هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

دنياي مردگان


براي ورود به دنياي نحس و نفرين شده مردگان آماده شويد.
چرا كه با هم به دنياي مردگان قدم ميگذاريم.
بابك ، به نظر تو بازي فردا رو كي ميبره؟
بابك كه روي قبري دراز كشيده بود و به ستاره هاي آسمان نگاه ميكرد با بي ميلي گفت:«بازي فردا؟ فكر كنم چلسي ببره!»
چي؟چلسي؟بارسا همچين ببرتش كه نفهمه از كجا خورده.رونالدينهو و اتوئو هم كه تو اوجن!!
بابك همانطور كه دراز كشيده بود بعد از چند لحظه مكث چشمهايش را بست و گفت:«ولي بازي تو زمين چلسيه»
برگشتم تا جوابش را بدهم.اما وقتي به صورت او نگاه كردم متوجه شدم كه از موضوعي ناراحت است و هيچ علاقه اي هم براي ادامه اين بحث ندارد.
«چيه؟چي شده بابك؟چرا ناراحتي؟»
بابك از روي قبر بلند شد و آه عميقي كشيد.از كنار چند قبر رد شد.كنار بزرگترين قبر قبرستان ايستاد.آه دوم را بلند تر كشيد و همانطور كه به آن قبر نگاه مي كرد گفت:«امير،يادته؟سه ماه پيش.همين جا!!!!!درست همين قبر! امير،چرا كسي حرف ما رو باور نكرد؟»
بابك داشت در مورد حادثه سه ماه پيش صحبت ميكرد.در مورد آن شب.آن شب لعنتي.
سه ماه پيش من و بابك ،شب رفته بوديم قبرستان.آخه ما عادت داشتيم كه هفته اي دو شب به قبرستان برويم.نميدونم چرا ولي اين عادتمون بود.وقتي به قبرستان نزديك ميشديم يك حسي به من دست داد.يك حس عجيب.حسي كه تا آن شب تجربه اش نكرده بودم.
يك صدايي در درونم به من ميگفت كه به قبرستان نرويم.حداقل امشب نرويم.هر چه به قبرستان نزديكتر ميشديم اين صدا هم قويتر ميشد.وقتي به قبرستان رسيديم ديگر طاقت نياوردم و در مورد آن حسم به بابك گفتم.
به او گفتم بيا تا برگرديم.
بابك كه يك قدم از من جلوتر بود برگشت و در چشمهاي من نگاه كرد و گفت:«چي؟برگرديم!چرا؟»
من گفتم:«هيچي.فقط بيا برگرديم.امشب نريم.»
بابك گفت:«نريم ؟ آخه براي چي؟» كمي مكس كردو ادامه داد:«نكنه ترسيدي.»و در حالي كه لبخند ميزد با لحن تمسخرآميزي گفت:«آره.تو ترسيدي.تو كه ترسو نبودي.از چي ميترسي؟از چند تا قبر يا مرده؟» و با صداي بلند خنديد.
از اين حرف بابك ناراحت شدم.براي همين گفتم:«نه.صحبت ترس نيست!مگه تا الان مي امديم ،من ميترسيدم؟ نه اين يك حس.........»
(نكنه من ترسيده باشم!اين همه ما به قبرستان آمده بوديم و هيچ اتفاقي نيافتاده بود.اين بار هم مثل دفعات قبل.)
به پشت بابك زدم و با زيركي گفتم:«نه.خوشم اومد.نشون دادي هنوز دل و جيگر داري.»
بابك كه از اين تغيير ناگهاني من تعجب كرده بود فقط به من خيره نگاه كرد.
من از در قبرستان رد شدم و گفتم:«چيه ،چي شده پسر؟ نميخاي بياي ؟نكنه ترسيدي؟» و به راهم ادامه دادم و با صداي بلند خنديدم.اما هنوز مطمئن نبودم كه اين كار من درست است يا نه.
بابك با صداي خنده من به خودش آمد و به دنبال من وارد قبرستان شد.
ما تو قبرستان از هر دري صحبت ميكرديم.از بازي فوتبال گرفته تا فيلمهاي سينمايي و .......آن شب هم ما داشتيم در مورد فيلم ون هلسينگ صحبت ميكرديم كه شب قبل ديده بوديم.
به نظر بابك خون آشامها وجود دارند،ولي من هنوز در اين زمينه ترديد دارم.
من به بابك گفتم:«اگه واقعا خون آشامها وجود دارند ، چرا تا الان كسي اونها رو نديده؟»
بابك كه انگار داشت در مورد عادي ترين موضوع صحبت ميكرد گفت:«آخه بچه ، اگه ميخاستن خودشونو نشون بدن كه نميتونستن زندگي كنن.منظورم اينه كه نديدن چيزي دليل بر نبودنش نيست.مثلا ، همين هوا.مگه ما هوا رو مي بينيم؟اما وجود داره.»
من كه از اين لحن بابك ناراحت شده بودم گفتم:«پروفسور،هوا فرق ميكنه.درسته كه ما هوا رو نمي بينيم،ولي حسش مي كنيم.»
بابك كمي فكر كرد و گفت:«اگه وجود ندارن پس اينهايي رو كه تو فرانسه گرفتن چي بودن؟»
چند هفته پيش تو مجله نوشته بود كه تو جنگلهاي فرانسه ، پليس عده اي رو كه از خون انسانها ميخوردن دستگير كرد.من در اين مورد چيزي نداشتم كه بگم، ولي براي اين كه كم نياورم گفتم:«از كجا معلوم كه خون آشام بودن؟ اونا فقط گفتن عده اي رو كه خون آدم رو خورده بودن دستگير كردن.»
بابك از اين كه داشت تو اين بحث پيروز ميشد خوشحال بود.لبخندي زد و گفت:«خب كوچولو ، اونا چرا خون ............» و ناگهان ساكت شد و به روبرو نگاه كرد.جايي كه بزرگترين قبر اون منطقه قرار داشت.
قبلی « با ویدا اسلامیه، مترجمی که هری پاتر دلش را زده هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۲۰:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۲۰:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 قسمت دومش رو فرستادم
خب خب خب.
همين الان قسمت دومش رو هم ارسال كردم.
ولي خدا ميدونه كه كي تو سايت قرار بگيره
اين منم.
نيك بي سر
نيكلاس استبنز
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۳:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۳:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
عجبه ها خوف بود
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۰:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۰:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 jaleb
Kheili jaleb bood khosham oomad.hayajanesh bala bood GHABRESTOONam jaye bahalie ha!!!



faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۰:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۰:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 tekrari bod
ey baba eenke tekrari bodesh. ghesmate badish chie
چو چانگ
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۹:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۹:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۱۵
از: کنار مک!!!
پیام: 1771
 Re: جالب بود
این جزو معدود داستانهاییه که من ازش خوشم اومد...نکته جالب این بود که اسم ها برخلاف بقیه داستانها فارسی بود و من از این قضیه خیلی خوشم اومد!!

کلا قشنگ بود، ولی جای پیشرفت داری....کوتاه بودن فصلها هم خوبه چون اگه بلند بود من حال نمیکردم بخونمش داستان جالبه و امیدوارم که نصفه کارش نذاری!
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۸:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۸:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 دنیای با حالی بود !
خیلی قشنگ بود ولی کمی کوتاه بود در کل خوب بود ولی اینو بدون که باید در اول داستان جریان داستان رو توضیح بدی که هیجان داشته باشه تو قسمت اولت آدم هیچی متوجه نمی شد منتظر فصل بعدی هستم !
راستی یه پاسخ برام بفرست که چند روز یه بار داستان رو میذاری رو سایت ؟ بفرستیا ! تو قسمت پیام شخصیم منتظرم .
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 خوبه .
جالب بود . مخصوصا مكان اتفاق افتادنش كه خيلي غير عاديه .
موفق باشي همگروهي سابق عزيز .
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 اي بابا
اي بابا جمعش كنين بره پي كارش.
اينم شد داستان.؟
ولي شوخي. خوب نوشتم نه؟
الان شديم سه نفر.
نويسنده اين داستان شد سه نفر
iranboy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۷
از: ته چاه
پیام: 730
 ادامه بده..... (چشمك)
نيك غزيز، خوب نوشتي.
منتظر فصل هاي بعدي هستيم....

موفق باشي
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۳:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۳:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 خب ديگه
خب ديگه. اين نظر لطفتونه.
ولي در مورد تيم مورد علاقه من.
شرمندم كه اينو ميگم. من طرفدار چلسي نيستم. فقط آنري و شوچنكو. برام فرقي نميكنه كه تو كدوم تيم بازي كنن.
در ضمن منتظر قسمت دوم باشين.
dan & emma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۰:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۱۰:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۴
از: کتابخانه هاگوارتز
پیام: 43
 Re: مردگان
khob bud ye jori minevisi ke adam ro baraye khondan edameye dastan moshtagh mikoni.
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۹:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۹:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 مردگان
عجبا!یه طوری می نویسی که آدم خواه یا نا خواه مجبور می شه فصل های بعدی رو هم بخونه!راستی منم طرفدار چلسی ام.
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 جواب
رابستن عزيز. بايد بگم كه نه
اشتباه گرفتي.
آناكين استبنز همون آناكين مونتاگ خودمونه و نيكلاس استبنز هم همون نيك بي سره.
مفهوم بيد؟
قسمت دوم داستان هم آمادست. بايد بزارمش تو سايت.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 عنوان
خوب بود ولي آناكين استبنز همون نيكلاس استبنزه ؟
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسی
خب داستانت خوب بود.
منتظر فصل های بعدیش هستم.
ایول منم با قبرستون و این جور جاها حال می کنم...
یه نمه هیجانم بیار تو کار
کاترین
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۳:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۳:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 Re: good
khob midooni nemishe zad to sare dastan.
vali bayad moghadame chini mikardi avval
zzpater
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۲۱:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۲۱:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲۴
از: در آغوش سلنا
پیام: 254
 good
نمی دونم خوب بود
نمی دونم بد بود
ولی می دونم می تونست بهتر باشه
hsn_az
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۲۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۲۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۹
از: زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
پیام: 329
 lhhhhhhh
ایول داش نیکی خودم
دمت گرم بابد تو به کدوم یکی از فامیل هامون رفتی؟
ولی کارت درسته ها زود بنویس بقیش رو
dadli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۱۸:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۱۸:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۳
از:
پیام: 34
 بدک نبود
بدک نبود ولی باید منتظر بقیه داستان باشیم
فصل های بعد رو زود تر بزار
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۱۷:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۱۷:۵۳
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: خوبه
خوب بود . داستان خوبیه اما بستگی به فصل های بعدی داره

مرسی از زحمتی که کشیدی
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۳:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۳:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 آخيش
آخيش .
خدا رو شكر. بالاخره اين مقاله يا داستان ما هم بعد از دو هفته تو سايت قرار گرفت.
در مورد قبرستون هم بگم كه من كلا با قبرستون و جاهاي خفن حال ميكنم.
masoud_patronus37
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۳:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۳:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۲
از: دهکده ی هاگزمید
پیام: 418
 جالب بود
ها....داستان جالبی بود.باید منتظر باشیم و ادامه آن را بخوانیم
من میدونستم که داری از جماعت ارزشی فاصله میگیری!
خداوند ارزش را در نهادت بیشتر کند
2000
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۳۰
از: همان جا
پیام: 88
 سوال
چرا تو قبرستون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 خوبه
خوب بود،يعنی بد نبود اما فکر کنم فصلهای بعد قشنگتر بشه،ادامه بده.
فقط يه سوال:برای چی اون دوتا هفته ای دو روز ميرفتن قبرستون؟!!پاتوق بهتر از اونجا نبود؟!!!!!!!!!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.