هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و دروازه زمان

هري پاتر و دروازه زمان - فصل 2


فصل دوم : بی تفاوتی

آفای ویزلی : هری خوب من باید برم مجبور شدم دوساعت مرخصی از وزارت خونه بگیرم اگر دیر برسم معلوم نیست با هام چی کار می کنند . الان همه تو خونه منتظر تو هستند برو که بیشتر از این علاف نشند . خوب من رفتم خداحافظ .
آقای ویزلی بعد از یک لحظه ناپدید شد و هری ماند و خانه ی روبرویش . هری کشان کشان تمام وسایلش را تا دم خانه ویزلی ها آورد و هنگامی که به در خانه رسید به نفس نفس افتاده بود . اگه قویترین مرد جهان هم آن همه وسایل را بر می داشت جونش از چشماش بیرون می زد . تق تق تق . هری سه بار به در کوبید و منتظر شد تا کسی بیاید و در را باز کند . اما هری متوجه شد در باز است . هری در را کامل باز کرد تا وارد خانه شود .
هری : یا الله صابخونه کجایین مهمون نمی خواین ؟
هری کمی نگران شد . انگار که کسی در خانه نبود . ولی چرا در باز بود . هری با ترس و لرز چوبدستی اش را در آورد هری جلورفت تا ببیند چه شده . ناگهان دستی از پشت دهان هری را گرفت . هری تقلا کرد وخود را از شر آن دست رها کرد و وقتی پشتش را

نگاه کرد دید سه نفر دارند از خنده می میرند . آن سه کسانی نبودند جز رون ؛ هرمیون و جینی .
هری : مگه کِرم دارین داشتم زهرترک می شدم . فکر کردم بلایی سرتون اومده .
رون همچنان داشت می خندید ولی سعی کرد خود را جمع وجور کند اما انگار فایده ای نداشت .
رون : سلا م ، بابا شوخی کردیم . فقط می خواستیم یه خورده بخندیم .
هری : ارواح اونجاتون صبر کنید حالا دارم براتون یکی طلب من . در ضمن سلام ( هری این جمله را با اخم وتخم گفت) .
جینی در حالی که هنوز می خندید گفت : سلام ، هری ببخش همش تقصیر رون بود اون این پیشنهاد داد .
هری : سلام ، در هر صورت من گفتم به هر حال یه جا بدجور میزارم تو کاسَتون .
هرمیون : اولاً سلام . ثانیاً تو هم این قدر کشش نده یه چیزی بود تموم شد .
رون : هری قربون دستت یه وقت چیزی به مامان نگی اگه یه وقت بفهم جرم میده .
هری : باشه ولی یه بار یه جوری تلافی می کنم تا زیر دِینِت نمونم . راستی مامانت کجاست رون ؟
رون : هیچی رفته خرید .
هری : فعلاً بیاین کمک وسایلم رو بیارم تو .
رون با خنده گفت : این همه وسایل رو تا اینجا کشوندی حالا زورت می یاد این دو قدم رو بیاری تو .
هری خواست به شوخی یک مشت تو سر رون بزنه .
رون : خوب بابا شوخی کردم الان می یام .
هری و رون تا آمدند حرکت کنند دیدن که تمام وسایل روی هواست . هری متوجه شد که هرمیون دارد وسایل رو میارد .

هرمیون : بفرمایین این همه خودتون رو کشتین آخر سرم من بدبخت آوردمش .
هری : قربون دستت . رون یه خورده یاد بگیر نصفِ تو .
رون : من که گفتم بریم . حالا زیاد مهم نیست الان بیا اینارو بزاریم تو اتاق .
هرمیون :لازم نیست بفرمایند .
بعد از یک لحظه تمام چمدانها بسوی اتاق رون حرکت کردند . حرکت که نمی توان گفت بلکه با آن سرعتی که آنها داشت می توان گفت حمله کردند .
هری : ممنون اگه می خواستم آنها را ببرم جونم بیرون می زد .
ناگهان در باز شد و خانم ویزلی با زنبیلی پر وارد خانه شد .
خانم ویزلی : هِی هری کِی اومدی ؟
هری : سلام همین پیش پای شما رسیدم .
خانم ویزلی : وسایلت کجاند ؟
هری : هرمیون زحمتشو کشید .
خانم ویزلی : اون خانواده خالت که بهت سخت نگرفتند .
هری : نه بابا اگرم سخت گرفتند من حالا از زیر دینشوناومدم بیرون . (هری این جمله را با نیشخند گفت .)
خانم ویزلی : الان می خوای برو استراحت کن . بعد از ظهر کلی کار واستون دارم .
رون : فعلاً بیا بریم وسایلت رو جمع و جور کن . اونجوری که هرمیون وسایل رو شوت کرد تو اتاق الان معلوم نیست اونجا چی جوری . اگه مامان ببینه کلمون رو می کنه .
همه با هم با خنده به سمت بالا رفتند . انگار پیش بینی های رون غلط از آب در آمده بود. چون تمام وسایل در کنار هم در وسط اتاق قرار گرفته بود . لااقل از جمع کردن وسایل از گوشه و کنار راحت شده بودند .
رون : معلوم نیست این هرمیون چه غلطی می کنه . حالا اگه ما بودیم الان اتاق کُنفَیَکون شده بود .

ساعات همچنین میگذشتند و هری و بقیه بچه ها درباره ولدمورت صحبت می کردند . البته به نظر می آمد هنوز رون آدم نشده بود چون هر وقت اسم ولدمورت به کار می فت قیافه اش بدجوری در هم می رفت و همان قیافه احمقانه قدیمی را می گرفت .
بالاخره شب شد و آقای ویزلی به خانه برگشت . خستگی از سر و روش می بارید . با همه بچه ها سلام علیک کرد ودر یکی از صندلی ها که به خانم ویزلی نزدیک بود نشست .
هری : راستی از وزارت خونه چه خبر ؟
آقای ویزلی : هیچی چه خبری همش باید گندایی که اسمش رو نبر درست کَردَرو درست کنیم . تو اون وزارت خونه لعنتی آدم نمی تونه یه دقیقه نفس بکشه .
خانم ویزلی داشت غذاهارو سر میز می چید . جینی و هرمیون نیز به او کمک می کردند .
هری به طرف رون برگشت و آرام از او پرسید : راستی از پرسی چه خبر ؟
رون : پسره ی گنده دماغ بِره و خبرش بیاد . اینقدر ازش بدم میاد که حد نداره همون کریسمس سال پیش که اومد واسه هفت پشتمون بسه .
هری : خوب بابا آروم غلط کردیم بی خیال . راستی از فرد و جرج چه خبر ؟
رون لحن صدایش آروم تر شد : هیچی یک کار و کاسبی به هم زدن با و ببین ولی سال پیش خیلی سوختم . نمیگن مثلاً خیر سرمون ما داداششیم .
هری : از بیل و فلور چه خبر ؟
رون : خوب شد گفتی.
رون رو به مادرش کرد و گفت : مامان راستی فردا بیل و فلور می یان خونمون . یادم رفته بود بگم .
در آن لحظه همه سر میز حاضر بودند . سریعاً همه غذا را خوردند . خواستند بروند و بخوابند .
خانم ویزلی : بچه ها شما تو کدوم اتاق می خوابید ؟
رون : من می خوام با هِرم...

هری دهن رون را گرفت و گفت : ما با هم می خوابیم .
و خنده ای نثار بقیه کرد و کشان کشان رون را با خودش برد .
رون : چه مرگته خفم کردی ؟
هری : خاک تو سر بزار اول محرم بشید بعد. این کارا زشته یه ذره خجالت بکش .
رون : کدوم کارا ؟
هری : ارواح شکمت . من تو عُقده ای رو نشناسم باید برم بمیرم .
وهردو با خنده به سمت اتاق رفتند .
رون : حالا یه بار که چیزی نمی شه .
هری با خنده رون را حال داد و گفت : برو تو هنور بچه ای هنوز این کاره نشدی .
رون : نکنه تو خودت قبلاً خلاف داشتی .
هری : برو ببینیم بابا . ما هنوز عین تو عُقده ای نشدیم .
رون : چرا شوخی شهرستانی می کنی .
هری تا سرش رو روی متکا گذاشت رفت . از بس خسته بود دیگه چیزی حایش نشد .
رون : هری پاشو صبح شده .
هری : هااااااااا ، چی مسخره بازی در نیار الان خوابیدیم .
رون : شِرو وِر نَگو ساعت 11 بود . هری بعد از مدت ها یک خواب دراز کرد البته هیچی از این خواب حالیش نشده بود چون انگار یک لحظه چشماش را بسته بود .
هری کشان کشان خود را از تخت پایین کشید . و لباس هایش را عوض کرد و به سمت پایین رفت . همه آنجا نشسته بودند . بجز آقای ویزلی که سر کار رفته بود . هری هرمیون و جینی را دید که روزنامه را را جلو خودشان گرفته بودند . وقتی که آن دو هری را دیدند بسیار مرموز با هم پچ پچ کردند .
هرمیون با حالتی که انگار می خواست دلداری بدهد گفت : هری بیا روزنامه رو بخون .


هری تند تند از پله ها پایین آمد تا ببیند چه اتفاقی پیش آمده . او سریعاً روزنامه را از دست هرمیون قاپید تا ببیند چه شده است . هری دید که بالای صفحه اول روزنامه با اندازه درشت نوشته [1] هری وقتی عکس اسکلتی را که از دهانش یک مار بیرون زده بود را دید واقعاً مشتاق شد تا بفهمد در آن مقاله چه چیزی نوشته وشروع کرد به بلند بلند خواندن آن از ابتدا .

باری دیگر هری پاتر جان سالم بدر برد
طبق گزارش های خبرنگاران ما و با کمک منبعی موثق از وزارت خانه سحر و جادو اعلام شده است تعدادی از افراد گروه مرگ خواران وابسته به اسمش رو نبر دیروز به محل سکونت هری پاتر حمله ور شدند . که خوشبختانه آقای هری پاتر پیش از رسیدن آنها این محل را ترک نموده بود . اما متاسفانه خانواده خاله هری پاتر که در این محل سکونت داشتند همگی به قتل رسیدند . منبع وزارت خانه ای ما از گفتن محل سکونت جدید هری پاتر امتنا نمودند .

تمام بچه ها منتظر بودند تا ببینند عکس العمل هری چیست . اما انگار نه انگار روزنامه را تا کرد وسر میز نشست .همه از تعجب خشکشان زده بود . آنها لااقل انتظار داشتند هری یه اشکی ، یه اخمی ، یا لااقل اگر هم ناراحت نشده وحتی خوشحال شده بخندد اما انگار نه انگار . او خیلی بی تفاوت سر میز نشسته بود .
هرمیون : هری ناراحت نیستی ؟
هری : نمی دونم .
رون : یعنی چی نمی دونم ؟
هری : یعنی نمی دونم دیگه . انگار یه آدم غریبه مرده . همچین احساسی دارم .

همه از تعجب هاج و واج ماندند . اون بچه ای که از ناراحتی دیگران نارحت می شد حالا وقتی خبر مرگ خانواده خالش که یک عمر با آنها زندگی کرده بود بهش می دند انگار نه انگار . خیلی خونسردنشسته و لقمه ها را یکی پس از دیگری از حلقوم مبارک پایین می
دهد . یا هری خود را به کوچه علی چپ زده و بی خیال نشسته یا این که واقعاً براش مهم
نیست .
یادداشت ها
  1. باری دیگر هری پاتر جان سالم بدر برد
قبلی « حدس هايی در مورد کتاب ۷(بخش ۱-جان پيچ ها) با ویدا اسلامیه، مترجمی که هری پاتر دلش را زده » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sho
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۲۱:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۲۱:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از:
پیام: 12
 Re: بی خیاللللللللللللللللللللل...
نه بابا تو از کجا فهمیدی قرار داستانش بیاد . ایده خوبی دادی شاید گرفتم اونم نوشتم .
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۱۱:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۱۱:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 not bad
دستت درد نکنه اما داستانت خیلی غیر طبیعی است شخصیت داستان اصلا شکل هری نیست باید بیشتر روش کار کنی یا اصلا ادامه نده
shayan-d
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۸:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۸:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۰
از:
پیام: 2
 دروازه ي زمان
اي بابا،خود رولينگ هم اينقدر رو داستانش تعصب نداره
حالا چرا شما به اين بنده خدا هي گير ميديد به نظر من كه داستان قشنگيه يه سبك جديد داره ته مايه ي طنز هم توش هست darks prince عزيز به نظر من بقيش رو بزار
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۷:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۷:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 نچ نچ
بچه جان اول برو داستان نوشتن رو ياد بگير بعد داستان بنويس. آبروي هرچي داستان هري پاتريه رو بردي!
ghiozila
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۲:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۲:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۱
از: بالاتر از دست راست !
پیام: 291
 بی خیاللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل
تا حالا کسی بهت گفته بی خیل شو؟
کم کم داستان هری پاتر و کره الاغ کد خدا هم نوشته میشه
sho
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۲۱:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۲۱:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از:
پیام: 12
 Re: اين ديگه واقعا بماند
شما اگه همتون اول اسم فصل رو میخوندید دیگه همچین حرفی نمی زدید .
در ضمن بترکه چشم رولینگ .
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۸:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۸:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 اين ديگه واقعا بماند
والا چي بگم؟؟ راستش من دوس ندارم بهت توهين كنم ها اما به نظر من فرق چنداني با موجودي به نام .... نداري. البته اگه ناراحت نشي جون من بيا بي خيال شو. اوكي؟؟ اين داستان نمي دونم چيه
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۳:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۳:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 بلاك ميشي
جون من ننويس بقيه شو..
به جون خورم مديرا قاط مي زننا
يه كاراته ميان ... دستشون ميخوره به بلاك..از من گفتن
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۱:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۱۱:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 رون وهرمیون!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو رو خدا ادامه شو ننویس . اگه یکی ترجمه کنه و به رولینگ بده . رولینگ خفت می کنه. خیلی ضایع ست.
samyvily
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۹:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۹:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تهران
پیام: 16
 توپ
اسمت روت هست اللاغ

قشنگ بود ولي اونا خارجين محرميت ندارن
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۵:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۵:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 الاغ بزرگ!
جون من، اینم داستانه؟
تو که دیروز داشتی بز میدوشیدی.
جون عمت بیخیال بقیه شو.
حال میکنم داستانت رو ترجمه کنم بفرستم برا رولینگ. یه یار اینکارو کردمها.
اونم جرت میده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.