ظاهر شدن علامت شوم
چندساعتی طول کشيد تا هری به پناهگاه رسيد.رانندهی تاکسی با ديدن خانه متعجبشد،احتمالاً او هم مانند خود هری وقتی دفعهی اول آنجا را ديدهبود به اين مسئله فکر ميکرد که چطور اين خانه پابرجاست زيرا شبيه يک خوکدانی بـود کـه به مرور زمان طبقاتی را بـه آن اضافه کردهباشند و بسيار نامتعادل به نظر میرسيد.
هری تمام پولی که عمو ورنون دادهبود را به راننده تاکسی داد(کرايهاش مقداری کمتر شدهبود اما آن پولها که در دنيای جادويي به دردش نمیخورد) و به طرف در رفت.ناگهان درخشش سبزرنگی را بالای سرش ديد.کمی عقبتر رفت تا بهتر به آن نگاهکند...از وحشت نفسش بند آمد و به آن علامت خيره شد...علامت شوم بود...اما اين يعنی...
غيرممکن بود...آيا اگر هری در را بازميکرد با جسد ويزليها روبهرو ميشد...؟ جرأت نداشت حتی يک قدم ديگر بهطرف در برود...به اطرافش نگاه کرد بلکه کسی را برای کمک بيابد،اما در آن اطراف پرنده پر نمیزد.هری در حاليکه تمام اعضای بدنش به لرزه افتادهبود آهسته جـلو رفت و در را تا نيمه بازکرد...هيچ اثری از زد و خورد در آنجا مشاهده نميشد.هری در را کامل بازکرد و وارد شد ...گوشه و کنار آنجا را نگاهکرد اما هيچ نشانهای از وجود مرگخواران در آنجا نبود...شايد همـه در طبقات بالا بودند...از پلهها بـالا رفت و همهی اتاقها را گشت اما هيچيک از اعضای خانوادهی ويزلی آنجا نبودند...لحظه به لحظه وحشتش اوج میگرفت...نکند مرگخواران آنها را با خود بردهباشند!به پشت در اتاق رون رسيد و در را بازکرد...تنها چيزی که فهميد اين بود که دو نفـر روی او افتادند...هری دستوپا ميزد تا خود را آزادکند...
- هِیهِیهِی،آرومباش پسر.
آنها هری را رها کردند او سرش را بالا آورد...
- فرد؟! جرج؟!
فرد و جرج که قهقهه میزدند او را بلندکردند.کمی آنطرفتر رون روی تخت نشستهبود و لبخند خجالتزدهای بر لب داشت.
هری که متعجب شدهبود پرسيد:
- چه اتفاقی افتاده؟! ...اون علامت...
رون گفت:
- ببخشيد هری،من بهشون گفتم اينکارو نکنن...
فرد که از شدت خنده اشک از چشمانش سرازير شدهبود گفت:
- اَه رون،انقدر ضدحال نباش...قيافهشو وقتی اومد تو ديدی؟
هری دوباره پرسيد:
- چهخبره؟! علامتشوم بالای خونهتونه و...
جرج جوابداد:
- اون علامتشوم واقعی نيست،الان ديگه بايد ناپديد شدهباشه...
او به ساعتش نگاهی انداخت و ادامهداد:
- آره،ده دقيقه گذشته و اون علامت ديگه نيست.
هری به طرف پنجرهی باز رفت و بالا را نگاهکرد...علامت ناپديد شدهبود! هری سرش را برگرداند و باتعجب پرسيد:
- اما آخه چهطوری...؟
فرد يک بستهی کوچک را از روی ميز برداشت و به هری نشانداد،روی بسته نوشته شدهبود "علامتشوم تقلبی" . جرج گفت:
- محصول جديدمونه.تقريباً مثل وسايل آتشبازيه اما منفجر نمیشه،فقط شکل علامت شومو درست میکنه و میدرخشه.
هری با دلخوری گفت:
- چيزجالبيه،اما اصلاً شوخی بامزهای نيست.ممکنه با اين کارتون باعث بشين کسی از ترس بميره!خودِمن داشتم از ترس زهرهترک میشدم.
فرد لبخندِتلخی زد و گفت:
- پس تو هم مثل مامانم فکر ميکنی.
رون گفت:
- دعوايي که برای اين قضيه کرد حتی از وقتی تازه جريان "جيببرهای جادويي ويزلی"رو هم فهميد،وحشتناکتر بود.کلی جيغوداد کرد و آخرش هم مجبورشون کرد قسم بخورند ديگه از اينا توليد نميکنند.
هری حق را به خانم ويزلی ميداد زيرا از نظر خودش هم فـرد و جـرج با اين محصول،پا را از شوخی فراتر گذاشتهبودند.
ناگهان فرد به ساعتش نگاهکرد و با عجله گفت:
- خب،خيلی خوشگذشت اما من و جرج بايد بريم و مشغول درستکردن محصول جديدمون بشيم...مـا روی علامتهایشوم تقلبی حساب زيادی باز کرده بوديم،گرچه اينيکی هم چندان فَر...
جرج نگاه هشدارآميزی به فرد انداخت و فرد هم با دستپاچگی گفت:
- منظورم اينبود که به ترسناکی اون نيست...اِ...پس فعلاً خداحافظ.
و هر دو با صدای پاق خفيفی ناپديد شدند.
هری روی تخت کنار رون نشست و متوجهشد او به نقطهای که فرد و جرج ناپديدشدند خيرهشده و پکر بهنظر میرسد.هری پرسيد:
- چیشده؟
رون به او نگاهکرد و با نا اميدی گفت:
- میترسم ايندفعه هم نتونم توی امتحان جسميابی قبول بشم...
هری بالحن آرامشبخشی گفت:
- نگران نباش،ايندفعه حتماً موفق میشی.دفعهی قبل هم يه بدشانسی کوچيک باعثشد رد بشی.
رون که اميدوارتر بهنظر میرسيد گفت:
- آره...اما اگه قبول بشيم خيلی باحال میشه،نه؟تو که حتماً قبول میشی چون يهدفعه اين کارو کردی...
- خب آره،اما از کجا معلوم؟شايد ايندفعه نشد.
- اَه...چرتوپرت نگو...
رون دوباره وارفت،آهِ عميقی کشيد و گفت:
- خوشبهحال هرميون،اون امتحانشو داد و قبولشد.
هری که میخواست موضوع بحث را عوض کند پرسيد:
- راستی از هرميون چهخبر؟ کی قراره بياد؟
اما رون پکرتر شد و گفت:
- قراره امروز عصر خودشو اينجا ظاهرکنه.
و با قيافهای حسرتبار به گوشهای خيرهشد.هری برای تلاشی مجدد پرسيد:
- پس بقيه کجا هستند؟
- بابا تـو محل کارشه...مامان،جينی،فلور و بيل رفتند کوچهی"دياگون" خريد... "چارلی"هم قراره فردا صبح بياد.
هری که کمابيش جواب سوالش را میدانست پرسيد:
- و "پرسی" ؟
اما برخلاف تصور هری لبخندی بر لبِ رون نشست و گفت:
- پرسی هم فرداصبح مياد.مامان يه کارتدعوت براش فرستاد،پرسی هم يه نامه نوشت و هم بهخاطر رفتارش عذرخواهی کرد هم نوشت که مياد.
هری و رون تا ظهر کارتبازی انفجاری کردند.اين اولينبار بود که میتوانستند خارج از هاگوارتز به انجام بازیهای جادويي بپردازند.حدود ساعت دوازده ظهر خانم ويزلی،جينی،بيل و فلور آمدند.خانم ويزلی مثل هميشه تا هری را ديد او را در آغوش گرفت...فلور صميمانه به هری خوشامدگويي گفت...وقتی هـری با بيل دست میداد متوجهشد که جای زخمهایصورتش خيلی بهترشده اما هنوز هم کمی ترسناک بهنظر میرسيد.جينی آخرين نفری بود که داخلشد...قلب هری در سينه فروريخت...جينی با نگاهی مهرآميز بهطرف هری میآمد...اما هری باعجله گفت:
- اِ...سلام جينی...رون،من يه چيزیرو توی اتاق جا گذاشتم...بهتره برم...
و بهسرعت از پلهها بالارفت و جيني را مات و مبهوت در کنار پلهها تنها گذاشت.
هری اهميت نمیداد که جيني ناراحت شده يا نه،به خودش هم گفتهبود...ديگر نمیتوانست با جيني صميمی باشد...او فقط خواهر رون بود...ديگر بين او و جيني هيچ رابطهای وجود نداشت.
هری چند دقيقهای را در اتاق رون تلفکرد و هنگامیکه برگشت آقای ويزلی آمدهبود و همه دور ميز نشستهبودند.هری با آقای ويزلی دستداد،کنار رون نشست و مشغولشد...دستپخت خانم ويزلی مثل هميشه عالی بود اما آن غذاهای رنگارنگ با وجود نگاههای سرزنشآميز و در عينحال خواهشمندانهی جينی به دهان هری مزه نمیکرد.
عصر آنروز هرميون آمد.هری و رون او را از پنجرهی اتاق ديدند که در کنار انبار جاروها ظاهرشد،ابتدا مثل همهی کسانیکه خود را غيب و ظاهر میکنند کمی تلوتلو خورد و به دور خود چرخيد تا موقعيتش را تشخيص دهد و بعد درحالیکه با يک دست چمدانش را میکشيد و با دست ديگرش سبدِ کجپا را نگه داشتهبود به طرف در آمد.هری،رون و جينی به استقبال او رفتند.هرميون وقتی آنها را ديد از خوشحالی جيغ کوتاهی کشيد و تکتک آنها را در آغوشکشيد و بعد همگی به اتاق رون بازگشتند.هرميون در حالیکه به لبهی پنجره تکيه دادهبود گفت که از پدر و مادرش اجازهگرفته تا کريسمس آنجا بماند و بعد از هری پرسيد دورسلیها با او چه برخوردی داشتند،هری هم ماجرای روز آخرش در پريوتدرايو و بدرقهی غيرمنتظرهی خالهاش را تعريف کرد و در آخر گفت:
- اما يهکم دير فهميدند بايد با من مهربونتر باشند چون شايد تابستون بعدی من ديگـه...
ناگهان جو اتاق تغييرکرد.تا آنلحظه همه مشتاقانه به هری نگاه میکردند اما حالا رون مشغول بازی با سوراخی روی ملافهاش بود،هرميون سرش را زير انداختهبود و با انگشتانش بازی میکرد و جينی نگاهش را از يکی از آنها به ديگری میانداخت.رون که سعی میکرد لحن گفتارش بیتفاوت باشد گفت:
- جينی نمیخوای بری پايين و به مامان کمک کنی؟
- نه،میخوام بدونم اينجا چهخبره؟
- هيچربطی به تو نداره که اينجا چهخبره،برو بيرون.
- نه،نميرم.مگه تابستون سالديگه قراره چه اتفاقی برای هری بيفته؟...میخوام بدونم.
هری سرش را بلند و به جينی نگاهکرد.او درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زدهبود گفت:
- به من بگو هری...خواهش میکنم...
هری بسيار مؤدبانه و درحالیکه سعی میکرد هيچ احساسی را در لحن کلامش انعکاس ندهد،گفت:
- جينی،لطفاً برو پايين.
جينی چندثانيهی ديگر به هری خيرهشد...اشکهايش ازگونههايش سرازير شدهبود...وبعد بلندشد و رفت.
بعد از اينکه جينی در را بسـت هـم کسی حرفی نزد...سکوت وحشتناکی بود. بالاخره هرميون درحالیکه صدايش میلرزيد و معلوم بود چيزی نمانده گريهاش بگيرد گفت:
- هری،تو نبايد انقدر نااميد باشی...تو میتونی...
هری چيزی نگفـت و فـقط درحالیکـه احساس نـا اميدیای که در تابستان گريبانگيرش شدهبود،دوباره درونش را پر میکرد سرش را چرخاند و به هرميون چشم دوخت.هرميون که معلومبود با حرفهايش میخواهد خودش را هم متقاعد کند با همان صدای لرزان گفت:
- تو میتونی...موفق میشی...ما هم کمکت میکنيم،درسته رون؟
- آره...ما تنهات نمیذاريم رفيق.
هری سرش را زير انداخت و به دستهايش خيره شد...خوشحال بود که رون و هرميون کنارش هستند اما اين هم چندان مايهی اميدواريش نمیشد.
هرميون از کنار پنجره آمد و کنار هری نشست،دستهايش را گرفت و با صدايي آهسته گفت:
- تو تنها نيستی هری،من و رون کنارتيم...تو نمیميری...موفق میشی...همه با هم میتونيم...
اشکهای هرميون روی دستهای هری میچکيد.هری دوباره بـه هرميون نگاه کرد و برای اينکه نشانبدهد حرفش را قبولدارد سرش را تکانداد.
هرميون اينبار با صدايي بلندتر گفت:
- من با پدر و مادرم صحبتکردم...اونا اجازهدادند با تو بيام...همه چيزو براشون توضيحدادم و اونا هم گفتند بايد به دوستم کمککنم.منم با تو ميام و در پيدا کردن جاودانهسازها بهت کمک میکنم.
هرميون سرش را برگرداند و برای جلبِ حمايت به رون نگاهکرد اما رون مِنمِن کنان گفت:
- خب...اِ...راستش من نتونستم در اينباره با مامان و بابام صحبتکنم...
هرميون باعصبانيت هوا را از بينیاش خارجکرد و رون باحالتی تداعفی به او گفت:
- مامان و بابای تو مشنگند و از اينچيزا سردر نميارند،برای همين بهت اجازه دادند...اما اگه من به مامانـم بگم قراره برای چنينکاری دنبال هری برم فکـرنمیکنم اجازهبده.
- اما رون تو بايد بهشون بگی...ما که نمیتونيم هریرو تنها بذاريم...
- خب...شايد بتونم يواشکی از خونه فرارکنم و باهاتون بيام اما...
- رون!
هری که ديد کار دارد به جاهای باريک میکشد با عجله گفت:
- ببينيد،من از هردوتون متشکرم...اما ترجيح میدم تنها بهدنبال جاودانهسازها برم.اين کار خطرناکيه و من نمیخوام...
هرميون باقاطعيت گفت:
- شايد رون بترسه و نياد،اما من...
- من نمیترسم...
هرميون با لحن کنايهآميزی به رون گفت:
- جــدی؟پس چرا رفتارت اينو نشون نمیده؟
ناگهان صدای فرياد خانم ويزلی از طبقهی پايين بهگوش رسيد:
- بچهها بياين پايين،ريموس و تانکس اومدند و میخوايم شامو توی باغ بخوريم.
هرميون چشمغرهای به رون رفت،بلندشد و از اتاق بيرونرفت و در را محکم پشتِ سرش به هم کوبيد.
رون با حالتی خجالتزده سرش را بلند کرد و بهآهستگی گفت:
- متأسفم هری...باورکن اگه میتونستم مادرمو راضیکنم،میاومدم.تو بهترين دوست منی و...
- من اصلاً ناراحت نيستم که نمیتونی بيای.اگه میتونستيم هرميونرو هم راضی کنيم که نياد خيلی بهتر میشد.
- نه،تو نبايد تنها بری،منم اگه تونستم ميام و...
- شما دوتا چيکار ميکنيد؟...بيايد پايين.
اين صدای خانم ويزلی بود و باعثشد هری و رون ازجا بپرند.آندو بهطرف باغ رفتند که مانند سهسال پيش ميز بزرگی را در آن قراردادهبودند و شمعهای فراوانی بالای آن شناوربود.
هرميون ميان جينی و تانکس نشستهبود.هری و رون هم کنار فرد و جرج نشستند و مشغول خوردنشدند.همه ساکتبودند و فقط صدای جيرينگجيرينگِ قاشق چنگالها بهگوش میرسيد که ناگهان پروفسور لوپين گفت:
- راستی يه خبر خوب آوردم.امروز ميدانگريمولد بودم، "مينروا" هم اونجا بود و گفت با پابرجا موندن هاگوارتز موافقت شده.
پروفسور لوپين که احتمالاً حدس میزده جينی،هری،رون و هرميون با شنيدن اينخبر خوشحال میشوند وقتی ديد آنها نه چيزی گفتند،نه به شادی و هلهله پرداختند و فقط نگاههايي را با هم رد و بدلکردند،باتعجب پرسيد:
- چیشد؟!خوشحال نشديد؟!!
جينی که هنوز دلخوربود چيزی نگفت.هری،رون و هرميون هم با لبخندهايي تصنعی گفتند:
- اوه،چرا.خيلیخوبه...
- عالیشد...
- چرا،خيلی خوشحالشديم...
لوپين ابروهايش را بالا انداخـت و دوبـاره مشـغول خوردنشد.هرميون نگاه معنیداری به هری و رون انداخت و ناگهان بلندشد و گفت:
- خب...اِ...من ديگه سيرشدم...خيلی ممنون خانم ويزلی،غذای خوشمزهای بود.
و بعد به هری و رون نگاهکرد و گفت:
- توی اتاق منتظرتونم.
و رفت.هری و رون هم بلافاصله بلندشدند،از خانم ويزلی تشکرکردند و بهدنبال هرميون رفتند.
هرسه به اتاق رون رفتند.رون و هرميون روی تخت نشستند و هری در رابست و به آن تکيهداد و گفت:
- خيلی خوبشد...حالا شما میتونيد به هاگوارتز برگرديد.
هرميون بسيار قاطعانه گفت:
- هری،تو هم بايد بيای.
- من نمیتونم هرميون...خودت که میدونی...
هرميون با بیحوصلگی گفت:
- بله،بله،من میدونم که تو بايد بری دنبال جاودانـهسازها و بعد ولدمـورتو بکشی...اَه،رون پس کی میخوای به شنيدن اين اسم عادت کنی؟
رون با شنيدن اسم ولدمورت از لبهی تخت افتادهبود.هرميون باحرارت بيشتری به حرفش ادامهداد:
- ... اما در عينحال فکرمیکنم بهتره به هاگوارتز هم بيای چون ممکنه چيزهايي يادبگيری که بهدردت بخوره.
- اينطوری نمیشه هرميون...
- آخه چرا نمیشه؟...رون تو نمیخوای يهچيزی بهش بگی؟!
رون که بلندشده و دوباره روی تخت نشستهبود گفت:
- هری بهنظر من حق با هرميونه،اگه بيای بهنفعته،تو هم میتونی مثل دامبلدور که بعضی وقتها برای پيداکردن جاودانهسازها میرفت از مکگونگال اجازه بگيری و مثلاً هفتهای يهروز يا دوهفته يهبار از مدرسه خارجبشی.
- میشه لطفاً بگين از کجا انقدر مطمئنين که مکگونگال اجازه میده من برای اينکار برم؟ تازه،من اصلاً نمیتونم دربارهی جاودانهسازها به کسی چيزی بگم.
هرميون گفت:
- میتونی فقط بگی مجبوری برای کار مهمی از مدرسه بری.ارزش امتحان کردنو داره.
- راست میگه هری،اينطوری منم میتونم بيام چون ديگه نيازی به اجازه گرفتن از مامانم نيست.
- آره،ما هم اجازه میگيريم و همراهت ميايم.
رون و هرميون به هری خيرهشدند و منتظرماندند...هری مشغول فکرکردن بود،يکجای اين قضيه مشکلی داشت...غيرممکن بود همهچيز به اين خوبی انجامگيرد،حرفهای رون و هرميون قانعکننده بود اما اينهمه خوشی با هم قابل هضم نبود.آخرِسر در حالیکه مغزش با سرعت زيادی کار میکرد تا ايراد اين نقشه را بيابد تنها توانست برای دومينبار اين سوال را مطرحکند:
- و اگه اجازهنداد؟
هرميون گفت:
- اونوقت میتونی از هاگوارتز بری.اما من فکرمیکنم بهت اجازهبده،فعلاً همه طرفدار تو هستند.کافيه بهش بگی اين کارِت به ازبين بردن ولدمـورت کمـک میکنه،حتماً اجازه میده.
در همهی موارد حق با هرميون بود.هری درحالیکه وجودش از شـادی و اميد پر میشد لبخندی زد و گفت:
- باشه،بهقول خودت ارزش امتحانکردنو داره.
رون و هرميون از روی تخت پريدند و شروع به هوراکشيدن کردند و هری هم به آنها پيوست.
آنشب هری مدت زيادی روی تختش بيدارماند.شادی غيرقابل وصفی تمام وجودش را فرا گرفتهبود،قراربود دوباره به هاگوارتز برود و رون و هرميون درکاری که برعهدهی او بود کمکش میکردند...دليلی برای نگرانی وجود نداشت،پيدا کردن جاودانهسازها هيچ صدمهای به آندو نمیزد...همهچيز عالی بود.
چندساعتی طول کشيد تا هری به پناهگاه رسيد.رانندهی تاکسی با ديدن خانه متعجبشد،احتمالاً او هم مانند خود هری وقتی دفعهی اول آنجا را ديدهبود به اين مسئله فکر ميکرد که چطور اين خانه پابرجاست زيرا شبيه يک خوکدانی بـود کـه به مرور زمان طبقاتی را بـه آن اضافه کردهباشند و بسيار نامتعادل به نظر میرسيد.
هری تمام پولی که عمو ورنون دادهبود را به راننده تاکسی داد(کرايهاش مقداری کمتر شدهبود اما آن پولها که در دنيای جادويي به دردش نمیخورد) و به طرف در رفت.ناگهان درخشش سبزرنگی را بالای سرش ديد.کمی عقبتر رفت تا بهتر به آن نگاهکند...از وحشت نفسش بند آمد و به آن علامت خيره شد...علامت شوم بود...اما اين يعنی...
غيرممکن بود...آيا اگر هری در را بازميکرد با جسد ويزليها روبهرو ميشد...؟ جرأت نداشت حتی يک قدم ديگر بهطرف در برود...به اطرافش نگاه کرد بلکه کسی را برای کمک بيابد،اما در آن اطراف پرنده پر نمیزد.هری در حاليکه تمام اعضای بدنش به لرزه افتادهبود آهسته جـلو رفت و در را تا نيمه بازکرد...هيچ اثری از زد و خورد در آنجا مشاهده نميشد.هری در را کامل بازکرد و وارد شد ...گوشه و کنار آنجا را نگاهکرد اما هيچ نشانهای از وجود مرگخواران در آنجا نبود...شايد همـه در طبقات بالا بودند...از پلهها بـالا رفت و همهی اتاقها را گشت اما هيچيک از اعضای خانوادهی ويزلی آنجا نبودند...لحظه به لحظه وحشتش اوج میگرفت...نکند مرگخواران آنها را با خود بردهباشند!به پشت در اتاق رون رسيد و در را بازکرد...تنها چيزی که فهميد اين بود که دو نفـر روی او افتادند...هری دستوپا ميزد تا خود را آزادکند...
- هِیهِیهِی،آرومباش پسر.
آنها هری را رها کردند او سرش را بالا آورد...
- فرد؟! جرج؟!
فرد و جرج که قهقهه میزدند او را بلندکردند.کمی آنطرفتر رون روی تخت نشستهبود و لبخند خجالتزدهای بر لب داشت.
هری که متعجب شدهبود پرسيد:
- چه اتفاقی افتاده؟! ...اون علامت...
رون گفت:
- ببخشيد هری،من بهشون گفتم اينکارو نکنن...
فرد که از شدت خنده اشک از چشمانش سرازير شدهبود گفت:
- اَه رون،انقدر ضدحال نباش...قيافهشو وقتی اومد تو ديدی؟
هری دوباره پرسيد:
- چهخبره؟! علامتشوم بالای خونهتونه و...
جرج جوابداد:
- اون علامتشوم واقعی نيست،الان ديگه بايد ناپديد شدهباشه...
او به ساعتش نگاهی انداخت و ادامهداد:
- آره،ده دقيقه گذشته و اون علامت ديگه نيست.
هری به طرف پنجرهی باز رفت و بالا را نگاهکرد...علامت ناپديد شدهبود! هری سرش را برگرداند و باتعجب پرسيد:
- اما آخه چهطوری...؟
فرد يک بستهی کوچک را از روی ميز برداشت و به هری نشانداد،روی بسته نوشته شدهبود "علامتشوم تقلبی" . جرج گفت:
- محصول جديدمونه.تقريباً مثل وسايل آتشبازيه اما منفجر نمیشه،فقط شکل علامت شومو درست میکنه و میدرخشه.
هری با دلخوری گفت:
- چيزجالبيه،اما اصلاً شوخی بامزهای نيست.ممکنه با اين کارتون باعث بشين کسی از ترس بميره!خودِمن داشتم از ترس زهرهترک میشدم.
فرد لبخندِتلخی زد و گفت:
- پس تو هم مثل مامانم فکر ميکنی.
رون گفت:
- دعوايي که برای اين قضيه کرد حتی از وقتی تازه جريان "جيببرهای جادويي ويزلی"رو هم فهميد،وحشتناکتر بود.کلی جيغوداد کرد و آخرش هم مجبورشون کرد قسم بخورند ديگه از اينا توليد نميکنند.
هری حق را به خانم ويزلی ميداد زيرا از نظر خودش هم فـرد و جـرج با اين محصول،پا را از شوخی فراتر گذاشتهبودند.
ناگهان فرد به ساعتش نگاهکرد و با عجله گفت:
- خب،خيلی خوشگذشت اما من و جرج بايد بريم و مشغول درستکردن محصول جديدمون بشيم...مـا روی علامتهایشوم تقلبی حساب زيادی باز کرده بوديم،گرچه اينيکی هم چندان فَر...
جرج نگاه هشدارآميزی به فرد انداخت و فرد هم با دستپاچگی گفت:
- منظورم اينبود که به ترسناکی اون نيست...اِ...پس فعلاً خداحافظ.
و هر دو با صدای پاق خفيفی ناپديد شدند.
هری روی تخت کنار رون نشست و متوجهشد او به نقطهای که فرد و جرج ناپديدشدند خيرهشده و پکر بهنظر میرسد.هری پرسيد:
- چیشده؟
رون به او نگاهکرد و با نا اميدی گفت:
- میترسم ايندفعه هم نتونم توی امتحان جسميابی قبول بشم...
هری بالحن آرامشبخشی گفت:
- نگران نباش،ايندفعه حتماً موفق میشی.دفعهی قبل هم يه بدشانسی کوچيک باعثشد رد بشی.
رون که اميدوارتر بهنظر میرسيد گفت:
- آره...اما اگه قبول بشيم خيلی باحال میشه،نه؟تو که حتماً قبول میشی چون يهدفعه اين کارو کردی...
- خب آره،اما از کجا معلوم؟شايد ايندفعه نشد.
- اَه...چرتوپرت نگو...
رون دوباره وارفت،آهِ عميقی کشيد و گفت:
- خوشبهحال هرميون،اون امتحانشو داد و قبولشد.
هری که میخواست موضوع بحث را عوض کند پرسيد:
- راستی از هرميون چهخبر؟ کی قراره بياد؟
اما رون پکرتر شد و گفت:
- قراره امروز عصر خودشو اينجا ظاهرکنه.
و با قيافهای حسرتبار به گوشهای خيرهشد.هری برای تلاشی مجدد پرسيد:
- پس بقيه کجا هستند؟
- بابا تـو محل کارشه...مامان،جينی،فلور و بيل رفتند کوچهی"دياگون" خريد... "چارلی"هم قراره فردا صبح بياد.
هری که کمابيش جواب سوالش را میدانست پرسيد:
- و "پرسی" ؟
اما برخلاف تصور هری لبخندی بر لبِ رون نشست و گفت:
- پرسی هم فرداصبح مياد.مامان يه کارتدعوت براش فرستاد،پرسی هم يه نامه نوشت و هم بهخاطر رفتارش عذرخواهی کرد هم نوشت که مياد.
هری و رون تا ظهر کارتبازی انفجاری کردند.اين اولينبار بود که میتوانستند خارج از هاگوارتز به انجام بازیهای جادويي بپردازند.حدود ساعت دوازده ظهر خانم ويزلی،جينی،بيل و فلور آمدند.خانم ويزلی مثل هميشه تا هری را ديد او را در آغوش گرفت...فلور صميمانه به هری خوشامدگويي گفت...وقتی هـری با بيل دست میداد متوجهشد که جای زخمهایصورتش خيلی بهترشده اما هنوز هم کمی ترسناک بهنظر میرسيد.جينی آخرين نفری بود که داخلشد...قلب هری در سينه فروريخت...جينی با نگاهی مهرآميز بهطرف هری میآمد...اما هری باعجله گفت:
- اِ...سلام جينی...رون،من يه چيزیرو توی اتاق جا گذاشتم...بهتره برم...
و بهسرعت از پلهها بالارفت و جيني را مات و مبهوت در کنار پلهها تنها گذاشت.
هری اهميت نمیداد که جيني ناراحت شده يا نه،به خودش هم گفتهبود...ديگر نمیتوانست با جيني صميمی باشد...او فقط خواهر رون بود...ديگر بين او و جيني هيچ رابطهای وجود نداشت.
هری چند دقيقهای را در اتاق رون تلفکرد و هنگامیکه برگشت آقای ويزلی آمدهبود و همه دور ميز نشستهبودند.هری با آقای ويزلی دستداد،کنار رون نشست و مشغولشد...دستپخت خانم ويزلی مثل هميشه عالی بود اما آن غذاهای رنگارنگ با وجود نگاههای سرزنشآميز و در عينحال خواهشمندانهی جينی به دهان هری مزه نمیکرد.
عصر آنروز هرميون آمد.هری و رون او را از پنجرهی اتاق ديدند که در کنار انبار جاروها ظاهرشد،ابتدا مثل همهی کسانیکه خود را غيب و ظاهر میکنند کمی تلوتلو خورد و به دور خود چرخيد تا موقعيتش را تشخيص دهد و بعد درحالیکه با يک دست چمدانش را میکشيد و با دست ديگرش سبدِ کجپا را نگه داشتهبود به طرف در آمد.هری،رون و جينی به استقبال او رفتند.هرميون وقتی آنها را ديد از خوشحالی جيغ کوتاهی کشيد و تکتک آنها را در آغوشکشيد و بعد همگی به اتاق رون بازگشتند.هرميون در حالیکه به لبهی پنجره تکيه دادهبود گفت که از پدر و مادرش اجازهگرفته تا کريسمس آنجا بماند و بعد از هری پرسيد دورسلیها با او چه برخوردی داشتند،هری هم ماجرای روز آخرش در پريوتدرايو و بدرقهی غيرمنتظرهی خالهاش را تعريف کرد و در آخر گفت:
- اما يهکم دير فهميدند بايد با من مهربونتر باشند چون شايد تابستون بعدی من ديگـه...
ناگهان جو اتاق تغييرکرد.تا آنلحظه همه مشتاقانه به هری نگاه میکردند اما حالا رون مشغول بازی با سوراخی روی ملافهاش بود،هرميون سرش را زير انداختهبود و با انگشتانش بازی میکرد و جينی نگاهش را از يکی از آنها به ديگری میانداخت.رون که سعی میکرد لحن گفتارش بیتفاوت باشد گفت:
- جينی نمیخوای بری پايين و به مامان کمک کنی؟
- نه،میخوام بدونم اينجا چهخبره؟
- هيچربطی به تو نداره که اينجا چهخبره،برو بيرون.
- نه،نميرم.مگه تابستون سالديگه قراره چه اتفاقی برای هری بيفته؟...میخوام بدونم.
هری سرش را بلند و به جينی نگاهکرد.او درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زدهبود گفت:
- به من بگو هری...خواهش میکنم...
هری بسيار مؤدبانه و درحالیکه سعی میکرد هيچ احساسی را در لحن کلامش انعکاس ندهد،گفت:
- جينی،لطفاً برو پايين.
جينی چندثانيهی ديگر به هری خيرهشد...اشکهايش ازگونههايش سرازير شدهبود...وبعد بلندشد و رفت.
بعد از اينکه جينی در را بسـت هـم کسی حرفی نزد...سکوت وحشتناکی بود. بالاخره هرميون درحالیکه صدايش میلرزيد و معلوم بود چيزی نمانده گريهاش بگيرد گفت:
- هری،تو نبايد انقدر نااميد باشی...تو میتونی...
هری چيزی نگفـت و فـقط درحالیکـه احساس نـا اميدیای که در تابستان گريبانگيرش شدهبود،دوباره درونش را پر میکرد سرش را چرخاند و به هرميون چشم دوخت.هرميون که معلومبود با حرفهايش میخواهد خودش را هم متقاعد کند با همان صدای لرزان گفت:
- تو میتونی...موفق میشی...ما هم کمکت میکنيم،درسته رون؟
- آره...ما تنهات نمیذاريم رفيق.
هری سرش را زير انداخت و به دستهايش خيره شد...خوشحال بود که رون و هرميون کنارش هستند اما اين هم چندان مايهی اميدواريش نمیشد.
هرميون از کنار پنجره آمد و کنار هری نشست،دستهايش را گرفت و با صدايي آهسته گفت:
- تو تنها نيستی هری،من و رون کنارتيم...تو نمیميری...موفق میشی...همه با هم میتونيم...
اشکهای هرميون روی دستهای هری میچکيد.هری دوباره بـه هرميون نگاه کرد و برای اينکه نشانبدهد حرفش را قبولدارد سرش را تکانداد.
هرميون اينبار با صدايي بلندتر گفت:
- من با پدر و مادرم صحبتکردم...اونا اجازهدادند با تو بيام...همه چيزو براشون توضيحدادم و اونا هم گفتند بايد به دوستم کمککنم.منم با تو ميام و در پيدا کردن جاودانهسازها بهت کمک میکنم.
هرميون سرش را برگرداند و برای جلبِ حمايت به رون نگاهکرد اما رون مِنمِن کنان گفت:
- خب...اِ...راستش من نتونستم در اينباره با مامان و بابام صحبتکنم...
هرميون باعصبانيت هوا را از بينیاش خارجکرد و رون باحالتی تداعفی به او گفت:
- مامان و بابای تو مشنگند و از اينچيزا سردر نميارند،برای همين بهت اجازه دادند...اما اگه من به مامانـم بگم قراره برای چنينکاری دنبال هری برم فکـرنمیکنم اجازهبده.
- اما رون تو بايد بهشون بگی...ما که نمیتونيم هریرو تنها بذاريم...
- خب...شايد بتونم يواشکی از خونه فرارکنم و باهاتون بيام اما...
- رون!
هری که ديد کار دارد به جاهای باريک میکشد با عجله گفت:
- ببينيد،من از هردوتون متشکرم...اما ترجيح میدم تنها بهدنبال جاودانهسازها برم.اين کار خطرناکيه و من نمیخوام...
هرميون باقاطعيت گفت:
- شايد رون بترسه و نياد،اما من...
- من نمیترسم...
هرميون با لحن کنايهآميزی به رون گفت:
- جــدی؟پس چرا رفتارت اينو نشون نمیده؟
ناگهان صدای فرياد خانم ويزلی از طبقهی پايين بهگوش رسيد:
- بچهها بياين پايين،ريموس و تانکس اومدند و میخوايم شامو توی باغ بخوريم.
هرميون چشمغرهای به رون رفت،بلندشد و از اتاق بيرونرفت و در را محکم پشتِ سرش به هم کوبيد.
رون با حالتی خجالتزده سرش را بلند کرد و بهآهستگی گفت:
- متأسفم هری...باورکن اگه میتونستم مادرمو راضیکنم،میاومدم.تو بهترين دوست منی و...
- من اصلاً ناراحت نيستم که نمیتونی بيای.اگه میتونستيم هرميونرو هم راضی کنيم که نياد خيلی بهتر میشد.
- نه،تو نبايد تنها بری،منم اگه تونستم ميام و...
- شما دوتا چيکار ميکنيد؟...بيايد پايين.
اين صدای خانم ويزلی بود و باعثشد هری و رون ازجا بپرند.آندو بهطرف باغ رفتند که مانند سهسال پيش ميز بزرگی را در آن قراردادهبودند و شمعهای فراوانی بالای آن شناوربود.
هرميون ميان جينی و تانکس نشستهبود.هری و رون هم کنار فرد و جرج نشستند و مشغول خوردنشدند.همه ساکتبودند و فقط صدای جيرينگجيرينگِ قاشق چنگالها بهگوش میرسيد که ناگهان پروفسور لوپين گفت:
- راستی يه خبر خوب آوردم.امروز ميدانگريمولد بودم، "مينروا" هم اونجا بود و گفت با پابرجا موندن هاگوارتز موافقت شده.
پروفسور لوپين که احتمالاً حدس میزده جينی،هری،رون و هرميون با شنيدن اينخبر خوشحال میشوند وقتی ديد آنها نه چيزی گفتند،نه به شادی و هلهله پرداختند و فقط نگاههايي را با هم رد و بدلکردند،باتعجب پرسيد:
- چیشد؟!خوشحال نشديد؟!!
جينی که هنوز دلخوربود چيزی نگفت.هری،رون و هرميون هم با لبخندهايي تصنعی گفتند:
- اوه،چرا.خيلیخوبه...
- عالیشد...
- چرا،خيلی خوشحالشديم...
لوپين ابروهايش را بالا انداخـت و دوبـاره مشـغول خوردنشد.هرميون نگاه معنیداری به هری و رون انداخت و ناگهان بلندشد و گفت:
- خب...اِ...من ديگه سيرشدم...خيلی ممنون خانم ويزلی،غذای خوشمزهای بود.
و بعد به هری و رون نگاهکرد و گفت:
- توی اتاق منتظرتونم.
و رفت.هری و رون هم بلافاصله بلندشدند،از خانم ويزلی تشکرکردند و بهدنبال هرميون رفتند.
هرسه به اتاق رون رفتند.رون و هرميون روی تخت نشستند و هری در رابست و به آن تکيهداد و گفت:
- خيلی خوبشد...حالا شما میتونيد به هاگوارتز برگرديد.
هرميون بسيار قاطعانه گفت:
- هری،تو هم بايد بيای.
- من نمیتونم هرميون...خودت که میدونی...
هرميون با بیحوصلگی گفت:
- بله،بله،من میدونم که تو بايد بری دنبال جاودانـهسازها و بعد ولدمـورتو بکشی...اَه،رون پس کی میخوای به شنيدن اين اسم عادت کنی؟
رون با شنيدن اسم ولدمورت از لبهی تخت افتادهبود.هرميون باحرارت بيشتری به حرفش ادامهداد:
- ... اما در عينحال فکرمیکنم بهتره به هاگوارتز هم بيای چون ممکنه چيزهايي يادبگيری که بهدردت بخوره.
- اينطوری نمیشه هرميون...
- آخه چرا نمیشه؟...رون تو نمیخوای يهچيزی بهش بگی؟!
رون که بلندشده و دوباره روی تخت نشستهبود گفت:
- هری بهنظر من حق با هرميونه،اگه بيای بهنفعته،تو هم میتونی مثل دامبلدور که بعضی وقتها برای پيداکردن جاودانهسازها میرفت از مکگونگال اجازه بگيری و مثلاً هفتهای يهروز يا دوهفته يهبار از مدرسه خارجبشی.
- میشه لطفاً بگين از کجا انقدر مطمئنين که مکگونگال اجازه میده من برای اينکار برم؟ تازه،من اصلاً نمیتونم دربارهی جاودانهسازها به کسی چيزی بگم.
هرميون گفت:
- میتونی فقط بگی مجبوری برای کار مهمی از مدرسه بری.ارزش امتحان کردنو داره.
- راست میگه هری،اينطوری منم میتونم بيام چون ديگه نيازی به اجازه گرفتن از مامانم نيست.
- آره،ما هم اجازه میگيريم و همراهت ميايم.
رون و هرميون به هری خيرهشدند و منتظرماندند...هری مشغول فکرکردن بود،يکجای اين قضيه مشکلی داشت...غيرممکن بود همهچيز به اين خوبی انجامگيرد،حرفهای رون و هرميون قانعکننده بود اما اينهمه خوشی با هم قابل هضم نبود.آخرِسر در حالیکه مغزش با سرعت زيادی کار میکرد تا ايراد اين نقشه را بيابد تنها توانست برای دومينبار اين سوال را مطرحکند:
- و اگه اجازهنداد؟
هرميون گفت:
- اونوقت میتونی از هاگوارتز بری.اما من فکرمیکنم بهت اجازهبده،فعلاً همه طرفدار تو هستند.کافيه بهش بگی اين کارِت به ازبين بردن ولدمـورت کمـک میکنه،حتماً اجازه میده.
در همهی موارد حق با هرميون بود.هری درحالیکه وجودش از شـادی و اميد پر میشد لبخندی زد و گفت:
- باشه،بهقول خودت ارزش امتحانکردنو داره.
رون و هرميون از روی تخت پريدند و شروع به هوراکشيدن کردند و هری هم به آنها پيوست.
آنشب هری مدت زيادی روی تختش بيدارماند.شادی غيرقابل وصفی تمام وجودش را فرا گرفتهبود،قراربود دوباره به هاگوارتز برود و رون و هرميون درکاری که برعهدهی او بود کمکش میکردند...دليلی برای نگرانی وجود نداشت،پيدا کردن جاودانهسازها هيچ صدمهای به آندو نمیزد...همهچيز عالی بود.