تقلب
صبح روز بعد هنگامیکه تابوت پرسی بههمراه يکجعبه در حياط ظاهرشد،حرف هرميون بهاثبات رسيد.در داخل جعبه وسايل پرسی بههمراه نامهای قرار داشت که درآن قيد شدهبود پرسی را با لباسمهمانی درحالـی پيداکردهاند کـه زير شيشههای خردشدهی پنجره افتادهبوده و بهاحتمال قوی با طلسم "آواداکداورا" کشته شده...قرارشد عصر آنروز برای تشييع جنازهی پرسی به قبرستان بروند.
فضای خانه بسيارخشک،حزنانگيز و ساکت بود.هيچکس حرفی نمیزد و تنها گاهی صدای فلور میآمد که هربار با دلخوری غرولندکنان به تانکس میگفت که با اين اتفاق همه آندو را عروسهای بدقدم تلقی میکنند،از قرار معلوم مرگ پرسی بههيچوجه باعث ناراحتی او نشدهبود.فلور آنقدر به اين غرغرها ادامهداد که بيل مجبورشد با چشمغرهای او را ساکت کند.
بعد از يک بعدازظهر طولانی و وحشتناک بالاخره عصر فرارسيد.همه بهجز جاسپر(که آمدن و نيامدنش فرقی نمیکرد و فقط مايهی دردسر بود)راهی قبرستان شدند.خانم ويزلی هنوز شوکه بود و از شب قبل يک کلمه حرف نزده و اشکی هم نريختهبودو با کمک جينی و تانکس که زير بغلش را گرفتهبودند راه میرفت.قبرستان زياد از آنها دور نبود و بعد از نيمساعت پيادهروی رسيدند. آقای ويزلی که تابوت را درهوا معلق نگه داشتهبود و آن را هدايت میکرد بهطرف رديف قبرهايی رفت که معلومشد قسمت مخصوص خاندان ويزلی است و اين خود دليلی بر اصيل بودن آنها بود زيرا چيزی حدود پنجاه تا شصت قبر با نام خانوادگی ويزلی کنار هم قرارداشتند و بعد از چند جایخالی ميز خاکستری سادهای قرارداشت.آقای ويزلی تابوت را کنار جايگاه خاکستری بر زمين گذاشت، در آن را بازکرد و پيکر پرسی را که پارچهی سفيدی بهدورش پيچيدهبودند برروی جايگاه قرارداد.بعد از چند ثانيه پيرمردی کنار آنها ظاهرشد.هری با کمی دقت متوجهشد اين پيرمرد همان کسیاست که شب قبل برای اجرایمراسم آمدهبود.مرد بهطرف آقای ويزلی رفت و آهسته چيزی به او گفت و بعد درکنار ميز خاکستری ايستاد و سخنرانی کوتاهی کرد.اما تعداد زيادی به اين سخنرانی توجه نمیکردند...خانم ويزلی به پيکر پرسی زل زدهبود و همچنان از نشان دادن هر احساسی خودداری میکرد...جينی مانند ابر بهار اشک میريخت و هرميون که خودش هم آهسته گريه میکرد شانهی او را نوازش میداد...آقای ويزلی و چارلی کنار هم ايستاده و سرها را زير انداختهبودند...قيافهی فرد و جرج بيشتر از همه گرفته و ناراحت بود.آندو با هميشه فرق میکردند،ديگر مسخرهبازی درنمیآوردند و بهنظر میرسيد چون هميشه و بهويژه اين اواخر پرسی را مسخره میکردند حالا که او مرده احساس گناه میکنند...رون که کنار هری ايستادهبود دائم اينطرف و آنطرف را نگاه میکرد گويي توانايي ديدن پرسی برروی قبر را نداشت...پروفسور لوپين که رنگپريدهتر از هميشه بود بيل را دلداری میداد و بقيه برای ادای احترام تنها کاریکه میکردند گوشدادن بهسخنرانی بود.سرانجام سخنرانی بهپايان رسيد و پرتوهای نور درخشانی از جايگاه خاکستری بيرونزد و پيکر پرسی را دربرگرفت و هنگامیکه آن نور ناپديد شد آرامگاه خاکستری سادهای،ميز و بدن پرسی را درخود جای دادهبود.پيرمرد بلافاصله پول خود را گرفت و آنجا را ترککرد.چنددقيقهای همه ايستادند و ساکت ماندند و بعد قبرستان را ترک کردند.در راه برگشت آقا و خانم دلاکور بههمراه گابريل از آنها جداشدند تا به کشورشان بازگردند.
تا بهحال هری چنين تابستان وحشتناکی را تجربه نکردهبود.مثل اين بود که نوعی خلأ فضای خانه را پر کردهباشد و حوصلهی انجام هرکاری را سلبکند و يا باعث شود لبخند از ياد همه برود و تنها سکوت حکمفرما باشد...سکوت،سکوت و بازهم سکوت.در اين ميان هری و هرميون که خيلی راحتتر از اعضای خانوادهی ويزلی توانستهبودند با مرگ پرسی کنار بيايند سعی میکردند حال بقيه را بهتر کنند،اما فايدهاینداشت.هرگـاه میخواستند با رون صحبتکنند بـا حرکت سـر بیميلیاش نسبت به حرفزدن را نشان میداد...فـرد و جـرج کـه هميشه درحال نقشهکشی و خرابکاری بودند حالا خيلی آرام و سربهراه بهنظر میرسيدند...جينی هم بسيار پريشان شدهبود اما نگرانکنندهتر از همه خانم ويزلی بود. او اغلب در آشپزخانه میماند و بهگوشهای خيره میشد.هيچکس نمیتوانست حال او را بهتر کند...هرگاه آقای ويزلی پيش او میرفت تا با او صحبتکند بعد از چند دقيقه خودش طاقت نمیآورد و بيرون میآمد...خاله موريل نهتنها موفق به دلداری دادن به خانم ويزلی نمیشد،بلکه خودش درحالیکه گريه میکرد از آشپزخانه خارج میشد...تانکس،فلور و هيچکس ديگری هم نتوانست به او کمککند.تا اينکه يکشب پروفسور لوپين حدود دوساعت در آشپزخانه ماند و با او صحبت کرد،هنگامیکه از آشپزخانه بيرون آمد همه توانستند صدای گريهی خانم ويزلی را بشنوند.بعد از آنشب اوضاع خيلی بهترشد و حال و هوای خانه تقريباً بهحالت عادی برگشت،درواقع شنيدن صدای گريه و آهونالهی خانم ويزلی بسيار راحتتر از ديدن قيافهی مات و مبهوت او بود.دوباره همه به کارهایروزانهی خود مشغول شدند...چارلی به رومانی برگشت و خاله موريل و جاسپر هم از آنجا رفتند.آقای ويزلی،بيل و فلور مثل قبل به محل کارشان میرفتند و لوپين هم بيشتر اوقات در شمارهی دوازده ميدان گريمولد بود.تنها تانکس بود که ديگر نه به محفل میرفت و نه به مسئوليتهايش در شغل کاراگاهی رسيدگی میکرد و هروقت هری،رون و هرميون از او میپرسيدند که چرا به محل کارش نمیرود با لبخند مرموزی جواب میداد:
- قراره در قالب يه شغل ديگه انجام وظيفه کنم.
و آنها هنوز موفق نشدهبودند از زيـر زبانش بيـرونبکشـند که شـغلجديـدش چيست.
کمکم تاريخ امتحان جسميابی هری و رون نزديک میشد.رون خيلی مضطربتر از هـری بود و دائم يا کتابـچهی راهنمای جسـميـابی را میخواند يا از هرميون میخواست که "الفهای سهگانه" را برای او بازگو کند.اما هری زياد نگران امتحانش نبود،چون هم در کلاسهايی که سال پيش در هاگوارتز برای آموزش جسميابی برگزار شدهبود و هم در مسافت طولانیتری در خارج از هاگوارتز موفق به غيب و ظاهرشدن شدهبود و تقريباً مطمئن بود که قبول خواهدشد.بنابراين وقتهايی که هرميون درحال توضيح چگونگی انجام مراحل جسميابی برای رون بود،هری گوشهای مینشست و رفتار آندو را درنظر میگرفت.از بعد از جشن عروسی رفتار آنها تغيير چندانی نکردهبود،فقط لحن حرفزدنشان با يکديگر صميمانهتر شـده بـود که مشکلی برای ماندن هـری در کنار آنها به وجود نمیآورد.همچنين ديگر باهم دعوا نمیکردند،اين هم نهتنها مشکلی نداشت بلکه باعث خوشحالی هری نيز میشد.اما گاهی اوقات بود که هری حس میکرد لازم است آندو را باهم تنها بگذارد،بنابراين دور از رون و هرميون گوشهای مینشست و به مسائل ديگری فکر میکرد...درواقع هری بيشتر اوقات،چه وقتهايی که در کنار رون و هرميون و چه وقتهايی که دور از آنها بود،به جينی فکر میکرد. هـری در تمـام طول تابستان خود را آماده کردهبود هربار جينی دربارهی ادامهی رابطهشان حرفزد،به او بگويد که نمیتوانند...به او بگويد که قطع رابطه به نفعش است.اما جينی از بعد از روز اول در پناهگاه اصلاً با هری حرف نزدهبود.جينی تنها هنگامیکه در جمع بودند،تمام مدت به هری خيره میشد و نگاه ملامتآميز خود را نثارش میکرد. تحمل چنين شرايطی برای هری بسيار سختتر از چيزی بود که تصور میکرد. وقتی جينی اينچنين با او برخورد میکرد دوست داشت چشم در چشمش بدوزد...دوست داشت به آن چشمهای آرام و پرمحبت زل بزند و با تمام وجود فرياد بکشد که عاشقش است...او را بگيرد و تکان بدهد...به هر نحوی شده به او بفهماند که حق ندارد اينچنين رفتار کند...به او بفهماند که خودش هم ناراحت است...اما چارهای ندارند.
روزبيستويکم اوت بود و هـری،رون و هـرمـيون در اتـاق رون نشسته و هـريک مشغول انجـام کـاری بـودند...رون طبقمعمول کتابچهیراهنمایجسميابی را میخواند،هری درحال نوشتن يک نامه بود و هری آذرخش را تميز میکرد.ديروز وقتی تانکس امتحانی سوار آذرخش شدهبود،ذوقزده شده و يکراست به ميان درختها رفتهبود.خوشبختانه مشکلی برای تانکس پيشنيامده و باکمک پروفسور لوپين از درخت پايين آمدهبود،اما قبل از اينکه کسی آذرخش را از درخت پايين بياورد،افتاد.البته ارتفاعدرخت بهاندازهای نبود که آذرخش را مثل نيمبوس خرد و خاکشيرکند اما بازهم شاخههایدمش کـجشده و چنـد شکستگی و خراشيدگی کوچک هم داشت.هرميون توانستهبود بااجرای چند ورد ساده آن را تعميرکند و حالاهم که هری دستهاش را واکس میزد تقريباً مثل اولش شدهبود.همه سرشان به کارخودشان بود که رون برای خدامیداند چندمينبار شروع به بازگويي مراحل
غيبوظاهرشدن کرد و هرميون گفت:
- رون،میشه لطفاً تمومشکنی؟يا حداقل يواشتر و برای خودت تکرارشونکن چون من برای نامه نوشتن به تمرکز نيازدارم.
رون کـه خودش هـم کـلافه شدهبود کتاب را بـه گوشهای پرتکرد،با نااميدی آه عميقی کشيد و گفت:
- مطمئنم ايندفعه هم قبول نمیشم.
هری که هيچ حرفی برای دلداری دادن به او به ذهنش نمیرسيد چيزی نگفت. رون بهطرف قفس خرچال و هدويگ رفت و درحالیکه برايشان غذا میريخت با بیتفاوتی پرسيد:
- حالا برای کی نامه مینويسی؟
- برای ويکتور.
- چی؟
رون که دستش درونقفس بود،باسرعت برگشته و حالا قفس رویزمين افتادهبود و هدويگ و خرچال با آزردگی هوهو میکردند.
- تو چهتشده،رون؟!!
- منظورم اينبود که...فکرکردم ديگه بیخيال اون شدی!
هرميون که کمی معذب شدهبود گفت:
- برای اينکـه خيالـت راحت بشه بـدون توی نـامه نوشتم که از آشنايی باهاش خوشحالشدم و ديگه نمیتونم باهاش مکاتبهکنم.
رون خجالتزده شد و بدون هيچحرفی هدويگ و خرچال را درون قـفسکرد و از نو برايشان غذاريخت.هری متوجهشد که رون باخوشحالی آهنگی را زيرلب زمزمه میکرد.
اما خوشحالی رون ديری نپاييد و بعداز يکساعت دوباره امتحان فردای آنروز را بهيادآورد و نااميد و ناراحت گوشهای نشست.رون ناهار هم نخورد و تمام مدت بـا چنگال به غذايش وَررفت.بعداز غذا هری و هرميون او را راضیکردند تا نوبتی با يکديگر شطرنج بازیکنند بلکه امتحان را ازياد ببرد اما وقتی رون دوبار به هری و يکبار هم به هرميون باخت آندو فهميدند چقدر حالش بد است و بهتر است او را به حال خود بگذارند.
آنشب "مودی چشمباباقوری" مهمان آنها بود.او بهخاطر اينکه نتوانستهبود برای جشن عروسی و همچنين مراسم تدفين حاضرشود عذزخواهی کرد و گفت چون مرگخواران او را تعقيب میکردند و شب قبل از جشن هم عدهای قصد حمله به خانهی او را داشتهاند ترجيحداده در خانه بماند تا هم جانِبقيه را به خطر نيندازد و هم جای خودش درکنار وسايل مخصوصش امنتر باشد.از آنجا که هيچکس اطمينان نداشت کـه او راسـتمیگويد و يا دچار تـوهم و خيـال شده در اينباره حرف ديگری زدهنشد.
سـرِ ميز شام لوپين ماجرای امتحان جسميابی خودش را برای رون تعريفکرد.او گفت که هردفعه تاريخ امتحانش با بدر ماه همزمان میشده و درنهايت مجبور شده تک و تنها به مرکز آزمون غيب و ظاهرشدن برود و در وزارتخانه امتحان بدهد.اما گفتههای مودی برخلاف حرفهای لوپين که حداقل باعث شدهبود رون نسبت به خودش اميدوارتر شود به هيچوجه بـاعث اطمينانخاطر رون نـشد.او گفت:
- زمان ما امتحان جسميابی خيلی بیدردسرتر بود.اون موقع فقط بايد خودتو غيب و ظاهر میکردی.فرق نمیکرد جايی که ظاهرشدی يه سانتيمتر با جای اولت فرق داشتهباشه يا يه کيلومتر.اما حال قوانينش سختتر شده،توی هاگزميد دوتا مراقب برای هرنفر میگذارن،يکی جايیکه طرف غيبمیشه يکی هم جايی که بايد ظاهربشه و اگه فقط يه سانتيمتر عقب و جلوتر بره ردمیشه.اگرهم دچار تکهشدگی بشه که ديگه هيچی.
رون درحالیکه رنـگ صورتش مثل گـچ شـدهبـود اما گوشهايش طبـق معمول وقتهايی که خجالتزده میشد قرمز شدهبود گفت:
- اون آخريشو خودم تجربه کردم.
آنشب خانم ويزلی هری و رون را زودتر بهاتاقشان فرستاد تا صبح سرحال باشند امـا اينکـار کاملاً بـیفايـده بود زيرا آنهـا نمیتوانسـتند بخوابند،درواقـع رون نمیتوانست و هری هم برای بهترکردن حال او با او صحبت میکرد اما اينکار هم فايدهای نداشت.تا اينکه در نيمههاي شب دوصدای پاقخفيف دراتاق پيچيد.
- آ.....خ.
- اوه ببخشيد،يادم رفتهبود که جای تختهارو عوض کردين.
فرد از روی شکم رون پايينآمد و کنار جرج در وسط اتاق ايستاد.
هری باتجب پرسيد:
- شما دوتا اين وقت شب اينجا چيکار میکنيد؟!
رون بادلخوری گفت:
-اومدين يهروز زودتر بهخاطر قبول نشدنم مسخرهم کنيد؟
فرد گفت:
- وقتی بفهمی چه نقشهای برات کشيديم از اين حرفت پشيمون میشي.
- حتماً میخواين يه طناب دور گـردنم بندازين و توی هاگزميد بچرخونيدم و همهجا پخشکنيد که توی امتحان جسميابی ردشدم.
- برای چی بايد همچين کاری بکنيم؟تو داداش کوچولـوی مـايی!همون رونـی کوچولوی بامزه که...
- خفهشو...
فـرد رو بـه جـرج کرد و گفت:
- اين آدم ارزششو نداره که براش خودمونو تو دردسر بندازيم.حيف وقتی که برای درستکردن اون محصول تلفکرديم.
رون که حالا باکنجکاوی به فرد و جرج نگاه میکرد گفت:
- چه محصولی؟
فرد گفت:
- تا معذرتخواهی نکنی نمیگيم.
رون از روی تخت بلندشد و با اميدواری گفت:
- چيزيه که به غيب و ظاهرشدن کمک میکنه؟
- گفتم که،تا معذرتخواهی نکنی نمیگيم.
- خيلیخب معذرت میخوام.حالا بگو.
- درست معذرتخواهی کن.
رون که حرصش درآمدهبود نفس عميقی کشيد و بسيار آرام و شمرده گفت:
- باشه.معذرت میخوام کـه بهت فحشدادم.حالا میشه لطفـاً بگی چـی اختراع کردين؟
- حالا درستشد.جرج اونو بده.
جرج بستهی کوچکی را از جيب پيژامهاش درآورد و آن را با يک حرکت نمايشی به فرد داد.فرد با هيجانزدگی گفت:
- بفرماييد،علامتشوم تقلبی.
رون روی تخت ولوشد و با بیحوصلگی گفت:
- بايد از همون اول حدس میزدم که بازم میخواين سرکارم بذارين...همينحالا بريد بيرون.
رون دوبـاره روی تختش درازشد و پتو را روی سرش کشيد.فـرد درحالیکه هنوز هيجانزده بود گفت:
- حالا چرا اينقدر زود ترش میکنی؟اينا با اون قبلیها فرق دارند.
ازنظر هری اينکار فرد و جرج شوخی بیمزهای بود بنابراين بادلخوری گفت:
- به نفعتونه همهی اينارو دور بريزيد وگرنه خانم ويزلی خيلی عصبانی میشه.
جرج گفت:
- همونطور که فرد گفت اينا با اون قبلیها فرق دارند و نقشهی ما هم فقط با استفاده از اين علامتها عملی میشه.
فرد ادامه داد:
- و نقشه اينه که ما هم فردا همراه شما به هاگزميد میآيم و يک بسته از اين علامتهارو هم مياريم.اول نوبت هريه.فکر نمیکنم نيازی به کمک داشتهباشه، درسته هری؟
هری سرش را به نشانهی جواب مثبت تکانداد و جرج در ادامه گفت:
- پس ما وقتی نوبت رون میشه يکی از اين علامتهارو به هوا میفرستيم.
هری و رون که با هوشياری کامل به حرفهای فرد و جرج گوش ميدادند حالا مثل احمقها به آندو زل زدهبودند.رون گفت:
- میشه بگين اينکار مسخرهی شما چه کمکی به قبولشدن من میکنه؟!
فرد گفت:
- احمقجون اينکار به ايندرد میخوره کـه مراقبها حواسشون پرت مـیشه و اگـه جنابعـالی با جايی که بايد ظاهر میشـدی فاصله داشتهباشی میتونی خرابکاريتو درست کنی.
اينبار هری و رون منظور آنها را فهميدند اما باز هم چيزی نگفتند زيرا از نظر آنها اين نقشه مسخره و غيرعملی بود.هری به فرد گفت:
- فکر نمیکنم اين نقشه کار بکنه...از کجا مطمئنين که همهچيز به اين خوبی پيش میره و مشکلی پيش نمياد؟!
رون گفت:
- تازه مشکل من که فقط سر جايی که بايد ظاهر بشم نيست...ممکنه دوباره تکه شدگی باعث ردشدنم بشه.
فرد گفت:
- در جواب هری بايد بگم ما کارمونو بلديم و به شما اطمينان میديم مشکلی پيش نمياد ولی رون درست میگه،ما نمیتونيم کاری برای تکهشدگی بکنيم و تنها قولی که در اينمورد میتونيم بديم اينه که مسخرهت نمیکنيم.در هـر دو مورد امتحانش مجانيه.
هری گفت:
- اون قدرها هم مجانی نيست چون اگه دوباره از اون علامتها استفاده کنيد خانم ويزلی کلهی جفتتونو میکنه.
جرج گفت:
- نگران نباش،قبل از اينکه مامان بخواد کلهی مارو بکنه از خنده رودهبُر شده.
هری و رون چيزی نگفتند.فرد گفت:
- خب،نظرتون چيه؟
رون به هری نگاهکرد و هری فقط به نشانهی اينکه خودش هم نمیداند اينکار درست است يا نه سرش را تکانداد.سرانجام رون رو به فرد و جرج کرد و گفت:
- باشه،اين کارو میکنيم.
فرد و جرج با هم گفتند عالیشد و غيب شدند.
صبح روز بعد هری و رون علاوه بر استرسی که از امتحان داشتند از کاری که قراربود انجام دهند نيز میترسيدند.آنها نمیدانستند که بايد هرميون را هم درجريان اين نقشه بگذارند يا نه.مطمئن بودند اگر دراينباره با هرميون حرف بزنند او آنقدر به جانشان غر میزند و شلوغبازی درمیآورد تا نقشهشان را نقش بر آب کند بنابراين هنگامیکه همگی جلوی بخاری ايستادهبودند تا با استفاده از پودرپرواز به هاگزميد بروند هری و رون خيلی آهسته نقشهشان را برای هرميون توضيحدادند،آنجا ديگر نمیتوانست زياد غرولند کند زيرا عامل بازدارندهای بهنام خانـم ويـزلی جرأت اينکار را از او میگرفت.وقتی همـهچيز را بـرای او گفتند درحالیکه قيافهاش مثل ساير وقتهايی که به آنها امر و نهی میکرد شدهبود با صدای زيری گفت:
- شما میخواين توی امتحان جسميابی جلوی اونهمه مراقب تقلبکنين؟!هيچ فکرکردين اگه کسی بفهمه چه اتفاقی میافته؟
رون گفت:
- انقدر شلوغش نکن هرميون،هيچ اتفاقی نمیافته.فوقش امسال از امتحاندادن محرومم میکنن و میگن سال ديگه برای امتحان بيام و اين هيچ فرقی با موقعی که تقلبنکنيم نمیکنه چون در اونصورت هم ردمیشم و بايد سالديگه امتحان بدم...پس تقلبکردن بيشتر به نفعمه.
هرميون با يکدندگی گفت:
- تقلب تا حالا به نفع هـيچکس نبوده،به نفع تـو هم نيست...ممکنه بفرستنت به آزکابان.
هری گفت:
- بسکن هرميون،برای يه تقلب کوچولو که کسیرو به آزکابان نمیفرستند.
- کوچولو؟!!شما میخواين...
- شما دوتا نمیخواين راه بيقتين؟
فرد و جرج رفتهبودند و خانم ويزلی درحالیکه گلدان کوچکی را در دست داشت به آنها نگاه میکرد.آنسه بهطرف خانمويزلی رفتند،هری و رون دست در گلدان کردند و يکمشت پودرپرواز برداشتند اما هنگامیکه هرميون میخواست پودر پرواز بردارد خانم ويزلی به او گفت:
- عزيزم بهتره تو توی خونه کنار جينی بمونی تا تنها نباشه...قراربود فرد و جرج خونه بمونن اما نمیدونم چرا امروز اصرار داشتند که بياند.
جيـنی ازقـبل باقاطعيت گفتهبـود که با آنها به هاگزميد نمـیرود و حـالا روی کاناپه نشستهبود و به آنها نگاه میکرد.هـرميـون که نمیتوانست با خانم ويزلی مخالفتکند بادلخوری رفت و کنار جينی نشست.ابتدا رون بهطرف آتش رفت و پودر را در آن ريخت.آتش به رنگ سبز درآمد و رون به درون آن رفت و بسيار واضح و شمرده گفت: «هاگزميد» .او درميان شعلهها ناپديدشد.هری نيز بهطرف آتش رفت،عينکش را برداشت و در جيب شلوارش گذاشت و پودرپرواز را در آتش ريخت،سپس بهدرون شعلههای آتش رفت...نسيم گرمی به صورتش خورد برگشت و نگاهی به روبهرويش انداخت...هرميون دست به سينه نشستهبود و باعصبانيت به او نگاه میکرد...هری برای اولينبار خوشحال بود که هرميون همراهشاننيست...کنارهرميون جينی نشستهبود...جينی با حرکت لبهايش به هری گفت: «موفقباشی» ...هری گفت: «هاگزميد» و همان احساس آشنايی که مثل پايين کشيدهشدن از لولهی فاضلاب بود به او دستداد...با سرعت سرسام آوری بهدور خود میچرخيد و صدای هياهوی گوشخراشی در گوشش میپيچيد تصوير اتاقهايی از مقابـل چشمانش میگذشت و بـالاخره از يک بخـاری بيرون افتاد.بلندشد و ردايش را تکاند،عينکش را درآورد و به چشم زد...او در کافهی سه دستهجارو بود...مادام "رزمرتا" کف آنجا را جارو میکشيد و فرد و جرج کنار پيش خوان ايستادهبودند و نوشيدنیکرهای میخوردند،رون هم درکنارش بود.او آهسته به پشت هری زد و گفت:
- بيابريم پيش فرد و جرج تا مامان بياد.
هری صدای رون را درست نمیشنيد...جينی برای او آرزوی موفقيت کردهبود...با اينکه هری به او محل نمیگذاشت او هنوز برای هری اهميت قائل بود...مثل اين بود که هـری روی ابـر و درحال پرواز باشد...اما نـه او بايد اين افـکار را از سرش بيرون میکرد...
- هِی هری،حالت خوبه؟
- چی؟
هری کنار فرد و جرج و رون بود و جرج که به او نگاه میکرد اين را گفتهبود.
- میخوای به توهم يهکمکی بکنيم؟فرد دوتا بسته آوردهها!
هری که از رويا بيرون آمدهبود فقط با حرکت سرش جواب منفی داد.چند ثانيه بعدخانم ويزلی هم از راه رسيد.او درحالیکه کيفش ميان دستش تاب میخورد با قدمهای کوتاه و تند بهطرف آنها آمد و گفت:
- بچهها زود راه بيفتين.
فرد و جرج نگاه حسرتباری به بقيهی نوشيدنيشان انداختند،پول مادام رزمرتا را دادند و دنبال خانم ويزلی و هری و رون بهراه افتادند.بايد به ميدان اصلی هاگزميد میرفتند.در بينراه هری سعیمیکرد با نشاندادن فروشگاهها و ويترين مغازهها حال رون را بهترکند اما فايدهای نداشت.
سرانجام به ميدان رسيدند.در گوشهای از ميدان اتاقِ کوچکِ دکهمانندی که قبلاً آنجا نبود قرارداشت و تعداد زيادی از افراد دور آن ازدحام کردهبودند.وقتی به دکه نزديکتر شدند هری توانست نوشتهی روی تابلوی بالای آن را بخواند:محل آزمون جسميابی،مرحلهی دوم،سنين هفده تا بيستسال.خانم ويزلی آنها را به جلوی اتاقک برد تا هـری و رون هم مانند چندين نـفر ديگر که منتظر بـودند به انتظار زمان امتحان بايستند.هری به داخل دکه نگاهکرد که در آن دو ساحره با رداهای يکشکل آبیرنگ ايستادهبودند.بعد از چند دقيقه يکی از ساحرههای آبی پوش از جمعيت خـواست که ساکـت شوند و در بلـندگوی سحرآميزی شروع به صحبتکرد:
- خانمها و آقايان،لطفاً همگی ساکت و منظم،طبق اسامیای که میخونم صف ببنديد و به محلی که برای هرگروه نام میبرم بريد.همکاران من در هريک از اين محلها مستقر شدهاند تا مهارت شما در جسميابی را بسنجند،متشکرم.
او شروع به خواندن اسمها کرد.در هر گروه پنج نفر حضور داشتند.جمعيت کنار هری و رون دستهدسته کممیشدند و آندو همچنان منتظر بودند.بيشتر افرادی که برای امتحان حاضر شدهبودند از هری و رون بزرگتر بودند.هری از ميان آنها تنها دو دختر از ريونکلا را میشناخت.هری و رون "ارنی مکميلان" که همسن خودشان ولی در گروه هافلپاف بود را نيز ديدند.او هنگامیکه در صف گروهش از کنارشان میگذشت برايشـان چشمـک زد.بلافاصله بـعد از گروه ارنـی و در گروه شمارهی هشت هری قرارداشت.وقتی ساحره نام هری را خواند خانم ويزلی و فرد و جرج برای او آرزوی موفقيت کردند.رون هم که بسيار رنگپريده شدهبود برای هری آرزوی موفقيت کرد و هری هم به او گفت:
- اميدوارم تو هم موفق بشی.
سپس جلورفت و در صـف گروهش ايستاد.ساحره اعلامکرد کـه آن گروه بايد به کافهی هاگزهد برود.
هـری بهدنـبال چهارنفر جلويـش بهراه افـتاد.آنهـا از ميدان پايينرفـتند و وارد خيابان اصلی شدند.جلوی فروشگاه شوخی زونکو صـفی از افراد بود که درحال امتحاندادن بودند.در ادامهی راه از کنار ادارهی پست نيز گذشتند که در آنجا نيز گروهی بهصف ايستادهبودند.سرانجام وارد خيابـان فـرعی شدند و جلوی در کافهی هاگزهد جادوگری که ردای آبیپوشيده و کارتی به جلوی ردايش سنجاق شدهبود را ديدند.جادوگر ميانسال لبخندی به آنها زد،جلو آمد و بامهربانی گفت:
- سلام،اسم من "کوييرکه" و ممتحن گروه شما هستم.ازتون میخوام هولنشيد و وقتی صداتون میزنم با آرامشکامل بيايد و امتحانبديد.شما بايد خودتونو جلوی فروشگاه "دوکهای عسلی" ظاهرکنيد.اونجا توسط بقيهی همکارانم که مثل آقای "ويتبای" منتظر شما هستند...
او به جادوگر آبیپوش ديگری که چند برگه در دست داشت و کمی آنطرفتر ايستادهبود اشارهکرد،از قرارمعلوم گروه ديگری بايد خود را آنجا ظاهر میکردند.
- ... به شما برگـههايی داده میشه که بايد برای وزارت سحـر و جـادو،مرکز آزمون جسميابی بفرستيد و اسم شما بهعنوان يک جسمياب ثبت میشه.البته همهی اينها درصورتيه که با موفقيت غيب و ظاهر بشيد...
او چشمکی زد و ادامهداد:
- ...پس حالا بهترتيب اسمهايی که صدا میکنم بيايد و امتحانبديد ... "رابرت مون" .
پسر قویهيکلی که دو- سه سال بزرگتر از هری بود بهطرف ممتحن رفت.هری به او توجهی نداشت...همهی حواسش به کاری بود که قراربود انجام دهند...اگر لو میرفتند چه؟حالا هری خيلی بيشتر از قبل از نقشهشان وحشت داشت...ایکاش به حرفهای هرميون گوش دادهبودند...
- "پيتر نات"...
نفر دوم که پسر قدبلندی با دماغ عقابی بود از صف جداشد...تنها هری و يک دختر ديگر ماندهبودند...هـری خداخدا میکـرد نفر بعدی خودش بـاشد تا بتواند زودتر خود را به رون برساند...نتيجهی امتحان برايش مهم نبود...فقط میخواست همهچيز به خير و خوشی تمام شود...
- "سالی آن پرکس"...
هـری تک و تنها ايستادهبـود و چشمانداز وحشتناکی از بـعد از عمـليات جـلوی چشمانش جان میگرفت...اگر رون دچار تکهشدگی میشد و فرد و جرج هم علامت را به آسمان میفرستادند چهمیشد؟در اين صورت بيخود و بیجهت خود را به دردسر انداختهبودند...اصلاً نمیخواست قيافهی خانم ويزلی را بعد از تقلب تصور کند...
- هری جيمز پاتر...
هری بهطرف ممتحنش رفت و او که با خواندن نام هری تازه متوجه شدهبود او کيست به پيشانيش زل زدهبود.وقتی هری به کنار او رسيد با مهربانی گفت:
- خب،حالا نوبت توست.آرامشتو حفظکن و سعیکن...
هـری میخواست زودتر امتحانش را بدهد و نيازی به مشاوره نداشت پـس خيلی سريع گفت:
- ببخشيد،میخواستم زودتر امتحانمو بدم.
ممتحن با ملايمت گفت:
- اوه،چرا انقدر هول کردی؟هيچ...
- من هول نيستم،فقط میخواستم...
کوييرک چشمکی به هری زد و گفت:
- سختتر از مبارزه با اسمشونبر که نيست،فقط بايد...
- موضوع اين نيست،من بايد...
- فقط تمرکزتو روی الفهای سه...
- ببخشيد،اگه میشه میخوام زودتر امتحانمو بدم!
ممتحن ابتدا با تعجب به هری نگاهکرد اما بعد با همان لحن محبتآميز گفت:
- خيلیخب،آمادهباش...
هری چشمانشرا بست و سعیکرد الفهایسهگانه را بهياد بياورد...انتخابمقصد...
- ...يک...
دومين الف...يعنی هنوز نوبت رون نشدهبود؟...دومين الف...اراده...
- ...دو...
سومين الف چيزی بود که هری اصلاً نداشت...آرامش...آرامشتو حفظکن...
- يا ريش مرلين!...
ممتحن اين را گفتهبود.هری چمانش را باز و نگاه کوييرک را دنبالکرد...علامت شوم در بالای فروشگاهها و در ميان آسمان هاگزميد میدرخشيد...پس بالاخره نوبت رون شدهبود...يعنی موفق شدهبـود خـود را در جـای موردنظر ظاهر کند؟...هری سرش را پايينآورد و از تعجب نفسش بندآمد...رون در انتهای همان خيابان ظاهرشد و به دور خود چرخيد...با کافهی هاگزهد چند متری فاصله داشت...هری بهسرعت به ويتبای نگاهکرد...برگهها از دست او افتادهبود و به علامتشوم نگاه میکرد...هری دوباره صورتش را به طرف رون برگرداند و برای اينکه به او بفهماند بهترين موقع برای جلوآمدن است تند تند سرش را تکان داد.رون هم ابتدا باديدن هری جاخورد اما بعد بسيار آهسته جلو آمد.هری دوباره به کوييرک و سپس بـه علامت نگاهکرد...زبـان افعیمانند سبزرنگ بـه دور جمجمهی اسکلت میچرخيد اما ناگهان افعی باسرعت تندی بـه دور جمجمه تابخورد،علامت به رنگ قرمز درآمد و با صدای انفجارکوچکی به هزاران ستاره تبديلشد...ستارهها از يکديگر فاصله گرفتند و يک دلقک فنری از ميان آنها بيرون زد.دلقک بـالا و پايين میپريد و ستارهها از آسمان به زمين میباريدند.
تا چنـد ثانيهی قبل هاگزميد در سکوت بهتزده و وحشتناکی فـرو رفتهبود اما حالا با صدای شليکمانندِ خندهی حاضران در آن دهکده همهچيز به حالتعادی بازگشت.دو ممتحن درحالیکه میخنديدند برگشتند تا به کار خود ادامه دهند. ويتبای برگشت و با رون روبهرو شد و با اينکه اندکی جاخورد گفت:
- خب،تو اولين نفری...بذار ببينم...
او با دستپاچگی برگهها را از زمين برداشت و يکی از آنها را از ميان برگههای ديگر بيرون کشيد،با دقت به برگه و سپس به رون نگاهکرد و گفت:
- بله،رون ويزلی...خب،تو موفقشدی.حالا بايد اين برگهرو...
او روی برگه چيزی نوشت،با چوبدستیاش ضربهای به آن زد و بالاخره برگه را به رون داد و در ادامه گفت:
- به ادارهی پست ببری و برای وزارت سحر و جادو،مرکز آزمون جسميابی پست کنی.تبريک میگم.
رون و هری داشتند از خنده منفجر میشدند...نقشهی فرد و جرج گرفت...آندو واقعاً نابغه بودند.رون بدون اينکه دو ممتحن متوجهشوند به هری چشمکی زد و رفت.
کوييرک هم روبه هری کرد و گفت:
- خب،مثل اينکه تو زياد تو نوبت ايستادی...آمادهباش...يک...دو...
ديگر هری نيازی به فشارآوردن به مغزش نداشت،به راحتی الفهای سهگانه را به ياد میآورد.
- ...سه...
هری با آرامشکامل چشمانش را بست و درعين حالیکه همان احساس فشردگی را داشت تمـام وجودش از لـذت لبريز بود.احساس فشردگی از بين رفـت و بوی شيرينی،خامه و بستنی به مشامش رسيد...چشمانش را بازکرد و ساحرهی جوانی با ردای آبی را درجلوی خود ديد.ساحره نگاهی به هری انداخت و سپس به تنها برگهای که در دست داشت نگاهکرد و گفت:
- آخرين نفر از گروه هشت...هری جيمز پاتر...
ناگهان ساحره از حالت رسمی درآمد و با شور و هيجان گفت:
- وای،خدا جونم...هری پاتر،باورم نميشه اين...
ممتحن ديگری که درجلوی فروشگاه دوکهای عسلی مشغول امتحان گرفتن از گروه ديگری بود چشمغرهای به ساحره رفت.
- اوه،ببخشيد...پس اين برگهرو بگير و برای...
- وزارت سحر و جادو،مرکز آزمون جسميابی پست میکنم،ممنون.
هری بهسرعت اين را گفت،برگه را از ساحره گرفت و به درون فروشگاه دويد. مقداری شکلات،دانههای همهمزهی برتیبات و آدامس دروبلز خريد و به طرف ادارهیپست رفت.در آنجا چهار عضو خانوادهی ويزلی را در صفطويل افراد برگه بهدست ديد و نزد آنها رفت.خانم ويزلی لبخند میزد،پس يا از تقلب باخبر نشده بود يا میدانست اما از نظرش مشکلی نداشت.وقتی هری به کنار آنها رسيد رون ابتدا به برگهی هری نگاهکرد و بعد با خوشحالی برگهیخودش را در هوا تکانداد و گفت:
- قبولشدم،هری منم بالاخره قبولشدم.
هری سعیکرد جوری وانمودکند که انگار اين موضوع را تازه فهميده و با هيجانی ساختگی گفت:
- وای رون،اين خيلی خوبه...عالیشد.
خانم ويزلی با خوشحالی موهای رون را به هم ريخت و گفت:
- بـله،رون هـم قبولشد.مـن مطمئنم دفعهیاول هـم میتونسته قبول بـشه و همونطور که خودش گفته يه چيز کوچولو باث شد ردبشه.
خانم ويزلی سپس روبه فرد و جرج کرد و گفت:
- بچهها بايد يه تکونی به خودتون بدين وگرنه اون کسايی که امروز علامتشومو به هوا فرستادند جای شمارو میگيرند.
جـرج دهانش را بـازکرد،مثل اين بـود کـه میخواهد بگويد علامتشوم محصول خودشان است اما خانم ويزلی که ديگر نمیخنديد ادامهداد:
- گرچه من اصلاً از اين کار خوشم نيومد.همونطور که قبلاً بهتون گفتم علامت شوم برای شوخی مناسب نيست و چه يکدقيقه چه دهدقيقه ظاهرشدنش باعث ترس و وحشت میشه.
جرج از اينکه نتوانستهبود حرفش را بزند خوشحالشد و نفس راحتی کشيد.
حدود دوساعت طولکشيد تا نوبتشان شد و توانستند وارد ادارهی پست شوند و تا آن موقع بيشتر شکلاتهايی که هری خريدهبود را خوردند.در آنجا برگههای هری و رون را با دو جغد تازهنفس به وزارت سحر و جادو فرستادند.وقتی از آنجا بيرون آمدند خانم ويزلی گفت:
- خب،حالا همه میتونيم خودمونو در پناهگاه ظاهرکنيم.
رون که حواسش نبود با بیتوجهی سرش را تکانداد.هری هرچه سعیکرد به او علامتی چيزی بدهد موفق نشد.همگی وسط خيابان ايستادند و هنگامیکه خانم ويزلی گفت:«حالا»،خود را غيبکردند.دوباره احساس فشردگی تمام وجود هری را فراگرفت و بعد خود را در باغِکوچکِپناهگاه يافت.هری بهسرعت دور و اطرافش را نگاهکرد،رون کمی آنطرفتر ظاهرشد.هری که به او ماتش بردهبود گفت:
- تو تونستی!
- چی؟!
- تو بدون کمک خودتو اينجا ظاهرکردی!
ناگهان رنگ از رخسار رون پريد،او با دستپاچگی اجزای صورتش را لمسکرد و نگاهی به دستها و پاهايش انداخت و هنگامیکه مطمئنشد دچار تکهشدگی نشده چشمانش برقیزد،سينهاش را جلوداد و با گامهايی خرامان به طرف خانه رفت و در همانحال گفت:
- خب،البته من توی جسميابی مشکلی ندارم فقط...هِی سلام هرميون!
آنها وارد خانه شدند.هرميون که بسيار رنگپريده شدهبود درحالیکه با کاغذی در دستش بازی میکرد به طرف آنها آمد.رون به هرميون گفت:
- هرميون لازم نيست انقدر نگران باشی،من قبولشدم...
رون بـا احتياط به دور و اطرافش نگاهکرد و وقـتی مطمئنشد خانم ويزلی بـه آشپزخانه رفتهاست و جينی هم آن دور و اطراف نيست ادامهداد:
- ...البته با کمک فرد و جرج،نقشهشون گرفت...هيچکس هم نفهميد.
- واقعاً خوشحالم که قبولشدی اما خبر بدی براتون دارم.
هری و رون به هم نگاهکردند و بعد هردو باهم پرسيدند:
- کسی مرده؟
- اوه خدای من،نه.
رون نفس راحتی کشيد و پرسيد:
- پس موضوع چيه؟
هرميون برگهای که در دستش بود و تقريباً مچاله شدهبود را به آنها داد.هری با يک نگاه فهميد که نامهی هاگوارتز است و با تعجب گفت:
- من فکرکردم امسال ديگه نامه نمیفرستند،چند روز ديگه اول سپتامبره!
هری و رون با هم نامه را خواندند.در نامه بهجز ليست کتابها و روز و ساعت حرکت قطار نوشته شدهبود دانشآموزان حق رفتن به هاگزميد را ندارند.هری که حدس چنين اتفاقی را میزد چندان تعجب نکرد.رون هم با بیخيالی گفت:
- آره،يهکم خسته کنندهست که همش توی قلعه باشيم و نتونيم برای گردش به هـاگزميـد بريم...اما تو کـه بايد خوشحال باشی!هـرچی باشه اينطوری وقت بيشتری برای درس خوندن دار...
- اَه،بسکن رون.موضوع اين نيست...پايين نامهرو بخون.
هری و رون به پايين نامه نگاهکردند:
با تقديم احترامات
پروفسور م.مکگونگال،معاون مدرسه
نگاه هری روی کلمهی معاون ماندهبود اما رون با بیحوصلگی گفت:
- خب که چی؟
هرميون گفت:
- چرا نمیفهمی رون؟ما همه فکر میکرديم مکگونگال مدير میشه...اگه اون معاونه پس مدير کيه؟!
- وای،نه.
هری گفت:
- حتماً يکیرو از وزارتخونه میفرستند.هم برای اينکه مراقب اوضاع باشه،هم برای حرفکشيدن از من...خب،فکرکنم همهمون میدونيم بايد چهکار کرد.
رون و هرميون به هری چشم دوختند.هری گفت:
- بهتره بريم به اتاق رون.
هـرسه بدون ايـنکه چيزی بگويند از پـلهها بالا رفتند و وارد اتـاق شـدند.رون بلافاصله پرسيد:
- منظورت چی بود که گفتی همهمون میدونيم بايد چهکار کرد؟!
- منظورم اينبود که من بیخود و بیجهت بعد از عروسی اينجا موندم...منظورم اين بود که بهتره من همين الان بار و بنديلمو جمعکنم برم دنبال کاریکه به خاطر خوشبينی شما دوتا و سادهلوحی خودم به تعويق افتاده.
رون گفت:
- تو بايد در هرحال برای امتحان جسميابی اينجا میموندی!
- نه،میتونستم برم.من برای غيب و ظاهر شدن مشکلی نداشتم و فکر نمیکنم گواهينامهی جسميابی برای کسیکه بايد ولدمورتو بکشه و در اين راه معلوم نيست مجبوره چندتا قانون بشکنه ضروری باشه.
هرميون در حالیکه قطرههای اشک از گوشهی چشمانش سرازير شدهبود بسيار آهسته و با لحنی ملتمسانه گفت:
- هری،نه...خواهش میکنم...
هری با اطمينان گفت:
- آره.من فردا از اينجا به درهی "گودريک" میرم شما دوتا هم میرين هاگوارتز، اين همون کاريه که از اول بايد میکرديم.
رون گفت:
- حـالا از کجا میدونی مديـرجديد اجازه نـمیده از مدرسه خارج بشيم؟!شـايد مهربونتر از مکگونگال باشه.
- مکگونگال سختگيـر و خشـک و مـقرراتی هست،درست...اما عضو محفل هم هست،دستش با وزارتخونهایها تو يه کاسه نيست.سر هرچی بگی شرط میبندم مـديـر جديدمون يکی از وزارتخونهایهاسـت و بـه محض ورودم میخواد منـو دربارهی پسر برگزيده بودن و اينکه دامبلدور سال پيش کجا میرفته و من و اون روز آخر کجا بوديم سوالپيچ کنه.
هری روی تخت نشست،همهی بدنش میلرزيد.هرميون که ديگر گريه نمیکرد و در طول اتاق راه میرفت گفت:
- پس يعنی مشکل تو اينه که دوست نداری دربارهی اين موارد ازت سوال بشه، درسته؟ديگه دلوجرأت اون روزهايی که بدوناجازهی وزارتخونه و حتی دامبلدور خيلیکارها میکرديمو نداری،آره؟به هاگوارتز نميای چون ديگهنمیتونی اراجيفی که بقيه سرهم میکننرو تحمل کنی و جلوشون وايسی،درست میگم؟
هـری چيزی نگفت و هرميون کـه برقی در چشمانش نمايان شـدهبود با زيرکی گفت:
- تازه از همهی اينا هم که بگذريم بايد برای انجام وظيفهای که بهت محول شده بيای.
- چی داری میگی؟!
هرميون چيزی را از روی ميز برداشت و گفت:
- تو و رون سرپرست دانشآموزان شديد.
او يک مـدال را به هـری و ديگری را به رون داد.رون بـا شگفتی به مدالش نـگاه میکرد اما هری که سرپرست دانشآموزان شدن ذرهای باعث خوشحاليش نشده بود مدال را گوشهای گذاشت و گفت:
- اما اين درست نيست...بايد از هر گروه يه دختر و يه پسر انتخاب بشن نه دو تا پسر!
هرميون که سعی میکرد خود را بیخيال نشان دهد گفت:
- حتماً قوانين عوض شده.
- ايـن خودش ثابت مـیکنه چی در انتظـارمه...منو سرپرست کـردند تا بهـونهی بيشتری برای حرفکشيدن ازم داشتهباشند.تو بايد سرپرست میشدی اما اونا برای اينکه منو گول بزنند قوانيننشونو عوض کردن و اين مدالو به من دادند.
- هری،بسکن.چرا انقدر بدبينی؟!حتماً سال پيش عملکرد تو در درسها بهتر از من بوده.
هری چشمغرهای به هرميون رفت و او گفت:
- خيلیخب،شايد من يهذره بهتر بودم اما...مگه بده که بهت اهميت میدن؟!شايد خيلی هم بهت گير ندادن...خواهش میکنم بيا...
رون گفت:
- ارزش امتحان کردنو داره.
- دفعهی قبل هم منو با اين جمله گول زدين.
هری به رون نگاهکرد که خواهشمندانه به او زل زدهبود...کسیکه ششسال به ياد ماندنی را با او سپری کردهبود...آيا میتوانست دوری رون را تحملکند؟...تازه ممکنبود بعد از رفتنش ديگر او را نبيند...بهترين دوستشرا...بعد به هرميون نگاه کرد که حالا دوباره اشک در چشمانش حلقه زدهبود...هری میدانست سرپرست شدن برای هرميون ارزش زيـادی داشته امـا او با تصور اين که هری بـه خاطر سرپرستبودن حتماً به هاگوارتز میآيد ناراحت نشده و بلکه خوشحال هم شده بود...حالا که ارزش هری برای هـرميون اينقدر زيـاد بود هری چگونه میتوانست خواهش او را ناديده بگيرد؟
سرانجام هری گفت:
- باشه،من تسليمم.اما اگه...
هرميون که حالا از خوشحالی اشک ميريخت گفت:
- باشه،باشه...هروقت خواستی میتونی از هاگوارتز بری،اما من مطمئنم مشکلی پيش نمياد.
صبح روز بعد هنگامیکه تابوت پرسی بههمراه يکجعبه در حياط ظاهرشد،حرف هرميون بهاثبات رسيد.در داخل جعبه وسايل پرسی بههمراه نامهای قرار داشت که درآن قيد شدهبود پرسی را با لباسمهمانی درحالـی پيداکردهاند کـه زير شيشههای خردشدهی پنجره افتادهبوده و بهاحتمال قوی با طلسم "آواداکداورا" کشته شده...قرارشد عصر آنروز برای تشييع جنازهی پرسی به قبرستان بروند.
فضای خانه بسيارخشک،حزنانگيز و ساکت بود.هيچکس حرفی نمیزد و تنها گاهی صدای فلور میآمد که هربار با دلخوری غرولندکنان به تانکس میگفت که با اين اتفاق همه آندو را عروسهای بدقدم تلقی میکنند،از قرار معلوم مرگ پرسی بههيچوجه باعث ناراحتی او نشدهبود.فلور آنقدر به اين غرغرها ادامهداد که بيل مجبورشد با چشمغرهای او را ساکت کند.
بعد از يک بعدازظهر طولانی و وحشتناک بالاخره عصر فرارسيد.همه بهجز جاسپر(که آمدن و نيامدنش فرقی نمیکرد و فقط مايهی دردسر بود)راهی قبرستان شدند.خانم ويزلی هنوز شوکه بود و از شب قبل يک کلمه حرف نزده و اشکی هم نريختهبودو با کمک جينی و تانکس که زير بغلش را گرفتهبودند راه میرفت.قبرستان زياد از آنها دور نبود و بعد از نيمساعت پيادهروی رسيدند. آقای ويزلی که تابوت را درهوا معلق نگه داشتهبود و آن را هدايت میکرد بهطرف رديف قبرهايی رفت که معلومشد قسمت مخصوص خاندان ويزلی است و اين خود دليلی بر اصيل بودن آنها بود زيرا چيزی حدود پنجاه تا شصت قبر با نام خانوادگی ويزلی کنار هم قرارداشتند و بعد از چند جایخالی ميز خاکستری سادهای قرارداشت.آقای ويزلی تابوت را کنار جايگاه خاکستری بر زمين گذاشت، در آن را بازکرد و پيکر پرسی را که پارچهی سفيدی بهدورش پيچيدهبودند برروی جايگاه قرارداد.بعد از چند ثانيه پيرمردی کنار آنها ظاهرشد.هری با کمی دقت متوجهشد اين پيرمرد همان کسیاست که شب قبل برای اجرایمراسم آمدهبود.مرد بهطرف آقای ويزلی رفت و آهسته چيزی به او گفت و بعد درکنار ميز خاکستری ايستاد و سخنرانی کوتاهی کرد.اما تعداد زيادی به اين سخنرانی توجه نمیکردند...خانم ويزلی به پيکر پرسی زل زدهبود و همچنان از نشان دادن هر احساسی خودداری میکرد...جينی مانند ابر بهار اشک میريخت و هرميون که خودش هم آهسته گريه میکرد شانهی او را نوازش میداد...آقای ويزلی و چارلی کنار هم ايستاده و سرها را زير انداختهبودند...قيافهی فرد و جرج بيشتر از همه گرفته و ناراحت بود.آندو با هميشه فرق میکردند،ديگر مسخرهبازی درنمیآوردند و بهنظر میرسيد چون هميشه و بهويژه اين اواخر پرسی را مسخره میکردند حالا که او مرده احساس گناه میکنند...رون که کنار هری ايستادهبود دائم اينطرف و آنطرف را نگاه میکرد گويي توانايي ديدن پرسی برروی قبر را نداشت...پروفسور لوپين که رنگپريدهتر از هميشه بود بيل را دلداری میداد و بقيه برای ادای احترام تنها کاریکه میکردند گوشدادن بهسخنرانی بود.سرانجام سخنرانی بهپايان رسيد و پرتوهای نور درخشانی از جايگاه خاکستری بيرونزد و پيکر پرسی را دربرگرفت و هنگامیکه آن نور ناپديد شد آرامگاه خاکستری سادهای،ميز و بدن پرسی را درخود جای دادهبود.پيرمرد بلافاصله پول خود را گرفت و آنجا را ترککرد.چنددقيقهای همه ايستادند و ساکت ماندند و بعد قبرستان را ترک کردند.در راه برگشت آقا و خانم دلاکور بههمراه گابريل از آنها جداشدند تا به کشورشان بازگردند.
تا بهحال هری چنين تابستان وحشتناکی را تجربه نکردهبود.مثل اين بود که نوعی خلأ فضای خانه را پر کردهباشد و حوصلهی انجام هرکاری را سلبکند و يا باعث شود لبخند از ياد همه برود و تنها سکوت حکمفرما باشد...سکوت،سکوت و بازهم سکوت.در اين ميان هری و هرميون که خيلی راحتتر از اعضای خانوادهی ويزلی توانستهبودند با مرگ پرسی کنار بيايند سعی میکردند حال بقيه را بهتر کنند،اما فايدهاینداشت.هرگـاه میخواستند با رون صحبتکنند بـا حرکت سـر بیميلیاش نسبت به حرفزدن را نشان میداد...فـرد و جـرج کـه هميشه درحال نقشهکشی و خرابکاری بودند حالا خيلی آرام و سربهراه بهنظر میرسيدند...جينی هم بسيار پريشان شدهبود اما نگرانکنندهتر از همه خانم ويزلی بود. او اغلب در آشپزخانه میماند و بهگوشهای خيره میشد.هيچکس نمیتوانست حال او را بهتر کند...هرگاه آقای ويزلی پيش او میرفت تا با او صحبتکند بعد از چند دقيقه خودش طاقت نمیآورد و بيرون میآمد...خاله موريل نهتنها موفق به دلداری دادن به خانم ويزلی نمیشد،بلکه خودش درحالیکه گريه میکرد از آشپزخانه خارج میشد...تانکس،فلور و هيچکس ديگری هم نتوانست به او کمککند.تا اينکه يکشب پروفسور لوپين حدود دوساعت در آشپزخانه ماند و با او صحبت کرد،هنگامیکه از آشپزخانه بيرون آمد همه توانستند صدای گريهی خانم ويزلی را بشنوند.بعد از آنشب اوضاع خيلی بهترشد و حال و هوای خانه تقريباً بهحالت عادی برگشت،درواقع شنيدن صدای گريه و آهونالهی خانم ويزلی بسيار راحتتر از ديدن قيافهی مات و مبهوت او بود.دوباره همه به کارهایروزانهی خود مشغول شدند...چارلی به رومانی برگشت و خاله موريل و جاسپر هم از آنجا رفتند.آقای ويزلی،بيل و فلور مثل قبل به محل کارشان میرفتند و لوپين هم بيشتر اوقات در شمارهی دوازده ميدان گريمولد بود.تنها تانکس بود که ديگر نه به محفل میرفت و نه به مسئوليتهايش در شغل کاراگاهی رسيدگی میکرد و هروقت هری،رون و هرميون از او میپرسيدند که چرا به محل کارش نمیرود با لبخند مرموزی جواب میداد:
- قراره در قالب يه شغل ديگه انجام وظيفه کنم.
و آنها هنوز موفق نشدهبودند از زيـر زبانش بيـرونبکشـند که شـغلجديـدش چيست.
کمکم تاريخ امتحان جسميابی هری و رون نزديک میشد.رون خيلی مضطربتر از هـری بود و دائم يا کتابـچهی راهنمای جسـميـابی را میخواند يا از هرميون میخواست که "الفهای سهگانه" را برای او بازگو کند.اما هری زياد نگران امتحانش نبود،چون هم در کلاسهايی که سال پيش در هاگوارتز برای آموزش جسميابی برگزار شدهبود و هم در مسافت طولانیتری در خارج از هاگوارتز موفق به غيب و ظاهرشدن شدهبود و تقريباً مطمئن بود که قبول خواهدشد.بنابراين وقتهايی که هرميون درحال توضيح چگونگی انجام مراحل جسميابی برای رون بود،هری گوشهای مینشست و رفتار آندو را درنظر میگرفت.از بعد از جشن عروسی رفتار آنها تغيير چندانی نکردهبود،فقط لحن حرفزدنشان با يکديگر صميمانهتر شـده بـود که مشکلی برای ماندن هـری در کنار آنها به وجود نمیآورد.همچنين ديگر باهم دعوا نمیکردند،اين هم نهتنها مشکلی نداشت بلکه باعث خوشحالی هری نيز میشد.اما گاهی اوقات بود که هری حس میکرد لازم است آندو را باهم تنها بگذارد،بنابراين دور از رون و هرميون گوشهای مینشست و به مسائل ديگری فکر میکرد...درواقع هری بيشتر اوقات،چه وقتهايی که در کنار رون و هرميون و چه وقتهايی که دور از آنها بود،به جينی فکر میکرد. هـری در تمـام طول تابستان خود را آماده کردهبود هربار جينی دربارهی ادامهی رابطهشان حرفزد،به او بگويد که نمیتوانند...به او بگويد که قطع رابطه به نفعش است.اما جينی از بعد از روز اول در پناهگاه اصلاً با هری حرف نزدهبود.جينی تنها هنگامیکه در جمع بودند،تمام مدت به هری خيره میشد و نگاه ملامتآميز خود را نثارش میکرد. تحمل چنين شرايطی برای هری بسيار سختتر از چيزی بود که تصور میکرد. وقتی جينی اينچنين با او برخورد میکرد دوست داشت چشم در چشمش بدوزد...دوست داشت به آن چشمهای آرام و پرمحبت زل بزند و با تمام وجود فرياد بکشد که عاشقش است...او را بگيرد و تکان بدهد...به هر نحوی شده به او بفهماند که حق ندارد اينچنين رفتار کند...به او بفهماند که خودش هم ناراحت است...اما چارهای ندارند.
روزبيستويکم اوت بود و هـری،رون و هـرمـيون در اتـاق رون نشسته و هـريک مشغول انجـام کـاری بـودند...رون طبقمعمول کتابچهیراهنمایجسميابی را میخواند،هری درحال نوشتن يک نامه بود و هری آذرخش را تميز میکرد.ديروز وقتی تانکس امتحانی سوار آذرخش شدهبود،ذوقزده شده و يکراست به ميان درختها رفتهبود.خوشبختانه مشکلی برای تانکس پيشنيامده و باکمک پروفسور لوپين از درخت پايين آمدهبود،اما قبل از اينکه کسی آذرخش را از درخت پايين بياورد،افتاد.البته ارتفاعدرخت بهاندازهای نبود که آذرخش را مثل نيمبوس خرد و خاکشيرکند اما بازهم شاخههایدمش کـجشده و چنـد شکستگی و خراشيدگی کوچک هم داشت.هرميون توانستهبود بااجرای چند ورد ساده آن را تعميرکند و حالاهم که هری دستهاش را واکس میزد تقريباً مثل اولش شدهبود.همه سرشان به کارخودشان بود که رون برای خدامیداند چندمينبار شروع به بازگويي مراحل
غيبوظاهرشدن کرد و هرميون گفت:
- رون،میشه لطفاً تمومشکنی؟يا حداقل يواشتر و برای خودت تکرارشونکن چون من برای نامه نوشتن به تمرکز نيازدارم.
رون کـه خودش هـم کـلافه شدهبود کتاب را بـه گوشهای پرتکرد،با نااميدی آه عميقی کشيد و گفت:
- مطمئنم ايندفعه هم قبول نمیشم.
هری که هيچ حرفی برای دلداری دادن به او به ذهنش نمیرسيد چيزی نگفت. رون بهطرف قفس خرچال و هدويگ رفت و درحالیکه برايشان غذا میريخت با بیتفاوتی پرسيد:
- حالا برای کی نامه مینويسی؟
- برای ويکتور.
- چی؟
رون که دستش درونقفس بود،باسرعت برگشته و حالا قفس رویزمين افتادهبود و هدويگ و خرچال با آزردگی هوهو میکردند.
- تو چهتشده،رون؟!!
- منظورم اينبود که...فکرکردم ديگه بیخيال اون شدی!
هرميون که کمی معذب شدهبود گفت:
- برای اينکـه خيالـت راحت بشه بـدون توی نـامه نوشتم که از آشنايی باهاش خوشحالشدم و ديگه نمیتونم باهاش مکاتبهکنم.
رون خجالتزده شد و بدون هيچحرفی هدويگ و خرچال را درون قـفسکرد و از نو برايشان غذاريخت.هری متوجهشد که رون باخوشحالی آهنگی را زيرلب زمزمه میکرد.
اما خوشحالی رون ديری نپاييد و بعداز يکساعت دوباره امتحان فردای آنروز را بهيادآورد و نااميد و ناراحت گوشهای نشست.رون ناهار هم نخورد و تمام مدت بـا چنگال به غذايش وَررفت.بعداز غذا هری و هرميون او را راضیکردند تا نوبتی با يکديگر شطرنج بازیکنند بلکه امتحان را ازياد ببرد اما وقتی رون دوبار به هری و يکبار هم به هرميون باخت آندو فهميدند چقدر حالش بد است و بهتر است او را به حال خود بگذارند.
آنشب "مودی چشمباباقوری" مهمان آنها بود.او بهخاطر اينکه نتوانستهبود برای جشن عروسی و همچنين مراسم تدفين حاضرشود عذزخواهی کرد و گفت چون مرگخواران او را تعقيب میکردند و شب قبل از جشن هم عدهای قصد حمله به خانهی او را داشتهاند ترجيحداده در خانه بماند تا هم جانِبقيه را به خطر نيندازد و هم جای خودش درکنار وسايل مخصوصش امنتر باشد.از آنجا که هيچکس اطمينان نداشت کـه او راسـتمیگويد و يا دچار تـوهم و خيـال شده در اينباره حرف ديگری زدهنشد.
سـرِ ميز شام لوپين ماجرای امتحان جسميابی خودش را برای رون تعريفکرد.او گفت که هردفعه تاريخ امتحانش با بدر ماه همزمان میشده و درنهايت مجبور شده تک و تنها به مرکز آزمون غيب و ظاهرشدن برود و در وزارتخانه امتحان بدهد.اما گفتههای مودی برخلاف حرفهای لوپين که حداقل باعث شدهبود رون نسبت به خودش اميدوارتر شود به هيچوجه بـاعث اطمينانخاطر رون نـشد.او گفت:
- زمان ما امتحان جسميابی خيلی بیدردسرتر بود.اون موقع فقط بايد خودتو غيب و ظاهر میکردی.فرق نمیکرد جايی که ظاهرشدی يه سانتيمتر با جای اولت فرق داشتهباشه يا يه کيلومتر.اما حال قوانينش سختتر شده،توی هاگزميد دوتا مراقب برای هرنفر میگذارن،يکی جايیکه طرف غيبمیشه يکی هم جايی که بايد ظاهربشه و اگه فقط يه سانتيمتر عقب و جلوتر بره ردمیشه.اگرهم دچار تکهشدگی بشه که ديگه هيچی.
رون درحالیکه رنـگ صورتش مثل گـچ شـدهبـود اما گوشهايش طبـق معمول وقتهايی که خجالتزده میشد قرمز شدهبود گفت:
- اون آخريشو خودم تجربه کردم.
آنشب خانم ويزلی هری و رون را زودتر بهاتاقشان فرستاد تا صبح سرحال باشند امـا اينکـار کاملاً بـیفايـده بود زيرا آنهـا نمیتوانسـتند بخوابند،درواقـع رون نمیتوانست و هری هم برای بهترکردن حال او با او صحبت میکرد اما اينکار هم فايدهای نداشت.تا اينکه در نيمههاي شب دوصدای پاقخفيف دراتاق پيچيد.
- آ.....خ.
- اوه ببخشيد،يادم رفتهبود که جای تختهارو عوض کردين.
فرد از روی شکم رون پايينآمد و کنار جرج در وسط اتاق ايستاد.
هری باتجب پرسيد:
- شما دوتا اين وقت شب اينجا چيکار میکنيد؟!
رون بادلخوری گفت:
-اومدين يهروز زودتر بهخاطر قبول نشدنم مسخرهم کنيد؟
فرد گفت:
- وقتی بفهمی چه نقشهای برات کشيديم از اين حرفت پشيمون میشي.
- حتماً میخواين يه طناب دور گـردنم بندازين و توی هاگزميد بچرخونيدم و همهجا پخشکنيد که توی امتحان جسميابی ردشدم.
- برای چی بايد همچين کاری بکنيم؟تو داداش کوچولـوی مـايی!همون رونـی کوچولوی بامزه که...
- خفهشو...
فـرد رو بـه جـرج کرد و گفت:
- اين آدم ارزششو نداره که براش خودمونو تو دردسر بندازيم.حيف وقتی که برای درستکردن اون محصول تلفکرديم.
رون که حالا باکنجکاوی به فرد و جرج نگاه میکرد گفت:
- چه محصولی؟
فرد گفت:
- تا معذرتخواهی نکنی نمیگيم.
رون از روی تخت بلندشد و با اميدواری گفت:
- چيزيه که به غيب و ظاهرشدن کمک میکنه؟
- گفتم که،تا معذرتخواهی نکنی نمیگيم.
- خيلیخب معذرت میخوام.حالا بگو.
- درست معذرتخواهی کن.
رون که حرصش درآمدهبود نفس عميقی کشيد و بسيار آرام و شمرده گفت:
- باشه.معذرت میخوام کـه بهت فحشدادم.حالا میشه لطفـاً بگی چـی اختراع کردين؟
- حالا درستشد.جرج اونو بده.
جرج بستهی کوچکی را از جيب پيژامهاش درآورد و آن را با يک حرکت نمايشی به فرد داد.فرد با هيجانزدگی گفت:
- بفرماييد،علامتشوم تقلبی.
رون روی تخت ولوشد و با بیحوصلگی گفت:
- بايد از همون اول حدس میزدم که بازم میخواين سرکارم بذارين...همينحالا بريد بيرون.
رون دوبـاره روی تختش درازشد و پتو را روی سرش کشيد.فـرد درحالیکه هنوز هيجانزده بود گفت:
- حالا چرا اينقدر زود ترش میکنی؟اينا با اون قبلیها فرق دارند.
ازنظر هری اينکار فرد و جرج شوخی بیمزهای بود بنابراين بادلخوری گفت:
- به نفعتونه همهی اينارو دور بريزيد وگرنه خانم ويزلی خيلی عصبانی میشه.
جرج گفت:
- همونطور که فرد گفت اينا با اون قبلیها فرق دارند و نقشهی ما هم فقط با استفاده از اين علامتها عملی میشه.
فرد ادامه داد:
- و نقشه اينه که ما هم فردا همراه شما به هاگزميد میآيم و يک بسته از اين علامتهارو هم مياريم.اول نوبت هريه.فکر نمیکنم نيازی به کمک داشتهباشه، درسته هری؟
هری سرش را به نشانهی جواب مثبت تکانداد و جرج در ادامه گفت:
- پس ما وقتی نوبت رون میشه يکی از اين علامتهارو به هوا میفرستيم.
هری و رون که با هوشياری کامل به حرفهای فرد و جرج گوش ميدادند حالا مثل احمقها به آندو زل زدهبودند.رون گفت:
- میشه بگين اينکار مسخرهی شما چه کمکی به قبولشدن من میکنه؟!
فرد گفت:
- احمقجون اينکار به ايندرد میخوره کـه مراقبها حواسشون پرت مـیشه و اگـه جنابعـالی با جايی که بايد ظاهر میشـدی فاصله داشتهباشی میتونی خرابکاريتو درست کنی.
اينبار هری و رون منظور آنها را فهميدند اما باز هم چيزی نگفتند زيرا از نظر آنها اين نقشه مسخره و غيرعملی بود.هری به فرد گفت:
- فکر نمیکنم اين نقشه کار بکنه...از کجا مطمئنين که همهچيز به اين خوبی پيش میره و مشکلی پيش نمياد؟!
رون گفت:
- تازه مشکل من که فقط سر جايی که بايد ظاهر بشم نيست...ممکنه دوباره تکه شدگی باعث ردشدنم بشه.
فرد گفت:
- در جواب هری بايد بگم ما کارمونو بلديم و به شما اطمينان میديم مشکلی پيش نمياد ولی رون درست میگه،ما نمیتونيم کاری برای تکهشدگی بکنيم و تنها قولی که در اينمورد میتونيم بديم اينه که مسخرهت نمیکنيم.در هـر دو مورد امتحانش مجانيه.
هری گفت:
- اون قدرها هم مجانی نيست چون اگه دوباره از اون علامتها استفاده کنيد خانم ويزلی کلهی جفتتونو میکنه.
جرج گفت:
- نگران نباش،قبل از اينکه مامان بخواد کلهی مارو بکنه از خنده رودهبُر شده.
هری و رون چيزی نگفتند.فرد گفت:
- خب،نظرتون چيه؟
رون به هری نگاهکرد و هری فقط به نشانهی اينکه خودش هم نمیداند اينکار درست است يا نه سرش را تکانداد.سرانجام رون رو به فرد و جرج کرد و گفت:
- باشه،اين کارو میکنيم.
فرد و جرج با هم گفتند عالیشد و غيب شدند.
صبح روز بعد هری و رون علاوه بر استرسی که از امتحان داشتند از کاری که قراربود انجام دهند نيز میترسيدند.آنها نمیدانستند که بايد هرميون را هم درجريان اين نقشه بگذارند يا نه.مطمئن بودند اگر دراينباره با هرميون حرف بزنند او آنقدر به جانشان غر میزند و شلوغبازی درمیآورد تا نقشهشان را نقش بر آب کند بنابراين هنگامیکه همگی جلوی بخاری ايستادهبودند تا با استفاده از پودرپرواز به هاگزميد بروند هری و رون خيلی آهسته نقشهشان را برای هرميون توضيحدادند،آنجا ديگر نمیتوانست زياد غرولند کند زيرا عامل بازدارندهای بهنام خانـم ويـزلی جرأت اينکار را از او میگرفت.وقتی همـهچيز را بـرای او گفتند درحالیکه قيافهاش مثل ساير وقتهايی که به آنها امر و نهی میکرد شدهبود با صدای زيری گفت:
- شما میخواين توی امتحان جسميابی جلوی اونهمه مراقب تقلبکنين؟!هيچ فکرکردين اگه کسی بفهمه چه اتفاقی میافته؟
رون گفت:
- انقدر شلوغش نکن هرميون،هيچ اتفاقی نمیافته.فوقش امسال از امتحاندادن محرومم میکنن و میگن سال ديگه برای امتحان بيام و اين هيچ فرقی با موقعی که تقلبنکنيم نمیکنه چون در اونصورت هم ردمیشم و بايد سالديگه امتحان بدم...پس تقلبکردن بيشتر به نفعمه.
هرميون با يکدندگی گفت:
- تقلب تا حالا به نفع هـيچکس نبوده،به نفع تـو هم نيست...ممکنه بفرستنت به آزکابان.
هری گفت:
- بسکن هرميون،برای يه تقلب کوچولو که کسیرو به آزکابان نمیفرستند.
- کوچولو؟!!شما میخواين...
- شما دوتا نمیخواين راه بيقتين؟
فرد و جرج رفتهبودند و خانم ويزلی درحالیکه گلدان کوچکی را در دست داشت به آنها نگاه میکرد.آنسه بهطرف خانمويزلی رفتند،هری و رون دست در گلدان کردند و يکمشت پودرپرواز برداشتند اما هنگامیکه هرميون میخواست پودر پرواز بردارد خانم ويزلی به او گفت:
- عزيزم بهتره تو توی خونه کنار جينی بمونی تا تنها نباشه...قراربود فرد و جرج خونه بمونن اما نمیدونم چرا امروز اصرار داشتند که بياند.
جيـنی ازقـبل باقاطعيت گفتهبـود که با آنها به هاگزميد نمـیرود و حـالا روی کاناپه نشستهبود و به آنها نگاه میکرد.هـرميـون که نمیتوانست با خانم ويزلی مخالفتکند بادلخوری رفت و کنار جينی نشست.ابتدا رون بهطرف آتش رفت و پودر را در آن ريخت.آتش به رنگ سبز درآمد و رون به درون آن رفت و بسيار واضح و شمرده گفت: «هاگزميد» .او درميان شعلهها ناپديدشد.هری نيز بهطرف آتش رفت،عينکش را برداشت و در جيب شلوارش گذاشت و پودرپرواز را در آتش ريخت،سپس بهدرون شعلههای آتش رفت...نسيم گرمی به صورتش خورد برگشت و نگاهی به روبهرويش انداخت...هرميون دست به سينه نشستهبود و باعصبانيت به او نگاه میکرد...هری برای اولينبار خوشحال بود که هرميون همراهشاننيست...کنارهرميون جينی نشستهبود...جينی با حرکت لبهايش به هری گفت: «موفقباشی» ...هری گفت: «هاگزميد» و همان احساس آشنايی که مثل پايين کشيدهشدن از لولهی فاضلاب بود به او دستداد...با سرعت سرسام آوری بهدور خود میچرخيد و صدای هياهوی گوشخراشی در گوشش میپيچيد تصوير اتاقهايی از مقابـل چشمانش میگذشت و بـالاخره از يک بخـاری بيرون افتاد.بلندشد و ردايش را تکاند،عينکش را درآورد و به چشم زد...او در کافهی سه دستهجارو بود...مادام "رزمرتا" کف آنجا را جارو میکشيد و فرد و جرج کنار پيش خوان ايستادهبودند و نوشيدنیکرهای میخوردند،رون هم درکنارش بود.او آهسته به پشت هری زد و گفت:
- بيابريم پيش فرد و جرج تا مامان بياد.
هری صدای رون را درست نمیشنيد...جينی برای او آرزوی موفقيت کردهبود...با اينکه هری به او محل نمیگذاشت او هنوز برای هری اهميت قائل بود...مثل اين بود که هـری روی ابـر و درحال پرواز باشد...اما نـه او بايد اين افـکار را از سرش بيرون میکرد...
- هِی هری،حالت خوبه؟
- چی؟
هری کنار فرد و جرج و رون بود و جرج که به او نگاه میکرد اين را گفتهبود.
- میخوای به توهم يهکمکی بکنيم؟فرد دوتا بسته آوردهها!
هری که از رويا بيرون آمدهبود فقط با حرکت سرش جواب منفی داد.چند ثانيه بعدخانم ويزلی هم از راه رسيد.او درحالیکه کيفش ميان دستش تاب میخورد با قدمهای کوتاه و تند بهطرف آنها آمد و گفت:
- بچهها زود راه بيفتين.
فرد و جرج نگاه حسرتباری به بقيهی نوشيدنيشان انداختند،پول مادام رزمرتا را دادند و دنبال خانم ويزلی و هری و رون بهراه افتادند.بايد به ميدان اصلی هاگزميد میرفتند.در بينراه هری سعیمیکرد با نشاندادن فروشگاهها و ويترين مغازهها حال رون را بهترکند اما فايدهای نداشت.
سرانجام به ميدان رسيدند.در گوشهای از ميدان اتاقِ کوچکِ دکهمانندی که قبلاً آنجا نبود قرارداشت و تعداد زيادی از افراد دور آن ازدحام کردهبودند.وقتی به دکه نزديکتر شدند هری توانست نوشتهی روی تابلوی بالای آن را بخواند:محل آزمون جسميابی،مرحلهی دوم،سنين هفده تا بيستسال.خانم ويزلی آنها را به جلوی اتاقک برد تا هـری و رون هم مانند چندين نـفر ديگر که منتظر بـودند به انتظار زمان امتحان بايستند.هری به داخل دکه نگاهکرد که در آن دو ساحره با رداهای يکشکل آبیرنگ ايستادهبودند.بعد از چند دقيقه يکی از ساحرههای آبی پوش از جمعيت خـواست که ساکـت شوند و در بلـندگوی سحرآميزی شروع به صحبتکرد:
- خانمها و آقايان،لطفاً همگی ساکت و منظم،طبق اسامیای که میخونم صف ببنديد و به محلی که برای هرگروه نام میبرم بريد.همکاران من در هريک از اين محلها مستقر شدهاند تا مهارت شما در جسميابی را بسنجند،متشکرم.
او شروع به خواندن اسمها کرد.در هر گروه پنج نفر حضور داشتند.جمعيت کنار هری و رون دستهدسته کممیشدند و آندو همچنان منتظر بودند.بيشتر افرادی که برای امتحان حاضر شدهبودند از هری و رون بزرگتر بودند.هری از ميان آنها تنها دو دختر از ريونکلا را میشناخت.هری و رون "ارنی مکميلان" که همسن خودشان ولی در گروه هافلپاف بود را نيز ديدند.او هنگامیکه در صف گروهش از کنارشان میگذشت برايشـان چشمـک زد.بلافاصله بـعد از گروه ارنـی و در گروه شمارهی هشت هری قرارداشت.وقتی ساحره نام هری را خواند خانم ويزلی و فرد و جرج برای او آرزوی موفقيت کردند.رون هم که بسيار رنگپريده شدهبود برای هری آرزوی موفقيت کرد و هری هم به او گفت:
- اميدوارم تو هم موفق بشی.
سپس جلورفت و در صـف گروهش ايستاد.ساحره اعلامکرد کـه آن گروه بايد به کافهی هاگزهد برود.
هـری بهدنـبال چهارنفر جلويـش بهراه افـتاد.آنهـا از ميدان پايينرفـتند و وارد خيابان اصلی شدند.جلوی فروشگاه شوخی زونکو صـفی از افراد بود که درحال امتحاندادن بودند.در ادامهی راه از کنار ادارهی پست نيز گذشتند که در آنجا نيز گروهی بهصف ايستادهبودند.سرانجام وارد خيابـان فـرعی شدند و جلوی در کافهی هاگزهد جادوگری که ردای آبیپوشيده و کارتی به جلوی ردايش سنجاق شدهبود را ديدند.جادوگر ميانسال لبخندی به آنها زد،جلو آمد و بامهربانی گفت:
- سلام،اسم من "کوييرکه" و ممتحن گروه شما هستم.ازتون میخوام هولنشيد و وقتی صداتون میزنم با آرامشکامل بيايد و امتحانبديد.شما بايد خودتونو جلوی فروشگاه "دوکهای عسلی" ظاهرکنيد.اونجا توسط بقيهی همکارانم که مثل آقای "ويتبای" منتظر شما هستند...
او به جادوگر آبیپوش ديگری که چند برگه در دست داشت و کمی آنطرفتر ايستادهبود اشارهکرد،از قرارمعلوم گروه ديگری بايد خود را آنجا ظاهر میکردند.
- ... به شما برگـههايی داده میشه که بايد برای وزارت سحـر و جـادو،مرکز آزمون جسميابی بفرستيد و اسم شما بهعنوان يک جسمياب ثبت میشه.البته همهی اينها درصورتيه که با موفقيت غيب و ظاهر بشيد...
او چشمکی زد و ادامهداد:
- ...پس حالا بهترتيب اسمهايی که صدا میکنم بيايد و امتحانبديد ... "رابرت مون" .
پسر قویهيکلی که دو- سه سال بزرگتر از هری بود بهطرف ممتحن رفت.هری به او توجهی نداشت...همهی حواسش به کاری بود که قراربود انجام دهند...اگر لو میرفتند چه؟حالا هری خيلی بيشتر از قبل از نقشهشان وحشت داشت...ایکاش به حرفهای هرميون گوش دادهبودند...
- "پيتر نات"...
نفر دوم که پسر قدبلندی با دماغ عقابی بود از صف جداشد...تنها هری و يک دختر ديگر ماندهبودند...هـری خداخدا میکـرد نفر بعدی خودش بـاشد تا بتواند زودتر خود را به رون برساند...نتيجهی امتحان برايش مهم نبود...فقط میخواست همهچيز به خير و خوشی تمام شود...
- "سالی آن پرکس"...
هـری تک و تنها ايستادهبـود و چشمانداز وحشتناکی از بـعد از عمـليات جـلوی چشمانش جان میگرفت...اگر رون دچار تکهشدگی میشد و فرد و جرج هم علامت را به آسمان میفرستادند چهمیشد؟در اين صورت بيخود و بیجهت خود را به دردسر انداختهبودند...اصلاً نمیخواست قيافهی خانم ويزلی را بعد از تقلب تصور کند...
- هری جيمز پاتر...
هری بهطرف ممتحنش رفت و او که با خواندن نام هری تازه متوجه شدهبود او کيست به پيشانيش زل زدهبود.وقتی هری به کنار او رسيد با مهربانی گفت:
- خب،حالا نوبت توست.آرامشتو حفظکن و سعیکن...
هـری میخواست زودتر امتحانش را بدهد و نيازی به مشاوره نداشت پـس خيلی سريع گفت:
- ببخشيد،میخواستم زودتر امتحانمو بدم.
ممتحن با ملايمت گفت:
- اوه،چرا انقدر هول کردی؟هيچ...
- من هول نيستم،فقط میخواستم...
کوييرک چشمکی به هری زد و گفت:
- سختتر از مبارزه با اسمشونبر که نيست،فقط بايد...
- موضوع اين نيست،من بايد...
- فقط تمرکزتو روی الفهای سه...
- ببخشيد،اگه میشه میخوام زودتر امتحانمو بدم!
ممتحن ابتدا با تعجب به هری نگاهکرد اما بعد با همان لحن محبتآميز گفت:
- خيلیخب،آمادهباش...
هری چشمانشرا بست و سعیکرد الفهایسهگانه را بهياد بياورد...انتخابمقصد...
- ...يک...
دومين الف...يعنی هنوز نوبت رون نشدهبود؟...دومين الف...اراده...
- ...دو...
سومين الف چيزی بود که هری اصلاً نداشت...آرامش...آرامشتو حفظکن...
- يا ريش مرلين!...
ممتحن اين را گفتهبود.هری چمانش را باز و نگاه کوييرک را دنبالکرد...علامت شوم در بالای فروشگاهها و در ميان آسمان هاگزميد میدرخشيد...پس بالاخره نوبت رون شدهبود...يعنی موفق شدهبـود خـود را در جـای موردنظر ظاهر کند؟...هری سرش را پايينآورد و از تعجب نفسش بندآمد...رون در انتهای همان خيابان ظاهرشد و به دور خود چرخيد...با کافهی هاگزهد چند متری فاصله داشت...هری بهسرعت به ويتبای نگاهکرد...برگهها از دست او افتادهبود و به علامتشوم نگاه میکرد...هری دوباره صورتش را به طرف رون برگرداند و برای اينکه به او بفهماند بهترين موقع برای جلوآمدن است تند تند سرش را تکان داد.رون هم ابتدا باديدن هری جاخورد اما بعد بسيار آهسته جلو آمد.هری دوباره به کوييرک و سپس بـه علامت نگاهکرد...زبـان افعیمانند سبزرنگ بـه دور جمجمهی اسکلت میچرخيد اما ناگهان افعی باسرعت تندی بـه دور جمجمه تابخورد،علامت به رنگ قرمز درآمد و با صدای انفجارکوچکی به هزاران ستاره تبديلشد...ستارهها از يکديگر فاصله گرفتند و يک دلقک فنری از ميان آنها بيرون زد.دلقک بـالا و پايين میپريد و ستارهها از آسمان به زمين میباريدند.
تا چنـد ثانيهی قبل هاگزميد در سکوت بهتزده و وحشتناکی فـرو رفتهبود اما حالا با صدای شليکمانندِ خندهی حاضران در آن دهکده همهچيز به حالتعادی بازگشت.دو ممتحن درحالیکه میخنديدند برگشتند تا به کار خود ادامه دهند. ويتبای برگشت و با رون روبهرو شد و با اينکه اندکی جاخورد گفت:
- خب،تو اولين نفری...بذار ببينم...
او با دستپاچگی برگهها را از زمين برداشت و يکی از آنها را از ميان برگههای ديگر بيرون کشيد،با دقت به برگه و سپس به رون نگاهکرد و گفت:
- بله،رون ويزلی...خب،تو موفقشدی.حالا بايد اين برگهرو...
او روی برگه چيزی نوشت،با چوبدستیاش ضربهای به آن زد و بالاخره برگه را به رون داد و در ادامه گفت:
- به ادارهی پست ببری و برای وزارت سحر و جادو،مرکز آزمون جسميابی پست کنی.تبريک میگم.
رون و هری داشتند از خنده منفجر میشدند...نقشهی فرد و جرج گرفت...آندو واقعاً نابغه بودند.رون بدون اينکه دو ممتحن متوجهشوند به هری چشمکی زد و رفت.
کوييرک هم روبه هری کرد و گفت:
- خب،مثل اينکه تو زياد تو نوبت ايستادی...آمادهباش...يک...دو...
ديگر هری نيازی به فشارآوردن به مغزش نداشت،به راحتی الفهای سهگانه را به ياد میآورد.
- ...سه...
هری با آرامشکامل چشمانش را بست و درعين حالیکه همان احساس فشردگی را داشت تمـام وجودش از لـذت لبريز بود.احساس فشردگی از بين رفـت و بوی شيرينی،خامه و بستنی به مشامش رسيد...چشمانش را بازکرد و ساحرهی جوانی با ردای آبی را درجلوی خود ديد.ساحره نگاهی به هری انداخت و سپس به تنها برگهای که در دست داشت نگاهکرد و گفت:
- آخرين نفر از گروه هشت...هری جيمز پاتر...
ناگهان ساحره از حالت رسمی درآمد و با شور و هيجان گفت:
- وای،خدا جونم...هری پاتر،باورم نميشه اين...
ممتحن ديگری که درجلوی فروشگاه دوکهای عسلی مشغول امتحان گرفتن از گروه ديگری بود چشمغرهای به ساحره رفت.
- اوه،ببخشيد...پس اين برگهرو بگير و برای...
- وزارت سحر و جادو،مرکز آزمون جسميابی پست میکنم،ممنون.
هری بهسرعت اين را گفت،برگه را از ساحره گرفت و به درون فروشگاه دويد. مقداری شکلات،دانههای همهمزهی برتیبات و آدامس دروبلز خريد و به طرف ادارهیپست رفت.در آنجا چهار عضو خانوادهی ويزلی را در صفطويل افراد برگه بهدست ديد و نزد آنها رفت.خانم ويزلی لبخند میزد،پس يا از تقلب باخبر نشده بود يا میدانست اما از نظرش مشکلی نداشت.وقتی هری به کنار آنها رسيد رون ابتدا به برگهی هری نگاهکرد و بعد با خوشحالی برگهیخودش را در هوا تکانداد و گفت:
- قبولشدم،هری منم بالاخره قبولشدم.
هری سعیکرد جوری وانمودکند که انگار اين موضوع را تازه فهميده و با هيجانی ساختگی گفت:
- وای رون،اين خيلی خوبه...عالیشد.
خانم ويزلی با خوشحالی موهای رون را به هم ريخت و گفت:
- بـله،رون هـم قبولشد.مـن مطمئنم دفعهیاول هـم میتونسته قبول بـشه و همونطور که خودش گفته يه چيز کوچولو باث شد ردبشه.
خانم ويزلی سپس روبه فرد و جرج کرد و گفت:
- بچهها بايد يه تکونی به خودتون بدين وگرنه اون کسايی که امروز علامتشومو به هوا فرستادند جای شمارو میگيرند.
جـرج دهانش را بـازکرد،مثل اين بـود کـه میخواهد بگويد علامتشوم محصول خودشان است اما خانم ويزلی که ديگر نمیخنديد ادامهداد:
- گرچه من اصلاً از اين کار خوشم نيومد.همونطور که قبلاً بهتون گفتم علامت شوم برای شوخی مناسب نيست و چه يکدقيقه چه دهدقيقه ظاهرشدنش باعث ترس و وحشت میشه.
جرج از اينکه نتوانستهبود حرفش را بزند خوشحالشد و نفس راحتی کشيد.
حدود دوساعت طولکشيد تا نوبتشان شد و توانستند وارد ادارهی پست شوند و تا آن موقع بيشتر شکلاتهايی که هری خريدهبود را خوردند.در آنجا برگههای هری و رون را با دو جغد تازهنفس به وزارت سحر و جادو فرستادند.وقتی از آنجا بيرون آمدند خانم ويزلی گفت:
- خب،حالا همه میتونيم خودمونو در پناهگاه ظاهرکنيم.
رون که حواسش نبود با بیتوجهی سرش را تکانداد.هری هرچه سعیکرد به او علامتی چيزی بدهد موفق نشد.همگی وسط خيابان ايستادند و هنگامیکه خانم ويزلی گفت:«حالا»،خود را غيبکردند.دوباره احساس فشردگی تمام وجود هری را فراگرفت و بعد خود را در باغِکوچکِپناهگاه يافت.هری بهسرعت دور و اطرافش را نگاهکرد،رون کمی آنطرفتر ظاهرشد.هری که به او ماتش بردهبود گفت:
- تو تونستی!
- چی؟!
- تو بدون کمک خودتو اينجا ظاهرکردی!
ناگهان رنگ از رخسار رون پريد،او با دستپاچگی اجزای صورتش را لمسکرد و نگاهی به دستها و پاهايش انداخت و هنگامیکه مطمئنشد دچار تکهشدگی نشده چشمانش برقیزد،سينهاش را جلوداد و با گامهايی خرامان به طرف خانه رفت و در همانحال گفت:
- خب،البته من توی جسميابی مشکلی ندارم فقط...هِی سلام هرميون!
آنها وارد خانه شدند.هرميون که بسيار رنگپريده شدهبود درحالیکه با کاغذی در دستش بازی میکرد به طرف آنها آمد.رون به هرميون گفت:
- هرميون لازم نيست انقدر نگران باشی،من قبولشدم...
رون بـا احتياط به دور و اطرافش نگاهکرد و وقـتی مطمئنشد خانم ويزلی بـه آشپزخانه رفتهاست و جينی هم آن دور و اطراف نيست ادامهداد:
- ...البته با کمک فرد و جرج،نقشهشون گرفت...هيچکس هم نفهميد.
- واقعاً خوشحالم که قبولشدی اما خبر بدی براتون دارم.
هری و رون به هم نگاهکردند و بعد هردو باهم پرسيدند:
- کسی مرده؟
- اوه خدای من،نه.
رون نفس راحتی کشيد و پرسيد:
- پس موضوع چيه؟
هرميون برگهای که در دستش بود و تقريباً مچاله شدهبود را به آنها داد.هری با يک نگاه فهميد که نامهی هاگوارتز است و با تعجب گفت:
- من فکرکردم امسال ديگه نامه نمیفرستند،چند روز ديگه اول سپتامبره!
هری و رون با هم نامه را خواندند.در نامه بهجز ليست کتابها و روز و ساعت حرکت قطار نوشته شدهبود دانشآموزان حق رفتن به هاگزميد را ندارند.هری که حدس چنين اتفاقی را میزد چندان تعجب نکرد.رون هم با بیخيالی گفت:
- آره،يهکم خسته کنندهست که همش توی قلعه باشيم و نتونيم برای گردش به هـاگزميـد بريم...اما تو کـه بايد خوشحال باشی!هـرچی باشه اينطوری وقت بيشتری برای درس خوندن دار...
- اَه،بسکن رون.موضوع اين نيست...پايين نامهرو بخون.
هری و رون به پايين نامه نگاهکردند:
با تقديم احترامات
پروفسور م.مکگونگال،معاون مدرسه
نگاه هری روی کلمهی معاون ماندهبود اما رون با بیحوصلگی گفت:
- خب که چی؟
هرميون گفت:
- چرا نمیفهمی رون؟ما همه فکر میکرديم مکگونگال مدير میشه...اگه اون معاونه پس مدير کيه؟!
- وای،نه.
هری گفت:
- حتماً يکیرو از وزارتخونه میفرستند.هم برای اينکه مراقب اوضاع باشه،هم برای حرفکشيدن از من...خب،فکرکنم همهمون میدونيم بايد چهکار کرد.
رون و هرميون به هری چشم دوختند.هری گفت:
- بهتره بريم به اتاق رون.
هـرسه بدون ايـنکه چيزی بگويند از پـلهها بالا رفتند و وارد اتـاق شـدند.رون بلافاصله پرسيد:
- منظورت چی بود که گفتی همهمون میدونيم بايد چهکار کرد؟!
- منظورم اينبود که من بیخود و بیجهت بعد از عروسی اينجا موندم...منظورم اين بود که بهتره من همين الان بار و بنديلمو جمعکنم برم دنبال کاریکه به خاطر خوشبينی شما دوتا و سادهلوحی خودم به تعويق افتاده.
رون گفت:
- تو بايد در هرحال برای امتحان جسميابی اينجا میموندی!
- نه،میتونستم برم.من برای غيب و ظاهر شدن مشکلی نداشتم و فکر نمیکنم گواهينامهی جسميابی برای کسیکه بايد ولدمورتو بکشه و در اين راه معلوم نيست مجبوره چندتا قانون بشکنه ضروری باشه.
هرميون در حالیکه قطرههای اشک از گوشهی چشمانش سرازير شدهبود بسيار آهسته و با لحنی ملتمسانه گفت:
- هری،نه...خواهش میکنم...
هری با اطمينان گفت:
- آره.من فردا از اينجا به درهی "گودريک" میرم شما دوتا هم میرين هاگوارتز، اين همون کاريه که از اول بايد میکرديم.
رون گفت:
- حـالا از کجا میدونی مديـرجديد اجازه نـمیده از مدرسه خارج بشيم؟!شـايد مهربونتر از مکگونگال باشه.
- مکگونگال سختگيـر و خشـک و مـقرراتی هست،درست...اما عضو محفل هم هست،دستش با وزارتخونهایها تو يه کاسه نيست.سر هرچی بگی شرط میبندم مـديـر جديدمون يکی از وزارتخونهایهاسـت و بـه محض ورودم میخواد منـو دربارهی پسر برگزيده بودن و اينکه دامبلدور سال پيش کجا میرفته و من و اون روز آخر کجا بوديم سوالپيچ کنه.
هری روی تخت نشست،همهی بدنش میلرزيد.هرميون که ديگر گريه نمیکرد و در طول اتاق راه میرفت گفت:
- پس يعنی مشکل تو اينه که دوست نداری دربارهی اين موارد ازت سوال بشه، درسته؟ديگه دلوجرأت اون روزهايی که بدوناجازهی وزارتخونه و حتی دامبلدور خيلیکارها میکرديمو نداری،آره؟به هاگوارتز نميای چون ديگهنمیتونی اراجيفی که بقيه سرهم میکننرو تحمل کنی و جلوشون وايسی،درست میگم؟
هـری چيزی نگفت و هرميون کـه برقی در چشمانش نمايان شـدهبود با زيرکی گفت:
- تازه از همهی اينا هم که بگذريم بايد برای انجام وظيفهای که بهت محول شده بيای.
- چی داری میگی؟!
هرميون چيزی را از روی ميز برداشت و گفت:
- تو و رون سرپرست دانشآموزان شديد.
او يک مـدال را به هـری و ديگری را به رون داد.رون بـا شگفتی به مدالش نـگاه میکرد اما هری که سرپرست دانشآموزان شدن ذرهای باعث خوشحاليش نشده بود مدال را گوشهای گذاشت و گفت:
- اما اين درست نيست...بايد از هر گروه يه دختر و يه پسر انتخاب بشن نه دو تا پسر!
هرميون که سعی میکرد خود را بیخيال نشان دهد گفت:
- حتماً قوانين عوض شده.
- ايـن خودش ثابت مـیکنه چی در انتظـارمه...منو سرپرست کـردند تا بهـونهی بيشتری برای حرفکشيدن ازم داشتهباشند.تو بايد سرپرست میشدی اما اونا برای اينکه منو گول بزنند قوانيننشونو عوض کردن و اين مدالو به من دادند.
- هری،بسکن.چرا انقدر بدبينی؟!حتماً سال پيش عملکرد تو در درسها بهتر از من بوده.
هری چشمغرهای به هرميون رفت و او گفت:
- خيلیخب،شايد من يهذره بهتر بودم اما...مگه بده که بهت اهميت میدن؟!شايد خيلی هم بهت گير ندادن...خواهش میکنم بيا...
رون گفت:
- ارزش امتحان کردنو داره.
- دفعهی قبل هم منو با اين جمله گول زدين.
هری به رون نگاهکرد که خواهشمندانه به او زل زدهبود...کسیکه ششسال به ياد ماندنی را با او سپری کردهبود...آيا میتوانست دوری رون را تحملکند؟...تازه ممکنبود بعد از رفتنش ديگر او را نبيند...بهترين دوستشرا...بعد به هرميون نگاه کرد که حالا دوباره اشک در چشمانش حلقه زدهبود...هری میدانست سرپرست شدن برای هرميون ارزش زيـادی داشته امـا او با تصور اين که هری بـه خاطر سرپرستبودن حتماً به هاگوارتز میآيد ناراحت نشده و بلکه خوشحال هم شده بود...حالا که ارزش هری برای هـرميون اينقدر زيـاد بود هری چگونه میتوانست خواهش او را ناديده بگيرد؟
سرانجام هری گفت:
- باشه،من تسليمم.اما اگه...
هرميون که حالا از خوشحالی اشک ميريخت گفت:
- باشه،باشه...هروقت خواستی میتونی از هاگوارتز بری،اما من مطمئنم مشکلی پيش نمياد.