جاي كار بيشتري داره. يك كمي هم بشين و فقط بخون.
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۳:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۱۳:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 کارآگاه پاتر
به نظر من می شه از داستانات یه نویسنده ی بزرگ بیرون آورد.ادامه بده.قلمت جـــــــــــــون داره!
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۴:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۹ ۴:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 Re: جلب
ey baba bad nabood.
vali nemishe goft aalie.
ja dare kare bishtari roosh anjam bedi
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۳:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۳:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 جلب
مرسي..خوب بود..
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۱:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۲۱:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
بهتر از قبلیه. اما هنوز باید کار کنی.
بسیار سفر باید تا خته شود خامی.
ایلیا

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.