هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 3


ظاهر شدن علامت شوم

چندساعتی طول کشيد تا هری به پناهگاه رسيد.راننده­ی تاکسی با ديدن خانه متعجب­شد،احتمالاً او هم مانند خود هری وقتی دفعه­ی اول آن­جا را ديده­بود به اين مسئله فکر مي­کرد که چطور اين خانه پابرجاست زيرا شبيه يک خوکدانی بـود کـه به ­مرور زمان طبقاتی را بـه آن اضافه کرده­باشند و بسيار نامتعادل به نظر می­رسيد.

هری تمام پولی که عمو ورنون داده­بود را به راننده تاکسی داد(کرايه­اش مقداری کم­تر شده­بود اما آن پول­ها که در دنيای جادويي به دردش نمی­خورد) و به طرف در رفت.ناگهان درخشش سبزرنگی را بالای سرش ديد.کمی عقب­تر رفت تا بهتر به آن نگاه­کند...از وحشت نفسش بند آمد و به آن علامت خيره شد...علامت شوم بود...اما اين يعنی...

غيرممکن بود...آيا اگر هری در را باز­مي­کرد با جسد ويزلي­ها رو­به­رو مي­شد...؟ جرأت نداشت حتی يک قدم ديگر به­طرف در برود...به اطرافش نگاه کرد بلکه کسی را برای کمک بيابد،اما در آن اطراف پرنده پر نمی­زد.هری در حالي­که تمام اعضای بدنش به لرزه افتاده­بود آهسته جـلو رفت و در را تا نيمه بازکرد...هيچ اثری از زد و خورد در آن­جا مشاهده نمي­شد.هری در را کامل باز­کرد و وارد­ شد ...گوشه و کنار آن­جا را نگاه­کرد اما هيچ نشانه­ای از وجود مرگ­خواران در آن­جا نبود...شايد همـه در طبقات بالا بودند...از پله­ها بـالا رفت و همه­ی اتاق­ها را گشت اما هيچ­يک از اعضای خانواده­ی ويزلی آن­جا نبودند...لحظه ­به ­لحظه وحشتش اوج می­گرفت...نکند مرگ­خواران آن­ها را با خود برده­باشند!به پشت در اتاق رون رسيد و در را باز­­کرد...تنها چيزی که فهميد اين بود که دو نفـر روی او افتادند...هری دست­وپا مي­زد تا خود را آزاد­کند...

- هِی­هِی­هِی،آروم­باش پسر.

آن­ها هری را رها کردند او سرش را بالا آورد...

- فرد؟! جرج؟!

فرد و جرج که قهقهه می­زدند او را بلند­کردند.کمی آن­طرف­تر رون روی تخت نشسته­بود و لبخند خجالت­زده­ای بر لب داشت.

هری که متعجب شده­بود پرسيد:

- چه اتفاقی افتاده؟! ...اون علامت...
رون گفت:
- ببخشيد هری،من بهشون گفتم اين­کارو نکنن...
فرد که از شدت خنده اشک از چشمانش سرازير شده­بود گفت:
- اَه رون،انقدر ضدحال نباش...قيافه­شو وقتی اومد تو ديدی؟
هری دوباره پرسيد:
- چه­خبره؟! علامت­شوم بالای خونه­تونه و...
جرج جواب­داد:
- اون علامت­شوم واقعی نيست،الان ديگه بايد ناپديد شده­باشه...
او به ساعتش نگاهی انداخت و ادامه­داد:
- آره،ده دقيقه گذشته و اون علامت ديگه نيست.

هری به طرف پنجره­ی باز رفت و بالا را نگاه­کرد...علامت ناپديد شده­بود! هری سرش را برگرداند و باتعجب پرسيد:

- اما آخه چه­طوری...؟

فرد يک بسته­ی کوچک را از روی ميز برداشت و به هری نشان­داد،روی بسته نوشته شده­بود "علامت­شوم تقلبی" . جرج گفت:

- محصول جديدمونه.تقريباً مثل وسايل آتش­بازيه اما منفجر نمی­شه،فقط شکل علامت شومو درست می­کنه و می­درخشه.
هری با دلخوری گفت:
- چيز­جالبيه،اما اصلاً شوخی بامزه­ای نيست.ممکنه با اين کارتون باعث بشين کسی از ترس بميره!خودِمن داشتم از ترس زهره­ترک می­شدم.
فرد لبخندِ­تلخی زد و گفت:
- پس تو هم مثل مامانم فکر مي­کنی.
رون گفت:
- دعوايي که برای اين قضيه کرد حتی از وقتی تازه جريان "جيب­برهای جادويي ويزلی"رو هم فهميد،وحشتناک­تر بود.کلی جيغ­وداد کرد و آخرش هم مجبورشون کرد قسم بخورند ديگه از اينا توليد نمي­کنند.

هری حق را به خانم ويزلی مي­داد زيرا از نظر خودش هم فـرد و جـرج با اين محصول،پا را از شوخی فراتر گذاشته­بودند.

ناگهان فرد به ساعتش نگاه­کرد و با عجله گفت:
- خب،خيلی خوش­گذشت اما من و جرج بايد بريم و مشغول درست­کردن محصول جديدمون بشيم...مـا روی علامت­های­شوم تقلبی حساب زيادی باز کرده­ بوديم،گرچه اين­يکی هم چندان فَر...

جرج نگاه هشدارآميزی به فرد انداخت و فرد هم با دستپاچگی گفت:
- منظورم اين­بود که به ترسناکی اون نيست...اِ...پس فعلاً خداحافظ.

و هر دو با صدای پاق خفيفی ناپديد شدند.

هری روی تخت کنار رون نشست و متوجه­شد او به نقطه­ای که فرد و جرج ناپديد­شدند خيره­شده و پکر به­نظر می­رسد.هری پرسيد:

- چی­شده؟
رون به او نگاه­کرد و با نا اميدی گفت:
- می­ترسم اين­دفعه هم نتونم توی امتحان جسم­يابی قبول بشم...
هری بالحن آرامش­بخشی گفت:
- نگران­ نباش،اين­دفعه حتماً موفق می­شی.دفعه­ی قبل هم يه بدشانسی کوچيک باعث­شد رد بشی.

رون که اميدوارتر به­نظر می­رسيد گفت:

- آره...اما اگه قبول بشيم خيلی باحال می­شه،نه؟تو که حتماً قبول می­شی چون يه­دفعه اين کارو کردی...
- خب آره،اما از کجا معلوم؟شايد اين­دفعه نشد.
- اَه...چرت­و­پرت نگو...
رون دوباره وارفت،آهِ عميقی کشيد و گفت:
- خوش­به­حال هرميون،اون امتحانشو داد و قبول­شد.
هری که می­خواست موضوع بحث را عوض کند پرسيد:
- راستی از هرميون چه­خبر؟ کی قراره بياد؟
اما رون پکرتر شد و گفت:
- قراره امروز عصر خودشو اين­جا ظاهر­کنه.
و با قيافه­ای حسرت­بار به گوشه­ای خيره­شد.هری برای تلاشی مجدد پرسيد:
- پس بقيه کجا هستند؟
- بابا تـو محل کارشه...مامان،جينی،فلور و ­بيل رفتند کوچه­ی"دياگون" خريد... "چارلی"هم قراره فردا صبح بياد.

هری که کمابيش جواب سوالش را می­دانست پرسيد:
- و "پرسی" ؟

اما برخلاف تصور هری لبخندی بر لبِ­ رون نشست و گفت:

- پرسی هم فرداصبح مياد.مامان يه کارت­دعوت براش فرستاد،پرسی هم يه نامه نوشت و هم به­خاطر رفتارش عذرخواهی کرد هم نوشت که مياد.


هری و رون تا ظهر کارت­بازی انفجاری کردند.اين اولين­بار بود که می­توانستند خارج از هاگوارتز به انجام بازی­های جادويي بپردازند.حدود ساعت دوازده ظهر خانم ويزلی،جينی،بيل و فلور آمدند.خانم ويزلی مثل هميشه تا هری را ديد او را در آغوش گرفت...فلور صميمانه به هری خوشامد­گويي گفت...وقتی هـری با بيل دست می­داد متوجه­شد که جای زخم­های­صورتش خيلی بهتر­شده اما هنوز هم کمی ترسناک به­نظر می­رسيد.جينی آخرين نفری بود که داخل­شد...قلب هری در سينه فروريخت...جينی با نگاهی مهرآميز به­طرف هری می­آمد...اما هری باعجله گفت:

- اِ...سلام جينی...رون،من يه چيزی­رو توی اتاق جا گذاشتم...بهتره برم...

و به­سرعت از پله­ها بالا­رفت و جيني را مات و مبهوت در کنار پله­ها تنها گذاشت.

هری اهميت نمی­داد که جيني ناراحت شده يا نه،به خودش هم گفته­بود...ديگر نمی­توانست با جيني صميمی باشد...او فقط خواهر رون بود...ديگر بين او و جيني هيچ رابطه­ای وجود نداشت.

هری چند دقيقه­ای را در اتاق رون تلف­کرد و هنگامی­که برگشت آقای ويزلی آمده­بود و همه دور ميز نشسته­بودند.هری با آقای ويزلی دست­داد،کنار رون نشست و مشغول­شد...دست­پخت خانم ويزلی مثل هميشه عالی بود اما آن غذاهای رنگارنگ با وجود نگاه­های سرزنش­آميز و در عين­حال خواهشمندانه­ی جينی به دهان هری مزه نمی­کرد.

عصر آن­روز هرميون آمد.هری و رون او را از پنجره­ی اتاق ديدند که در کنار انبار جاروها ظاهر­شد،ابتدا مثل همه­ی کسانی­که خود را غيب و ظاهر می­کنند کمی تلوتلو خورد و به دور خود چرخيد تا موقعيتش را تشخيص دهد و بعد درحالی­که با يک دست چمدانش را می­کشيد و با دست ديگرش سبدِ کج­پا را نگه داشته­بود به طرف در آمد.هری،رون و جينی به استقبال او رفتند.هرميون وقتی آن­ها را ديد از خوشحالی جيغ کوتاهی کشيد و تک­تک آن­ها را در آغوش­کشيد و بعد همگی به اتاق رون بازگشتند.هرميون در حالی­که به لبه­ی پنجره تکيه داده­بود گفت که از پدر و مادرش اجازه­گرفته تا کريسمس آن­جا بماند و بعد از هری پرسيد دورسلی­ها با او چه برخوردی داشتند،هری هم ماجرای روز آخرش در پريوت­درايو و بدرقه­ی غيرمنتظره­ی خاله­اش را تعريف کرد و در آخر گفت:

- اما يه­کم دير فهميدند بايد با من مهربون­تر باشند چون شايد تابستون بعدی من ديگـه...

ناگهان جو اتاق تغييرکرد.تا آن­لحظه همه مشتاقانه به هری نگاه می­کردند اما حالا رون مشغول بازی با سوراخی روی ملافه­اش بود،هرميون سرش را زير انداخته­بود و با انگشتانش بازی می­کرد و جينی نگاهش را از يکی از آن­ها به ديگری می­انداخت.رون که سعی می­کرد لحن گفتارش بی­تفاوت باشد گفت:
- جينی نمی­خوای بری پايين و به مامان کمک کنی؟
- نه،می­خوام بدونم اين­جا چه­خبره؟
- هيچ­ربطی به تو نداره که اين­جا چه­خبره،برو بيرون.
- نه،نميرم.مگه تابستون سال­ديگه قراره چه اتفاقی برای هری بيفته؟...می­خوام بدونم.

هری سرش را بلند و به جينی نگاه­کرد.او درحالی­که اشک در چشمانش حلقه زده­بود گفت:
- به من بگو هری...خواهش می­کنم...

هری بسيار مؤدبانه و درحالی­که سعی می­کرد هيچ احساسی را در لحن کلامش انعکاس ندهد،گفت:
- جينی،لطفاً برو پايين.

جينی چندثانيه­ی ديگر به هری خيره­شد...اشک­هايش ازگونه­هايش سرازير شده­بود...وبعد بلندشد و رفت.

بعد از اين­که جينی در را بسـت هـم کسی حرفی نزد...سکوت وحشتناکی بود. بالاخره هرميون درحالی­که صدايش می­لرزيد و معلوم بود چيزی نمانده گريه­اش بگيرد گفت:

- هری،تو نبايد انقدر نااميد باشی...تو می­تونی...

هری چيزی نگفـت و فـقط درحالی­کـه احساس نـا اميدی­ای که در تابستان گريبانگيرش شده­بود،دوباره درونش را پر می­کرد سرش را چرخاند و به هرميون چشم دوخت.هرميون که معلوم­بود با حرف­هايش می­خواهد خودش را هم متقاعد کند با همان صدای لرزان گفت:

- تو می­تونی...موفق می­شی...ما هم کمکت می­کنيم،درسته رون؟
- آره...ما تنهات نمی­ذاريم رفيق.

هری سرش را زير انداخت و به دست­هايش خيره شد...خوشحال بود که رون و هرميون کنارش هستند اما اين هم چندان مايه­ی اميدواريش نمی­شد.

هرميون از کنار پنجره آمد و کنار هری نشست،دست­هايش را گرفت و با صدايي آهسته گفت:

- تو تنها نيستی هری­،من و رون کنارتيم...تو نمی­ميری...موفق می­شی...همه با هم می­تونيم...

اشک­های هرميون روی دست­های هری می­چکيد.هری دوباره بـه هرميون نگا­ه کرد و برای اين­که نشان­بدهد حرفش را قبول­دارد سرش را تکان­داد.

هرميون اين­بار با صدايي بلندتر گفت:

- من با پدر و مادرم صحبت­کردم...اونا اجازه­دادند با تو بيام...همه چيزو براشون توضيح­دادم و اونا هم گفتند بايد به دوستم کمک­کنم.منم با تو ميام و در پيدا کردن جاودانه­سازها بهت کمک می­کنم.

هرميون سرش را برگرداند و برای جلبِ­ حمايت به رون نگاه­کرد اما رون مِن­مِن کنان گفت:

- خب...اِ...راستش من نتونستم در اين­باره با مامان و بابام صحبت­کنم...

هرميون باعصبانيت هوا را از بينی­اش خارج­کرد و رون باحالتی تداعفی به او گفت:

- مامان و بابای تو مشنگند و از اين­چيزا سردر نميارند،برای همين بهت اجازه دادند...اما اگه من به مامانـم بگم قراره برای چنين­کاری دنبال هری برم فکـرنمی­کنم اجازه­بده.

- اما رون تو بايد بهشون بگی...ما که نمی­تونيم هری­رو تنها بذاريم...

- خب...شايد بتونم يواشکی از خونه فرارکنم و باهاتون بيام اما...

- رون!

هری که ديد کار دارد به جاهای باريک می­کشد با عجله گفت:

- ببينيد،من از هردوتون متشکرم...اما ترجيح می­دم تنها به­دنبال جاودانه­سازها برم.اين کار خطرناکيه و من نمی­خوام...

هرميون باقاطعيت گفت:

- شايد رون بترسه و نياد،اما من...
- من نمی­ترسم...
هرميون با لحن کنايه­آميزی به رون گفت:
- جــدی؟پس چرا رفتارت اينو نشون نمی­ده؟

ناگهان صدای فرياد خانم ويزلی از طبقه­ی پايين به­گوش رسيد:

- بچه­ها بياين پايين،ريموس و تانکس اومدند و می­خوايم شامو توی باغ بخوريم.

هرميون چشم­غره­ای به رون رفت،بلند­شد و از اتاق بيرون­­رفت و در را محکم پشتِ سرش به هم کوبيد.

رون با حالتی خجالت­زده سرش را بلند کرد و به­آهستگی گفت:

- متأسفم هری...باورکن اگه می­تونستم مادرمو راضی­کنم،می­اومدم.تو بهترين دوست منی و...

- من اصلاً ناراحت نيستم که نمی­تونی بيای.اگه می­تونستيم هرميون­رو هم راضی کنيم که نياد خيلی بهتر می­شد.

- نه،تو نبايد تنها بری،منم اگه تونستم ميام و...

- شما دوتا چيکار ميکنيد؟...بيايد پايين.

اين صدای خانم ويزلی بود و باعث­شد هری و رون ازجا بپرند.آن­دو به­طرف باغ رفتند که مانند سه­سال پيش ميز بزرگی را در آن قرارداده­بودند و شمع­های فراوانی بالای آن شناوربود.

هرميون ميان جينی و تانکس نشسته­بود.هری و رون هم کنار فرد و جرج نشستند و مشغول خوردن­شدند.همه ساکت­بودند و فقط صدای جيرينگ­جيرينگِ قاشق چنگال­ها به­گوش می­رسيد که ناگهان پروفسور لوپين گفت:

- راستی يه خبر خوب آوردم.امروز ميدان­گريمولد بودم، "مينروا" هم اون­جا بود و گفت با پابرجا موندن هاگوارتز موافقت شده.

پروفسور لوپين که احتمالاً حدس می­زده جينی،هری،رون و هرميون با شنيدن اين­خبر خوشحال می­شوند وقتی ديد آن­ها نه چيزی گفتند،نه به شادی و هلهله پرداختند و فقط نگاه­هايي را با هم رد و بدل­کردند،باتعجب پرسيد:

- چی­شد؟!خوشحال نشديد؟!!

جينی که هنوز دلخوربود چيزی نگفت.هری،رون و هرميون هم با لبخندهايي تصنعی گفتند:

- اوه،چرا.خيلی­خوبه...
- عالی­شد...
- چرا،خيلی خوشحال­شديم...

لوپين ابروهايش را بالا انداخـت و دوبـاره مشـغول خوردن­شد.هرميون نگاه معنی­داری به هری و رون انداخت و ناگهان بلندشد و گفت:

- خب...اِ...من ديگه سيرشدم...خيلی ممنون خانم ويزلی،غذای خوشمزه­ای بود.

و بعد به هری و رون نگاه­کرد و گفت:

- توی اتاق منتظرتونم.

و رفت.هری و رون هم بلافاصله بلندشدند،از خانم ويزلی تشکرکردند و به­دنبال هرميون رفتند.

هرسه به اتاق رون رفتند.رون و هرميون روی تخت نشستند و هری در رابست و به آن تکيه­داد و گفت:
- خيلی خوب­شد...حالا شما می­تونيد به هاگوارتز برگرديد.
هرميون بسيار قاطعانه گفت:
- هری،تو هم بايد بيای.
- من نمی­تونم هرميون...خودت که می­دونی...
هرميون با بی­حوصلگی گفت:
- بله،بله،من می­دونم که تو بايد بری دنبال جاودانـه­سازها و بعد ولدمـورتو بکشی...اَه،رون پس کی می­خوای به شنيدن اين اسم عادت کنی؟

رون با شنيدن اسم ولدمورت از لبه­ی تخت افتاده­بود.هرميون باحرارت بيش­تری به حرفش ادامه­داد:

- ... اما در عين­حال فکرمی­کنم بهتره به هاگوارتز هم بيای چون ممکنه چيزهايي يادبگيری که به­دردت بخوره.
- اين­طوری نمی­شه هرميون...
- آخه چرا نمی­شه؟...رون تو نمی­خوای يه­چيزی بهش بگی؟!

رون که بلندشده و دوباره روی تخت نشسته­بود گفت:

- هری به­نظر من حق با هرميونه،اگه بيای به­نفعته،تو هم می­تونی مثل دامبلدور که بعضی­ وقت­ها برای پيداکردن جاودانه­سازها می­رفت از مک­گونگال اجازه بگيری و مثلاً هفته­ای يه­روز يا دوهفته يه­بار از مدرسه خارج­بشی.

- می­شه لطفاً بگين از کجا انقدر مطمئنين که مک­گونگال اجازه می­ده من برای اين­کار برم؟ تازه،من اصلاً نمی­تونم درباره­ی جاودانه­سازها به کسی چيزی بگم.

هرميون گفت:

- می­تونی فقط بگی مجبوری برای کار مهمی از مدرسه بری.ارزش امتحان کردنو داره.
- راست می­گه هری،اين­طوری منم می­تونم بيام چون ديگه نيازی به اجازه گرفتن از مامانم نيست.
- آره،ما هم اجازه می­­گيريم و همراهت ميايم.

رون و هرميون به هری خيره­شدند و منتظرماندند...هری مشغول فکرکردن بود،يک­جای اين قضيه مشکلی داشت...غيرممکن بود همه­چيز به اين خوبی انجام­گيرد،حرف­های رون و هرميون قانع­کننده بود اما اين­همه خوشی با هم قابل هضم نبود.آخرِسر در حالی­که مغزش با سرعت زيادی کار می­کرد تا ايراد اين نقشه را بيابد تنها توانست برای دومين­بار اين سوال را مطرح­کند:

- و اگه اجازه­نداد؟

هرميون گفت:

- اون­وقت می­تونی از هاگوارتز بری.اما من فکرمی­کنم بهت اجازه­بده،فعلاً همه طرفدار تو هستند.کافيه بهش بگی اين کارِت به­ ازبين­ بردن ولدمـورت کمـک می­کنه،حتماً اجازه می­ده.

در همه­ی موارد حق با هرميون بود.هری درحالی­که وجودش از شـادی و اميد پر می­شد لبخندی زد و گفت:

- باشه،به­قول خودت ارزش امتحان­کردنو داره.

رون و هرميون از روی تخت پريدند و شروع به هوراکشيدن کردند و هری هم به آن­ها پيوست.

آن­شب هری مدت زيادی روی تختش بيدارماند.شادی غيرقابل وصفی تمام وجودش را فرا گرفته­بود،قراربود دوباره به هاگوارتز برود و رون و هرميون درکاری که بر­عهده­ی او بود کمکش می­کردند...دليلی برای نگرانی وجود نداشت،پيدا کردن جاودانه­سازها هيچ صدمه­ای به آن­دو نمی­زد...همه­چيز عالی بود.



قبلی « دنياي مردگان هری پاتر و بازی مرگ - فصل 11 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
atina
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۲
از:
پیام: 14
 نظر به نی نی
خیلی قشنگ بود افرین کو چو لو
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۱۳:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۳ ۱۳:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 خودت يه پا جي كي هستي بابا
ايوول قشنگ بود بازم ادامه بده تا به جاهاي خوشگل برسي
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۱۸:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۱۸:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 عالیه
دست به قلمت عالیه ادامش بده داستان جالبیه
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۳:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۲ ۳:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 تووووپ
خیلی باحاله فقط یکم لوس بازیشو کمتر کن.
مک گوناگال دیگه اینجا چی میکنه؟
samyvily
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۹:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۹:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تهران
پیام: 16
 س
قبلي بهتر بود
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۰:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۱ ۰:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 عالیییییییییییییییه!
خیلی خوبه افرین. اگه ادامه داره زود تر بنویس وتوی سایت بذارش. مرسی.
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۷:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۷:۴۹
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی عالی عالی عالی عالی...
این بارم عالیه
مرسی از تلاشی که می کنی
خیلی خوبه که زود می نویسی
دومی
mooly
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۴:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۴:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۱
از: کوچه ی دیاگون
پیام: 26
 ایول
خیلی خوب بود. مرسی
عالی عالی عالی بود.
من اولین باره که دارم به داستانت نظر می دم . واسه این حس نظر دادنم گل کرد که عالی بود.
موفق باشی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.