هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

مادرخوانده - فصل 3


لیلی دستاشو زیر چونه اش گذاشته بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد... آه غمگینی کشید پتونیا از پشت سرش گفت : چرا ناراحتی؟
لیلی از جا پرید و گفت:وای.پتی....تو کی اومدی .؟..
پتونیا گفت:همین الآن....به چی فکر می کردی ؟
لیلی دوباره به پنجره خیره شد : به هاگوارتز .تا چند وقت دیگه ترم هاگوارتز شروع می شه تا همین 3.2سال پیش من همیشه این موقع آروم و قرار نداشتم کتابامو می خوندم وسایلمو آماده میکردم ولی حالا تنها اینجا نشستم دیگه شروع شدن ترم هاگوارتز و اون هیجان و اضطراب به من ربطی نداره پتی خیلی دلم گرفته .
پتی از پنجره بیرون رو نگاه کرد آسمان ابری و دلگیر بود و خیابونا توی اون بعد از ظهر گرم خلوت بود ند.
فقط یه تعمیر کار ماشین جلوی مغازه اش روی یه صندلی لم داده بود کلاهشو روی صورتش گذاشته وبه خواب فرو رفته بود بقیه مغازه ها بسته بودند و ظاهرا" صاحبانشان تصمیم گرفته بودند گرمای بعد از ظهر رو تو ی خونه هاشون بگذرونن .
پتونیا تونست مرد جوونی رو که به سرعت جلوی چشمش ظاهر شد ببینه . جا خورد. هنوز به این کار جادوگرا عادت نکرده بود و بعد زنگ در خونه به صدا دراومد لیلی پشت سر پتونیا که داشت از پله ها پایین می رفت گفت: بهش بگو بره پیش سیریوس و ریموس اونجا بیشتر بهش خوش می گذره. من حوصلشو سر می برم .پتونیا که بی حوصلگی لیلی به خودشم سرایت کرده بود در رو آروم باز کرد. عینک بزرگ در چند سانتی متری صورتش قرار گرفته بود قدمی به عقب برداشت و گفت:چیه؟ جیمز سعی کرد وارد خونه بشه:می تونم لیلی رو ببینم ؟و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد پتونیا بلند گفت: نه . جیمز برگشت و با حالتی متعجب گفت:چرا؟
پتونیا در حالی که در رو می بست گفت: دلش گرفته به من گفت بهت بگم بری پیش دوستات. گفت حوصلتو سر می بره.
جیمز خندید. در حالی که پاکت بزرگی رو در دستش تکون می داد گفت:نگران نباش. خودم سر حالش میارم .و از پله ها بالا رفت پتونیا با کنجکاوی ابروهاشو بالا انداخت و دنبالش به راه افتاد. جیمز وسط اتاق پرید و از پشت چشمای لیلی رو گرفت. لیلی گفت:خیلی بی مزه ای جیمز ولم کن .جیمز دستاشو برداشت در حالی که صدای شیپور در می اورد نامه ای رو روی دامن لیلی پرت کرد. لیلی نامه رو باز کرد چشماش به سرعت روی کاغذ دنبال کلمات می دویدند .
آخر نامه فریاد زد :آلبوس دامبلدور ؟
فریاد زد : وای جیمز نمی تونم باور کنم .جیمز دستشو به نشانه ی سکوت روی بینی اش فشار داد و با یه شیپور دیگه نامه ی بعدی رو که مهر وزارت خونه داشت به هوا انداخت. لیلی این یکی رو توی هوا قاپید و با شور و هیجان پاکت رو پاره کرد و نامه رو خوند اینبار هم جیغ کشید :خدای من جیمز ... و به سرعت از پله ها پایین دوید تا آبی به صورتش بزنه. جیمز چشمکی به پتونیا زد و به دنبال او پایین رفت .
پتونیا نامه ها و پاکت هاشونو که روی زمین افتاده بودند جمع کرد روی صندلی نشست. اولین نامه از هاگوارتز بود پتونیا با خودش فکر کرد همون چهار تا جونور همیشگی .سطر اول و دوم چیز خاصی نبود بیشتر شبیه یه احوالپرسی دوستانه با جیمز بود ولی از سطر سوم پتونیا فهمید که این یه پیشنهاد کاره....کار توی هاگوارتز .حالا فهمیده بود که چرا لیلی اینقدر از دیدن اسم مدیر مدرسه زیر نامه خوشحال شده بود چون شغل تدریس پرواز کوییدیچ به جیمز پیشنهاد شده بود. پتونیا نامه رو کنار گذاشت و شروع به خوندن بعدی کرد. نامه ی بعدی فوق العاده رسمی بود . و پتونیا از بین کلمات قلمبه سلمبه تونست بفهمه که این مدرک کاراگاهی لیلیه. این اسمو جای دیگه ای هم شنیده بود. توی خونه ی اون خونواده ی مو قرمز. پتونیا با یاد آوری اونا لبخند زد.
لیلی در حالی که می خندید بالا اومد. کیفشو برداشت و کلاهش رو پوشید. به آسمون نگاه کرد و گفت : ممکنه بارون بیاد. چترشو از جالباسی برداشت و صورت پتی رو بوسید و گفت: من و جیمز داریم میریم گردش. تو نمیای؟
پتونیا با لبخند کم رنگی گفت: نه. من نیام بهتره. لیلی در آستانه ی در دست تکون داد و گفت: خداحافظ.
پتونیا از پنجره به بیرون نگاه کرد. لیلی و جیمز دست در دست هم از خونه بیرون رفتند و جلوی چشمان پتی ناپدید شدند. او به آسمان خاکستری خیره شد و آه کشید.
***صبح روز بعد پتونیا با تکانهای شدیدی از خواب پرید. از لای چشمهای نیمه بازش لیلی رو دید که نشسته روی تخت و داره اونو محکم تکون می ده. آروم نالید: چیه؟
لیلی هیجان زده گفت: من و جیمز قراره ازدواج کنیم.
پتونیا گفت: ا... باشه !
لیلی دوباره با بی صبری گفت: اما من می ترسم. پتونیا غلت زد و با خواب آلودگی گفت : به من چه ؟ خوب همه اول زندگی می ترسن. حالا این شروع زندگی مشترک قراره کی باشه؟
لیلی گفت: خوب ...عروسی...آخر هفته ی آینده ست. با این حرف پتونیا صاف روی تخت نشست.
_آخر هفته ی آینده؟ ببینم امروز چند شنبه ست؟
لیلی گفت: پنجشنبه.
پتونیا از تخت پایین پرید : پس خیلی کار داریم. و به سرعت از اتاق بیرون رفت.لیلی داد زد: پتی صبر کن ساقدوش من میشی؟
پتونیا از پایین پله ها داد زد : باشه.
*** لیلی توی اتاق دوید. فریاد کشید: پتی مهمونا اومدن. حالا چیکار کنیم؟
پتونیا گفت: وای چه قدر خوشگل شدی! من تا حالا فکر می کردم شماره ی عینک جیمز خیلی زیاده که می خواد با تو عروسی کنه.
لیلی از عصبانیت سرخ شد . پالتویش را از روی صندلی برداشت و به سوی پتی پرتاب کرد. پتی هم بالشی را حواله ی سر لیلی کرد. پتونیا و لیلی جیغ کشان وسایل اتاق را به طرف هم پرت می کردند. در باز شد. بالشی که پتونیا به سمت لیلی پرت کرده بود خطا رفت و محکم توی صورت سیریوس که وارد اتاق شده بود خورد. جیمز در حالی که با دستاش از صورتش محافظت می کرد فریاد زد: لیلی . پتونیا دارین چیکار می کنین؟
لیلی ناگهان برگشت. داد زد: سیریوس کراواتت کجاست؟ سیریوس کرواتی که در دستش بود را بالا گرفت و گفت: ایناهاش. ولی یه مشکلی هست.
لیلی اخم کرد و گفت : چیه؟
سیریوس با ناراحتی گفت: من نمی تونم کراواتمو ببندم. پتونیا که چشماش گرد شده بود گفت: تا حالا چیکار می کردی؟
جیمز گفت: معمولا مشاهده ی این آقا با کراوات صاف و مرتب بسیار نادره. توی هاگوارتز هم من براش کراواتشو می بستم. سیریوس بالش رو برداشت و گفت: ببین جیمز اگه یه بار دیگه ...
فریادی از پایین به گوش رسید :عروس و داماد کجان؟ ساقدوشاشونم نیستن .
جیمز ولیلی با دستپاچگی گفتن:ما میریم پایین . شما هم سریعتر حاضر شید . سیریوس به اتاق کناری رفت تا حاضر بشه .
پتونیا با خودش فکر کرد : هر اتفاقی هم که بیفته ایندفعه جدا" به دورسلی جواب رد می دم .


قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 11 مادرخوانده - فصل 4 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۳:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۳:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 baba 10met garm
vaghan ye chize jozei ro enghadr boland kardi ta hame befahman
aali bood aali
تينا ساساني
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۴:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۴:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۱
از: there isn't any answer
پیام: 157
 گذشت زمان ،شيرين است
خيلي خوبه حالا پتونيا شد پتونيا يكم متلك گفتن كه بد نيست حتما يه آدم بايد قبلا ضمينه هاشو داشته باشه به حر حال آقا يا خانومي كه اسمتون تدي اسنيپه خيلي ممنون
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۳:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۳:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 .
داستانت بد نيست ولي ميتوني بهترش كني
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
خوب بود. هرچیزی که به گذشته هری مربوط میشه مخصوصا به پدر و مادرش برای من مهمه.
arman2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۷
از: از هاگوارتز
پیام: 46
 عالی .....
خیلی عالی بود ..........
aftab jan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۵
از: توي قفسم ، هر جايي كه رون باشه
پیام: 43
 Re: لیلی و جیمز
بابا اي ول خيلي باحال مي نويسي ولي يه خرده دير به دير مي فرستي زودتر بفرت در هر صورت دست به قلم و تخيلت خيلي خوبه
atefehshan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۱
از: خانه ی بلک ها
پیام: 68
 لیلی و جیمز
من دومم!!!!!!!!!
دی..نه ی گذشته ی لیلی و جیمز منم من!!!!!
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 حال کردم.
خیلی باحال بود . ایول . منتظریم تا بعدی بیاد. زود تر بنوبس. : در ضمن من اولیم .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.