هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر - فصل 4


فصل چهارم: در آسمان
هری به دست خالی خود نگاهی انداخت. چون چوب نداشت، احساس انامنی می کرد، اما عادت کرده بود. مالفوی روی صندلی بغل دست آن دو، در هواپیما نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد. هری هیچگاه سوار هواپیما نشده بود؛ اما با آسمان مانوس بود. با این حال، خیلی وقت بود که سوار جارو نشده بود. ترسش از این بود که هواپیمای اسقاط ولی ارزانی که در آن بودند سقوط کند. به نظر می رسید که هواپیما با او هم فکر بود، زیرا گاه بگاه تکانی به خود می داد.
این یک هواپیمای باربری و قدیمی بود. پولشان به بلیط نرسیده بود. و همچنین تمامی جادوگران پیش آمده و با طلسمی، غیب و ظاهر شدن را غیرممکن کرده بودند.
مالفوی داد زد:
_نوشیدنی نمیاری؟ مثلا ما مشتری مخصوصیم.
پانسی پارکینسون که چوب مالفوی را محکم در دست گرفته بود و به سوی همه ی آنان اشاره میرفت، جواب داد:
_خفه شو.
مالفوی با پوزخند پوزخند زننده ای جواب داد:
_من هیچوقت از فراریا خوشم نمیومد.
پانسی پارکینسون چوب را محکمتر در دستش فشرد. مالفوی ادامه داد:
_آهان. یه طلسم بفرست ببینم گاوای ترسوی فراری چه طلسمی بلدن؟
این بار پارکینسون نتوانست تحمل کند و چوب را به سمت مالفوی نشانه رفت. ناگهان جوان بزرگ هیکلی از روی جعبه ی کنار پانسی بلند شد و جلوی او را گرفت و به او کوفت:
_ولش کن. ارزشش رو نداره، پانسی.
مالفوی که پوزخندش را زننده تر کرده بود به مرد یغور گفت:
_بابا وینسنت ما رو یادت رفته! بیخیال رفیق قدیمی.
کراب به سمت مالفوی برگشت و گفت:
_در حال حاضر این هواپیمای منه دراکو. میتونم بندازمت بیرون.
مالفوی با مسخرگی داد زد:
_اوه بیا بنداز بیرون وینسنت. راستی گواهینامه ی جسم یابی تو گرفتی؟ به نظرم آخرین دفه قرار بود جلوی سه دسته جارو ظاهر شی ولی از هندوستان سر درآوردی. قوه ی تخیلت قابل تحسینه. و خنده ی زننده ای کرد.
کراب نتوانست تحمل کند و به سمت مالفوی رفت و از او را از پلیور مندرسش گرفت و بلند کرد. او را دور از خود گرفت و داد زد:
_من کاری ندارم از طرف کی اومدی. فقط این دفه واقعا میندازمت بیرون دراکو!
و مالفوی را سر جای قبلی اش انداخت.
هری سرش را کج کرد و به پایین نگاهی انداخت. مطمئن بود که نوری بنفش را مشاهده کرده است. رو به مالفوی و رون برگرداند و گفت:
_کی میرسیم؟ اینجا کجاست؟
مالفوی که اوقاتش بسیار تلخ بود جواب داد:
_مگه من قطب نمایم؟
_نه! اما عجیبه. یک نور بنفش پائین دیدم.
رون گفت
_خوب حتما...
رون نتوانست حرفش را به آخر برساند. ناگهان هواپیما تاکنی خورد و هری خود را روی هوا معلق دید. ناگهان خود را روی زمین ایستاده دید. در مکانی ترسناک بود. سرسراهای بلند و سیاه، اندود از مه. هری لباس کمی تنش بود و احساس سرما کرد. به اطرافش نگاهی انداخت و در آن مکان رویائی، مالفوی رادید. بلند صدا زد:
_مالفوی؟
_بله؟ سالم رسیدی؟
_آره، تو کاری کردی؟ چی شد؟
مالفوی به نزدیک هری رسید و گفت:
_آره. میتونم بدون چوب کار طلسم بفرستم. چوبم دست پانسی احمق بود. و ناگهش را به دنباله ی دود هواپیما کشاند که هری میدانست کیلومترها دورتر سقوط کرده است.
_چی شده؟ تو کمکم کردی مالفوی؟
_آره ویزلی. فکر نکنم که شما تشکر کنین. به هرحال وظیفم بود. نمیدونم کجاییم. اینجا یه صومعست.
هری روی نیمکتی نشست که کنار در بود. به نظرش آنجا یک صومعه ی فراموش شده آمد. ناگهان چیزی نظرش را جلب کرد. درون تاریکی های داخل ساختمان چیزی برق می زد. به طرف نور کشیده شد وداخل رفت. مالفوی و رون که هرکدام کاری می کردند، توجهی به او نداشتند. به منبع نور رسید، یک آینه ی معمولی بود، اما کتیبه ای در بالای آن بود که بود که هری مطمئن بود انرا هشت سال پیش، بالی آینه ی آرزوهای هاگوارتز دیده بود. خاطرات نه چندان خوش به فکرش آمدند. به هیچ وجه نمی خواست به آن وضع برگردد.
خود را درون آینه نگریست.
خودش بود، با همان لباس رنگ و رو رفته ی فعلی اش، عینکی که سالها بر چشم داشت، موهای پرپشت سیاه رنگ و صورتی رنگ و رو رفته. فقط در دستش چوب جادوگریش، و برق پیروزی بر چشمانش خوانده می شد. هری از سرنوشت چوب خوش یمنش بی خبر بود. آخرین روز، آن را در خانه ی محقرش که بعد از فارغ التحصیلی نیمه اش از هاگوارتز گرفته بود پنهان کرده بود.
هری به زودی چوبش را از یاد برد و به یاد حرفی که دامبلدور چند سال پیش به او زده بود افتاد.
_ ...اما آرزوی تو مادی نبود...
هری از یاد دامبلدور دلش گرفت. اما هم اکنون هم آرزویش پیروزی بر ولدمورت بود. عزمش را جزم کرد، دانست که آنجا مدرسه ای جادوگری بوده. از ان مکان بیرون رفت و گفت:
_بریم.
ناگهان متوجه غیبت رون شد. از مالفوی پرسید:
_رون کو؟
مافوی به روبریش اشاره کرد. آنجا پاهای رون را دید. دانست که سعی کرده است که جسم یابی کند، اما طلسم او را شکست داده است. ایستاد تا او بیاید. انگاه گفت:
_بریم دیگه.
_با چی؟
_پیاده.
_احمق شدی؟
_شما نمیاین من میرم.
و پا پیش نهاد و به طرف شهر راه افتاد. مالفوی و رون نیز به ناچار دنبالش افتادند.
آقایون خانوما نظر مثبته؟
من در بیحالی عجیبی به سر میبرم
قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 12 تئوري در باره جان پيچ و راب » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۸:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۸:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 با چماق میاما !
بابا کجایی ؟ 6 روز گذشت فصل جدید رو ندادی خوبه گفتی هر دو روز یکبار یکیشو میذاری تا حالا باید 3 تا فصل جدید داده باشی . داستانت خیلی قشنگه ولی اگه همین امروز فصل جدید رو ندی میام و با سکتو سمپرا ! طلسمت میکنم ! در ضمن یه کاری کن هری و هرمیون به هم علاقمند بشن ! زود فصل بعد رو بذار !
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۲:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 بیشتر تلاش کن.
باید بیشتر تلاش کنی . چون بعضی جاهاش زیاد مفهوم نبود.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.