هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل 6


مدير جديد

روز آخر در پناهگاه از خيلی جهات روز خوبی از آب در نيامد.هرميون که در برخورد اول نسبت­ به تقلب در امتحان جسم­يابی واکنش­خاصی نشان نداده­بود روز بعد دائم پيامدهای بدی که ممکن بودپيش بيايد را به آن­ها گوشزد می­کرد و از صبح تا شب طوفان سرزنش­هايش را نثار هری و رون کرد.خانم ويزلی پس از باخبر شدن ازسرپرست­شدن رون هروقت او را می­ديد قربان­صدقه­اش می­رفت و اگر فرد و جرج در آن اطراف بودند آن­دو را به خاطر موفق­نبودن در تحصيلاتشان به باد سرزنش می­گرفت.او اين مقايسه­ها را تا جايي ادامـه­داد که فـرد به هـری گفت:

- من و جرج که از کمک بهش پشيمون شديم.يه سرپرست ديگه...چه ننگی!

او نگاه چندش­آوری به رون انداخت که حالا خانم ويزلی مدال سرپرستی را با دقت به بلوزش سنجاق می­کرد.

عصر آن روز خانم ويزلی برای خريد کتاب­ها و ساير وسايل مورد نياز به کوچه­ی دياگون رفت.او به هری و رون گفته­بود که چمدان­هايشان را ببندند اما آن­دو ترجيح دادند به انجام بازی­هايی مثل کارت بازی انفجاری و شطرنج جادويی بپردازند. تنها لحظه­ی خوب آن روز وقتی بود که خانم ويزلی با يک بسته­ی دراز وارد اتاق شد و آن را به رون داد.

- وای،خدای من!...يه نيمبوس دوهزار!

آن­شب خانم ويزلی مهمانی کوچکی در باغ به راه انداخت.لوپين و مودی هم خود را بـه پناهگاه رسانده­بودند اما تانکس نيامده­بود.از آن­جـا که خانم ويزلی ديگر مشترک پيام امروز نبود(زيرا در اين روزها صفحات پيام امروز پر بود از خبرهايي نظير حمـله­ی ديوانه­سازها و مرگ­خواران،ويران­گری غول­ها و تـعداد کشته­ها و مفقـود شده­هـا در اين حمله­ها که از نظر خانم ويزلی برای بچه­ها ناراحت­کننده بود)هری،رون و هرميون تنها وقتی آقای ويزلی،لوپين و مودی با يکديگر صحبت می­کردند از ميـان حرف­هايشان خبرهای جديـد را می­شنيدند که بعضی از آن­ها بسـيار هولناک بود.

- ...قضيه­ی اون خانواده­ی مشنگ­رو شنيدين؟ديوانه­سازها به هر شش­تا شون بوسه زدن.همه­شونو فرستادند به بيمارستان مشنگ­ها که برای بيمارهای روانيه. مشنگ­های بيچاره نمی­دونن اونا ديگه روحی ندارند که بخواد روانی بشه.

- ...از بلايی که سر خانواده­ی فاوسيت اومد خبر دارين؟خونه­شون با خاک يکسان شده و تا شعاع پونصد متری همه­چيز سوخته...فقط خاکستر فاوسيت­ها رو پيدا کردند.

خانم ويزلی که عصبی شده­بود گفت:

- آرتور!می­شه تمومش کنيد؟می­خوايم شام بخوريم.

هنگام صرف شام لوپين که کنار هری نشسته­بود در صحبت را باز کرد و گفت:

- خب،هری خبر جديدی نداری؟

- نه،مثل اينه که همه­ی خبرها پيش شماست...قضيه­ی حمله­هارو می­گم.

- آره،واقعاً دوران وحشتناکيه،حمله­پشت­حمله...بگذريم...به­خاطر سرپرست شدن بهت تبريک می­گم.حتماً خيلی خوشحالی،آره؟

- راستش نه،احساس خاصی ندارم چون حق هرميون بود که سرپرست بشه...من به چيزی که صاحب واقعيش نيستم افتخار نمی­کنم.

لوپين که از پيش کشيدن اين موضوع پشيمان شده­بود گفت:

- تو به چيزی نيازنداری؟ اگه کمکی از دست من ساخته­س بگو.

هـری ابتدا سرش را به نشانه­ی جواب منفی تکـان­داد اما بعد سوالی به ذهنش رسيد و گفت:

- بله،يه سوال دارم.

- بپرس.

- شما می­دونيد مدير جديد هاگوارتز کيه؟

لحظه­ای لوپين با نگرانی به هری نگاه­کرد.در نگاهش چيز ديگری هم موج می­زد ...دلسوزی...اما او ناگهان از آن حالت بيرون آمد و گفت:

- راستی،خبر داری که پروفسود تافتی­رو توی خونه­ش کشتند؟

ديگر روشن­تر از اين ممکن نبود که لوپين خواسته موضوع را عوض­کند و اين بـه معنای همان چيزی بود که هـری از آن وحشت داشت اما از آن­جا که تحمل­ شنيدن خبـرِ بـد ديگری را نداشت به همين اکتفا کرد که لوپين ماجرای قتل پروفسور تافتی را برايش تعريف­کند.

آن­شـب خواب بـه چشمان هری نيامد. چيزی که لوپين را تا آن حد نگران کرده بود نمی­توانست بی­اهميت باشد... از اين­که چـه چيزی در انتظارشان بود وحشت داشت...يا شايد در انتظارش!وقتی لوپين آن­چنان دلسوزانه به هری نگاه­کرد ديگر هيچ جای شکی باقی نمی­ماند که مديرشان يکی از آدم­های وزارتخانه است و برای آزار دادن و حرف کشيدن از هری مأمور شده.

بنابراين هنگامی­که­ صبح روز بعد وسايلشان را جمع و جور می­کردند هری خواب­ آلـود بود.وقتی می­خواستند چمدان­ها را از اتاق بـيرون­ ببرنـد رون که مدالش را صاف می­کرد تا حروف درخشانش در جهت مناسب قرار گيرند به هری گفت:

- بهتره تو هم مدالتو حالا به بلوزت سنجاق کنی.

هری خميازه­ای کشيد و با بی­حوصلگی گفت:

- خوب­شد يادم آوردی...اِ...مدال منو نديدی؟يادم نيست کجا گذاشتمش.

رون که چشمانش گرد شده­بود گفت:

- چی؟!مدال سرپرستی­تو گم کردی؟...زودباش،بايد پيداش کنيم.

بعد از چنددقيقه جستجو مدال هری را زير تختش پيداکردند.رون دوباره به هری گفت که آن را به بلوزش سنجاق کند اما هـری مدال را در جيبش گذاشت و هر دو با چمدان­هايشان و قفس­های هدويگ و خرچال به طبقه­ی پايين رفتند.

جينی روی چمدانش نشسته­بود و چرت می­زد.هرميون هم به ديوار تکيه داده­بود و با خونسردی کتاب تغييرشکل و اصول نهايی را می­خواند.خانم ويزلی نگاهی به چمدان­ها انداخت و گفت:

- خيلی­خب،مثل اينه کـه همه­چيز آماده­است.بايد زودتر راه بيفتيم وگـرنه ديـر می­شه.

هرميون که حالا با عجله کتاب را در چمدان می­گذاشت پرسيد:

- ببخشيد خانم ويزلی،قراره پياده تا ايستگاه بريم؟

- نه عزيزم.آرتور از وزارتخونه يه ماشين قرض گرفته و الان هم بيرون منتظره.

رون با خوشحالی گفت:

- آخ­جون،واقعاً دلم برای اون ماشينا تنگ شده.

خانم ويزلی چشم­غره­ای به رون رفت و گفت:

- هرکس وسايلشو برداره و راه بيفته،بهتره زياد دير نکنيم.

هـری قفس هدويگ و چمدانش را برداشت و بـه­دنبال بقيه از خانه خارج­شد.جا دادن وسـايل در صندوق عقب ماشين­ کـمی طول­کشيد امـا در نهايت به راه افتادند.هری روی صندلی چرخيد تا نگاهی به پناهگاه بيندازد...آيا می­توانست باز هم آن­جا را ببيند؟...آيا دفعه­ی بعدی وجود داشت؟...

- هری،حالت خوبه؟!

هری برگشت و متوجه­شد رون و هرميون با نگرانی به او نگاه می­کنند.

- اوه،آره...چيز مهمی نيست.

در طول راه هيچ­کس حرفی نمی­زد و تنها خانم ويزلی سيل خروشان نصيحت­هايش را جاری ساخته­بود و دائم به آن­ها می­گفت امسال بايد بيشتر از سال­های پيش احتياط کنند زيرا ديگر دامبلدوری وجود ندارد که مراقب اوضاع باشد.

وقتی بـه ايستگاه رسيدند هنوز نيم­ساعت بـه حرکت قطار مانده­بود.اين­بـار ديگر خبری از کارآگاه و محافظ نبود و شايد همين­موضوع جواب اين سوال بود که چرا آقا و خانم ويزلی آن­قدر مضطرب بودند و با نگرانی به اطراف نگاه می­کردند.وقتی به مانع بين سکوی نه و ده رسيدند آقای ويزلی بازوی هری و رون را گرفت و هر سه همراه با چرخدستی­ها به طرف مانع رفتند و لحظه­ای بعد قطار سرخ ­رنگ هاگوارتز که دودش را نثار بدرقه­کنندگان می­کرد در معرض ديدشان قرار گرفت. پس از چند ثانيه خانم ويزلی به همراه هرميون و جينی در جلوی مانع پديدار شدند و همه با هم به طرف سکو رفتند.خانم ويزلی يکی­يکی آن­ها در آغوش گرفت و هری و هرميون را برای تعطيلات کريسمس به پناهگاه دعوت­کرد.آقای ويزلی هم برايشان آرزوی موفقيت کرد و بالاخره هری،رون و هرميون به همراه جينی وارد قطار شدند و به دنبال يک کوپه­ی خالی گشتند.هنگامی­که در طول راهرو جلو می­رفتند "لونا لاوگود" را ديدند.

- اوه،سلام جينی.خوشحالم که دوباره می­بينمت.

- سلام،لونا.تابستون خوش گذشت؟

لونا ابتدا به هری،رون و هرميون نگاه­کرد و آن­ها برای او سر تکان­دادند سپس با هيجان گفت:

- حدس بزنين امسال تابستون من و پدرم چی ديديم؟

از آن­جا که همه می­دانستند لونا دوباره می­خواهد درباره­ی چيزهای عجيب و مسخره­ای که اصلاً وجود خارجی ندارند صحبت کند هيچ­کس چيزی نگفت جز جينی که سعی­کرد خود را علاقه­مند نشان دهد و پرسيد:

- چی؟

- ما يه اسنورکک­ شاخ­ چروکيده ديديم.

هرميون ابروهايش را بالا نداخت و با لحن کنايه­آميزی گفت:

- اونو ديدين؟!

- راستش،نه...اما پدرم حضورشو اون دور و اطراف احساس کرد چون اسنورکک شاخ چروکيده معمولاً...

رون سرفه­ی کوچک و دروغينی کرد و گفت:

- هری،بهتره زودتر به کوپه­ی سرپرستا بريم.

- حتماً بايد بريم؟

- آره.زياد طول نميکشه.

لونا با اين­که از قطع شدن حرفش آزرده شده­بود لبخندی زد و گفت:

- تبريک می­گم.پس شما دوتا سرپرستای گريفندور شديد!

هری و رون از لونا تشکر کردند و همگی وسايلشان را داخل کوپه­ی کنارشان که خالی بود گذاشتند.رون قفس­های هدويگ و خرچال را در قفسه­ی بالای سرشان گذاشت و گفت:

- زودباش هری،تا همين الانش کلی تأخير داريم.

و از کوپه بيرون رفت.امـا وقتی هری می­خواست به دنبال رون از کوپه خارج شود جينی جلويش ايستاد و مانع او شد.رون برگشت و پرسيد:

- چی شده؟!

هری با ملايمت به جينی گفت:

- لطفاً برو کنار.

- نه،می­خوام باهات حرف بزنم.

جينی به هری زل زده­بود و هری هم به او...سرانجام هری به رون گفت:

- تو برو من بعد ميام.

جينی به لونا نگاه­کرد و او هم گفت:

- لازم نيست چيزی بگی،می­دونم بايد برم بيرون...خوب­شد مجله­مو آوردم.

او مجله­اش را برداشت و از کوپه خارج­شد.هری روبه جينی کرد و گفت:

- خب؟

- من همه­ی حرفاتونو شنيدم.

-کدوم حرفا؟!

- صحبت­هايی که بعد از امتحانتون توی اتاق کردين.

جينی که بغض گلويش را گرفته­بود گفت:

- پس واقعاً حقيقت داره؟...تو...تو پسر برگزيده­ای؟

- جينی،گوش­کن...

- برای همين می­خواستی به هاگوارتز نيای؟

هری نشست و چيزی نگفت.هرميون گفت:

- جينی،بهتر نيست...

جينی با عصبانيت به هرميون اشاره­کرد و گفت:

- حتی به اونم گفتی...فقط من نبايد بدونم،آره؟

هری مستقيم به چشمان جينی نگاه­کرد و گفت:

- اون بهترين دوستمه و تا جايی که به ياد دارم دوست تو هم بود...اون کسيه که هفت ساله باهاش دوستم و بهش اعتماد کامل دارم...اون باهوش و زرنگه و به اين راحتی­ها تو دردسر نمی­افته و اون...از تو بزرگتره.

هرميون که معذب شده­بود با عجله گفت:

- بهتره من برم بيرون.

و بلندشد که برود اما هری گفت:

- لطفاً بشين هرميون.

هرميون با نگرانی به جينی نگاه­کرد و نشست.جينی درحالی­که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:

- تو فکر می­کنی من بچه­م،آره؟فکر می­کنی مـن هنوز همون جينی کـوچولويی هستم که تا مـی­ديدت سرخ می­شد و دسته­گل بـه آب مـی­داد...فکـر می­کنی ظرفيت اين­که رازهاتو بهم بگی ندارم؟

- موضوع اين نيست.

- پس موضوع چيه هری؟...من دوستت دارم...نمی­خوام از دستت بدم.بهم بگو چه کار می­خوای بکنی...برای چی بايد از هاگوارتز بری؟يعنی...يعنی...تو می­دونی اون کجاست؟

هری باز هم چيزی نگفت.

- چرا ساکتی هری؟...من ديگه بچه نيستم...تا ياد دارم تو با اسمشونبر جنگيدی و هردفعه هم جون­سالم به در بردی.من مطمئنم اين دفعه هم می­تونی شکستش بدی...فقط بذار کمکت کنم...گوش می­دی هری؟من دوستت دارم و می­خوام تا آخرش کنارت باشم...خواهش می­کنم...

هری که ديگر تحمل شنيدن اين حرف­ها را نداشت فرياد کشيد:

- نمی­خوام تو به خطر بيفتی،می­فهمی؟تو نبايد از هيچی با خبر بشی...من و تو ديگه با هم هيچ رابطه­ای نداريم...پدر و مادرم...سيريوس و دامبلدور به خاطر من مردن...نمی­خوام تورو هم قربانی کنم...

هری نشست،دست­هايش را در هم گره­کرد و سرش را زير انداخت.جينی بدون اين­که حرف ديگری بزند از کوپه خارج­شد.هرميون بسيار آهسته گفت:

- حالت خوبه هری؟

- آره...چيزی نيست.

لونا دوباره وارد کوپه شد و پرسيد:

- چرا جينی انقدر ناراحت بود؟!هرچی ازش پرسيدم جوابی نداد!

هرميون نگاه معنی­داری بـه لونا انداخت و بعد با سرش به هری اشاره­کرد.لونا دوزاريش افتاد و گفت:

- آهـان...پس...فکرکنم بهتره من برم پيش جينی.

او از کوپه بيرون رفت و هری و هرميون را در آن سکوت وحشتناک تنها گذاشت. هرميون به هری نگاه می­کرد و معلوم بود می­خواهد حرفی بزند اما گويا با ديدن چهره­ی برافروخته­ی هری جرأت نمی­کرد بنابراين در چمدانش را بازکرد و دوباره پشت کتاب تغييرشکل و اصول نهايي ناپديدشد.

هری از طرفی نمی­خواست درباره­ی جينی صحبت­کند و از طرف ديگر می­دانست اگر يک نفر باشد کـه بتواند راه درست را در اين زمينه به او نشان­دهد هرميون است.سرانجام بعد از چند دقيقه کلنجار رفتن با خودش ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:

- هرميون؟

هرميون بسيار محتاطانه سرش را از پشت کتاب بيرون آورد و با ملايمت گفت:

- بله هری؟

هری با درماندگی پرسيد:

- به نظر تو چه­کار کنم؟

هرميون با خونسردی کتاب را کنارش گذاشت و گفت:

- کاری­رو که ازت می­خواد بکن.

- چی؟!با خودم ببرمش دنبال جاودانه­سازها؟...منو باش از کی می­پرسم!

- گوش­کن هری،حق با جينيه...تو داری مثل بچه­ها باهاش رفتار می­کنی.اگه هم نمی­خوای اونو با خودت ببري حداقل بهش بگو می­خوای چه­کار کنی...بگو داری می­ری دنبال جاودانه­سازها.

- غيرممکنه بهش بـگم و اونم مثل يه بچه­ی خوب بـرام آرزوی موفقيت کنه و وايسه کنار...می­گه می­خواد دنبالم بياد!

هرميون شانه­هايش را بالا انداخت و گفت:

- اين نظر منه،حالا تو هرکاری می­خوای بکن.

و دوباره مشغول خواندن­شـد.هـری هم کنار پنجره لـم­داد و به بيرون خيره­شد. هنگامی­که چرخدستی خوراکی­ها تلق­­تولوق کنان جلوی کوپه­شان متوقف­شد هری از جايش تکان نخورد،اصلاً اشتها نداشت.اما هرميون مقدار زيادی پيراشکی و شکلات خريد و مقداری از آن­ها را برای رون کنار گذاشت.

چند دقيقه بعد از رفتن چرخدستی رون برگشت.او ابتدا به هری که با افسردگی به پنجره زل زده­بود و بعد به صندلی­های خالی نگاه­کرد و پرسيد:

- اين­جا چه خبر شده؟!پس جينی و لونی کجاند؟جينی چی...

هرميون نگاه هشداردهنده­ای به رون انداخت و او را ساکت­کرد.مدتی همه ساکت بودند و فقط صدای خِرپ و خِرپ رون می­آمد که شکلات و پيراشکی در دهانش می­چپاند.

بعد از حدود يکی دو ساعت رون به هری گفت:

- بهتره بريم و يه گشتی توی راهروها بزنيم.

و بلندشد اما هری همان­طور که مناظر اطراف را نگاه می­کرد با بدخلقی گفت:

- تو برو،من حوصله­شو ندارم.

هرميون با لحن رئيس مآبانه­ای گفت:

- هری،بايد بری...اگه اين­جوری ادامه بدی از سرپرستی برکنارت می­کنن!

هری به هرميون نگاه­کرد و گفت:

- مرسی از راهنماييت،يادم باشه همين­طوری ادامه بدم بلکه از شر سرپرست بودن خلاص بشم.

رون و هرميون نگاهی با هم رد و بدل کردند و سپس رون هم نشست و گفت:

- باشه،منم نمي­رم.

- اگه می­خوای کاری کنی که من تحريک بشم و بيام تلاشت بی­فايده­ست.

رون با بی­خيالی گفت:

- نه،چه تلاشی...اگه قرار باشه تو سرپرست نباشی منم نمی­خوام باشم.

هری چند دقيقه­ با يکدندگی همان­جا نشست اما بالاخره گفت:

- خيلی­خب،پاشو بريم يه گشتی بزنيم.

هرميون هنگامی­که هری و رون از کوپـه خارج می­شدند دور از چشم هـری چشمکی برای رون زد.رون به هری گفت:

- مدالتو به بلوزت بزن و چوبدستيتو دستت بگير.

- نمی­شه مدالو بی­خيال شی؟

- اگه مدال نداشته­باشی به حرفت گوش نمی­دن!

هری با بی­ميلی مدال را به بلوزش سنجاق­کرد و چوبدستی­اش را در دست گرفت. آن­ها در راهروی خالی جلو می­رفتند و به کوپه­های دوطرف سرک می­کشيدند. هـری در يکی از کوپه­ها جينی را ديـد که همراه با لونا در کنار تعدادی از دوستانش نشسته­بود...هری نگاهش را از او دزديد و به رون گفت:

- واقعاً که مسخره­ست...برای چی بايد توی راهروهای خالی رژه بريم؟! اين­جا که خبری نيست...بيا برگرديم!

- اگه مشکلی پيش بياد ما بايد گوش به زنگ باشيم.

هری با بی­حوصلگی گفت:

- تنها مشکلی که ممکنه پيش بياد اينه که سرخپوستا به قطار حمله کنن.

بعد از نيم ­ساعت گشت­زنی دوباره به کوپه­شان بازگشتند.هرميون با سرزندگی پرسيد:

- اولين انجام وظيفه­ت چطور بود؟

هری خود را روی صندلی انداخت و گفت:

- خسته­کننده...فقط من و رون وقتمونو تلف کرديم.سرپرستای گروه­های ديگه نبودن...

سپس فکری به ذهنش رسيد و از رون پرسيد:

- راستی،از گروه­های ديگه کيا انتخاب شدن؟

- امسال سرپرستارو خيلی عجيب انتخاب کردن...هافلپاف هم مثل گريفندور دو تا سرپرست پسر داره،ارنی مک­ميلان و يه پسره که اسمشو نمی­دونم...اسليترين و ريـونکلا هم سرپرستاشون دخـترن.تـوی اسلايترين "پانسی پارکينسون" و "ميليسنت بالسترود" سرپرستن...از ريـونکلا هم پادما پتيل و يه دختر موفرفري اتنخاب­شدن.

هری و هرميون با شگفتی به يکديگر نگاه کردند و هری به هرميون گفت:

- تو بايد امسال خيلی مراقب رفتارت باشی وگرنه اون دوتا بدبختت می­کنن...

هرميون از هری نپرسيد منظورش چه کسانی هستند زيرا خودش می­دانست منظور هری پانسی و ميليسنت دو تن از منفورترين چهره­ها در نظر هرميون بوده اما با ين­حال با بی­تقاوتی و نفرت گفت:

- خيلی دلم می­خواد بدونم اون دوتا احمق چيکار می­تونن بکنن!



تفـاوت آن­ سـال با سـال­های پيش از همان آغاز و در قطار محسوس بود.ديگر مالفوی آن­جا نبود که همراه کراب و گويل مزاحمشان شود و نيش و کنايه­هايش را نثارشان کند.هرچند که اين امر باعث خوشحالی هری،­رون و هرميون می­شد اما از آن­جا که به مزاحمت آن­ها عادت کرده­بودند آرامش و سکوت کوپه­ برايشان عجيب بود. شايد کراب و گويل را دوباره در هاگوارتز می­ديدند اما مطمئناً ديگر مالفوی نبود که رهبری گروه آن دو کله­پوک را به عهده بگيرد...اين­بار هم مثل ساير وقت­هايي که هری به ياد مالفوی می­افتاد به اين فکر فرو رفت که آيا اصلاً او زنده بود؟...يا ولدمورت به خاطر انجام ندادن کاری که به او واگذار شده­بود او را مجازات کرده و کشته­بود؟...اگر زنده بود کجا بود؟هری به اين فکرکرد که اگر روزی او را ببيند چه واکنشی از خود نشان خواهدداد...با به ياد آوردن شبی که دامبلدور کشته شده­بود و اين­که مالفوی چوبدستی­اش را پايين آورده­بود چه می­کرد؟او را می­بخشيد؟...نه!مالفوی يک مرگ­خوار بود و در جريان قتل پروفسور دامبلدور بيش­ترين تقصير را داشت و هری همان­طور که اگر اسنيپ را می­ديد او را می­کشت اگر با مالفوی هم روبه­رو می­شد او را به سزای اعمالش مي­رساند...

هری از اين افکار بيرون آمد و برای فراموش کردن قضيه­ی مالفوی به دنبال موضوعی ديگر برای فکرکردن گشت و به گوشه و کنار کوپه نگاهی انداخت و با تعجب گفت:

- مثل اين­که "نويل" نيومده!هميشه توی قطار با ما بود...توی بقيه­ی کوپه­ها هم که نبود،تو اونو ديدی رون؟

رون که باقی مانده­ی شکلات­ها را می­خورد با بی­توجهی گفت:

- نه نديدمش،اما نگران نباش...نويل هرسال يه چيزی­رو فراموش می­کرد بياره، امسال هم چيزی فرق نکرده فقط اين دفعه يادش رفته خودشو بياره...چند روز ديگه مامان­بزرگش پستش می­کنه هاگوارتز.

هری و رون خنديدند اما هرميون با نگرانی گفت:

- رون،اين اصلاً خنده­دار نيست...اگه نيومده ممکنه مشکلی براش پيش اومده باشه!

بعد از چند ثانيه رون گفت:

- آهـان،يه فکری به نظرم رسيد...شايد مادربزرگ نويل مـديـر جديدمونه برای همينم نويل زودتر با اون رفته هاگوارتز!

هرميون گفت:

- ممکنه...همه­مون می­دونيم مادربزرگش ساحره­ی قابليه.

رون خنديد و با لحن جدی و در عين حال کنايه­آميزی به هرميون گفت:

- پس تو بايد امسال خيلی مواظب نويل باشی،اسنيپ که ديگه نيست اگه مادر بزرگش هم مدير بشه ممکنه نمره­هاش از تو بزنه بالا!

آن­ها مدتی به حدس زدن درباره­ی اين­که چه کسی ممکن است مدير جديدشان باشد پرداختند.رون دائم نام کسانی را می­آورد که مدير شدنشان بسيار بعيد به نظر می­رسيد و هری و هرميون را به خنده می­انداخت.

کم­کم هوا روبه تاريکی می­رفت بنابراين هری،رون و هرميون از جا برخاستند تا رداهايشان را بپوشند.سپس رون مشغول سنجاق کردن مدال به ردايش شد و هرميون هم کتابی را که مشغول خواندن آن بود را در چمدانش گذاشته و اين بار غرق در مطالعه­ی کتاب دفاع دربرابر جادوی­سياه:طلسم­ها­ی­شوم و ضدطلسم آن­ها شده­بود.هری هم با عجله مدالش را از بلوزش جداکرد تا آن را به ردايش سنجاق کند و به رون پيشنهادکـرد که يک ساعت آخر در قطار را به کارت بازی انفجاری بپردازند.

بالاخره سرعت قطار کم و کم­تر شد و آن­ها در ايستگاه هاگزميد متوقف شدند. هری،رون و هرميون با عجله از کوپه­شان خارج شدند تا قبل از اين­که راهروها شلوغ شود خود را به سکو برسانند.هنگامی­که از قطار بيرون آمدند هری با شور و شوق به اطرافش نگاه کرد...شايد می­توانستند قبل از اين­که هاگريد کلاس اولی­ها را به طرف درياچه ببرد از زير زبانش بيرون بکشند که مدير جديدشان کيست... امـا...اما هاگريد آن­جا نبود!هری به رون و هرميون کـه در کنارش ايستاده بودنـد نگاه کرد،آن دو هم در جستجوی هاگريد به اطرافشان نگاه می­کردند و از آن­جا که پيداکردن هاگريد به جستجوی زيادی نياز نداشت هری فهميد آن­دو هم فقط به خاطر بهت و حيرتشان نمی­توانند از جستجو در گوشه و کنار ايستگاه چشم بردارند.هری که دهانش خشک شده­بود پرسيد:

- يعنی هاگريد کجاست؟!...ممکن نيست از هاگوارتز رفته باشه،نه؟

رون با سردرگمی سرش را تکان­داد و هرميون که معلوم بود سعی دارد خودش را هم متقاعد کند گفت:

- مگه يادتون رفته که هاگريد هم يکی از محفلی­هاست؟ اگه قراربود به هاگوارتز نياد يا اگه اتفاقی براش پيش اومده­بود بقيه­ی اعضای محفل می­فهميدن و بهمون می­گفتند.

رون با لحن کنايه­آميزی گفت:

- همونطور که بهمون گفتن کی قراره مدير بشه،آره؟

هرميون حرف او را نشنيده گرفت و گفت:

- بهتره راه بيفتيم وگرنه همه­ی کالسکه­ها پر می­شن.

آن­ها در طول جاده­ی هاگزميد جلو رفتند و به صفی از کالسکه­ها رسيدند که هر کدام توسط يراقی به يک تسترال بسته شده­بودند.هنگامی­که می­خواستند سوار يکی از کالسکه­ها شوند تسترال حامل آن با چشمان سفيدش به هری نگاه­کرد و بال­های خفاش مانندش را در هوا تکان­داد.

هنگامی­که کالسکه­ها تلق­تولوق­کنان از ميان دروازه­ی مدرسه که بين دو ستون سنگی به شکل گراز بالدار قرار داشت عبور می­کردند هری در اين فکر بود که آيا ديگر هاگريد را نمی­بيند؟...يعنی ممکن بود مدير جديدشان با ماندن هاگريد مخالفت کرده و او را اخراج کرده­باشد؟هری با اميدواری به خود گفت: نه،امکان نداره...اين دفعه هم فقط يه مأموريت ديگه­س،آره...چند روز ديگه برمی­گرده.

وقتی کالسکه­ها جلوی در ورودی که دری بزرگ از جنس بلوط بود ايستادند رون و هرميون مانند بقيه از کالسکه پياده شدند هـری چند لحظه­ای چشمانش را بست و سعی­کرد آرامشش را حفظ­کند،دليلی برای عصبی شدن وجود نداشت... مدير جديدشان هرکه بود او نبايد کنترلش را از دست می­داد...نفس عمقيقی کشيد و به رون و هرميون پيوست تا همه بـا هم به سرسرای ورودی بروند. برخلاف هميشه که سر و صدای دانش­آموزان در سرسرای بزرگ تا سرسرای ورودی هم به گوش می­رسيد اين­بار سرسرای ورودی در سکوت شومی فرو رفته بود.هری،رون و هرميون به­طرف در بزرگ روبه­رويشان می­رفتند و صدای انعکاس قدم­هايشان در سرسرای ورودی می­پيچيد.به محض اين­که در چارچوب در قرار گرفتند هری به ميز اساتيد نگاه­کرد،تشخيص دادن هاگريد که در گوشه­ی ميز نشسته­بود و با پروفسور مک­گونگال صحبت­می­کرد چندان دشوار نبود.هری نفس راحتی کشيد و با خوشحالی گفت:

- هاگريد اين­جاست...پس اتفاقی براش نيفتاده!

و به رون و هرميون نگاه­کرد تا عکس­العمل آن­ها را ببيند،اما آن­دو که دهانشان از تعجب باز مانده­بود با چشمانی از حدقه بيرون زده به جايی در وسط ميز اساتيد زل زده­بودند.هری مسير نگاه آن­ها را دنبال­کرد و...قلبش در سينه فرو ريخت...نه ...اين غيرممکن بود...چطور توانسته­بود؟!...چطور جرأت می­کرد آن­جا بنشيند و با آن لبخند نفرت­انگيز که بر لب­های گشاد و وزغ­مانندش نشسته­بود با خونسردی به کسانی نگاه کند که همه از او متنفر بودند؟!!

هری دوباره به رون و هرميون نگاه­کرد،اين­بار آن­دو با حالتی آميخته به نگرانی و وحشت به او نگاه می­کردند.اما هری در برابر چهره­های مات و مبهوت آن­ دو لبخندی زد و گفت:

- پس نمی­خواين بريم بشينيم؟راهو بند آورديم­ها!

واقعاً هم عده­ای از سال دومی­ها پشت سر آن­ها جمع شده­بودند.هری جلو رفت و رون و هرميون با دستپاچگی به دنبال او راه افتادند.

برخلاف سال­های پيش که قبل از شروع جشن اول سال هلهله­ای در سرسرای بزرگ برپابود و جنب و جوش قابل ملاحظه­ای در ميان دانش­آموزان ديده می­شد در آن لحظه همه يا با نفرت به آمبريج زل زده و ساکت بودند يا­ با عصبانيت در گوش بقل­دستيشان پچ­پچ می­کردند.هری،رون و هرميون جايی در کنار و "لاوندر" نشستند،"نيک" سربريده هم در طرف ديگرشان بر روی صندليش شناور بود.هری متوجه­شد رون و هرميون هنوز با نگرانی به او نگاه می­کنند و با آزردگی گفت:

- شما دوتا هم بس کنين بابا!می­بينين که هنوز از کوره در نرفتم...فقط موندم چطوری جرأت کرده و روش شده برگرده هاگوارتز...همه ازش متنفرن!

هری،رون و هرميون هم مانند بقيه به آمبريج زل زدند و نگاه حاکی از نفرتشان را نثارش کردند.

سرانجام هنگامی­که آخرين پچ­پچ­ها به خاموشی گراييد و سکوت سرسرا از آن سنگين­تر نمی­شد و به حد آزاردهنده­ای رسيد آمبريج از جايش بلندشد(و تنها در اين هنگام بود که سکوت سرسرا با صدای خنده­ی دانش­آموزان شکسته­شد زيرا حالت ايستاده­ی آمبريج تنها چند سانتيمتر با حالت نشسته­اش فرق­می­کرد).

او از روی عادت هميشگی­اش با صدای«اِهِم...اِهِم...»صدايش را صاف کرد که در آن سکوت مسخره­تر از هميشه به نظر می­رسيد و با همان صدای زير و دخترانه شروع به صحبت­کرد:

- سلام بر همگی،خوشحالم که دوباره به هاگوارتز برمی­گردم...

رون بسيار آهسته گفت:

- دفعه­ی قبل هم گفت خوشحاله که برگشته و روزگارمونو سياه کرد،اميدوارم اين­دفعه شادی­شو کنترل کنه!

- ...وخاطره­ی سال آخر در اين­جارو به خوبی به­ ياد دارم...

رون دوباره گفت:

- درواقع اگه قضيه­ی سانتورهارو فراموش کرده­بود بيش­تر از قبل به عقلش شک می­کردم!

- ...و اميدوارم بتونيم دوستيمونو از اول شروع کنيم...

رون پوزخندی زد و گفت:

- شايد حالا که اون پاپيون و ژاکت مسخره­رو درآورده دوست­های بهتری برای هم...

هرميون چشم­غره­ای به رون رفت و او را ساکت­کرد.

- ...و به جرأت می­تونم بگم...

هری درحالی­که لبخند ملايمی بر لب داشت به آمبريج زل زده­بود که با بر زبان آوردن هر کلمه لبخندش گسترده­تر می­شد...خودش هم نمی­دانست چرا با ديدن آمبريج چندان عصبانی نشده­است...آيا انتظار بدتر از اين را داشت؟...نه،چه­کسی بدتر از آن وزغ پير دهن­گشاد؟!...شايد به خاطر اين­که يک سال او را تحمل کرده­ بودند...در اين­جا هم به جرأت می­توانست بگويد آن­سال بدترين سال تا به اين جای زندگيش بوده­است...شايد هم به خاطر اين­که می­دانست غيرممکن است آمبريج امسال با او بد رفتارکند،به قول هرميون حالا همه طرفدار هری بودند و هری می­خواست آن روی آمبريج را هم ببيند هرچند مطمئن بود چندان دوست داشتنی­تر از اين­ رويش نخواهد بود.همچنين هری به اين فکر افتاد که با ماندن در هاگوارتز می­تواند انتقام آن همه مجازات و بدبختی را از آمبريج بگيرد و با اين فکر لبخندش وسيع­تر شد.هرميون با تعجب از هری پرسيد:

- به نظرت خنده­داره؟!

- چی خنده­داره؟

- اين­که ديگه دانش­آموز جديد نميارن!

- چی؟!

- ...و فعلاً عاقلانه­تره که به فکر به پايان رسوندن دوره­ی تحصيليه دانش­آموزان قديمی باشيم...

هری به پروفسور مک­گونگال نگاه کرد،او هنوز سر جايش نشسته­بود و خبری از کلاه گروه­بندی نبود.آمبريج دوباره صدايش را صاف­کرد(اِهِم...اِهِم...)و گفت:

- وحالا می­خوام استاد جديد درس دفاع در برابر جادوی سياه­رو به شما معرفی کنم...

هری که اين موضوع را به کلی فراموش کرده­بود به رون و هرميون نگاه­کرد،آن­دو هم ابتدا به هری نگاه­کردند و به هرسه برای اولين­بار با اشتياق به آمبريج چشم دوختند.

- پروفسور نيمفادورا تانکس...

صدای تشويق دانش­آموزان در سرسرا پيچيد و هری،رون و هرميون که برای دومين بار در آن شب غافلگير شده­بودند با چشمان گشادشده و دهان نيمه­باز به تانکس نگاه کردند که ايستاده­بود و با هيجان به جمعيت تعظيم می­کرد.هری در عجب بود که چگونه درهمان نگاه اول به ميز اساتيد تانکس را نديده­است زيرا او با موهای صورتی کوتاه و شنل ارغوانی رنگش بيش­تر از تمام اساتيد ديگر جلب توجه می­کرد و شايد علت تشويق دانش­آموزان همين قيافه­ی جوان­پسند او بود زيرا ديدن استاد جديد دفاع در برابر جادوی سياه در اول هر سال تبديل به يک عادت هميشگی شده­بود و معمولاً کسی زحمت تشويق کردن را به خود نمی­داد.

تانکس که لپ­هايش گل انداخته­بود نگاهش به هری،رون و هرميون افتاد و با ذوق­زدگی برايشان دست تکان­داد،آن­سه هم همان­طور که به او ماتشان برده­بود با حواس­پرتی برايش دست تکان دادند.

سرانجام صدای تشويق به خاموشی گراييد و تانکس دوباره نشست.هری در کمال تعجب پروفسور "اسلاگهـورن" را در کنار او ديـد...اسلاگهورنی که آن­قدر ترسو و بزدل بود و سال پيش هم تنها به اصرار دامبلدور و وسوسه­کردن او به هاگوارتز بازگشته­بود چگونه حاضر شده­بود حالا که دامبلدور مرده و هاگوارتز از هميشه نا امن­تر است آن­جا بماند؟!!هری می­خواست در اين­باره با رون و هرميون حرف بزند اما با شنيدن صدای آمبريج ساکت ماند.

- خب،فکرکنم همه گرسنه باشند...غذاتونو ميل کنيد.

همه قاشق و چنگال­ها را آماده نگه داشته­بودند اما ظرف­های غذا و پارچ­های آب کدوحلوايی هنوز خالی بودند.آمبريج که هول کرده­بود سعی­کرد دوباره لبخند بزند و گفت:

- اِ...پس غذامونو می­خوريم...

اين­بار هم اتفاقی نيفتاد.عده­ای از دانش­آموزان قاشق­چنگال به دست احمقانه به ديس­های خالی زل زده­بودند و عده­ای هم در گوش يک­ديگر پچ­پچ می­کردند و می­خنديدند.آمبريج با لحن تهديد آميزی گفت:

- وقت غذاست...

بالاخره غذاها پديدار شدند و آمبريج که سرخ شده­بود سرجايش نشست.همه در حال کشيدن غذاهای رنگارنگ برای خود بودند و گاهی از گوشه و کنار سرسرا صدای خنده­های تمسخرآميز به گوش می­رسيد.رون در حالی­که برای خود کباب بره می­گذاشت گفت:

- انگار جن­های خونگی هم دل خوشی از آمبريج ندارن!

هرميون با لحنی آميخته به نفرت و دلسوزی گفت:

- غيرممکنه مشکل از جن­های خونگی باشه!حالا ديگه آمبريج اربابشونه و اونا مجبورن ازش اطاعت­کنن اما به نظر من...

هری مطمئن بود هرميون می­خواهد دوباره درباره­ی تهوع حرف بزند بنابراين با عجله پرسيد:

- پس فکر می­کنين برای چی غذاها دير ظاهرشدن؟

نيک سربريده جواب­داد:

- به خاطر قشقرقی که توی آشپزخونه به راه افتاده­بود.

- دوباره بدعنق؟

- نه،يه جن­خونگی.اسمش چی­بود؟...آهان،"دابی".

آب کدوحلوايی هری به گلويش پريد و با تعجب گفت:

- چی؟دابی؟!!

هرميون با نگرانی پرسيد:

- اما آخه برای چی؟

- اين جن خونگی خيلی عجيبيه...مثل اينه که دامبلدور بهش حقوق می­داده و يه روز در ماه هم به مرخصی می­رفته اما آمبريج گفته که نه بهش حقوق می­ده نه حق مرخصی رفتن داره.دابی هم امشب همه­ی آشپزخونه­رو به هم ريخت و ديگ­ها و قابلمه­ها­رو برگردوند!

هری پرسيد:

- آمبريج فهميده که دابی خرابکاری کرده؟

- نه،اما به زودی می­فهمه و مطمئناً آزادش می­کنه.

هرميون با افتخار گفت:

- دابی آزاد هست...

اما بعد لبش را گزيد و با نگرانی به هری و رون نگاه­کردو گفت:

- اخراجش می­کنه.بهتره فردا يه­سر بريم آشپزخونه و باهاش حرف­بزنيم،موافقين؟

هری و رون سرشان را به نشانه­ی جواب مثبت تکان دادند.

آن­ها بقيه­ی غذايشان را در سکـوت خوردنـد و هنگامـی­که آخرين دسـرها هم ناپديد شدند آمبريج دوباره بلندشد و گفت:

- خب،می­تونيد بريد به خوابگاهاتون.

هری با خود فکرکرد آمبريج نسبت به دامبلدور يک خوبی دارد آن هم اين­که قبل از غذا سخنرانيش را کرده­بود و حالا آن­ها می­توانستند به خوابگاهشان بروند. رون درحالی­که خميازه می­کشيد گفت:

- چه خوبه که کلاس اولی نداريم وگرنه بايد تا برج راهنماييشون می­کرديم.

هنگامی­که از پلکانی که به تابلوی بـانـوی چـاق می­رسيد بالا می­رفتند و هری ناخودآگاه از روی يک پله­ی انحرافی پريد به ياد نويل افتاد،او هميشه جای اين پله­ها را فراموش می­کرد و در آن­ها گير می­افتاد...راستی،او الان کجا بود؟يعنی ممکن بود حق با هرميون باشد و اتفاق بدی برايش پيش آمده­باشد؟

- چرک خيارک غده­دار!

رون اين را گفت و تابلوی بانوی چاق چرخيد و جلو آمد تا حفره­ی پشت آن که به برج گريفندور راه ­داشت نمايان­شود.همه از حفره بالارفتند و وارد سالن­عمومی شدند که دايره­ای شکل و پر از مبل­های راحتی نرم و زهوار دررفته و ميزهای گرد بود.صدای ترق­ توروق ملايمی از آتش­های گوشه و کنار سالن به گوش می­رسيد...هری از خود پرسيد چگونه توانسته به بازنگشتن به هاگوارتز بينديشد!

هـری و رون به هـرميون شـب­بخـير گفتند و از آخرين پلکان مارپيچی که به خوابگاهشان می­رسيد بالا رفتند."دين" در کنار تختخواب پرده­دارش ايستاده­بود و پسترهايش را به ديوار می­چسباند.

- سلام دين،تابستون خوش گذشت؟

- بد نبود،تو چی؟

- مال من که چندان تعريفی نداشت.

- تو چی هری؟

- منم با رون بودم ديگه.

- آهان،پس تو هم تابستون خوبی نداشتی؟

هری درحالی­که به تخت خالی سيموس نگاه می­کرد گفت:

- نه،تو اين اوضاع به کی خوش می­گذره؟! ...اِ..."سيموس" کجاست؟

دين با صدايی آهسته و گرفته گفت:

- اون ديگه نمياد...

هری و رون وحشت کردند و هردو با هم پرسيدند:

- اتفاقی براش افتاده؟

- برای خودش که نه...مرگ­خوارها مادرشو کشتن و پدرش که مشنگه گفته ديگه حق نداره به هاگوارتز برگرده.

هری نمی­دانست چه بگويد بنابراين نگاهی به رون انداخت و هردو بدون هيچ حرفی لباس­هايشان را عوض کردند و به درون تختشان خزيدند.

قبل از اين­که هری به اين فکر فرو رود که به جز نويل و سيموس چند نفر ديگر غايب خواهند بود خوابش برد.

دوستان عزيز به خاطر اينکه داستان را تا اينجا دنبال کرديد متشکرم. اما متأسفانه بايد بگم اين آخرين فصلی بود که از داستانم توی سايت گذاشتم.دليلهای زيادی داره اما مهمترينش اينه که از اينجا به بعدش خيلی کند پيش خواهد رفت و ممکنه يک ماه يا دو ماه طول بکشه تا فصلهای بعدی رو بذارم برای همين اصلاً نمیذارم.
سعی ميکنم داستانو تا بعد از عيد نوروز تموم کنم و ممکنه اون موقع توی کتاب چاپش کنم.
قبلی « هری پاتر و فرشینه خانوادگی هری پاتر و دالان مرگ - فصل 8 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
nnight
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۱۲:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۱۲:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: هاگوارتز
پیام: 47
 عالی بود
خیلی خوب بود فقط طولانی بود
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۲:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۲:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: جالبه
كارت خيلي جالبه
بابا تو براي خودت يه نويسنده هستي
بايد ببينيم بقيه اش چي ميشه
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۱:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۲۱:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 طولانیه.
بد نیست ولی خیلی طولانیه .
حوصلم سر رفت.
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۶:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۶:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان نداريم بابا
خوبه بابا ايول
dan & emma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۵:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۵:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۴
از: کتابخانه هاگوارتز
پیام: 43
 Re: نظر
خیلی خوب بود فقط تنها مشکلش این بود که اون قدر طولانی بود که خسته شدم
رامين
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲
از:
پیام: 22
 عاليه
عاليه
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۴:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۴:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 Re: نظر
فکر نميکردم انقدر شاکی بشين
باشه بابا فصلهای بعد رو هم ميذارم.
فقط خيلی طول ميکشه ها!به من چه.
مري پاكوتا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۲:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۲:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از:
پیام: 2
 نننن
خيلي خوبه
ولي ماام مي‌خوايم بقيهاشو ببينيم
narenji
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۸:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۸:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۳
از: دریاچه ی سکوت
پیام: 62
 naaaaaa
Eeeeeee...... yany chi?? ma beine in hame dastan,dastane shoma ro entekhab kardim va mikhoonim.hala migi nemikhay edamash bedi????

albate az hagh nagzarym in dastanam khoob bood
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۷:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۷:۴۱
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی عالی عالی عالی عالی...
خیلی خوب بود
من که با این داستان خیلی حال می کنم
درضمن من هم با مرگ خوار شماره 4 موافقم باید حتما چاپش کنی
مرسی
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۴:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۴:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 اشتباه نکن خواخر!
سلام داستانت خیلی باحاله و ادم خیال میکنه داره داستان اصلی رو میخونه نه فن فیکشن
اما درسته که به من ربطی نداره، اما میگم که کدوم انتشارات میدی داستانتو چاپ کنه؟
قبول نمیکنن، اما اگه بکنن خیلی معروف میشی، چون تا جایی که من میدونم تو اولین کسی هستی که همچین کاری رو میکنی!
برام تا دیر نشده یه امضا بفرست
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۲:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۲:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 bikhod
hey. to nemitooni ba ehsasate ma eenjoori bazi koni,
man azat shekayat mikonam be modirane site
aghayoon shenaseye een agha ro plz vardarin.
man dige tahammol nadaram.
mikhad khodesho az laghabe behtarin nevisande door negah dare
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۲:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
نات بد./
rory
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۱:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۱:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از: پيش نويل
پیام: 21
 نيم ساعت خوندم
با اينكه طولاني بود ولي بد نبود. :joke:
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 نظر
اي بابا ما دلمونو خوش كرده بوديم كه تو حداقل توي سايت خوب مي نويسي .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.