هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 5


تقلب

صبح روز بعد هنگامی­که تابوت پرسی به­همراه يک­جعبه در حياط ظاهرشد،حرف هرميون به­اثبات رسيد.در داخل جعبه وسايل پرسی به­همراه نامه­ای قرار داشت که درآن قيد شده­بود پرسی را با لباس­مهمانی درحالـی پيدا­کرده­اند کـه زير شيشه­های خردشده­ی پنجره افتاده­بوده و به­احتمال قوی با طلسم "آواداکداورا" کشته شده...قرارشد عصر آن­روز برای تشييع جنازه­ی پرسی به قبرستان بروند.

فضای خانه بسيارخشک،حزن­انگيز و ساکت بود.هيچ­کس حرفی نمی­زد و تنها گاهی صدای فلور می­آمد که هربار با دلخوری غرولندکنان به تانکس می­گفت که با اين اتفاق همه آن­دو را عروس­های بدقدم تلقی می­کنند،از قرار معلوم مرگ پرسی به­هيچ­وجه باعث ناراحتی او نشده­بود.فلور آن­قدر به اين غرغرها ادامه­داد که بيل مجبورشد با چشم­غره­ای او را ساکت کند.

بعد از يک بعدازظهر طولانی و وحشتناک بالاخره عصر فرارسيد.همه به­جز جاسپر(که آمدن و نيامدنش فرقی­ نمی­کرد و فقط مايه­ی ­دردسر بود)راهی قبرستان شدند.خانم ويزلی هنوز شوکه بود و از شب قبل يک کلمه حرف نزده و اشکی هم نريخته­بودو با کمک جينی و تانکس که زير بغلش را گرفته­بودند راه می­رفت.قبرستان زياد از آن­ها دور نبود و بعد از نيم­ساعت پياده­روی رسيدند. آقای ويزلی که تابوت را درهوا معلق نگه داشته­بود و آن را هدايت می­کرد به­طرف رديف قبرهايی رفت که معلوم­شد قسمت مخصوص خاندان ويزلی است و اين خود دليلی بر اصيل بودن آن­ها بود زيرا چيزی حدود پنجاه تا شصت قبر با نام خانوادگی ويزلی کنار هم قرارداشتند و بعد از چند جای­خالی ميز خاکستری ساده­ای قرارداشت.آقای ويزلی تابوت را کنار جايگاه خاکستری بر زمين گذاشت، در آن را بازکرد و پيکر پرسی را که پارچه­ی سفيدی به­دورش پيچيده­بودند برروی جايگاه قرارداد.بعد از چند ثانيه پيرمردی کنار آن­ها ظاهرشد.هری با کمی دقت متوجه­شد اين پيرمرد همان کسی­است که شب ­قبل برای اجرای­مراسم آمده­بود.مرد به­طرف آقای ويزلی رفت و آهسته چيزی به او گفت و بعد درکنار ميز خاکستری ايستاد و سخنرانی کوتاهی کرد.اما تعداد زيادی به اين سخنرانی توجه نمی­کردند...خانم ويزلی به پيکر پرسی زل زده­بود و همچنان از نشان دادن هر احساسی خودداری می­کرد...جينی مانند ابر بهار اشک می­ريخت و هرميون که خودش هم آهسته گريه می­کرد شانه­ی او را نوازش می­داد...آقای ويزلی و چارلی کنار هم ايستاده و سرها را زير انداخته­بودند...قيافه­ی فرد و جرج بيشتر از همه گرفته و ناراحت بود.آن­دو با هميشه فرق می­کردند،ديگر مسخره­بازی درنمی­آوردند و به­نظر می­رسيد چون هميشه و به­ويژه اين اواخر پرسی را مسخره می­کردند حالا که او مرده احساس گناه می­کنند...رون که کنار هری ايستاده­بود دائم اين­طرف و آن­طرف را نگاه می­کرد گويي توانايي ديدن پرسی برروی قبر را نداشت...پروفسور لوپين که رنگ­پريده­تر از هميشه بود بيل را دلداری می­داد و بقيه برای ادای احترام تنها کاری­که می­کردند گوش­دادن به­سخنرانی بود.سرانجام سخنرانی به­پايان رسيد و پرتوهای نور درخشانی از جايگاه خاکستری بيرون­زد و پيکر پرسی را دربرگرفت و هنگامی­که آن نور ناپديد ­شد آرامگاه خاکستری ساده­ای،ميز و بدن پرسی را درخود جای داده­بود.پيرمرد بلافاصله پول خود را گرفت و آن­جا را ترک­کرد.چنددقيقه­ای همه ايستادند و ساکت ماندند و بعد قبرستان را ترک کردند.در راه برگشت آقا و خانم دلاکور به­همراه گابريل از آن­ها جداشدند تا به کشورشان بازگردند.

تا به­حال هری چنين تابستان وحشتناکی را تجربه نکرده­بود.مثل اين بود که نوعی خلأ فضای خانه را پر کرده­باشد و حوصله­ی انجام هرکاری را سلب­کند و يا باعث شود لبخند از ياد همه برود و تنها سکوت حکمفرما باشد...سکوت،سکوت و بازهم سکوت.در اين ميان هری و هرميون که خيلی راحت­تر از اعضای خانواده­ی ويزلی توانسته­بودند با مرگ پرسی کنار بيايند سعی می­کردند حال بقيه را بهتر کنند،اما فايده­ای­نداشت.هرگـاه می­خواستند با رون صحبت­کنند بـا حرکت سـر بی­ميلی­اش نسبت به حرف­زدن را نشان می­داد...فـرد و جـرج کـه هميشه درحال نقشه­کشی و خرابکاری بودند حالا خيلی آرام و سربه­راه به­نظر می­رسيدند...جينی هم بسيار پريشان شده­بود اما نگران­کننده­تر از همه خانم ويزلی بود. او اغلب در آشپزخانه می­ماند و به­گوشه­ای خيره می­شد.هيچ­کس نمی­توانست حال او را بهتر کند...هرگاه آقای ويزلی پيش او می­رفت تا با او صحبت­کند بعد از چند دقيقه خودش طاقت نمی­آورد و بيرون می­آمد...خاله موريل نه­تنها موفق به دلداری دادن به خانم ويزلی نمی­شد،بلکه خودش درحالی­که گريه می­کرد از آشپزخانه خارج می­شد...تانکس،فلور و هيچ­کس ديگری هم نتوانست به او کمک­کند.تا اين­که يک­شب پروفسور لوپين حدود دوساعت در آشپزخانه ماند و با او صحبت کرد،هنگامی­که از آشپزخانه بيرون آمد همه توانستند صدای گريه­ی خانم ويزلی را بشنوند.بعد از آن­شب اوضاع خيلی بهترشد و حال و هوای خانه تقريباً به­حالت عادی برگشت،درواقع شنيدن صدای گريه و آه­و­ناله­ی خانم ويزلی بسيار راحت­تر از ديدن قيافه­ی مات و مبهوت او بود.دوباره همه به کارهای­روزانه­ی خود مشغول شدند...چارلی به رومانی برگشت و خاله موريل و جاسپر هم از آن­جا رفتند.آقای ويزلی،بيل و فلور مثل قبل به محل کارشان می­رفتند و لوپين هم بيشتر اوقات در شماره­ی دوازده ميدان گريمولد بود.تنها تانکس بود که ديگر نه به محفل می­رفت و نه به مسئوليت­هايش در شغل کاراگاهی رسيدگی می­کرد و هروقت هری،رون و هرميون از او می­پرسيدند که چرا به محل کارش نمی­رود با لبخند مرموزی جواب می­داد:

- قراره در قالب يه شغل ديگه انجام وظيفه کنم.

و آن­ها هنوز موفق نشده­بودند از زيـر زبانش بيـرون­بکشـند که شـغل­جديـدش چيست.



کم­کم تاريخ امتحان جسم­يابی هری و رون نزديک می­شد.رون خيلی مضطرب­تر از هـری بود و دائم يا کتابـچه­ی راهنمای جسـم­يـابی را می­خواند يا از هرميون می­خواست که "الف­های سه­گانه" را برای او بازگو کند.اما هری زياد نگران امتحانش نبود،چون هم در کلاس­هايی که سال پيش در هاگوارتز برای آموزش جسم­يابی برگزار شده­بود و هم در مسافت طولانی­تری در خارج از هاگوارتز موفق به غيب و ظاهرشدن شده­بود و تقريباً مطمئن بود که قبول خواهد­شد.بنابراين وقت­هايی که هرميون درحال توضيح چگونگی انجام مراحل جسم­يابی برای رون بود،هری گوشه­ای می­نشست و رفتار آن­دو را درنظر می­گرفت.از بعد از جشن عروسی رفتار آن­ها تغيير چندانی نکرده­بود،فقط لحن حرف­زدنشان با يکديگر صميمانه­تر شـده­ بـود که مشکلی برای ماندن هـری در کنار آن­ها به ­وجود نمی­آورد.همچنين ديگر باهم دعوا نمی­کردند،اين هم نه­تنها مشکلی نداشت بلکه باعث خوشحالی هری نيز می­شد.اما گاهی اوقات بود که هری حس می­کرد لازم است آن­دو را باهم تنها بگذارد،بنابراين دور از رون و هرميون گوشه­ای می­نشست و به مسائل ديگری فکر می­کرد...درواقع هری بيشتر اوقات،چه وقت­هايی که در کنار رون و هرميون و چه وقت­هايی که دور از آن­ها بود،به جينی فکر می­کرد. هـری در تمـام طول تابستان خود را آماده کرده­بود هربار جينی درباره­ی ادامه­ی رابطه­شان حرف­زد،به او بگويد که نمی­توانند...به او بگويد که قطع رابطه به نفعش است.اما جينی از بعد از روز اول در پناهگاه اصلاً با هری حرف نزده­بود.جينی تنها هنگامی­که در جمع بودند،تمام مدت به هری خيره می­شد و نگاه ملامت­آميز خود را نثارش می­کرد. تحمل چنين شرايطی برای هری بسيار سخت­تر از چيزی بود که تصور می­کرد. وقتی جينی اين­چنين با او برخورد می­کرد دوست داشت چشم در چشمش بدوزد...دوست داشت به آن چشم­های آرام و پرمحبت زل بزند و با تمام وجود فرياد بکشد که عاشقش است...او را بگيرد و تکان بدهد...به هر نحوی شده به او بفهماند که حق ندارد اين­چنين رفتار کند...به او بفهماند که خودش هم ناراحت است...اما چاره­ای ندارند.

روزبيست­و­يکم اوت بود و هـری،رون و هـرمـيون در اتـاق ­رون نشسته و هـريک مشغول انجـام کـاری بـودند...رون طبق­معمول کتابچه­ی­راهنمای­جسم­يابی را می­خواند،هری درحال نوشتن يک نامه بود و هری آذرخش را تميز می­کرد.ديروز وقتی تانکس امتحانی سوار آذرخش شده­بود،ذوق­زده شده و يکراست به ميان درخت­ها رفته­بود.خوشبختانه مشکلی برای تانکس پيش­نيامده و باکمک پروفسور لوپين از درخت پايين آمده­بود،اما قبل از اين­که کسی آذرخش را از درخت پايين بياورد،افتاد.البته ارتفاع­درخت به­اندازه­ای نبود که آذرخش را مثل نيمبوس خرد و خاکشير­کند اما بازهم شاخه­های­دمش کـج­شده و چنـد شکستگی و خراشيدگی کوچک هم داشت.هرميون توانسته­بود بااجرای چند ورد ساده آن را تعميرکند و حالاهم که هری دسته­اش را واکس می­زد تقريباً مثل اولش شده­بود.همه سرشان به کارخودشان بود که رون برای خدامی­داند چندمين­بار شروع به بازگويي مراحل

غيب­و­ظاهرشدن کرد و هرميون گفت:

- رون،می­شه لطفاً تمومش­کنی؟يا حداقل يواش­تر و برای خودت تکرارشون­کن چون من برای نامه نوشتن به تمرکز نيازدارم.

رون کـه خودش هـم کـلافه شده­بود کتاب را بـه گوشه­ای پرت­کرد،با نااميدی آه عميقی کشيد و گفت:

- مطمئنم اين­دفعه هم قبول نمی­شم.

هری که هيچ حرفی برای دلداری دادن به او به ذهنش نمی­رسيد چيزی نگفت. رون به­طرف قفس خرچال و هدويگ رفت و درحالی­که برايشان غذا می­ريخت با بی­تفاوتی پرسيد:

- حالا برای کی نامه می­نويسی؟

- برای ويکتور.

- چی؟

رون که دستش درون­قفس بود،باسرعت برگشته و حالا قفس روی­زمين افتاده­بود و هدويگ و خرچال با آزردگی هوهو می­کردند.

- تو چه­ت­شده،رون؟!!

- منظورم اين­بود که...فکرکردم ديگه بی­خيال اون شدی!

هرميون که کمی معذب شده­بود گفت:

- برای اين­کـه خيالـت راحت ­بشه بـدون توی نـامه نوشتم که از آشنايی باهاش خوشحال­شدم و ديگه نمی­تونم باهاش مکاتبه­کنم.

رون خجالت­زده شد و بدون هيچ­حرفی هدويگ و خرچال را درون قـفس­کرد و از نو برايشان غذاريخت.هری متوجه­شد که رون باخوشحالی آهنگی را زيرلب زمزمه می­کرد.

اما خوشحالی رون ديری نپاييد و بعداز يک­ساعت دوباره امتحان فردای آن­روز را به­يادآورد و نااميد و ناراحت گوشه­ای نشست.رون ناهار هم نخورد و تمام مدت بـا چنگال به غذايش وَررفت.بعداز غذا هری و هرميون او را راضی­کردند تا نوبتی با يکديگر شطرنج بازی­کنند بلکه امتحان را ازياد ببرد اما وقتی رون دوبار به هری و يک­بار هم به هرميون باخت آن­دو فهميدند چقدر حالش بد است و بهتر است او را به حال خود بگذارند.

آن­شب "مودی چشم­باباقوری" مهمان آن­ها بود.او به­خاطر اين­که نتوانسته­بود برای جشن عروسی و همچنين مراسم تدفين حاضرشود عذزخواهی کرد و گفت چون مرگ­خواران او را تعقيب می­کردند و شب قبل از جشن هم عده­ای قصد حمله به خانه­ی او را داشته­اند ترجيح­داده در خانه بماند تا هم جان­ِبقيه را به خطر نيندازد و هم جای خودش درکنار وسايل مخصوصش امن­تر باشد.از آن­جا که هيچ­کس اطمينان نداشت کـه او راسـت­می­گويد و يا دچار تـوهم و خيـال شده در اين­باره حرف ديگری زده­نشد.

سـرِ ميز شام لوپين ماجرای امتحان جسم­يابی خودش را برای رون تعريف­کرد.او گفت که هردفعه تاريخ امتحانش با بدر ماه همزمان می­شده و درنهايت مجبور شده تک و تنها به مرکز آزمون غيب و ظاهرشدن برود و در وزارتخانه امتحان بدهد.اما گفته­های مودی برخلاف حرف­های لوپين که حداقل باعث شده­بود رون نسبت به خودش اميدوارتر شود به­ هيچ­وجه بـاعث اطمينان­خاطر رون نـشد.او گفت:

- زمان ما امتحان جسم­يابی خيلی بی­دردسرتر بود.اون موقع فقط بايد خودتو غيب و ظاهر می­کردی.فرق نمی­کرد جايی که ظاهرشدی يه سانتيمتر با جای اولت فرق داشته­باشه يا يه کيلومتر.اما حال قوانينش سخت­تر شده،توی هاگزميد دوتا مراقب برای هرنفر می­گذارن،يکی جايی­که طرف غيب­می­شه يکی هم جايی که بايد ظاهربشه و اگه فقط يه سانتيمتر عقب و جلوتر بره ردمی­شه.اگرهم دچار تکه­شدگی بشه که ديگه هيچی.

رون درحالی­که رنـگ صورتش مثل گـچ شـده­بـود اما گوش­هايش طبـق معمول وقت­هايی که خجالت­زده می­شد قرمز شده­بود گفت:

- اون آخريشو خودم تجربه کردم.

آن­شب خانم ويزلی هری و رون را زودتر به­اتاقشان فرستاد تا صبح سرحال باشند امـا اين­کـار کاملاً بـی­فايـده بود زيرا آن­هـا نمی­توانسـتند بخوابند،درواقـع رون نمی­توانست و هری هم برای بهترکردن حال او با او صحبت می­کرد اما اين­کار هم فايده­ای نداشت.تا اين­که در نيمه­هاي شب دوصدای پاق­خفيف دراتاق پيچيد.

- آ.....خ.

- اوه ببخشيد،يادم رفته­بود که جای تخت­هارو عوض کردين.

فرد از روی شکم رون پايين­آمد و کنار جرج در وسط اتاق ايستاد.

هری باتجب پرسيد:

- شما دوتا اين وقت شب اين­جا چيکار می­کنيد؟!

رون بادلخوری گفت:

-اومدين يه­روز زودتر به­خاطر قبول نشدنم مسخره­م کنيد؟

فرد گفت:

- وقتی بفهمی چه نقشه­ای برات کشيديم از اين حرفت پشيمون می­شي.

- حتماً می­خواين يه طناب دور گـردنم بندازين و توی هاگزميد بچرخونيدم و همه­جا پخش­کنيد که توی امتحان جسم­يابی ردشدم.

- برای چی بايد همچين کاری بکنيم؟تو داداش کوچولـوی مـايی!همون رونـی کوچولوی بامزه که...

- خفه­شو...

فـرد رو بـه جـرج کرد و گفت:

- اين آدم ارزششو نداره که براش خودمونو تو دردسر بندازيم.حيف وقتی که برای درست­کردن اون محصول تلف­کرديم.

رون که حالا باکنجکاوی به فرد و جرج نگاه می­کرد گفت:

- چه محصولی؟

فرد گفت:

- تا معذرت­خواهی نکنی نمی­گيم.

رون از روی تخت بلندشد و با اميدواری گفت:

- چيزيه که به غيب و ظاهرشدن کمک می­کنه؟

- گفتم که،تا معذرت­خواهی نکنی نمی­گيم.

- خيلی­خب معذرت می­خوام.حالا بگو.

- درست معذرت­خواهی کن.

رون که حرصش درآمده­بود نفس عميقی کشيد و بسيار آرام و شمرده گفت:

- باشه.معذرت می­خوام کـه بهت فحش­دادم.حالا می­شه لطفـاً بگی چـی اختراع کردين؟

- حالا درست­شد.جرج اونو بده.

جرج بسته­ی کوچکی را از جيب پيژامه­اش درآورد و آن را با يک حرکت نمايشی به فرد داد.فرد با هيجان­زدگی گفت:

- بفرماييد،علامت­شوم تقلبی.

رون روی تخت ولوشد و با بی­حوصلگی گفت:

- بايد از همون اول حدس می­زدم که بازم می­خواين سرکارم بذارين...همين­حالا بريد بيرون.

رون دوبـاره روی تختش درازشد و پتو را روی سرش کشيد.فـرد درحالی­که هنوز هيجان­زده بود گفت:

- حالا چرا اين­قدر زود ترش می­کنی؟اينا با اون قبلی­ها فرق دارند.

ازنظر هری اين­کار فرد و جرج شوخی بی­مزه­ای بود بنابراين بادلخوری گفت:

- به نفعتونه همه­ی اينارو دور بريزيد وگرنه خانم ويزلی خيلی عصبانی می­شه.

جرج گفت:

- همونطور که فرد گفت اينا با اون قبلی­ها فرق دارند و نقشه­ی ما هم فقط با استفاده از اين علامت­ها عملی می­شه.

فرد ادامه­ داد:

- و نقشه اينه که ما هم فردا همراه شما به هاگزميد می­آيم و يک بسته از اين علامت­هارو هم مياريم.اول نوبت هريه.فکر نمی­کنم نيازی به کمک داشته­باشه، درسته هری؟

هری سرش را به نشانه­ی جواب مثبت تکان­داد و جرج در ادامه گفت:

- پس ما وقتی نوبت رون می­شه يکی از اين علامت­هارو به هوا می­فرستيم.

هری و رون که با هوشياری کامل به حرف­های فرد و جرج گوش مي­دادند حالا مثل احمق­ها به آن­دو زل زده­بودند.رون گفت:

- می­شه بگين اين­کار مسخره­ی شما چه کمکی به قبول­شدن من می­کنه؟!

فرد گفت:

- احمق­جون اين­کار به اين­درد می­خوره کـه مراقب­ها حواسشون پرت مـی­شه و اگـه جناب­عـالی با جايی که بايد ظاهر می­شـدی فاصله داشته­باشی می­تونی خراب­کاريتو درست کنی.

اين­بار هری و رون منظور آن­ها را فهميدند اما باز هم چيزی نگفتند­ زيرا از نظر آن­ها اين نقشه مسخره و غيرعملی بود.هری به فرد گفت:

- فکر نمی­کنم اين نقشه کار بکنه...از کجا مطمئنين که همه­چيز به اين خوبی پيش می­ره و مشکلی پيش نمياد؟!

رون گفت:

- تازه مشکل من که فقط سر جايی که بايد ظاهر بشم نيست...ممکنه دوباره تکه شدگی باعث ردشدنم بشه.

فرد گفت:

- در جواب هری بايد بگم ما کارمونو بلديم و به شما اطمينان می­ديم مشکلی پيش نمياد ولی رون درست می­گه،ما نمی­تونيم کاری برای تکه­شدگی بکنيم و تنها قولی که در اين­مورد می­تونيم بديم اينه که مسخره­ت­ نمی­کنيم.در هـر دو مورد امتحانش مجانيه.

هری گفت:

- اون قدرها هم مجانی نيست چون اگه دوباره از اون علامت­ها استفاده کنيد خانم ويزلی کله­ی جفتتونو می­کنه.

جرج گفت:

- نگران نباش،قبل از اين­که مامان بخواد کله­ی مارو بکنه از خنده روده­بُر شده.

هری و رون چيزی نگفتند.فرد گفت:

- خب،نظرتون چيه؟

رون به هری نگاه­کرد و هری فقط به نشانه­ی اين­که خودش هم نمی­داند اين­کار درست است يا نه سرش را تکان­داد.سرانجام رون رو به فرد و جرج کرد و گفت:

- باشه،اين کارو می­کنيم.

فرد و جرج با هم گفتند عالی­شد و غيب شدند.

صبح روز بعد هری و رون علاوه بر استرسی که از امتحان داشتند از کاری که قراربود انجام دهند نيز می­ترسيدند.آن­ها نمی­دانستند که بايد هرميون را هم درجريان اين نقشه بگذارند يا نه.مطمئن بودند اگر دراين­باره با هرميون حرف بزنند او آن­قدر به جانشان غر می­زند و شلوغ­بازی درمی­آورد تا نقشه­شان را نقش بر آب کند بنابراين هنگامی­که همگی جلوی بخاری ايستاده­بودند تا با استفاده از پودرپرواز به هاگزميد بروند هری و رون خيلی آهسته نقشه­شان را برای هرميون توضيح­دادند،آن­جا ديگر نمی­توانست زياد غرولند کند زيرا عامل بازدارنده­ای به­نام خانـم ويـزلی جرأت اين­کار را از او می­گرفت.وقتی همـه­چيز را بـرای او گفتند درحالی­که قيافه­اش مثل ساير وقت­هايی که به آن­ها امر و نهی می­کرد شده­بود با صدای زيری گفت:

- شما می­خواين توی امتحان جسم­يابی جلوی اون­همه مراقب تقلب­کنين؟!هيچ فکرکردين اگه کسی بفهمه چه اتفاقی می­افته؟

رون گفت:

- انقدر شلوغش نکن هرميون،هيچ اتفاقی نمی­افته.فوقش امسال از امتحان­دادن محرومم می­کنن و می­گن سال ديگه برای امتحان بيام و اين هيچ فرقی با موقعی که تقلب­نکنيم نمی­کنه چون در اون­صورت هم ردمی­شم و بايد سال­ديگه امتحان بدم...پس تقلب­کردن بيشتر به نفعمه.

هرميون با يکدندگی گفت:

- تقلب تا حالا به نفع هـيچ­کس نبوده،به نفع تـو هم نيست...ممکنه بفرستنت به آزکابان.

هری گفت:

- بس­کن هرميون،برای يه تقلب کوچولو که کسی­رو به آزکابان نمی­فرستند.

- کوچولو؟!!شما می­خواين...

- شما دوتا نمی­خواين راه بيقتين؟

فرد و جرج رفته­بودند و خانم ويزلی درحالی­که گلدان کوچکی را در دست داشت به آن­ها نگاه می­کرد.آن­سه به­طرف خانم­ويزلی رفتند،هری و رون دست در گلدان کردند و يک­مشت پودرپرواز برداشتند اما هنگامی­که هرميون می­خواست پودر پرواز بردارد خانم ويزلی به او گفت:

- عزيزم بهتره تو توی خونه کنار جينی بمونی تا تنها نباشه...قراربود فرد و جرج خونه بمونن اما نمی­دونم چرا امروز اصرار داشتند که بياند.

جيـنی ازقـبل باقاطعيت گفته­بـود که با آن­ها به هاگزميد نمـی­رود و حـالا روی کاناپه نشسته­بود و به آن­ها نگاه می­کرد.هـرميـون که نمی­توانست با خانم ويزلی مخالفت­کند بادلخوری رفت و کنار جينی نشست.ابتدا رون به­طرف آتش رفت و پودر را در آن ريخت.آتش به رنگ سبز درآمد و رون به درون آن رفت و بسيار واضح و شمرده گفت: «هاگزميد» .او درميان شعله­ها ناپديدشد.هری نيز به­طرف آتش رفت،عينکش را برداشت و در جيب شلوارش گذاشت و پودرپرواز را در آتش ريخت،سپس به­درون شعله­های آتش رفت...نسيم گرمی به صورتش خورد برگشت و نگاهی به روبه­رويش انداخت...هرميون دست به سينه نشسته­بود و باعصبانيت به او نگاه می­کرد...هری برای اولين­بار خوشحال بود که هرميون همراهشان­نيست...کنارهرميون جينی نشسته­بود...جينی با حرکت لب­هايش به هری گفت: «موفق­باشی» ...هری گفت: «هاگزميد» و همان احساس آشنايی که مثل پايين کشيده­شدن از لوله­ی فاضلاب بود به او دست­داد...با سرعت سرسام آوری به­دور خود می­چرخيد و صدای هياهوی گوش­خراشی در گوشش می­پيچيد تصوير اتاق­هايی از مقابـل چشمانش می­گذشت و بـالاخره از يک بخـاری بيرون افتاد.بلندشد و ردايش را تکاند،عينکش را درآورد و به چشم زد...او در کافه­ی سه دسته­جارو بود...مادام "رزمرتا" کف آن­جا را جارو می­کشيد و فرد و جرج کنار پيش­ خوان ايستاده­بودند و نوشيدنی­کره­ای می­خوردند،رون هم درکنارش بود.او آهسته به پشت هری زد و گفت:

- بيابريم پيش فرد و جرج تا مامان بياد.

هری صدای رون را درست نمی­شنيد...جينی برای او آرزوی موفقيت کرده­بود...با اين­که هری به او محل نمی­گذاشت او هنوز برای هری اهميت قائل بود...مثل اين بود که هـری روی ابـر و درحال پرواز باشد...اما نـه او بايد اين افـکار را از سرش بيرون می­کرد...

- هِی هری،حالت خوبه؟

- چی؟

هری کنار فرد و جرج و رون بود و جرج که به او نگاه می­کرد اين را گفته­بود.

- می­خوای به توهم يه­کمکی بکنيم؟فرد دوتا بسته آورده­ها!

هری که از رويا بيرون آمده­بود فقط با حرکت سرش جواب منفی داد.چند ثانيه بعدخانم ويزلی هم از راه رسيد.او درحالی­که کيفش ميان دستش تاب می­خورد با قدم­های کوتاه و تند به­طرف آن­ها آمد و گفت:

- بچه­ها زود راه بيفتين.

فرد و جرج نگاه حسرت­باری به بقيه­ی نوشيدنيشان انداختند،پول مادام رزمرتا را دادند و ­دنبال خانم ويزلی و هری و رون به­راه افتادند.بايد به ميدان اصلی هاگزميد می­رفتند.در بين­راه هری سعی­می­کرد با نشان­دادن فروشگاه­ها و ويترين مغازه­ها حال رون را بهترکند اما فايده­ای نداشت.

سرانجام به ميدان رسيدند.در گوشه­ای از ميدان اتاقِ کوچکِ دکه­مانندی که قبلاً آن­جا نبود قرارداشت و تعداد زيادی از افراد دور آن ازدحام کرده­بودند.وقتی به دکه نزديک­تر شدند هری توانست نوشته­ی روی تابلوی بالای آن را بخواند:محل آزمون جسم­يابی،مرحله­ی دوم،سنين هفده تا بيست­سال.خانم ويزلی آن­ها را به جلوی اتاقک برد تا هـری و رون هم مانند چندين نـفر ديگر که منتظر بـودند به انتظار زمان امتحان بايستند.هری به داخل دکه نگاه­کرد که در آن دو ساحره با رداهای يک­شکل آبی­رنگ ايستاده­بودند.بعد از چند دقيقه يکی از ساحره­های آبی پوش از جمعيت خـواست که ساکـت شوند و در بلـندگوی سحرآميزی شروع به صحبت­کرد:

- خانم­ها و آقايان،لطفاً همگی ساکت و منظم،طبق اسامی­ای که می­خونم صف ببنديد و به محلی که برای هرگروه نام می­برم بريد.همکاران من در هريک از اين محل­ها مستقر شده­اند تا مهارت شما در جسم­يابی را بسنجند،متشکرم.

او شروع به خواندن اسم­ها کرد.در هر گروه پنج نفر حضور داشتند.جمعيت کنار هری و رون دسته­دسته کم­می­شدند و آن­دو هم­چنان منتظر بودند.بيش­تر افرادی که برای امتحان حاضر شده­بودند از هری و رون بزرگ­تر بودند.هری از ميان آن­ها تنها دو دختر از ريونکلا را می­شناخت.هری و رون "ارنی­ مک­ميلان" که هم­سن خودشان ولی در گروه هافلپاف بود را نيز ديدند.او هنگامی­که در صف گروهش از کنارشان می­گذشت برايشـان چشمـک زد.بلافاصله بـعد از گروه ارنـی و در گروه شماره­ی هشت هری قرارداشت.وقتی ساحره نام هری را خواند خانم ويزلی و فرد و جرج برای او آرزوی موفقيت کردند.رون هم که بسيار رنگ­پريده شده­بود برای هری آرزوی موفقيت کرد و هری هم به او گفت:

- اميدوارم تو هم موفق بشی.

سپس جلورفت و در صـف گروهش ايستاد.ساحره اعلام­کرد کـه آن گروه بايد به کافه­ی هاگزهد برود.

هـری به­دنـبال چهارنفر جلويـش به­راه افـتاد.آن­هـا از ميدان پايين­رفـتند و وارد خيابان اصلی شدند.جلوی فروشگاه شوخی زونکو صـفی از افراد بود که درحال امتحان­دادن بودند.در ادامه­ی راه از کنار اداره­ی پست نيز گذشتند که در آن­جا نيز گروهی به­صف ايستاده­بودند.سرانجام وارد خيابـان فـرعی شدند و جلوی در کافه­ی هاگزهد جادوگری که ردای آبی­پوشيده و کارتی به جلوی ردايش سنجاق شده­بود را ديدند.جادوگر ميانسال لبخندی به آن­ها زد،جلو آمد و بامهربانی گفت:

- سلام،اسم من "کوييرکه" و ممتحن گروه شما هستم.ازتون می­خوام هول­نشيد و وقتی صداتون می­زنم با آرامش­کامل بيايد و امتحان­بديد.شما بايد خودتونو جلوی فروشگاه "دوک­های عسلی" ظاهرکنيد.اون­جا توسط بقيه­ی همکارانم که مثل آقای "ويتبای" منتظر شما هستند...

او به جادوگر آبی­پوش ديگری که چند برگه در دست داشت و کمی آن­طرف­تر ايستاده­بود اشاره­کرد،از قرارمعلوم گروه ديگری بايد خود را آن­جا ظاهر می­کردند.

- ... به شما برگـه­هايی داده­ می­شه که بايد برای وزارت سحـر و جـادو،مرکز آزمون جسم­يابی بفرستيد و اسم شما به­عنوان يک جسم­ياب ثبت می­شه.البته همه­ی اين­ها درصورتيه که با موفقيت غيب و ظاهر بشيد...

او چشمکی زد و ادامه­داد:

- ...پس حالا به­ترتيب اسم­هايی که صدا می­کنم بيايد و امتحان­بديد ... "رابرت مون" .

پسر قوی­هيکلی که دو- سه سال بزرگ­تر از هری بود به­طرف ممتحن رفت.هری به او توجهی نداشت...همه­ی حواسش به کاری بود که قراربود انجام دهند...اگر لو می­رفتند چه؟حالا هری خيلی بيشتر از قبل از نقشه­شان وحشت داشت...ای­کاش به حرف­های هرميون گوش داده­بودند...

- "پيتر نات"...

نفر دوم که پسر قدبلندی با دماغ عقابی بود از صف جداشد...تنها هری و يک دختر ديگر مانده­بودند...هـری خداخدا می­کـرد نفر بعدی خودش بـاشد تا بتواند زودتر خود را به رون برساند...نتيجه­ی امتحان برايش مهم نبود...فقط می­خواست همه­چيز به خير و خوشی تمام شود...

- "سالی آن پرکس"...

هـری تک و تنها ايستاده­بـود و چشم­انداز وحشتناکی از بـعد از عمـليات جـلوی چشمانش جان می­گرفت...اگر رون دچار تکه­شدگی می­شد و فرد و جرج هم علامت را به آسمان می­فرستادند چه­می­شد؟در اين صورت بيخود و بی­جهت خود را به دردسر انداخته­بودند...اصلاً نمی­خواست قيافه­ی خانم ويزلی را بعد از تقلب تصور کند...

- هری جيمز پاتر...

هری به­طرف ممتحنش رفت و او که با خواندن نام هری تازه متوجه شده­بود او کيست به پيشانيش زل زده­بود.وقتی هری به کنار او رسيد با مهربانی گفت:

- خب،حالا نوبت توست.آرامشتو حفظ­کن و سعی­کن...

هـری می­خواست زودتر امتحانش را بدهد و نيازی به مشاوره نداشت پـس خيلی سريع گفت:

- ببخشيد،می­خواستم زودتر امتحانمو بدم.

ممتحن با ملايمت گفت:

- اوه،چرا انقدر هول کردی؟هيچ...

- من هول نيستم،فقط می­خواستم...

کوييرک چشمکی به هری زد و گفت:

- سخت­تر از مبارزه با اسمشو­نبر که نيست،فقط بايد...

- موضوع اين نيست،من بايد...

- فقط تمرکزتو روی الف­های سه...

- ببخشيد،اگه می­شه می­خوام زودتر امتحانمو بدم!

ممتحن ابتدا با تعجب به هری نگاه­کرد اما بعد با همان لحن محبت­آميز گفت:

- خيلی­خب،آماده­باش...

هری چشمانش­را بست و سعی­­کرد الف­های­سه­گانه­ را به­ياد بياورد...انتخاب­مقصد...

- ...يک...

دومين الف...يعنی هنوز نوبت رون نشده­بود؟...دومين الف...اراده...

- ...دو...

سومين الف چيزی بود که هری اصلاً نداشت...آرامش...آرامشتو حفظ­کن...

- يا ريش مرلين!...

ممتحن اين را گفته­بود.هری چمانش را باز و نگاه کوييرک را دنبال­کرد...علامت شوم در بالای فروشگاه­ها و در ميان آسمان هاگزميد می­درخشيد...پس بالاخره نوبت رون شده­بود...يعنی موفق شده­بـود خـود را در جـای موردنظر ظاهر کند؟...هری سرش را پايين­آورد و از تعجب نفسش بندآمد...رون در انتهای همان خيابان ظاهرشد و به دور خود چرخيد...با کافه­ی هاگزهد چند متری فاصله داشت...هری به­سرعت به ويتبای نگاه­کرد...برگه­ها از دست او افتاده­بود و به علامت­شوم نگاه می­کرد...هری دوباره صورتش را به ­طرف رون برگرداند و برای اين­که به او بفهماند بهترين موقع برای جلوآمدن است تند تند سرش را تکان داد.رون هم ابتدا باديدن هری جاخورد اما بعد بسيار آهسته جلو آمد.هری دوباره به کوييرک و سپس بـه علامت نگاه­کرد...زبـان افعی­مانند سبزرنگ بـه دور جمجمه­ی اسکلت می­چرخيد اما ناگهان افعی باسرعت تندی بـه دور جمجمه تاب­خورد،علامت به رنگ قرمز درآمد و با صدای انفجارکوچکی به هزاران ستاره تبديل­شد...ستاره­ها از يکديگر فاصله­ گرفتند و يک دلقک فنری از ميان آن­ها بيرون زد.دلقک بـالا و پايين می­پريد و ستاره­ها از آسمان به زمين می­باريدند.

تا چنـد ثانيه­ی قبل هاگزميد در سکوت بهت­زده و وحشتناکی فـرو رفته­بود اما حالا با صدای شليک­مانندِ خنده­ی حاضران در آن دهکده همه­چيز به حالت­عادی بازگشت.دو ممتحن درحالی­که می­خنديدند برگشتند تا به کار خود ادامه دهند. ويتبای برگشت و با رون روبه­رو شد و با اين­که اندکی جاخورد گفت:

- خب،تو اولين نفری...بذار ببينم...

او با دستپاچگی برگه­ها را از زمين برداشت و يکی از آن­ها را از ميان برگه­های ديگر بيرون کشيد،با دقت به برگه و سپس به رون نگاه­کرد و گفت:

- بله،رون ويزلی...خب،تو موفق­شدی.حالا بايد اين برگه­رو...

او روی برگه چيزی نوشت،با چوبدستی­اش ضربه­ای به آن زد و بالاخره برگه را به رون داد و در ادامه گفت:

- به اداره­ی پست ببری و برای وزارت سحر و جادو،مرکز آزمون جسم­يابی پست کنی.تبريک می­گم.

رون و هری داشتند از خنده منفجر می­شدند...نقشه­ی فرد و جرج گرفت...آن­دو واقعاً نابغه بودند.رون بدون اين­که دو ممتحن متوجه­شوند به هری چشمکی زد و رفت.

کوييرک هم روبه هری کرد و گفت:

- خب،مثل اين­که تو زياد تو نوبت ايستادی...آماده­باش...يک...دو...

ديگر هری نيازی به فشارآوردن به مغزش نداشت،به راحتی الف­های سه­گانه را به ياد می­آورد.

- ...سه...

هری با آرامش­کامل چشمانش را بست و درعين­ حالی­که همان احساس فشردگی را داشت تمـام وجودش از لـذت لبريز بود.احساس فشردگی از بين رفـت و بوی شيرينی،خامه و بستنی به مشامش رسيد...چشمانش را بازکرد و ساحره­ی جوانی با ردای آبی را درجلوی خود ديد.ساحره نگاهی به هری انداخت و سپس به تنها برگه­ای که در دست داشت نگاه­کرد و گفت:

- آخرين نفر از گروه هشت...هری جيمز پاتر...

ناگهان ساحره از حالت رسمی درآمد و با شور و هيجان گفت:

- وای،خدا جونم...هری پاتر،باورم نمي­شه اين...

ممتحن ديگری که درجلوی فروشگاه دوک­های عسلی مشغول امتحان گرفتن از گروه ديگری بود چشم­غره­ای به ساحره رفت.

- اوه،ببخشيد...پس اين برگه­رو بگير و برای...

- وزارت سحر و جادو،مرکز آزمون جسم­يابی پست می­کنم،ممنون.

هری به­سرعت اين را گفت،برگه را از ساحره گرفت و به درون فروشگاه دويد. مقداری شکلات،دانه­های همه­مزه­ی برتی­بات و آدامس دروبلز خريد و به ­طرف اداره­ی­­پست رفت.در آن­جا چهار عضو خانواده­ی ويزلی را در صف­طويل افراد برگه به­دست ديد و نزد آن­ها رفت.خانم ويزلی لبخند می­زد،پس يا از تقلب باخبر نشده بود يا می­دانست اما از نظرش مشکلی نداشت.وقتی هری به کنار آن­ها رسيد رون ابتدا به برگه­ی هری نگاه­کرد و بعد با خوشحالی برگه­ی­خودش را در هوا تکان­داد و گفت:

- قبول­شدم،هری منم بالاخره قبول­شدم.

هری سعی­کرد جوری وانمودکند که انگار اين موضوع را تازه فهميده و با هيجانی ساختگی گفت:

- وای رون،اين خيلی خوبه...عالی­شد.

خانم ويزلی با خوشحالی موهای رون را به هم ريخت و گفت:

- بـله،رون هـم قبول­شد.مـن مطمئنم دفعه­ی­اول هـم می­تونسته قبول بـشه و همونطور که خودش گفته يه چيز کوچولو باث شد ردبشه.

خانم ويزلی سپس روبه فرد و جرج کرد و گفت:

- بچه­ها بايد يه تکونی به خودتون بدين وگرنه اون کسايی که امروز علامت­شومو به هوا فرستادند جای شمارو می­گيرند.

جـرج دهانش را بـازکرد،مثل اين بـود کـه می­خواهد بگويد علامت­شوم محصول خودشان است اما خانم ويزلی که ديگر نمی­خنديد ادامه­داد:

- گرچه من اصلاً از اين کار خوشم نيومد.همونطور که قبلاً بهتون گفتم علامت شوم برای شوخی مناسب نيست و چه يک­دقيقه چه ده­دقيقه ظاهرشدنش باعث ترس و وحشت می­شه.

جرج از اين­که نتوانسته­بود حرفش را بزند خوشحال­شد و نفس راحتی کشيد.

حدود دوساعت طول­کشيد تا نوبتشان شد و توانستند وارد اداره­ی پست شوند و تا آن موقع بيشتر شکلات­هايی که هری خريده­بود را خوردند.در آن­جا برگه­های هری و رون را با دو جغد تازه­نفس به وزارت سحر و جادو فرستادند.وقتی از آن­جا بيرون آمدند خانم ويزلی گفت:

- خب،حالا همه می­تونيم خودمونو در پناهگاه ظاهرکنيم.

رون که حواسش نبود با بی­توجهی سرش را تکان­داد.هری هرچه سعی­کرد به او علامتی چيزی بدهد موفق نشد.همگی وسط خيابان ايستادند و هنگامی­که خانم ويزلی گفت:«حالا»،خود را غيب­کردند.دوباره احساس فشردگی تمام وجود هری را فراگرفت و بعد خود را در باغِ­کوچکِ­پناهگاه يافت.هری به­سرعت دور و اطرافش را نگاه­کرد،رون کمی آن­طرف­تر ظاهرشد.هری که به او ماتش برده­بود گفت:

- تو تونستی!

- چی؟!

- تو بدون کمک خودتو اين­جا ظاهرکردی!

ناگهان رنگ از رخسار رون پريد،او با دستپاچگی اجزای صورتش را لمس­کرد و نگاهی به دست­ها و پاهايش انداخت و هنگامی­که مطمئن­شد دچار تکه­شدگی نشده چشمانش برقی­زد،سينه­اش را جلوداد و با گام­هايی خرامان به طرف خانه رفت و در همان­حال گفت:

- خب،البته من توی جسم­يابی مشکلی ندارم فقط...هِی سلام هرميون!

آن­ها وارد خانه شدند.هرميون که بسيار رنگ­پريده شده­بود درحالی­که با کاغذی در دستش بازی می­کرد به طرف آن­ها آمد.رون به هرميون گفت:

- هرميون لازم نيست انقدر نگران باشی،من قبول­شدم...

رون بـا احتياط به دور و اطرافش نگاه­کرد و وقـتی مطمئن­شد خانم ويزلی بـه آشپزخانه رفته­است و جينی هم آن دور و اطراف نيست ادامه­داد:

- ...البته با کمک فرد و جرج،نقشه­شون گرفت...هيچ­کس هم نفهميد.

- واقعاً خوشحالم که قبول­شدی اما خبر بدی براتون دارم.

هری و رون به هم نگاه­کردند و بعد هردو باهم پرسيدند:

- کسی مرده؟

- اوه خدای من،نه.

رون نفس راحتی کشيد و پرسيد:

- پس موضوع چيه؟

هرميون برگه­ای که در دستش بود و تقريباً مچاله شده­بود را به آن­ها داد.هری با يک نگاه فهميد که نامه­ی هاگوارتز است و با تعجب گفت:

- من فکرکردم امسال ديگه نامه نمی­فرستند،چند روز ديگه اول سپتامبره!

هری و رون با هم نامه را خواندند.در نامه به­جز ليست کتاب­ها و روز و ساعت حرکت قطار نوشته شده­بود دانش­آموزان حق رفتن به هاگزميد را ندارند.هری که حدس چنين اتفاقی را می­زد چندان تعجب نکرد.رون هم با بی­خيالی گفت:

- آره،يه­کم خسته کننده­ست که همش توی قلعه باشيم و نتونيم برای گردش به هـاگزميـد بريم...اما تو کـه بايد خوشحال باشی!هـرچی باشه اين­طوری وقت بيشتری برای درس خوندن دار...

- اَه،بس­کن رون.موضوع اين نيست...پايين نامه­رو بخون.

هری و رون به پايين نامه نگاه­کردند:

با تقديم احترامات

پروفسور م.مک­گونگال،معاون مدرسه

نگاه هری روی کلمه­ی معاون مانده­بود اما رون با بی­حوصلگی گفت:

- خب که چی؟

هرميون گفت:

- چرا نمی­فهمی رون؟ما همه فکر می­کرديم مک­گونگال مدير می­شه...اگه اون معاونه پس مدير کيه؟!

- وای­،نه.

هری گفت:

- حتماً يکی­رو از وزارتخونه می­فرستند.هم برای اين­که مراقب اوضاع باشه،هم برای حرف­کشيدن از من...خب،فکرکنم همه­مون می­دونيم بايد چه­کار کرد.

رون و هرميون به هری چشم دوختند.هری گفت:

- بهتره بريم به اتاق رون.

هـرسه بدون ايـن­که چيزی بگويند از پـله­ها بالا رفتند و وارد اتـاق شـدند.رون بلافاصله پرسيد:

- منظورت چی بود که گفتی همه­مون می­دونيم بايد چه­کار کرد؟!

- منظورم اين­بود که من بی­خود و بی­جهت بعد از عروسی اين­جا موندم...منظورم اين بود که بهتره من همين ­الان بار و بنديلمو جمع­کنم برم دنبال کاری­که به خاطر خوش­بينی شما دوتا و ساده­لوحی خودم به تعويق افتاده.

رون گفت:

- تو بايد در هرحال برای امتحان جسم­يابی اين­جا می­موندی!

- نه،می­تونستم برم.من برای غيب و ظاهر شدن مشکلی نداشتم و فکر نمی­کنم گواهي­نامه­ی جسم­يابی برای کسی­که بايد ولدمورتو بکشه و در اين راه معلوم نيست مجبوره چندتا قانون بشکنه ضروری باشه.

هرميون در حالی­که قطره­های اشک از گوشه­ی چشمانش سرازير شده­بود بسيار آهسته و با لحنی ملتمسانه گفت:

- هری،نه...خواهش می­کنم...

هری با اطمينان گفت:

- آره.من فردا از اين­جا به دره­ی "گودريک" می­رم شما دوتا هم می­رين هاگوارتز، اين همون کاريه که از اول بايد می­کرديم.

رون گفت:

- حـالا از کجا می­دونی مديـرجديد اجازه نـمی­ده از مدرسه خارج بشيم؟!شـايد مهربون­تر از مک­گونگال باشه.

- مک­گونگال سخت­گيـر و خشـک و مـقرراتی هست،درست...اما عضو محفل هم هست،دستش با وزارتخونه­ای­ها تو يه کاسه نيست.سر هرچی بگی شرط می­بندم مـديـر جديدمون يکی از وزارتخونه­ای­هاسـت و بـه ­محض ورودم می­خواد منـو درباره­ی پسر برگزيده بودن و اين­که دامبلدور سال پيش کجا می­رفته و من و اون روز آخر کجا بوديم سوال­پيچ کنه.

هری روی تخت نشست،همه­ی بدنش می­لرزيد.هرميون که ديگر گريه نمی­کرد و در طول اتاق راه می­رفت گفت:

- پس يعنی مشکل تو اينه که دوست نداری درباره­ی اين موارد ازت سوال بشه، درسته؟ديگه دل­وجرأت اون­ روزهايی که بدون­اجازه­ی وزارتخونه و حتی دامبلدور خيلی­کارها می­کرديمو نداری،آره؟به هاگوارتز نميای چون ديگه­نمی­تونی اراجيفی که بقيه سرهم می­کنن­رو تحمل کنی و جلوشون وايسی،درست می­گم؟

هـری چيزی نگفت و هرميون کـه برقی در چشمانش نمايان شـده­بود با زيرکی گفت:

- تازه از همه­ی اينا هم که بگذريم بايد برای انجام وظيفه­ای که بهت محول شده بيای.

- چی داری می­گی؟!

هرميون چيزی را از روی ميز برداشت و گفت:

- تو و رون سرپرست دانش­آموزان شديد.

او يک مـدال را به هـری و ديگری را به رون داد.رون بـا شگفتی به مدالش نـگاه می­کرد اما هری که سرپرست دانش­آموزان شدن ذره­ای باعث خوشحاليش نشده بود مدال را گوشه­ای گذاشت و گفت:

- اما اين درست نيست...بايد از هر گروه يه دختر و يه پسر انتخاب بشن نه دو تا پسر!

هرميون که سعی می­کرد خود را بی­خيال نشان دهد گفت:

- حتماً قوانين عوض شده.

- ايـن خودش ثابت مـی­کنه چی در انتظـارمه...منو سرپرست­ کـردند تا بهـونه­ی بيشتری برای حرف­کشيدن ازم داشته­باشند.تو بايد سرپرست می­شدی اما اونا برای اين­که منو گول بزنند قوانيننشونو عوض کردن و اين مدالو به من دادند.

- هری،بس­کن.چرا انقدر بدبينی؟!حتماً سال پيش عملکرد تو در درس­ها بهتر از من بوده.

هری چشم­غره­ای به هرميون رفت و او گفت:

- خيلی­خب،شايد من يه­ذره بهتر بودم اما...مگه بده که بهت اهميت می­دن؟!شايد خيلی هم بهت گير ندادن...خواهش می­کنم بيا...

رون گفت:

- ارزش امتحان کردنو داره.

- دفعه­ی قبل هم منو با اين جمله گول زدين.

هری به رون نگاه­کرد که خواهشمندانه به او زل زده­بود...کسی­که شش­سال به ياد ماندنی را با او سپری کرده­بود...آيا می­توانست دوری رون را تحمل­کند؟...تازه ممکن­بود بعد از رفتنش ديگر او را نبيند...بهترين دوستش­را...بعد به هرميون نگاه کرد که حالا دوباره اشک در چشمانش حلقه زده­بود...هری می­دانست سرپرست شدن برای هرميون ارزش زيـادی داشته امـا او با تصور اين که هری بـه خاطر سرپرست­بودن حتماً به هاگوارتز می­آيد ناراحت نشده و بلکه خوشحال هم شده بود...حالا که ارزش هری برای هـرميون اين­قدر زيـاد بود هری چگونه می­توانست خواهش او را ناديده بگيرد؟

سرانجام هری گفت:

- باشه،من تسليمم.اما اگه...

هرميون که حالا از خوشحالی اشک مي­ريخت گفت:

- باشه،باشه...هروقت خواستی می­تونی از هاگوارتز بری،اما من مطمئنم مشکلی پيش نمياد.



قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 12 کتاب هفت و نحوه نگارش (فيلم هندي) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 not bad
خوبه ادامه بده
dan & emma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۸:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۸:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۴
از: کتابخانه هاگوارتز
پیام: 43
 Re: خوبه
ali bud zod edamash bede ke montazerim . kashki baghiyeye dastan-ha ham haminghadr tolani bud
mohammadbcb
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۸:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۸:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱۰
از: Hogwarts
پیام: 320
 خوبه
آره عالی ادامش بده
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۷:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۷:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 كارت درسته
خيلي قشنگه ادامش بده
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۶:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 +
ايول داستان حال مي كنم حسابي طولانيه ، بعضي ها بايد ياد مي گرفتن ولي خب گذشته ها گذشته.
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۳:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۳:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 kheyli toolanie
baba damet garm. kheyli toolani bood. kashki baghie az to yad begiran.
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۹:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۹:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 kheili khoob bood!!!
aaali bood faghat fekr nemikoni ye kami dtoolani bood?? baghiasham zood benevis
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۲:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۲۲:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 حال کردم .
ایول . عالی بود. منتظر بقیه اش هستیم.
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۴۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی عالی عالی عالی عالی...
ایول به این داستان keira

خیلی خوب بود ممنون
اولیم
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۵ ۱۸:۴۵
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی عالی عالی عالی عالی...
ایول به این داستان keira

خیلی خوب بود ممنون

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.