هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 4


اين فصل از نظر خودم مسخره تر از فصلهای قبليه بنابراين اگه کار و زندگی دارين وقتتونو تلف نکنين...اگر هم میخواين بخونين به بزرگی خودتون ببخشين.

خـبرِ بـد

صبح روز بعد وقتی هـری و رون برای صرف صبحـانه به آشـپزخانه رفتند چارلی آمده­بود.او درحال تعريف ماجرای تعقيب يک اژدها بود که به­خاطر گرفتنش صد گاليون جايزه به او داده­بودند و در آخر گفت:

- اما وقتی اونو به محوطه،پيش بقيه­ی اژدهاها برديم،من رفتـم کـه بـا جويي حرف­بزنم که يهو دهنشو بازکرد و آتيشو به­طرف ما شليک­کرد.ما بيست متر اون طرف­تر بوديم اما آتيشش به ما رسيد،برای همين من که تعجب کرده­بودم يه­کم دير عکس­العمل نشون­دادم و گردن و شونم سوخت.

جای سوختگی به­وضوح روی گردنش پيدابود.خانم ويزلی غرولندکنان گفت:

- شغل تو هم شغل خطرناکيه.ای­کاش مشغول يه يه­کار ديگه می­شدی،چون من اصلاً دوست­ندارم يه­روز جويي به­جای تو بياد و بگه يه اژدها آتيشو نمی­دونم چندکيلومتر شليک­کرد و سر تو وسط آتيش موند.

اما وقتی در همان ­موقع صدای تق­تق در آمد و خانم ويزلی در را بازکرد و خواهرش را در آغوش­گرفت قضيه­ی کار چارلی را به­کلی فراموش­کرد.

خواهر خانم ويزلی يعنی همان خاله "موريل" کمی ازخودش بلندتر و لاغرتر بود امـا او هم مانند خانـم ­ويزلی مهربان به­ نظر می­رسيد.او ابـتدا يکی­يکی خـواهـرزاده­هايش را بوسيد و بعد به­همان گرمی که با آن­ها صحبت کرده­بود با هری هم خوش­و­بش کرد.اما مردی که همراه او بود همچنان بيرون در ايستاده و باحالتی غيرعادی به داخل خانه زل زده­بود.خاله موريل در ميان تعريف و تمجيدهاش از چهره­ی فلور و اين­که چه مدل­هايي را می­تواند بر روی موهای او پياده­کند برگشت و باصدايي ملايم به آن­مرد گفت:

- "جاسپر" چرا بيرون ايستادی؟! بيا تو.

جاسپر که گويي تازه فهميده­بود کجاست کمی دور و برش را نگاه­کرد و داخل­شد و هری تازه توانست جعبه­ای را کـه او در دست داشـت ببيند.او جعبـه را روی ميزگذاشت و به­طرف آقای ويزلی رفت و با او دست­داد.آقای ويزلی که بسيار محافظ­کارانه با او صحبت می­کرد از او دعوت­کرد که بنشيند.هنگامی­که جاسپر نشست دوباره به رو بـه رويش خيره­شد که متأسفانه همـان­جـايی بود که هری نشسته­بود.هری که کمی معذب شده­بود و فکر می­کرد او هم می­خواهد به جای زخمش زل­بزند ليوان آب پرتقالش را روی ميز گذاشت و صورتش را به­طرف رون برگرداند تا به او بگويد که به اتاق بروند اما در کمال تعجب متوجه­شد رون به او خيره شده و می­خندد.رون صورتش را جلو آورد و باصدايي آهسته شروع به صحبت­کرد.هرميون هم مارمالادش را کنار گذاشت و به حرف­های رون گوش سپرد.

- اون شوهرخاله­ی منه.از رفتارش تعجب نکنيد...هميشه همين­طوره،البته از وقتی اون بلاها سرش اومده.

هرميون آهسته پرسيد:

- مگه چه­اتفاقی براش افتاده؟

- اون توی سازمان اسرار کار می­کرده،دفعه­ی قبل که اسمشو­نبر به قدرت رسيده­بود جاسپر مدت زيادی تحت تأثير طلسم فرمان مرگ­خوارها بوده.خيلی از اسرار وزارتخونه­رو به مرگ­خوارها لوداده و چند نفرو هم کشته.اول وزارتخونه اونو به آزکابان می­فرسته اما بعد می­فهمند وقتی اين کارهارو کرده فرمانـبرش کـرده­بودند و به سازمان اسرار برمی­گرده.اما مرگ­خوارها دوباره می­گيرنش و اون­قدر حافظه­شو دست­کـاری می­کنند که اين­طوری مـی­شه.هـر چـند دقيقه حافظه­ش پاک می­شه و بيشتر وقت­ها نمی­دونه کجاست.خاله موريل مجبورشد به­خاطرش مدت زيادی شغل آرايشگری­رو کنار بذاره.

هری و هرميون­ سرشان را برگرداندند و به جاسپر نگاه­کردند که حالا به­کمک خاله موريل که بسيار صبورانه و بامهربانی روی نان­هايش کره و مربا می­ماليد مشغول خوردن بود.همه از روی ادب تا پايان صبحانه­ی جاسپر درجای خود نشستند و باحالتی دلسوزانه به آن­دو نگـاه­کردند.هـری باخود فکرکرد هيـچ­چيز به­جز عشقی که احتمالاً قبل از اين­که اين بلاها برسر جاسپر بيايد بين آن­دو وجودداشته نمی­تواند خاله موريل را وادارکند اين سختی­ها را بکشد.

بعد از صبحانه خاله موريـل جعبه­ای که جاسـپر روی ميز گذاشـته­بـود را بازکرد.درون جعبه مقداری لوازم آرايش وجودداشت به­همراه يک جعبه­ی چوبی کوچک که کنده­کاری­های ظريفی روی آن بود.خاله موريل جعبه­ی کوچک را برداشت و آن را هم بازکرد،يک نيم­تاج جن­ساز بسيار زيبا روی بالشتک کوچکی می­درخشيد.زيبايي آن نيم­تاج را تنها اين­گونه می­شد توصيف­کرد که فلور هم که هميشه به همه­چيز ايراد می­گرفت و به هيچ­چيز راضی نمی­شد به آن چشم دوخت و گفت:

- اوه...اين خيلی قشنگه...

خاله موريل باهيجان گفت:

- زيبايي واقعی اين نيم­تاج زمانی معلوم می­شه که روی سر قراربگيره.البته همون­طور که بهت گفتم فلور عزيز بايد يه مدل زيبا هم روی موهات اجراکنم.

خانم­ها در آشپزخانه مشغول صحبت درباره­ی مدل موهايي شدند که می­شد برای فلـور درست ­کرد، شدند.آقای ويزلی،لوپين،بيل و چارلـی هم دربـاره­ی برنامه­های محفل بحث می­کردند.جاسپر همان­جا روی صندلی نشسته­بود و هری رون،هرميون،جينی،فرد و جرج هم به محوطه­ای رفتند که آقا و خانم ويزلی برای تمرين کوييديچ بچه­ها آماده کرده­بودند و تاظهر کوييديچ بازی­کردند.

کمی قبل از ناهار پـدر و مـادر فلور به­همراه "گابريل" خواهرِکوچک او از راه رسيدند، گابريل هنگامی­که هری را ديد به­طرفش دويد و گونه­هايش را بوسيد.

بعد از ناهار مفصلی که در باغ خوردند آقا و خانم "دلاکور" به داخل خانه رفتند تا کمی استراحت کنند اما به­جز آن­دو همه در باغ ماندند تا به­کار تزيين آن­جا برای جشن بپردازند.

هری،رون،فرد و جرج مأمور دورکردن جن­های خاکی شدند...جيني و هرميون جايگاه عروس­ها و دامادها را با گل­های رنگارنگ تزيين می­کردند و فلور،فرشته­ی عذاب آن­دو دائم دور و برشان می­پلکيد و به­کارشان ايراد می­گرفت...بيل و چارلی صندلی­هايي را که ظاهر کرده­بودند روبه­روی جايگاه می­چيدند و بقيه بوته­ها و درختان را با چراغ­های چشمک­زن تزيين می­کردند.

عصر که شد همه به داخل بازگشتند تا خود را برای جشن آماده­کنند(هرميون و جيني به­همراه فلور و خاله موريل زودتر از بقيه آن­جا را ترک کرده­بودند).هری و رون هم به اتاق رفتند و لباس­هايشان را پوشيدند.رون ردای زرشکی زيبايي پوشيد که احتمالاً همان­ردايي بود که فرد و جرج به­سفارش هری برايش خريده بودند.هری هم ردايي که سه­سال پيش برای جشن­کريسمس پوشيده­بود را به­تن و کفش­هايي که دورسلی­ها برای تولدش خريده­بودند را به­پا کرد.

وقتی هری و رون به باغ برگشتند آقا و خانم ويزلی را ديدند که شمع­هايي را دورتا دور جايگاه به­شکل قلب بزرگی شناور در هوا قرار می­دادند.پروفسور لوپين هم در باغ و مشغول صحبت با پيرمردی با ردای­مشکی بود که مطمئناً برای اجرای مراسم به آن­جا آمده­بود.چارلی درطرف ديگر باغ ميز غذا را آماده می­کرد و هری و رون هم به­کمک او رفتند.ظرف چند دقيقه بقيه هم آمدند.ابتدا آقا و خانم دلاکور به­همراه گابريل وارد باغ شدند.گابـريل لباس طـلايي­رنـگی به­تن داشت.فرد و جرج کمی­بعد آمدند.آن­دو رداهای هم­شکل سرمه­ای­رنگ شيکی پوشيده­بودند.جاسپر به­کمک خاله موريل به­باغ آمد.آن­دو مانند آقا و خانم ويزلی رداهای ساده­ای پوشيده­بودند.و درآخر فلور و بيل که دست در دست يکديگر داشتند و کمی عقب­تر تانـکس،جيـنی ­و هرميـون رسيدند.هرميون ردای­شـب صورتی­رنگی به­تن داشت.لباس جيني مانند لباس گابريل،طـلايي بود.تانکس و فلور،هردو لباس­های سفيدی پوشيده­بودند(لباس تانکس درمقابل لباس فلورکه بسيار باسليقه توردوزی و پولک­دوزی شده­بود بسيار ساده به­نظر می­رسيد).بيل هم مانند پروفسور لوپين کت و شلوار مشکی ساده­ای به­تن داشت.از مدل­موی هرميون،جينی و مخصوصاً فلور معلوم بود که خاله موريل موهايشان را درست کرده و اين نشان می­داد که او در حرفه­اش مهارت­زيادی دارد زيرا هر سه­ی آن­ها بسيار زيبا شده­بودند و دراين ميان فلور،با آن نيم­تاج زيبايی که بر سر داشت و زيبايي ذاتی­اش افسون­گرتر از هميشه به­نظر می­رسيد.اما تانکس درکمال تعجب با همان موهای کوتاه صورتی­رنگش آمده­بود.گويا اين موضوع ازنظر لوپين بدون اشکال بود زيرا به­طرف تانکس رفت و در حالی­که با علاقه به او نگاه می­کرد دستش را جلوآورد،تانکس هم لبخند­ملايمی زد و دستش را درميان دست او گذاشت و آن­ها هم به­دنبال بيل و فلور رفتند.جينی و گابريل هم کنارِآن­ها بودند. همه روی صندلی­ها نشستند و عروس و دامادها به­همراه ساقدوشانشان بر روی جايگاه ايستادند.از قرار معلوم هرکدام از عروس و دامادها به يک ساقدوش راضی شده­بودند زيرا جينی کنارِتانکس و گابريل کنارِفلور ايستاده­بود.همه ساکت بودند و آن­مرد شروع به­صحبت کرد:

- آقايان،ريموس لوپين و بيل ويزلی،آيا شما دوشيزگان،نيمفادورا تانکس و فلور دلاکور را به­عنوان همسر قانونی خود می­پذيريد؟ دراين صورت...

درواقع هری صدای آن­مرد را نمی­شنيد،جينی به هری زل زده­بود و هری هم به او...جينی لبخند نمی­زد و درعوض نگاه ملامت­آميز و درعين­حال خواهشمندش را به هری دوخته­بود...هری هم سعی می­کرد با نگاهش به او بفهماند چاره­ای جز جدايي ندارند...

- ...تا زمانی­که زنده خواهيدبود؟

- بـله.

مرد آن متن را برای تانکس و فلور هم تکرار کرد و آن­ها نيز گفتند:

- بـله.

- پس لطفاً اين جمله را تکرار کنيد...

او به لوپين و تانکس نگاه­کرد و بسيار شمرده گفت:

- من ريموس تو را ا نتخاب می­کنم نيمفادورا.

لوپين اين جمله را تکرار کرد و تور را از صورت نيمفادورا کنار زد.

همين مراسم برای بيل و فلور هم تکرار شد.

همه دسـت­زدند و پروفسور لوپين و تانکس و همچنين بيل و فلور يکديگر را درآغوش کشيدند.خانم ويزلی در حالی­که با دستمال اشک­هايش را پاک می­کرد به چوبدستی­اش تکان مختصری داد،صدای آهنگ­ملايمی در فضای­باغ طنين­انداز شد.بيل و فلور به­همراه پروفسور لوپين و تانکس از جايگاه پايين آمدند و دست در دست يکديگر رقصيدند.مدتی همه نشستند و آن­ها را تماشاکردند اما بعد از چند دقيقه بقيه هم دست ­به­کار شدند.ابتدا آقا و خانم دلاکور و آقا و خانم ويزلی شروع به رقصيدن کردند...فرد و جرج با يکديگر تانگو می­رقصيدند و مسخره­بازی در می­آوردند...چارلی گابريل را بغل­کرده و او را می­چرخاند...جينی برگشت و به هری نگاه­کرد و هری که او را از لحظه­ای که از جايگاه پايين آمده­بود با نگاهش تعقيب­می­کرد سرش را برگرداند و نگاهش به رون و هرميون افتاد.رون درحالی­که سرش را زير انداخته­بود باصدای آهسته­ای که به­گوش هری نمی­رسيد به هرميون چيزی گفت.هرميون ابتدا با شگفتی به او نگاه­کرد و بعد لبخندی­زد و به رون چيزی گفت که باعث­شد او هم لبخندبزند.رون بلندشد،دستش را از آرنج خم­کرد و منتظرماند...هرميون برخاست و دستش را درميان آرنج او گذاشت،چند قدمی راه رفتند و سپس ايستادند و شروع به رقصيدن­کردند.هری باتماشای آن­دو در عين حالی­که شادمان شده­بود اندکی هم احساس ناراحتی می­کرد...صميميت رون و هرميون نتيجه­ای جز اجبار هری برای دورماندن از آن­دو نداشت،زيرا با ماندنش هم باعث رنجش آن­ها و هم شرمندگی خودش می­شد.

جينی بارها سرش را برگرداند و به­هری نگاه­کرد اما هری که در تصميمش مصمم بود به او اهميت نداد.کم­کم صدای موسيقی به خاموشی گراييد و همه به­طرف ميز­ِغذا رفتند.غذای مفصلی بود همراه با انواع و اقسام دسرها.مدتی همه مشغول خوردن بودند...بيل و فلور به­همراه پروفسور لوپين و تانکس به جايگاه برگشته و روی صندلی­هايي­که تازه پديدار شده­بودند،غذا­می­خوردند.بقيه کنار­ِميز ايستاده­ و هری و رون و هرميون دور از سايرين روی نرده­ای نشسته­بودند.هری درحالی­که غذايش را می­جويد و به ميز نگاه می­کرد متوجه موضوعی­شد و از رون پرسيد:

- مگه تو نگفتی پرسی توی نامه­ش نوشته که مياد؟!

رون که همان موقع مقدار زيادی سيب­زمينی سرخ­کرده در دهانش چپاند­ه­بود با عجله آن­ها را قورت­داد و گفت:

- چرا،ولی خب حتماً می­خواسته سرکارمون بذاره.شايد به­نظرش خنده­دار بوده.

هرميون با دستمالی دور دهانش را پاک و سپس دستمال را ناپديد­کرد و گفت:

- وقتی برای خودم غذا می­کشيدم صدای خانم ويزلی­رو شنيدم که با آقای ويزلی درباره­ی پرسی حرف می­زد.اون بيشتر نگران بود تا ناراحت.

رون گفت:

- اما من وقتی از کنار فرد و جرج رد می­شدم صداشونو شنيدم که به پرسی فحش می­دادند،از­نظر منم حقشه.

در­همان موقع صدای پاقِ خفيفي به­گوش رسيد و همه به­منظور پيدا­کردن منبع صدا اين­طرف و آن­طرف را نگاه­کردند.در­جواب اين­ جستجوها پسر­جوانی که بسيار وحشت­زده به­نظر می­رسيد،با سر و وضعی آشفته و صورتی خراشيده­شده به سرعت از روی پرچين پريد و به­ميان باغ آمد و نفس­نفس­زنان فرياد زد:

- آقا و...خانم ويزلی؟من...يه پيغام براشون دارم...

خانم ويزلی نگاه هراسانی به آقای ويزلی انداخت و هردو باهم به­طرف پسر رفتند. پسر درحالی­که هنوز نفس­نفس می­زد گفت:

- به آپارتمانی در لندن حمله شده...آپارتمانی که اکثر ساکنينش در وزارتخونه کار می­کردند...و متأسفانه در اين حمله پرسی ويزلی به­همراه چندين نفر ديگه به­دست مرگ­خوارها کشته­شده...فردا جسدش به اين­جا انتقال داده ­می­شه.

هيچ­کس حرفی نزد...سکوتی طولانی...و بعد پسر باعجله گفت:

- اِ...خيلی متأسفم...خب،من بايد بقيه­ی خانواده­هارو هم باخبر کنم...

و به­سرعت از روی پرچين پريد،درکنار جاده چرخی زد و ناپديد شد.همه ساکت بودند و آقا و خانم ويزلی وسط باغ خشکشان زده­بود...جينی به نقطه­ای که پسـر ناپديد شده­بود خيره نگاه­می­کرد و لايه­ی­اشکی روی چشم­هايش را پوشانده­بود... رون به­گوشه­ای زل زده­بود و حالت­صورتش احساس خاصی را منعکس نمی­کرد... هرميون هنگامی­که پسـر حرف­می­زد بـا يک­دست مچ­ِرون را گرفته و دست ديگرش را جلوی دهانش گذاشته­بود و اکنون هم به همان­حالت مانده­بود...فـرد و جـرج نشسته و دست­هايشان را جلوی صورتشان گذاشته­بودند و حالت چهره­شان معلوم نبود...خاله مـوريل که مشغول غذا دادن به­جاسپر بود درحالی­که قاشق را تا چند سانتيمتری دهان او برده­بود ازحرکت بازايستاده­بود...چـارلی درحالی­که آهسته اشک می­ريخت به­طرف پدر و مادرش می­رفت...پروفسور لوپين و بيل با ناراحتی با يکديگر پچ­پچ می­کردند.دراين ميان آقا و خانم دلاکور،گابريل،فلور و تانکس که هيچ­ وقت با پرسی رابطه­ای نداشتند سـرها را زير انداخته و سعی می­کردند خود را ناراحت نشان دهند.

بعد­از چند­ ثانيه مثل­اين­که تازه معنای گفته­های پسر هضم شده­باشد خانم ويزلی ازپا افتاد و آقای ويزلی و چارلی او را بلندکردند و به­روی صندلی نشاندند... هرميون و جينی به­طرف­ هم رفتند و يکديگر را در­آغوش گرفتند و گريستند... خاله موريل سرِجاسپر را نوازش­کرد و او که درانتظار غذا دهانش را باز نگه داشته بود آن را بست و بعد خاله موريل درحالی­که خودش اشک می­ريخت به­طرف خواهرش رفت تا او را دلداری بدهد.

در آن اوضاع هری دوست نداشت با اعضای خانواده­ی ويزلی روبه­رو شود،بنابراين روی نرده­ها نشست و به فکر فرو رفت...هری واقعاً هيـچ­وقـت از پرسـی متنفر نبود،حتی از او بدش هم نمی­آمد.نمی­توانست کمک­های او را ناديده بگيرد.پرسی هميشه او را راهنمايي می­کرد(گرچه راهنمايی­هايش در رابطه با شطرنج و يا انتخاب درس­ها چندان مفيد نبود اما باز­هم برای هری ارزش­داشت)...در مسابقه­­ی قهرمانی سه­جادوگر به هری امتياز کامل را داده­بود و بسياری ديگر.البته هری حاضرشدن پرسی در جلسه­ی دادرسی خودش و رفتار او در آن­جا را فراموش نکرده­بود...نامه­ای که پرسی برای رون نوشته و او را از دوستی با هری منع کرده بود را به­خوبی به­ياد داشت...ولی اين را هم قبول­داشت که هرکس در زندگی مرتکب ­اشتباه می­شود و از آن­گذشته،پرسی از رفتارخود پشيمان­شده­ و عذر خواهی کرده­بود.اکنون گويي پـرسی هيچ­کدام از آن خطاهـا را انجام نداده بود. هری هيچ کينه­ای از او به­دل نداشت و حالا که او مرده­بود مانند همه­ی کسانی که در آن­جا بودند و برای پرسی می­گريستند ناراحت بود.

رون هم کنار هری نشست.چند ثانيه هردو ساکت بودند و بعد رون با صدايي آهسته و گرفته شروع به­صحبت کرد:

- هيچ­وقت فکر نمی­کردم پرسی اين­جوری...

او آب گلويش را قورت داد،مثل اين­که می­خواست از ترکيدن بغزش خودداری کند و به صحبتش ادامه داد:

- اون هميشه يه­جورايي ضدحال بود اما من هميشه دوسش داشتم و فکرش­رو هم نمی­کردم به اين زودی...

کاملاً معلوم بود که رون توانايي به­زبان آوردن کلمه­ی "مردن" را ندارد.او دوباره آب گلويش را قورت داد و گفت:

- تازه عذرخواهی کرده­بود و می­خواست برگرده...

رون ديگر نتوانست خودداری کند سرش را زير انداخت و قطره­های اشک از گونه­اش سرازير شد.هری برای اين­که همدردی­اش با او را نشان­دهد سرش را تکان­داد و گفت:

- آره،واقعاً وحشتناکه...

هرميون و جينی از يکديگر جدا شدند،جينی به­طرف مادرش رفت و هرميون به طرف رون و هری آمد.رون همان­طور که سرش را زير انداخته­بود،گفت:

- اگه اومده­بود...اگه برای عروسی اومده­بود،اين بلا سرش نمی­اومد...

هرميون که چشم­ها و دماغش سرخ شده­بود گفت:

- از کجا می­دونی که نمی­خواسته بياد؟احتمالاً اين حمله چند ساعت پيش اتفاق افتاده...شايد می­خواسته بياد.

رون آهسته گفت:

- شايد...

چند دقيقه­ای همه نشستند و هيچ نگفتند.در اين ميان تنها صدايي که به­گوش می­رسيد صدای جينی،تانکس،آقای ويزلی و چارلی بود.آن­ها درحالی­که خودشان هم ناراحت بودند و اشک می­ريختند سعی می­کردند به خانم ويزلی دلداری بدهند که به­نظر می­رسيد هيچ­کدام از آن­حرف­ها را نمی­فهمد.درواقع خانم ويزلی شباهت زيادی به جاسپر پيدا کرده­بود،دهانش نيمه­باز و صورتش عاری از هرگونه احساس بود.او نه گريه می­کرد و نه چيزی می­گفت.

بالاخره همه بلندشدند و به طرف داخل خانه رفتند.چارلی و بيل زير بغل خانم ويزلی را گرفته­بودند،تلاش آن­ها برای بهتر کردن حال خانم ويزلی با شکست روبه­رو شده­بود.دراين­ميان يکی از آن مواقع­ِنادری که جاسپر می­دانست کجاست و همه­چيز را به­ياد می­آورد پيش آمد.او ناگهان از حرکت به­کمک خاله موريل ايستاد و با سرزندگی گفت:

- اين عروس و دامادهای خوشبخت کجا هستند که من بهشون تبريــک...

بامشاهده­ی کسانی­که سرها را زير انداخته و اشک می­ريختند صدای جاسپر به خاموشی گراييد و سرش را زير انداخت.

به­خاطر اين­که خانه­ی ويزلی­ها کوچک و کم­جا بود اتاق رون را خالی کرده­بودند و پنج کيسه­ی خواب برای هری،رون،فرد،جرج و چارلی در آن­جا کنار هم چيده بودند تا مهمان­ها اتاق­های جداگانه­ای داشته­باشند.هری ابتدا می­خواست به رون شب­بخير بگويد اما بعد فکرکرد دراين شرايط کار احمقانه­ای است،بنابراين عينکش را برداشت و به­درون کيسه­ی خوابش خزيد.

آن­روزِ آرامِ طلايي که قرار بود درکنار رون و هرميون به­شادی بگذراند تبديل به يکی از بدترين روزهای عمرش شده­بود.

من و Alessandro با هم اين داستانو نوشتيم،در واقع فکر اينکه خودمون يه داستان بنويسيم از Alessandro بوده و من دارم جون میکَنَم و مينويسم،اونم بعضی وقتها يه کمکايی ميکنه(به اصطلاح خودم و خودش جرقه ميزنه).



قبلی « مادرخوانده - فصل 4 هری پاتر و بازی مرگ - فصل 12 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۰:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۰:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 in ke khoob bood? pins
in ke khoob bood ? kheili ghashang bood.badisho zood benevis
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۷:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۷:۴۸
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: خو به...
خیلی خوب بود
مرسی از تلاشی که هر دوتاییتون می کنین
ashy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از:
پیام: 122
 خو به...
به نظر من جا لب بو د و حتما در فصل ها ی بعد ی بهتر
هم می شود


constantin
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۲۳:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۲۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۶
از:
پیام: 14
 Re: جالب بود
خوب بود
ولی بیشتر سعی کن
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۲۱:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۲۱:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 مثل همیشه بماند
والا چی بگم؟؟
خوب بود. بهتر بود. هرجور راحتی.
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۴:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۴:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 با با كارت درسته
اينقدرام كه ميگي بد نبود تازه اولشه
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۴:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۴ ۱۴:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 خوب
بد نبود جالب بود اما به قول خودت فصل های قبل بهدر هر صورت از هردوتون ممنونم منتظر فصلای بعد هستیم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.