مدير جديد
روز آخر در پناهگاه از خيلی جهات روز خوبی از آب در نيامد.هرميون که در برخورد اول نسبت به تقلب در امتحان جسميابی واکنشخاصی نشان ندادهبود روز بعد دائم پيامدهای بدی که ممکن بودپيش بيايد را به آنها گوشزد میکرد و از صبح تا شب طوفان سرزنشهايش را نثار هری و رون کرد.خانم ويزلی پس از باخبر شدن ازسرپرستشدن رون هروقت او را میديد قربانصدقهاش میرفت و اگر فرد و جرج در آن اطراف بودند آندو را به خاطر موفقنبودن در تحصيلاتشان به باد سرزنش میگرفت.او اين مقايسهها را تا جايي ادامـهداد که فـرد به هـری گفت:
- من و جرج که از کمک بهش پشيمون شديم.يه سرپرست ديگه...چه ننگی!
او نگاه چندشآوری به رون انداخت که حالا خانم ويزلی مدال سرپرستی را با دقت به بلوزش سنجاق میکرد.
عصر آن روز خانم ويزلی برای خريد کتابها و ساير وسايل مورد نياز به کوچهی دياگون رفت.او به هری و رون گفتهبود که چمدانهايشان را ببندند اما آندو ترجيح دادند به انجام بازیهايی مثل کارت بازی انفجاری و شطرنج جادويی بپردازند. تنها لحظهی خوب آن روز وقتی بود که خانم ويزلی با يک بستهی دراز وارد اتاق شد و آن را به رون داد.
- وای،خدای من!...يه نيمبوس دوهزار!
آنشب خانم ويزلی مهمانی کوچکی در باغ به راه انداخت.لوپين و مودی هم خود را بـه پناهگاه رساندهبودند اما تانکس نيامدهبود.از آنجـا که خانم ويزلی ديگر مشترک پيام امروز نبود(زيرا در اين روزها صفحات پيام امروز پر بود از خبرهايي نظير حمـلهی ديوانهسازها و مرگخواران،ويرانگری غولها و تـعداد کشتهها و مفقـود شدههـا در اين حملهها که از نظر خانم ويزلی برای بچهها ناراحتکننده بود)هری،رون و هرميون تنها وقتی آقای ويزلی،لوپين و مودی با يکديگر صحبت میکردند از ميـان حرفهايشان خبرهای جديـد را میشنيدند که بعضی از آنها بسـيار هولناک بود.
- ...قضيهی اون خانوادهی مشنگرو شنيدين؟ديوانهسازها به هر ششتا شون بوسه زدن.همهشونو فرستادند به بيمارستان مشنگها که برای بيمارهای روانيه. مشنگهای بيچاره نمیدونن اونا ديگه روحی ندارند که بخواد روانی بشه.
- ...از بلايی که سر خانوادهی فاوسيت اومد خبر دارين؟خونهشون با خاک يکسان شده و تا شعاع پونصد متری همهچيز سوخته...فقط خاکستر فاوسيتها رو پيدا کردند.
خانم ويزلی که عصبی شدهبود گفت:
- آرتور!میشه تمومش کنيد؟میخوايم شام بخوريم.
هنگام صرف شام لوپين که کنار هری نشستهبود در صحبت را باز کرد و گفت:
- خب،هری خبر جديدی نداری؟
- نه،مثل اينه که همهی خبرها پيش شماست...قضيهی حملههارو میگم.
- آره،واقعاً دوران وحشتناکيه،حملهپشتحمله...بگذريم...بهخاطر سرپرست شدن بهت تبريک میگم.حتماً خيلی خوشحالی،آره؟
- راستش نه،احساس خاصی ندارم چون حق هرميون بود که سرپرست بشه...من به چيزی که صاحب واقعيش نيستم افتخار نمیکنم.
لوپين که از پيش کشيدن اين موضوع پشيمان شدهبود گفت:
- تو به چيزی نيازنداری؟ اگه کمکی از دست من ساختهس بگو.
هـری ابتدا سرش را به نشانهی جواب منفی تکـانداد اما بعد سوالی به ذهنش رسيد و گفت:
- بله،يه سوال دارم.
- بپرس.
- شما میدونيد مدير جديد هاگوارتز کيه؟
لحظهای لوپين با نگرانی به هری نگاهکرد.در نگاهش چيز ديگری هم موج میزد ...دلسوزی...اما او ناگهان از آن حالت بيرون آمد و گفت:
- راستی،خبر داری که پروفسود تافتیرو توی خونهش کشتند؟
ديگر روشنتر از اين ممکن نبود که لوپين خواسته موضوع را عوضکند و اين بـه معنای همان چيزی بود که هـری از آن وحشت داشت اما از آنجا که تحمل شنيدن خبـرِ بـد ديگری را نداشت به همين اکتفا کرد که لوپين ماجرای قتل پروفسور تافتی را برايش تعريفکند.
آنشـب خواب بـه چشمان هری نيامد. چيزی که لوپين را تا آن حد نگران کرده بود نمیتوانست بیاهميت باشد... از اينکه چـه چيزی در انتظارشان بود وحشت داشت...يا شايد در انتظارش!وقتی لوپين آنچنان دلسوزانه به هری نگاهکرد ديگر هيچ جای شکی باقی نمیماند که مديرشان يکی از آدمهای وزارتخانه است و برای آزار دادن و حرف کشيدن از هری مأمور شده.
بنابراين هنگامیکه صبح روز بعد وسايلشان را جمع و جور میکردند هری خواب آلـود بود.وقتی میخواستند چمدانها را از اتاق بـيرون ببرنـد رون که مدالش را صاف میکرد تا حروف درخشانش در جهت مناسب قرار گيرند به هری گفت:
- بهتره تو هم مدالتو حالا به بلوزت سنجاق کنی.
هری خميازهای کشيد و با بیحوصلگی گفت:
- خوبشد يادم آوردی...اِ...مدال منو نديدی؟يادم نيست کجا گذاشتمش.
رون که چشمانش گرد شدهبود گفت:
- چی؟!مدال سرپرستیتو گم کردی؟...زودباش،بايد پيداش کنيم.
بعد از چنددقيقه جستجو مدال هری را زير تختش پيداکردند.رون دوباره به هری گفت که آن را به بلوزش سنجاق کند اما هـری مدال را در جيبش گذاشت و هر دو با چمدانهايشان و قفسهای هدويگ و خرچال به طبقهی پايين رفتند.
جينی روی چمدانش نشستهبود و چرت میزد.هرميون هم به ديوار تکيه دادهبود و با خونسردی کتاب تغييرشکل و اصول نهايی را میخواند.خانم ويزلی نگاهی به چمدانها انداخت و گفت:
- خيلیخب،مثل اينه کـه همهچيز آمادهاست.بايد زودتر راه بيفتيم وگـرنه ديـر میشه.
هرميون که حالا با عجله کتاب را در چمدان میگذاشت پرسيد:
- ببخشيد خانم ويزلی،قراره پياده تا ايستگاه بريم؟
- نه عزيزم.آرتور از وزارتخونه يه ماشين قرض گرفته و الان هم بيرون منتظره.
رون با خوشحالی گفت:
- آخجون،واقعاً دلم برای اون ماشينا تنگ شده.
خانم ويزلی چشمغرهای به رون رفت و گفت:
- هرکس وسايلشو برداره و راه بيفته،بهتره زياد دير نکنيم.
هـری قفس هدويگ و چمدانش را برداشت و بـهدنبال بقيه از خانه خارجشد.جا دادن وسـايل در صندوق عقب ماشين کـمی طولکشيد امـا در نهايت به راه افتادند.هری روی صندلی چرخيد تا نگاهی به پناهگاه بيندازد...آيا میتوانست باز هم آنجا را ببيند؟...آيا دفعهی بعدی وجود داشت؟...
- هری،حالت خوبه؟!
هری برگشت و متوجهشد رون و هرميون با نگرانی به او نگاه میکنند.
- اوه،آره...چيز مهمی نيست.
در طول راه هيچکس حرفی نمیزد و تنها خانم ويزلی سيل خروشان نصيحتهايش را جاری ساختهبود و دائم به آنها میگفت امسال بايد بيشتر از سالهای پيش احتياط کنند زيرا ديگر دامبلدوری وجود ندارد که مراقب اوضاع باشد.
وقتی بـه ايستگاه رسيدند هنوز نيمساعت بـه حرکت قطار ماندهبود.اينبـار ديگر خبری از کارآگاه و محافظ نبود و شايد همينموضوع جواب اين سوال بود که چرا آقا و خانم ويزلی آنقدر مضطرب بودند و با نگرانی به اطراف نگاه میکردند.وقتی به مانع بين سکوی نه و ده رسيدند آقای ويزلی بازوی هری و رون را گرفت و هر سه همراه با چرخدستیها به طرف مانع رفتند و لحظهای بعد قطار سرخ رنگ هاگوارتز که دودش را نثار بدرقهکنندگان میکرد در معرض ديدشان قرار گرفت. پس از چند ثانيه خانم ويزلی به همراه هرميون و جينی در جلوی مانع پديدار شدند و همه با هم به طرف سکو رفتند.خانم ويزلی يکیيکی آنها در آغوش گرفت و هری و هرميون را برای تعطيلات کريسمس به پناهگاه دعوتکرد.آقای ويزلی هم برايشان آرزوی موفقيت کرد و بالاخره هری،رون و هرميون به همراه جينی وارد قطار شدند و به دنبال يک کوپهی خالی گشتند.هنگامیکه در طول راهرو جلو میرفتند "لونا لاوگود" را ديدند.
- اوه،سلام جينی.خوشحالم که دوباره میبينمت.
- سلام،لونا.تابستون خوش گذشت؟
لونا ابتدا به هری،رون و هرميون نگاهکرد و آنها برای او سر تکاندادند سپس با هيجان گفت:
- حدس بزنين امسال تابستون من و پدرم چی ديديم؟
از آنجا که همه میدانستند لونا دوباره میخواهد دربارهی چيزهای عجيب و مسخرهای که اصلاً وجود خارجی ندارند صحبت کند هيچکس چيزی نگفت جز جينی که سعیکرد خود را علاقهمند نشان دهد و پرسيد:
- چی؟
- ما يه اسنورکک شاخ چروکيده ديديم.
هرميون ابروهايش را بالا نداخت و با لحن کنايهآميزی گفت:
- اونو ديدين؟!
- راستش،نه...اما پدرم حضورشو اون دور و اطراف احساس کرد چون اسنورکک شاخ چروکيده معمولاً...
رون سرفهی کوچک و دروغينی کرد و گفت:
- هری،بهتره زودتر به کوپهی سرپرستا بريم.
- حتماً بايد بريم؟
- آره.زياد طول نميکشه.
لونا با اينکه از قطع شدن حرفش آزرده شدهبود لبخندی زد و گفت:
- تبريک میگم.پس شما دوتا سرپرستای گريفندور شديد!
هری و رون از لونا تشکر کردند و همگی وسايلشان را داخل کوپهی کنارشان که خالی بود گذاشتند.رون قفسهای هدويگ و خرچال را در قفسهی بالای سرشان گذاشت و گفت:
- زودباش هری،تا همين الانش کلی تأخير داريم.
و از کوپه بيرون رفت.امـا وقتی هری میخواست به دنبال رون از کوپه خارج شود جينی جلويش ايستاد و مانع او شد.رون برگشت و پرسيد:
- چی شده؟!
هری با ملايمت به جينی گفت:
- لطفاً برو کنار.
- نه،میخوام باهات حرف بزنم.
جينی به هری زل زدهبود و هری هم به او...سرانجام هری به رون گفت:
- تو برو من بعد ميام.
جينی به لونا نگاهکرد و او هم گفت:
- لازم نيست چيزی بگی،میدونم بايد برم بيرون...خوبشد مجلهمو آوردم.
او مجلهاش را برداشت و از کوپه خارجشد.هری روبه جينی کرد و گفت:
- خب؟
- من همهی حرفاتونو شنيدم.
-کدوم حرفا؟!
- صحبتهايی که بعد از امتحانتون توی اتاق کردين.
جينی که بغض گلويش را گرفتهبود گفت:
- پس واقعاً حقيقت داره؟...تو...تو پسر برگزيدهای؟
- جينی،گوشکن...
- برای همين میخواستی به هاگوارتز نيای؟
هری نشست و چيزی نگفت.هرميون گفت:
- جينی،بهتر نيست...
جينی با عصبانيت به هرميون اشارهکرد و گفت:
- حتی به اونم گفتی...فقط من نبايد بدونم،آره؟
هری مستقيم به چشمان جينی نگاهکرد و گفت:
- اون بهترين دوستمه و تا جايی که به ياد دارم دوست تو هم بود...اون کسيه که هفت ساله باهاش دوستم و بهش اعتماد کامل دارم...اون باهوش و زرنگه و به اين راحتیها تو دردسر نمیافته و اون...از تو بزرگتره.
هرميون که معذب شدهبود با عجله گفت:
- بهتره من برم بيرون.
و بلندشد که برود اما هری گفت:
- لطفاً بشين هرميون.
هرميون با نگرانی به جينی نگاهکرد و نشست.جينی درحالیکه لبخند تلخی بر لب داشت گفت:
- تو فکر میکنی من بچهم،آره؟فکر میکنی مـن هنوز همون جينی کـوچولويی هستم که تا مـیديدت سرخ میشد و دستهگل بـه آب مـیداد...فکـر میکنی ظرفيت اينکه رازهاتو بهم بگی ندارم؟
- موضوع اين نيست.
- پس موضوع چيه هری؟...من دوستت دارم...نمیخوام از دستت بدم.بهم بگو چه کار میخوای بکنی...برای چی بايد از هاگوارتز بری؟يعنی...يعنی...تو میدونی اون کجاست؟
هری باز هم چيزی نگفت.
- چرا ساکتی هری؟...من ديگه بچه نيستم...تا ياد دارم تو با اسمشونبر جنگيدی و هردفعه هم جونسالم به در بردی.من مطمئنم اين دفعه هم میتونی شکستش بدی...فقط بذار کمکت کنم...گوش میدی هری؟من دوستت دارم و میخوام تا آخرش کنارت باشم...خواهش میکنم...
هری که ديگر تحمل شنيدن اين حرفها را نداشت فرياد کشيد:
- نمیخوام تو به خطر بيفتی،میفهمی؟تو نبايد از هيچی با خبر بشی...من و تو ديگه با هم هيچ رابطهای نداريم...پدر و مادرم...سيريوس و دامبلدور به خاطر من مردن...نمیخوام تورو هم قربانی کنم...
هری نشست،دستهايش را در هم گرهکرد و سرش را زير انداخت.جينی بدون اينکه حرف ديگری بزند از کوپه خارجشد.هرميون بسيار آهسته گفت:
- حالت خوبه هری؟
- آره...چيزی نيست.
لونا دوباره وارد کوپه شد و پرسيد:
- چرا جينی انقدر ناراحت بود؟!هرچی ازش پرسيدم جوابی نداد!
هرميون نگاه معنیداری بـه لونا انداخت و بعد با سرش به هری اشارهکرد.لونا دوزاريش افتاد و گفت:
- آهـان...پس...فکرکنم بهتره من برم پيش جينی.
او از کوپه بيرون رفت و هری و هرميون را در آن سکوت وحشتناک تنها گذاشت. هرميون به هری نگاه میکرد و معلوم بود میخواهد حرفی بزند اما گويا با ديدن چهرهی برافروختهی هری جرأت نمیکرد بنابراين در چمدانش را بازکرد و دوباره پشت کتاب تغييرشکل و اصول نهايي ناپديدشد.
هری از طرفی نمیخواست دربارهی جينی صحبتکند و از طرف ديگر میدانست اگر يک نفر باشد کـه بتواند راه درست را در اين زمينه به او نشاندهد هرميون است.سرانجام بعد از چند دقيقه کلنجار رفتن با خودش ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:
- هرميون؟
هرميون بسيار محتاطانه سرش را از پشت کتاب بيرون آورد و با ملايمت گفت:
- بله هری؟
هری با درماندگی پرسيد:
- به نظر تو چهکار کنم؟
هرميون با خونسردی کتاب را کنارش گذاشت و گفت:
- کاریرو که ازت میخواد بکن.
- چی؟!با خودم ببرمش دنبال جاودانهسازها؟...منو باش از کی میپرسم!
- گوشکن هری،حق با جينيه...تو داری مثل بچهها باهاش رفتار میکنی.اگه هم نمیخوای اونو با خودت ببري حداقل بهش بگو میخوای چهکار کنی...بگو داری میری دنبال جاودانهسازها.
- غيرممکنه بهش بـگم و اونم مثل يه بچهی خوب بـرام آرزوی موفقيت کنه و وايسه کنار...میگه میخواد دنبالم بياد!
هرميون شانههايش را بالا انداخت و گفت:
- اين نظر منه،حالا تو هرکاری میخوای بکن.
و دوباره مشغول خواندنشـد.هـری هم کنار پنجره لـمداد و به بيرون خيرهشد. هنگامیکه چرخدستی خوراکیها تلقتولوق کنان جلوی کوپهشان متوقفشد هری از جايش تکان نخورد،اصلاً اشتها نداشت.اما هرميون مقدار زيادی پيراشکی و شکلات خريد و مقداری از آنها را برای رون کنار گذاشت.
چند دقيقه بعد از رفتن چرخدستی رون برگشت.او ابتدا به هری که با افسردگی به پنجره زل زدهبود و بعد به صندلیهای خالی نگاهکرد و پرسيد:
- اينجا چه خبر شده؟!پس جينی و لونی کجاند؟جينی چی...
هرميون نگاه هشداردهندهای به رون انداخت و او را ساکتکرد.مدتی همه ساکت بودند و فقط صدای خِرپ و خِرپ رون میآمد که شکلات و پيراشکی در دهانش میچپاند.
بعد از حدود يکی دو ساعت رون به هری گفت:
- بهتره بريم و يه گشتی توی راهروها بزنيم.
و بلندشد اما هری همانطور که مناظر اطراف را نگاه میکرد با بدخلقی گفت:
- تو برو،من حوصلهشو ندارم.
هرميون با لحن رئيس مآبانهای گفت:
- هری،بايد بری...اگه اينجوری ادامه بدی از سرپرستی برکنارت میکنن!
هری به هرميون نگاهکرد و گفت:
- مرسی از راهنماييت،يادم باشه همينطوری ادامه بدم بلکه از شر سرپرست بودن خلاص بشم.
رون و هرميون نگاهی با هم رد و بدل کردند و سپس رون هم نشست و گفت:
- باشه،منم نميرم.
- اگه میخوای کاری کنی که من تحريک بشم و بيام تلاشت بیفايدهست.
رون با بیخيالی گفت:
- نه،چه تلاشی...اگه قرار باشه تو سرپرست نباشی منم نمیخوام باشم.
هری چند دقيقه با يکدندگی همانجا نشست اما بالاخره گفت:
- خيلیخب،پاشو بريم يه گشتی بزنيم.
هرميون هنگامیکه هری و رون از کوپـه خارج میشدند دور از چشم هـری چشمکی برای رون زد.رون به هری گفت:
- مدالتو به بلوزت بزن و چوبدستيتو دستت بگير.
- نمیشه مدالو بیخيال شی؟
- اگه مدال نداشتهباشی به حرفت گوش نمیدن!
هری با بیميلی مدال را به بلوزش سنجاقکرد و چوبدستیاش را در دست گرفت. آنها در راهروی خالی جلو میرفتند و به کوپههای دوطرف سرک میکشيدند. هـری در يکی از کوپهها جينی را ديـد که همراه با لونا در کنار تعدادی از دوستانش نشستهبود...هری نگاهش را از او دزديد و به رون گفت:
- واقعاً که مسخرهست...برای چی بايد توی راهروهای خالی رژه بريم؟! اينجا که خبری نيست...بيا برگرديم!
- اگه مشکلی پيش بياد ما بايد گوش به زنگ باشيم.
هری با بیحوصلگی گفت:
- تنها مشکلی که ممکنه پيش بياد اينه که سرخپوستا به قطار حمله کنن.
بعد از نيم ساعت گشتزنی دوباره به کوپهشان بازگشتند.هرميون با سرزندگی پرسيد:
- اولين انجام وظيفهت چطور بود؟
هری خود را روی صندلی انداخت و گفت:
- خستهکننده...فقط من و رون وقتمونو تلف کرديم.سرپرستای گروههای ديگه نبودن...
سپس فکری به ذهنش رسيد و از رون پرسيد:
- راستی،از گروههای ديگه کيا انتخاب شدن؟
- امسال سرپرستارو خيلی عجيب انتخاب کردن...هافلپاف هم مثل گريفندور دو تا سرپرست پسر داره،ارنی مکميلان و يه پسره که اسمشو نمیدونم...اسليترين و ريـونکلا هم سرپرستاشون دخـترن.تـوی اسلايترين "پانسی پارکينسون" و "ميليسنت بالسترود" سرپرستن...از ريـونکلا هم پادما پتيل و يه دختر موفرفري اتنخابشدن.
هری و هرميون با شگفتی به يکديگر نگاه کردند و هری به هرميون گفت:
- تو بايد امسال خيلی مراقب رفتارت باشی وگرنه اون دوتا بدبختت میکنن...
هرميون از هری نپرسيد منظورش چه کسانی هستند زيرا خودش میدانست منظور هری پانسی و ميليسنت دو تن از منفورترين چهرهها در نظر هرميون بوده اما با ينحال با بیتقاوتی و نفرت گفت:
- خيلی دلم میخواد بدونم اون دوتا احمق چيکار میتونن بکنن!
تفـاوت آن سـال با سـالهای پيش از همان آغاز و در قطار محسوس بود.ديگر مالفوی آنجا نبود که همراه کراب و گويل مزاحمشان شود و نيش و کنايههايش را نثارشان کند.هرچند که اين امر باعث خوشحالی هری،رون و هرميون میشد اما از آنجا که به مزاحمت آنها عادت کردهبودند آرامش و سکوت کوپه برايشان عجيب بود. شايد کراب و گويل را دوباره در هاگوارتز میديدند اما مطمئناً ديگر مالفوی نبود که رهبری گروه آن دو کلهپوک را به عهده بگيرد...اينبار هم مثل ساير وقتهايي که هری به ياد مالفوی میافتاد به اين فکر فرو رفت که آيا اصلاً او زنده بود؟...يا ولدمورت به خاطر انجام ندادن کاری که به او واگذار شدهبود او را مجازات کرده و کشتهبود؟...اگر زنده بود کجا بود؟هری به اين فکرکرد که اگر روزی او را ببيند چه واکنشی از خود نشان خواهدداد...با به ياد آوردن شبی که دامبلدور کشته شدهبود و اينکه مالفوی چوبدستیاش را پايين آوردهبود چه میکرد؟او را میبخشيد؟...نه!مالفوی يک مرگخوار بود و در جريان قتل پروفسور دامبلدور بيشترين تقصير را داشت و هری همانطور که اگر اسنيپ را میديد او را میکشت اگر با مالفوی هم روبهرو میشد او را به سزای اعمالش ميرساند...
هری از اين افکار بيرون آمد و برای فراموش کردن قضيهی مالفوی به دنبال موضوعی ديگر برای فکرکردن گشت و به گوشه و کنار کوپه نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- مثل اينکه "نويل" نيومده!هميشه توی قطار با ما بود...توی بقيهی کوپهها هم که نبود،تو اونو ديدی رون؟
رون که باقی ماندهی شکلاتها را میخورد با بیتوجهی گفت:
- نه نديدمش،اما نگران نباش...نويل هرسال يه چيزیرو فراموش میکرد بياره، امسال هم چيزی فرق نکرده فقط اين دفعه يادش رفته خودشو بياره...چند روز ديگه مامانبزرگش پستش میکنه هاگوارتز.
هری و رون خنديدند اما هرميون با نگرانی گفت:
- رون،اين اصلاً خندهدار نيست...اگه نيومده ممکنه مشکلی براش پيش اومده باشه!
بعد از چند ثانيه رون گفت:
- آهـان،يه فکری به نظرم رسيد...شايد مادربزرگ نويل مـديـر جديدمونه برای همينم نويل زودتر با اون رفته هاگوارتز!
هرميون گفت:
- ممکنه...همهمون میدونيم مادربزرگش ساحرهی قابليه.
رون خنديد و با لحن جدی و در عين حال کنايهآميزی به هرميون گفت:
- پس تو بايد امسال خيلی مواظب نويل باشی،اسنيپ که ديگه نيست اگه مادر بزرگش هم مدير بشه ممکنه نمرههاش از تو بزنه بالا!
آنها مدتی به حدس زدن دربارهی اينکه چه کسی ممکن است مدير جديدشان باشد پرداختند.رون دائم نام کسانی را میآورد که مدير شدنشان بسيار بعيد به نظر میرسيد و هری و هرميون را به خنده میانداخت.
کمکم هوا روبه تاريکی میرفت بنابراين هری،رون و هرميون از جا برخاستند تا رداهايشان را بپوشند.سپس رون مشغول سنجاق کردن مدال به ردايش شد و هرميون هم کتابی را که مشغول خواندن آن بود را در چمدانش گذاشته و اين بار غرق در مطالعهی کتاب دفاع دربرابر جادویسياه:طلسمهایشوم و ضدطلسم آنها شدهبود.هری هم با عجله مدالش را از بلوزش جداکرد تا آن را به ردايش سنجاق کند و به رون پيشنهادکـرد که يک ساعت آخر در قطار را به کارت بازی انفجاری بپردازند.
بالاخره سرعت قطار کم و کمتر شد و آنها در ايستگاه هاگزميد متوقف شدند. هری،رون و هرميون با عجله از کوپهشان خارج شدند تا قبل از اينکه راهروها شلوغ شود خود را به سکو برسانند.هنگامیکه از قطار بيرون آمدند هری با شور و شوق به اطرافش نگاه کرد...شايد میتوانستند قبل از اينکه هاگريد کلاس اولیها را به طرف درياچه ببرد از زير زبانش بيرون بکشند که مدير جديدشان کيست... امـا...اما هاگريد آنجا نبود!هری به رون و هرميون کـه در کنارش ايستاده بودنـد نگاه کرد،آن دو هم در جستجوی هاگريد به اطرافشان نگاه میکردند و از آنجا که پيداکردن هاگريد به جستجوی زيادی نياز نداشت هری فهميد آندو هم فقط به خاطر بهت و حيرتشان نمیتوانند از جستجو در گوشه و کنار ايستگاه چشم بردارند.هری که دهانش خشک شدهبود پرسيد:
- يعنی هاگريد کجاست؟!...ممکن نيست از هاگوارتز رفته باشه،نه؟
رون با سردرگمی سرش را تکانداد و هرميون که معلوم بود سعی دارد خودش را هم متقاعد کند گفت:
- مگه يادتون رفته که هاگريد هم يکی از محفلیهاست؟ اگه قراربود به هاگوارتز نياد يا اگه اتفاقی براش پيش اومدهبود بقيهی اعضای محفل میفهميدن و بهمون میگفتند.
رون با لحن کنايهآميزی گفت:
- همونطور که بهمون گفتن کی قراره مدير بشه،آره؟
هرميون حرف او را نشنيده گرفت و گفت:
- بهتره راه بيفتيم وگرنه همهی کالسکهها پر میشن.
آنها در طول جادهی هاگزميد جلو رفتند و به صفی از کالسکهها رسيدند که هر کدام توسط يراقی به يک تسترال بسته شدهبودند.هنگامیکه میخواستند سوار يکی از کالسکهها شوند تسترال حامل آن با چشمان سفيدش به هری نگاهکرد و بالهای خفاش مانندش را در هوا تکانداد.
هنگامیکه کالسکهها تلقتولوقکنان از ميان دروازهی مدرسه که بين دو ستون سنگی به شکل گراز بالدار قرار داشت عبور میکردند هری در اين فکر بود که آيا ديگر هاگريد را نمیبيند؟...يعنی ممکن بود مدير جديدشان با ماندن هاگريد مخالفت کرده و او را اخراج کردهباشد؟هری با اميدواری به خود گفت: نه،امکان نداره...اين دفعه هم فقط يه مأموريت ديگهس،آره...چند روز ديگه برمیگرده.
وقتی کالسکهها جلوی در ورودی که دری بزرگ از جنس بلوط بود ايستادند رون و هرميون مانند بقيه از کالسکه پياده شدند هـری چند لحظهای چشمانش را بست و سعیکرد آرامشش را حفظکند،دليلی برای عصبی شدن وجود نداشت... مدير جديدشان هرکه بود او نبايد کنترلش را از دست میداد...نفس عمقيقی کشيد و به رون و هرميون پيوست تا همه بـا هم به سرسرای ورودی بروند. برخلاف هميشه که سر و صدای دانشآموزان در سرسرای بزرگ تا سرسرای ورودی هم به گوش میرسيد اينبار سرسرای ورودی در سکوت شومی فرو رفته بود.هری،رون و هرميون بهطرف در بزرگ روبهرويشان میرفتند و صدای انعکاس قدمهايشان در سرسرای ورودی میپيچيد.به محض اينکه در چارچوب در قرار گرفتند هری به ميز اساتيد نگاهکرد،تشخيص دادن هاگريد که در گوشهی ميز نشستهبود و با پروفسور مکگونگال صحبتمیکرد چندان دشوار نبود.هری نفس راحتی کشيد و با خوشحالی گفت:
- هاگريد اينجاست...پس اتفاقی براش نيفتاده!
و به رون و هرميون نگاهکرد تا عکسالعمل آنها را ببيند،اما آندو که دهانشان از تعجب باز ماندهبود با چشمانی از حدقه بيرون زده به جايی در وسط ميز اساتيد زل زدهبودند.هری مسير نگاه آنها را دنبالکرد و...قلبش در سينه فرو ريخت...نه ...اين غيرممکن بود...چطور توانستهبود؟!...چطور جرأت میکرد آنجا بنشيند و با آن لبخند نفرتانگيز که بر لبهای گشاد و وزغمانندش نشستهبود با خونسردی به کسانی نگاه کند که همه از او متنفر بودند؟!!
هری دوباره به رون و هرميون نگاهکرد،اينبار آندو با حالتی آميخته به نگرانی و وحشت به او نگاه میکردند.اما هری در برابر چهرههای مات و مبهوت آن دو لبخندی زد و گفت:
- پس نمیخواين بريم بشينيم؟راهو بند آورديمها!
واقعاً هم عدهای از سال دومیها پشت سر آنها جمع شدهبودند.هری جلو رفت و رون و هرميون با دستپاچگی به دنبال او راه افتادند.
برخلاف سالهای پيش که قبل از شروع جشن اول سال هلهلهای در سرسرای بزرگ برپابود و جنب و جوش قابل ملاحظهای در ميان دانشآموزان ديده میشد در آن لحظه همه يا با نفرت به آمبريج زل زده و ساکت بودند يا با عصبانيت در گوش بقلدستيشان پچپچ میکردند.هری،رون و هرميون جايی در کنار و "لاوندر" نشستند،"نيک" سربريده هم در طرف ديگرشان بر روی صندليش شناور بود.هری متوجهشد رون و هرميون هنوز با نگرانی به او نگاه میکنند و با آزردگی گفت:
- شما دوتا هم بس کنين بابا!میبينين که هنوز از کوره در نرفتم...فقط موندم چطوری جرأت کرده و روش شده برگرده هاگوارتز...همه ازش متنفرن!
هری،رون و هرميون هم مانند بقيه به آمبريج زل زدند و نگاه حاکی از نفرتشان را نثارش کردند.
سرانجام هنگامیکه آخرين پچپچها به خاموشی گراييد و سکوت سرسرا از آن سنگينتر نمیشد و به حد آزاردهندهای رسيد آمبريج از جايش بلندشد(و تنها در اين هنگام بود که سکوت سرسرا با صدای خندهی دانشآموزان شکستهشد زيرا حالت ايستادهی آمبريج تنها چند سانتيمتر با حالت نشستهاش فرقمیکرد).
او از روی عادت هميشگیاش با صدای«اِهِم...اِهِم...»صدايش را صاف کرد که در آن سکوت مسخرهتر از هميشه به نظر میرسيد و با همان صدای زير و دخترانه شروع به صحبتکرد:
- سلام بر همگی،خوشحالم که دوباره به هاگوارتز برمیگردم...
رون بسيار آهسته گفت:
- دفعهی قبل هم گفت خوشحاله که برگشته و روزگارمونو سياه کرد،اميدوارم ايندفعه شادیشو کنترل کنه!
- ...وخاطرهی سال آخر در اينجارو به خوبی به ياد دارم...
رون دوباره گفت:
- درواقع اگه قضيهی سانتورهارو فراموش کردهبود بيشتر از قبل به عقلش شک میکردم!
- ...و اميدوارم بتونيم دوستيمونو از اول شروع کنيم...
رون پوزخندی زد و گفت:
- شايد حالا که اون پاپيون و ژاکت مسخرهرو درآورده دوستهای بهتری برای هم...
هرميون چشمغرهای به رون رفت و او را ساکتکرد.
- ...و به جرأت میتونم بگم...
هری درحالیکه لبخند ملايمی بر لب داشت به آمبريج زل زدهبود که با بر زبان آوردن هر کلمه لبخندش گستردهتر میشد...خودش هم نمیدانست چرا با ديدن آمبريج چندان عصبانی نشدهاست...آيا انتظار بدتر از اين را داشت؟...نه،چهکسی بدتر از آن وزغ پير دهنگشاد؟!...شايد به خاطر اينکه يک سال او را تحمل کرده بودند...در اينجا هم به جرأت میتوانست بگويد آنسال بدترين سال تا به اين جای زندگيش بودهاست...شايد هم به خاطر اينکه میدانست غيرممکن است آمبريج امسال با او بد رفتارکند،به قول هرميون حالا همه طرفدار هری بودند و هری میخواست آن روی آمبريج را هم ببيند هرچند مطمئن بود چندان دوست داشتنیتر از اين رويش نخواهد بود.همچنين هری به اين فکر افتاد که با ماندن در هاگوارتز میتواند انتقام آن همه مجازات و بدبختی را از آمبريج بگيرد و با اين فکر لبخندش وسيعتر شد.هرميون با تعجب از هری پرسيد:
- به نظرت خندهداره؟!
- چی خندهداره؟
- اينکه ديگه دانشآموز جديد نميارن!
- چی؟!
- ...و فعلاً عاقلانهتره که به فکر به پايان رسوندن دورهی تحصيليه دانشآموزان قديمی باشيم...
هری به پروفسور مکگونگال نگاه کرد،او هنوز سر جايش نشستهبود و خبری از کلاه گروهبندی نبود.آمبريج دوباره صدايش را صافکرد(اِهِم...اِهِم...)و گفت:
- وحالا میخوام استاد جديد درس دفاع در برابر جادوی سياهرو به شما معرفی کنم...
هری که اين موضوع را به کلی فراموش کردهبود به رون و هرميون نگاهکرد،آندو هم ابتدا به هری نگاهکردند و به هرسه برای اولينبار با اشتياق به آمبريج چشم دوختند.
- پروفسور نيمفادورا تانکس...
صدای تشويق دانشآموزان در سرسرا پيچيد و هری،رون و هرميون که برای دومين بار در آن شب غافلگير شدهبودند با چشمان گشادشده و دهان نيمهباز به تانکس نگاه کردند که ايستادهبود و با هيجان به جمعيت تعظيم میکرد.هری در عجب بود که چگونه درهمان نگاه اول به ميز اساتيد تانکس را نديدهاست زيرا او با موهای صورتی کوتاه و شنل ارغوانی رنگش بيشتر از تمام اساتيد ديگر جلب توجه میکرد و شايد علت تشويق دانشآموزان همين قيافهی جوانپسند او بود زيرا ديدن استاد جديد دفاع در برابر جادوی سياه در اول هر سال تبديل به يک عادت هميشگی شدهبود و معمولاً کسی زحمت تشويق کردن را به خود نمیداد.
تانکس که لپهايش گل انداختهبود نگاهش به هری،رون و هرميون افتاد و با ذوقزدگی برايشان دست تکانداد،آنسه هم همانطور که به او ماتشان بردهبود با حواسپرتی برايش دست تکان دادند.
سرانجام صدای تشويق به خاموشی گراييد و تانکس دوباره نشست.هری در کمال تعجب پروفسور "اسلاگهـورن" را در کنار او ديـد...اسلاگهورنی که آنقدر ترسو و بزدل بود و سال پيش هم تنها به اصرار دامبلدور و وسوسهکردن او به هاگوارتز بازگشتهبود چگونه حاضر شدهبود حالا که دامبلدور مرده و هاگوارتز از هميشه نا امنتر است آنجا بماند؟!!هری میخواست در اينباره با رون و هرميون حرف بزند اما با شنيدن صدای آمبريج ساکت ماند.
- خب،فکرکنم همه گرسنه باشند...غذاتونو ميل کنيد.
همه قاشق و چنگالها را آماده نگه داشتهبودند اما ظرفهای غذا و پارچهای آب کدوحلوايی هنوز خالی بودند.آمبريج که هول کردهبود سعیکرد دوباره لبخند بزند و گفت:
- اِ...پس غذامونو میخوريم...
اينبار هم اتفاقی نيفتاد.عدهای از دانشآموزان قاشقچنگال به دست احمقانه به ديسهای خالی زل زدهبودند و عدهای هم در گوش يکديگر پچپچ میکردند و میخنديدند.آمبريج با لحن تهديد آميزی گفت:
- وقت غذاست...
بالاخره غذاها پديدار شدند و آمبريج که سرخ شدهبود سرجايش نشست.همه در حال کشيدن غذاهای رنگارنگ برای خود بودند و گاهی از گوشه و کنار سرسرا صدای خندههای تمسخرآميز به گوش میرسيد.رون در حالیکه برای خود کباب بره میگذاشت گفت:
- انگار جنهای خونگی هم دل خوشی از آمبريج ندارن!
هرميون با لحنی آميخته به نفرت و دلسوزی گفت:
- غيرممکنه مشکل از جنهای خونگی باشه!حالا ديگه آمبريج اربابشونه و اونا مجبورن ازش اطاعتکنن اما به نظر من...
هری مطمئن بود هرميون میخواهد دوباره دربارهی تهوع حرف بزند بنابراين با عجله پرسيد:
- پس فکر میکنين برای چی غذاها دير ظاهرشدن؟
نيک سربريده جوابداد:
- به خاطر قشقرقی که توی آشپزخونه به راه افتادهبود.
- دوباره بدعنق؟
- نه،يه جنخونگی.اسمش چیبود؟...آهان،"دابی".
آب کدوحلوايی هری به گلويش پريد و با تعجب گفت:
- چی؟دابی؟!!
هرميون با نگرانی پرسيد:
- اما آخه برای چی؟
- اين جن خونگی خيلی عجيبيه...مثل اينه که دامبلدور بهش حقوق میداده و يه روز در ماه هم به مرخصی میرفته اما آمبريج گفته که نه بهش حقوق میده نه حق مرخصی رفتن داره.دابی هم امشب همهی آشپزخونهرو به هم ريخت و ديگها و قابلمههارو برگردوند!
هری پرسيد:
- آمبريج فهميده که دابی خرابکاری کرده؟
- نه،اما به زودی میفهمه و مطمئناً آزادش میکنه.
هرميون با افتخار گفت:
- دابی آزاد هست...
اما بعد لبش را گزيد و با نگرانی به هری و رون نگاهکردو گفت:
- اخراجش میکنه.بهتره فردا يهسر بريم آشپزخونه و باهاش حرفبزنيم،موافقين؟
هری و رون سرشان را به نشانهی جواب مثبت تکان دادند.
آنها بقيهی غذايشان را در سکـوت خوردنـد و هنگامـیکه آخرين دسـرها هم ناپديد شدند آمبريج دوباره بلندشد و گفت:
- خب،میتونيد بريد به خوابگاهاتون.
هری با خود فکرکرد آمبريج نسبت به دامبلدور يک خوبی دارد آن هم اينکه قبل از غذا سخنرانيش را کردهبود و حالا آنها میتوانستند به خوابگاهشان بروند. رون درحالیکه خميازه میکشيد گفت:
- چه خوبه که کلاس اولی نداريم وگرنه بايد تا برج راهنماييشون میکرديم.
هنگامیکه از پلکانی که به تابلوی بـانـوی چـاق میرسيد بالا میرفتند و هری ناخودآگاه از روی يک پلهی انحرافی پريد به ياد نويل افتاد،او هميشه جای اين پلهها را فراموش میکرد و در آنها گير میافتاد...راستی،او الان کجا بود؟يعنی ممکن بود حق با هرميون باشد و اتفاق بدی برايش پيش آمدهباشد؟
- چرک خيارک غدهدار!
رون اين را گفت و تابلوی بانوی چاق چرخيد و جلو آمد تا حفرهی پشت آن که به برج گريفندور راه داشت نمايانشود.همه از حفره بالارفتند و وارد سالنعمومی شدند که دايرهای شکل و پر از مبلهای راحتی نرم و زهوار دررفته و ميزهای گرد بود.صدای ترق توروق ملايمی از آتشهای گوشه و کنار سالن به گوش میرسيد...هری از خود پرسيد چگونه توانسته به بازنگشتن به هاگوارتز بينديشد!
هـری و رون به هـرميون شـببخـير گفتند و از آخرين پلکان مارپيچی که به خوابگاهشان میرسيد بالا رفتند."دين" در کنار تختخواب پردهدارش ايستادهبود و پسترهايش را به ديوار میچسباند.
- سلام دين،تابستون خوش گذشت؟
- بد نبود،تو چی؟
- مال من که چندان تعريفی نداشت.
- تو چی هری؟
- منم با رون بودم ديگه.
- آهان،پس تو هم تابستون خوبی نداشتی؟
هری درحالیکه به تخت خالی سيموس نگاه میکرد گفت:
- نه،تو اين اوضاع به کی خوش میگذره؟! ...اِ..."سيموس" کجاست؟
دين با صدايی آهسته و گرفته گفت:
- اون ديگه نمياد...
هری و رون وحشت کردند و هردو با هم پرسيدند:
- اتفاقی براش افتاده؟
- برای خودش که نه...مرگخوارها مادرشو کشتن و پدرش که مشنگه گفته ديگه حق نداره به هاگوارتز برگرده.
هری نمیدانست چه بگويد بنابراين نگاهی به رون انداخت و هردو بدون هيچ حرفی لباسهايشان را عوض کردند و به درون تختشان خزيدند.
قبل از اينکه هری به اين فکر فرو رود که به جز نويل و سيموس چند نفر ديگر غايب خواهند بود خوابش برد.
دوستان عزيز به خاطر اينکه داستان را تا اينجا دنبال کرديد متشکرم. اما متأسفانه بايد بگم اين آخرين فصلی بود که از داستانم توی سايت گذاشتم.دليلهای زيادی داره اما مهمترينش اينه که از اينجا به بعدش خيلی کند پيش خواهد رفت و ممکنه يک ماه يا دو ماه طول بکشه تا فصلهای بعدی رو بذارم برای همين اصلاً نمیذارم.
سعی ميکنم داستانو تا بعد از عيد نوروز تموم کنم و ممکنه اون موقع توی کتاب چاپش کنم.
روز آخر در پناهگاه از خيلی جهات روز خوبی از آب در نيامد.هرميون که در برخورد اول نسبت به تقلب در امتحان جسميابی واکنشخاصی نشان ندادهبود روز بعد دائم پيامدهای بدی که ممکن بودپيش بيايد را به آنها گوشزد میکرد و از صبح تا شب طوفان سرزنشهايش را نثار هری و رون کرد.خانم ويزلی پس از باخبر شدن ازسرپرستشدن رون هروقت او را میديد قربانصدقهاش میرفت و اگر فرد و جرج در آن اطراف بودند آندو را به خاطر موفقنبودن در تحصيلاتشان به باد سرزنش میگرفت.او اين مقايسهها را تا جايي ادامـهداد که فـرد به هـری گفت:
- من و جرج که از کمک بهش پشيمون شديم.يه سرپرست ديگه...چه ننگی!
او نگاه چندشآوری به رون انداخت که حالا خانم ويزلی مدال سرپرستی را با دقت به بلوزش سنجاق میکرد.
عصر آن روز خانم ويزلی برای خريد کتابها و ساير وسايل مورد نياز به کوچهی دياگون رفت.او به هری و رون گفتهبود که چمدانهايشان را ببندند اما آندو ترجيح دادند به انجام بازیهايی مثل کارت بازی انفجاری و شطرنج جادويی بپردازند. تنها لحظهی خوب آن روز وقتی بود که خانم ويزلی با يک بستهی دراز وارد اتاق شد و آن را به رون داد.
- وای،خدای من!...يه نيمبوس دوهزار!
آنشب خانم ويزلی مهمانی کوچکی در باغ به راه انداخت.لوپين و مودی هم خود را بـه پناهگاه رساندهبودند اما تانکس نيامدهبود.از آنجـا که خانم ويزلی ديگر مشترک پيام امروز نبود(زيرا در اين روزها صفحات پيام امروز پر بود از خبرهايي نظير حمـلهی ديوانهسازها و مرگخواران،ويرانگری غولها و تـعداد کشتهها و مفقـود شدههـا در اين حملهها که از نظر خانم ويزلی برای بچهها ناراحتکننده بود)هری،رون و هرميون تنها وقتی آقای ويزلی،لوپين و مودی با يکديگر صحبت میکردند از ميـان حرفهايشان خبرهای جديـد را میشنيدند که بعضی از آنها بسـيار هولناک بود.
- ...قضيهی اون خانوادهی مشنگرو شنيدين؟ديوانهسازها به هر ششتا شون بوسه زدن.همهشونو فرستادند به بيمارستان مشنگها که برای بيمارهای روانيه. مشنگهای بيچاره نمیدونن اونا ديگه روحی ندارند که بخواد روانی بشه.
- ...از بلايی که سر خانوادهی فاوسيت اومد خبر دارين؟خونهشون با خاک يکسان شده و تا شعاع پونصد متری همهچيز سوخته...فقط خاکستر فاوسيتها رو پيدا کردند.
خانم ويزلی که عصبی شدهبود گفت:
- آرتور!میشه تمومش کنيد؟میخوايم شام بخوريم.
هنگام صرف شام لوپين که کنار هری نشستهبود در صحبت را باز کرد و گفت:
- خب،هری خبر جديدی نداری؟
- نه،مثل اينه که همهی خبرها پيش شماست...قضيهی حملههارو میگم.
- آره،واقعاً دوران وحشتناکيه،حملهپشتحمله...بگذريم...بهخاطر سرپرست شدن بهت تبريک میگم.حتماً خيلی خوشحالی،آره؟
- راستش نه،احساس خاصی ندارم چون حق هرميون بود که سرپرست بشه...من به چيزی که صاحب واقعيش نيستم افتخار نمیکنم.
لوپين که از پيش کشيدن اين موضوع پشيمان شدهبود گفت:
- تو به چيزی نيازنداری؟ اگه کمکی از دست من ساختهس بگو.
هـری ابتدا سرش را به نشانهی جواب منفی تکـانداد اما بعد سوالی به ذهنش رسيد و گفت:
- بله،يه سوال دارم.
- بپرس.
- شما میدونيد مدير جديد هاگوارتز کيه؟
لحظهای لوپين با نگرانی به هری نگاهکرد.در نگاهش چيز ديگری هم موج میزد ...دلسوزی...اما او ناگهان از آن حالت بيرون آمد و گفت:
- راستی،خبر داری که پروفسود تافتیرو توی خونهش کشتند؟
ديگر روشنتر از اين ممکن نبود که لوپين خواسته موضوع را عوضکند و اين بـه معنای همان چيزی بود که هـری از آن وحشت داشت اما از آنجا که تحمل شنيدن خبـرِ بـد ديگری را نداشت به همين اکتفا کرد که لوپين ماجرای قتل پروفسور تافتی را برايش تعريفکند.
آنشـب خواب بـه چشمان هری نيامد. چيزی که لوپين را تا آن حد نگران کرده بود نمیتوانست بیاهميت باشد... از اينکه چـه چيزی در انتظارشان بود وحشت داشت...يا شايد در انتظارش!وقتی لوپين آنچنان دلسوزانه به هری نگاهکرد ديگر هيچ جای شکی باقی نمیماند که مديرشان يکی از آدمهای وزارتخانه است و برای آزار دادن و حرف کشيدن از هری مأمور شده.
بنابراين هنگامیکه صبح روز بعد وسايلشان را جمع و جور میکردند هری خواب آلـود بود.وقتی میخواستند چمدانها را از اتاق بـيرون ببرنـد رون که مدالش را صاف میکرد تا حروف درخشانش در جهت مناسب قرار گيرند به هری گفت:
- بهتره تو هم مدالتو حالا به بلوزت سنجاق کنی.
هری خميازهای کشيد و با بیحوصلگی گفت:
- خوبشد يادم آوردی...اِ...مدال منو نديدی؟يادم نيست کجا گذاشتمش.
رون که چشمانش گرد شدهبود گفت:
- چی؟!مدال سرپرستیتو گم کردی؟...زودباش،بايد پيداش کنيم.
بعد از چنددقيقه جستجو مدال هری را زير تختش پيداکردند.رون دوباره به هری گفت که آن را به بلوزش سنجاق کند اما هـری مدال را در جيبش گذاشت و هر دو با چمدانهايشان و قفسهای هدويگ و خرچال به طبقهی پايين رفتند.
جينی روی چمدانش نشستهبود و چرت میزد.هرميون هم به ديوار تکيه دادهبود و با خونسردی کتاب تغييرشکل و اصول نهايی را میخواند.خانم ويزلی نگاهی به چمدانها انداخت و گفت:
- خيلیخب،مثل اينه کـه همهچيز آمادهاست.بايد زودتر راه بيفتيم وگـرنه ديـر میشه.
هرميون که حالا با عجله کتاب را در چمدان میگذاشت پرسيد:
- ببخشيد خانم ويزلی،قراره پياده تا ايستگاه بريم؟
- نه عزيزم.آرتور از وزارتخونه يه ماشين قرض گرفته و الان هم بيرون منتظره.
رون با خوشحالی گفت:
- آخجون،واقعاً دلم برای اون ماشينا تنگ شده.
خانم ويزلی چشمغرهای به رون رفت و گفت:
- هرکس وسايلشو برداره و راه بيفته،بهتره زياد دير نکنيم.
هـری قفس هدويگ و چمدانش را برداشت و بـهدنبال بقيه از خانه خارجشد.جا دادن وسـايل در صندوق عقب ماشين کـمی طولکشيد امـا در نهايت به راه افتادند.هری روی صندلی چرخيد تا نگاهی به پناهگاه بيندازد...آيا میتوانست باز هم آنجا را ببيند؟...آيا دفعهی بعدی وجود داشت؟...
- هری،حالت خوبه؟!
هری برگشت و متوجهشد رون و هرميون با نگرانی به او نگاه میکنند.
- اوه،آره...چيز مهمی نيست.
در طول راه هيچکس حرفی نمیزد و تنها خانم ويزلی سيل خروشان نصيحتهايش را جاری ساختهبود و دائم به آنها میگفت امسال بايد بيشتر از سالهای پيش احتياط کنند زيرا ديگر دامبلدوری وجود ندارد که مراقب اوضاع باشد.
وقتی بـه ايستگاه رسيدند هنوز نيمساعت بـه حرکت قطار ماندهبود.اينبـار ديگر خبری از کارآگاه و محافظ نبود و شايد همينموضوع جواب اين سوال بود که چرا آقا و خانم ويزلی آنقدر مضطرب بودند و با نگرانی به اطراف نگاه میکردند.وقتی به مانع بين سکوی نه و ده رسيدند آقای ويزلی بازوی هری و رون را گرفت و هر سه همراه با چرخدستیها به طرف مانع رفتند و لحظهای بعد قطار سرخ رنگ هاگوارتز که دودش را نثار بدرقهکنندگان میکرد در معرض ديدشان قرار گرفت. پس از چند ثانيه خانم ويزلی به همراه هرميون و جينی در جلوی مانع پديدار شدند و همه با هم به طرف سکو رفتند.خانم ويزلی يکیيکی آنها در آغوش گرفت و هری و هرميون را برای تعطيلات کريسمس به پناهگاه دعوتکرد.آقای ويزلی هم برايشان آرزوی موفقيت کرد و بالاخره هری،رون و هرميون به همراه جينی وارد قطار شدند و به دنبال يک کوپهی خالی گشتند.هنگامیکه در طول راهرو جلو میرفتند "لونا لاوگود" را ديدند.
- اوه،سلام جينی.خوشحالم که دوباره میبينمت.
- سلام،لونا.تابستون خوش گذشت؟
لونا ابتدا به هری،رون و هرميون نگاهکرد و آنها برای او سر تکاندادند سپس با هيجان گفت:
- حدس بزنين امسال تابستون من و پدرم چی ديديم؟
از آنجا که همه میدانستند لونا دوباره میخواهد دربارهی چيزهای عجيب و مسخرهای که اصلاً وجود خارجی ندارند صحبت کند هيچکس چيزی نگفت جز جينی که سعیکرد خود را علاقهمند نشان دهد و پرسيد:
- چی؟
- ما يه اسنورکک شاخ چروکيده ديديم.
هرميون ابروهايش را بالا نداخت و با لحن کنايهآميزی گفت:
- اونو ديدين؟!
- راستش،نه...اما پدرم حضورشو اون دور و اطراف احساس کرد چون اسنورکک شاخ چروکيده معمولاً...
رون سرفهی کوچک و دروغينی کرد و گفت:
- هری،بهتره زودتر به کوپهی سرپرستا بريم.
- حتماً بايد بريم؟
- آره.زياد طول نميکشه.
لونا با اينکه از قطع شدن حرفش آزرده شدهبود لبخندی زد و گفت:
- تبريک میگم.پس شما دوتا سرپرستای گريفندور شديد!
هری و رون از لونا تشکر کردند و همگی وسايلشان را داخل کوپهی کنارشان که خالی بود گذاشتند.رون قفسهای هدويگ و خرچال را در قفسهی بالای سرشان گذاشت و گفت:
- زودباش هری،تا همين الانش کلی تأخير داريم.
و از کوپه بيرون رفت.امـا وقتی هری میخواست به دنبال رون از کوپه خارج شود جينی جلويش ايستاد و مانع او شد.رون برگشت و پرسيد:
- چی شده؟!
هری با ملايمت به جينی گفت:
- لطفاً برو کنار.
- نه،میخوام باهات حرف بزنم.
جينی به هری زل زدهبود و هری هم به او...سرانجام هری به رون گفت:
- تو برو من بعد ميام.
جينی به لونا نگاهکرد و او هم گفت:
- لازم نيست چيزی بگی،میدونم بايد برم بيرون...خوبشد مجلهمو آوردم.
او مجلهاش را برداشت و از کوپه خارجشد.هری روبه جينی کرد و گفت:
- خب؟
- من همهی حرفاتونو شنيدم.
-کدوم حرفا؟!
- صحبتهايی که بعد از امتحانتون توی اتاق کردين.
جينی که بغض گلويش را گرفتهبود گفت:
- پس واقعاً حقيقت داره؟...تو...تو پسر برگزيدهای؟
- جينی،گوشکن...
- برای همين میخواستی به هاگوارتز نيای؟
هری نشست و چيزی نگفت.هرميون گفت:
- جينی،بهتر نيست...
جينی با عصبانيت به هرميون اشارهکرد و گفت:
- حتی به اونم گفتی...فقط من نبايد بدونم،آره؟
هری مستقيم به چشمان جينی نگاهکرد و گفت:
- اون بهترين دوستمه و تا جايی که به ياد دارم دوست تو هم بود...اون کسيه که هفت ساله باهاش دوستم و بهش اعتماد کامل دارم...اون باهوش و زرنگه و به اين راحتیها تو دردسر نمیافته و اون...از تو بزرگتره.
هرميون که معذب شدهبود با عجله گفت:
- بهتره من برم بيرون.
و بلندشد که برود اما هری گفت:
- لطفاً بشين هرميون.
هرميون با نگرانی به جينی نگاهکرد و نشست.جينی درحالیکه لبخند تلخی بر لب داشت گفت:
- تو فکر میکنی من بچهم،آره؟فکر میکنی مـن هنوز همون جينی کـوچولويی هستم که تا مـیديدت سرخ میشد و دستهگل بـه آب مـیداد...فکـر میکنی ظرفيت اينکه رازهاتو بهم بگی ندارم؟
- موضوع اين نيست.
- پس موضوع چيه هری؟...من دوستت دارم...نمیخوام از دستت بدم.بهم بگو چه کار میخوای بکنی...برای چی بايد از هاگوارتز بری؟يعنی...يعنی...تو میدونی اون کجاست؟
هری باز هم چيزی نگفت.
- چرا ساکتی هری؟...من ديگه بچه نيستم...تا ياد دارم تو با اسمشونبر جنگيدی و هردفعه هم جونسالم به در بردی.من مطمئنم اين دفعه هم میتونی شکستش بدی...فقط بذار کمکت کنم...گوش میدی هری؟من دوستت دارم و میخوام تا آخرش کنارت باشم...خواهش میکنم...
هری که ديگر تحمل شنيدن اين حرفها را نداشت فرياد کشيد:
- نمیخوام تو به خطر بيفتی،میفهمی؟تو نبايد از هيچی با خبر بشی...من و تو ديگه با هم هيچ رابطهای نداريم...پدر و مادرم...سيريوس و دامبلدور به خاطر من مردن...نمیخوام تورو هم قربانی کنم...
هری نشست،دستهايش را در هم گرهکرد و سرش را زير انداخت.جينی بدون اينکه حرف ديگری بزند از کوپه خارجشد.هرميون بسيار آهسته گفت:
- حالت خوبه هری؟
- آره...چيزی نيست.
لونا دوباره وارد کوپه شد و پرسيد:
- چرا جينی انقدر ناراحت بود؟!هرچی ازش پرسيدم جوابی نداد!
هرميون نگاه معنیداری بـه لونا انداخت و بعد با سرش به هری اشارهکرد.لونا دوزاريش افتاد و گفت:
- آهـان...پس...فکرکنم بهتره من برم پيش جينی.
او از کوپه بيرون رفت و هری و هرميون را در آن سکوت وحشتناک تنها گذاشت. هرميون به هری نگاه میکرد و معلوم بود میخواهد حرفی بزند اما گويا با ديدن چهرهی برافروختهی هری جرأت نمیکرد بنابراين در چمدانش را بازکرد و دوباره پشت کتاب تغييرشکل و اصول نهايي ناپديدشد.
هری از طرفی نمیخواست دربارهی جينی صحبتکند و از طرف ديگر میدانست اگر يک نفر باشد کـه بتواند راه درست را در اين زمينه به او نشاندهد هرميون است.سرانجام بعد از چند دقيقه کلنجار رفتن با خودش ناگهان سرش را بالا آورد و گفت:
- هرميون؟
هرميون بسيار محتاطانه سرش را از پشت کتاب بيرون آورد و با ملايمت گفت:
- بله هری؟
هری با درماندگی پرسيد:
- به نظر تو چهکار کنم؟
هرميون با خونسردی کتاب را کنارش گذاشت و گفت:
- کاریرو که ازت میخواد بکن.
- چی؟!با خودم ببرمش دنبال جاودانهسازها؟...منو باش از کی میپرسم!
- گوشکن هری،حق با جينيه...تو داری مثل بچهها باهاش رفتار میکنی.اگه هم نمیخوای اونو با خودت ببري حداقل بهش بگو میخوای چهکار کنی...بگو داری میری دنبال جاودانهسازها.
- غيرممکنه بهش بـگم و اونم مثل يه بچهی خوب بـرام آرزوی موفقيت کنه و وايسه کنار...میگه میخواد دنبالم بياد!
هرميون شانههايش را بالا انداخت و گفت:
- اين نظر منه،حالا تو هرکاری میخوای بکن.
و دوباره مشغول خواندنشـد.هـری هم کنار پنجره لـمداد و به بيرون خيرهشد. هنگامیکه چرخدستی خوراکیها تلقتولوق کنان جلوی کوپهشان متوقفشد هری از جايش تکان نخورد،اصلاً اشتها نداشت.اما هرميون مقدار زيادی پيراشکی و شکلات خريد و مقداری از آنها را برای رون کنار گذاشت.
چند دقيقه بعد از رفتن چرخدستی رون برگشت.او ابتدا به هری که با افسردگی به پنجره زل زدهبود و بعد به صندلیهای خالی نگاهکرد و پرسيد:
- اينجا چه خبر شده؟!پس جينی و لونی کجاند؟جينی چی...
هرميون نگاه هشداردهندهای به رون انداخت و او را ساکتکرد.مدتی همه ساکت بودند و فقط صدای خِرپ و خِرپ رون میآمد که شکلات و پيراشکی در دهانش میچپاند.
بعد از حدود يکی دو ساعت رون به هری گفت:
- بهتره بريم و يه گشتی توی راهروها بزنيم.
و بلندشد اما هری همانطور که مناظر اطراف را نگاه میکرد با بدخلقی گفت:
- تو برو،من حوصلهشو ندارم.
هرميون با لحن رئيس مآبانهای گفت:
- هری،بايد بری...اگه اينجوری ادامه بدی از سرپرستی برکنارت میکنن!
هری به هرميون نگاهکرد و گفت:
- مرسی از راهنماييت،يادم باشه همينطوری ادامه بدم بلکه از شر سرپرست بودن خلاص بشم.
رون و هرميون نگاهی با هم رد و بدل کردند و سپس رون هم نشست و گفت:
- باشه،منم نميرم.
- اگه میخوای کاری کنی که من تحريک بشم و بيام تلاشت بیفايدهست.
رون با بیخيالی گفت:
- نه،چه تلاشی...اگه قرار باشه تو سرپرست نباشی منم نمیخوام باشم.
هری چند دقيقه با يکدندگی همانجا نشست اما بالاخره گفت:
- خيلیخب،پاشو بريم يه گشتی بزنيم.
هرميون هنگامیکه هری و رون از کوپـه خارج میشدند دور از چشم هـری چشمکی برای رون زد.رون به هری گفت:
- مدالتو به بلوزت بزن و چوبدستيتو دستت بگير.
- نمیشه مدالو بیخيال شی؟
- اگه مدال نداشتهباشی به حرفت گوش نمیدن!
هری با بیميلی مدال را به بلوزش سنجاقکرد و چوبدستیاش را در دست گرفت. آنها در راهروی خالی جلو میرفتند و به کوپههای دوطرف سرک میکشيدند. هـری در يکی از کوپهها جينی را ديـد که همراه با لونا در کنار تعدادی از دوستانش نشستهبود...هری نگاهش را از او دزديد و به رون گفت:
- واقعاً که مسخرهست...برای چی بايد توی راهروهای خالی رژه بريم؟! اينجا که خبری نيست...بيا برگرديم!
- اگه مشکلی پيش بياد ما بايد گوش به زنگ باشيم.
هری با بیحوصلگی گفت:
- تنها مشکلی که ممکنه پيش بياد اينه که سرخپوستا به قطار حمله کنن.
بعد از نيم ساعت گشتزنی دوباره به کوپهشان بازگشتند.هرميون با سرزندگی پرسيد:
- اولين انجام وظيفهت چطور بود؟
هری خود را روی صندلی انداخت و گفت:
- خستهکننده...فقط من و رون وقتمونو تلف کرديم.سرپرستای گروههای ديگه نبودن...
سپس فکری به ذهنش رسيد و از رون پرسيد:
- راستی،از گروههای ديگه کيا انتخاب شدن؟
- امسال سرپرستارو خيلی عجيب انتخاب کردن...هافلپاف هم مثل گريفندور دو تا سرپرست پسر داره،ارنی مکميلان و يه پسره که اسمشو نمیدونم...اسليترين و ريـونکلا هم سرپرستاشون دخـترن.تـوی اسلايترين "پانسی پارکينسون" و "ميليسنت بالسترود" سرپرستن...از ريـونکلا هم پادما پتيل و يه دختر موفرفري اتنخابشدن.
هری و هرميون با شگفتی به يکديگر نگاه کردند و هری به هرميون گفت:
- تو بايد امسال خيلی مراقب رفتارت باشی وگرنه اون دوتا بدبختت میکنن...
هرميون از هری نپرسيد منظورش چه کسانی هستند زيرا خودش میدانست منظور هری پانسی و ميليسنت دو تن از منفورترين چهرهها در نظر هرميون بوده اما با ينحال با بیتقاوتی و نفرت گفت:
- خيلی دلم میخواد بدونم اون دوتا احمق چيکار میتونن بکنن!
تفـاوت آن سـال با سـالهای پيش از همان آغاز و در قطار محسوس بود.ديگر مالفوی آنجا نبود که همراه کراب و گويل مزاحمشان شود و نيش و کنايههايش را نثارشان کند.هرچند که اين امر باعث خوشحالی هری،رون و هرميون میشد اما از آنجا که به مزاحمت آنها عادت کردهبودند آرامش و سکوت کوپه برايشان عجيب بود. شايد کراب و گويل را دوباره در هاگوارتز میديدند اما مطمئناً ديگر مالفوی نبود که رهبری گروه آن دو کلهپوک را به عهده بگيرد...اينبار هم مثل ساير وقتهايي که هری به ياد مالفوی میافتاد به اين فکر فرو رفت که آيا اصلاً او زنده بود؟...يا ولدمورت به خاطر انجام ندادن کاری که به او واگذار شدهبود او را مجازات کرده و کشتهبود؟...اگر زنده بود کجا بود؟هری به اين فکرکرد که اگر روزی او را ببيند چه واکنشی از خود نشان خواهدداد...با به ياد آوردن شبی که دامبلدور کشته شدهبود و اينکه مالفوی چوبدستیاش را پايين آوردهبود چه میکرد؟او را میبخشيد؟...نه!مالفوی يک مرگخوار بود و در جريان قتل پروفسور دامبلدور بيشترين تقصير را داشت و هری همانطور که اگر اسنيپ را میديد او را میکشت اگر با مالفوی هم روبهرو میشد او را به سزای اعمالش ميرساند...
هری از اين افکار بيرون آمد و برای فراموش کردن قضيهی مالفوی به دنبال موضوعی ديگر برای فکرکردن گشت و به گوشه و کنار کوپه نگاهی انداخت و با تعجب گفت:
- مثل اينکه "نويل" نيومده!هميشه توی قطار با ما بود...توی بقيهی کوپهها هم که نبود،تو اونو ديدی رون؟
رون که باقی ماندهی شکلاتها را میخورد با بیتوجهی گفت:
- نه نديدمش،اما نگران نباش...نويل هرسال يه چيزیرو فراموش میکرد بياره، امسال هم چيزی فرق نکرده فقط اين دفعه يادش رفته خودشو بياره...چند روز ديگه مامانبزرگش پستش میکنه هاگوارتز.
هری و رون خنديدند اما هرميون با نگرانی گفت:
- رون،اين اصلاً خندهدار نيست...اگه نيومده ممکنه مشکلی براش پيش اومده باشه!
بعد از چند ثانيه رون گفت:
- آهـان،يه فکری به نظرم رسيد...شايد مادربزرگ نويل مـديـر جديدمونه برای همينم نويل زودتر با اون رفته هاگوارتز!
هرميون گفت:
- ممکنه...همهمون میدونيم مادربزرگش ساحرهی قابليه.
رون خنديد و با لحن جدی و در عين حال کنايهآميزی به هرميون گفت:
- پس تو بايد امسال خيلی مواظب نويل باشی،اسنيپ که ديگه نيست اگه مادر بزرگش هم مدير بشه ممکنه نمرههاش از تو بزنه بالا!
آنها مدتی به حدس زدن دربارهی اينکه چه کسی ممکن است مدير جديدشان باشد پرداختند.رون دائم نام کسانی را میآورد که مدير شدنشان بسيار بعيد به نظر میرسيد و هری و هرميون را به خنده میانداخت.
کمکم هوا روبه تاريکی میرفت بنابراين هری،رون و هرميون از جا برخاستند تا رداهايشان را بپوشند.سپس رون مشغول سنجاق کردن مدال به ردايش شد و هرميون هم کتابی را که مشغول خواندن آن بود را در چمدانش گذاشته و اين بار غرق در مطالعهی کتاب دفاع دربرابر جادویسياه:طلسمهایشوم و ضدطلسم آنها شدهبود.هری هم با عجله مدالش را از بلوزش جداکرد تا آن را به ردايش سنجاق کند و به رون پيشنهادکـرد که يک ساعت آخر در قطار را به کارت بازی انفجاری بپردازند.
بالاخره سرعت قطار کم و کمتر شد و آنها در ايستگاه هاگزميد متوقف شدند. هری،رون و هرميون با عجله از کوپهشان خارج شدند تا قبل از اينکه راهروها شلوغ شود خود را به سکو برسانند.هنگامیکه از قطار بيرون آمدند هری با شور و شوق به اطرافش نگاه کرد...شايد میتوانستند قبل از اينکه هاگريد کلاس اولیها را به طرف درياچه ببرد از زير زبانش بيرون بکشند که مدير جديدشان کيست... امـا...اما هاگريد آنجا نبود!هری به رون و هرميون کـه در کنارش ايستاده بودنـد نگاه کرد،آن دو هم در جستجوی هاگريد به اطرافشان نگاه میکردند و از آنجا که پيداکردن هاگريد به جستجوی زيادی نياز نداشت هری فهميد آندو هم فقط به خاطر بهت و حيرتشان نمیتوانند از جستجو در گوشه و کنار ايستگاه چشم بردارند.هری که دهانش خشک شدهبود پرسيد:
- يعنی هاگريد کجاست؟!...ممکن نيست از هاگوارتز رفته باشه،نه؟
رون با سردرگمی سرش را تکانداد و هرميون که معلوم بود سعی دارد خودش را هم متقاعد کند گفت:
- مگه يادتون رفته که هاگريد هم يکی از محفلیهاست؟ اگه قراربود به هاگوارتز نياد يا اگه اتفاقی براش پيش اومدهبود بقيهی اعضای محفل میفهميدن و بهمون میگفتند.
رون با لحن کنايهآميزی گفت:
- همونطور که بهمون گفتن کی قراره مدير بشه،آره؟
هرميون حرف او را نشنيده گرفت و گفت:
- بهتره راه بيفتيم وگرنه همهی کالسکهها پر میشن.
آنها در طول جادهی هاگزميد جلو رفتند و به صفی از کالسکهها رسيدند که هر کدام توسط يراقی به يک تسترال بسته شدهبودند.هنگامیکه میخواستند سوار يکی از کالسکهها شوند تسترال حامل آن با چشمان سفيدش به هری نگاهکرد و بالهای خفاش مانندش را در هوا تکانداد.
هنگامیکه کالسکهها تلقتولوقکنان از ميان دروازهی مدرسه که بين دو ستون سنگی به شکل گراز بالدار قرار داشت عبور میکردند هری در اين فکر بود که آيا ديگر هاگريد را نمیبيند؟...يعنی ممکن بود مدير جديدشان با ماندن هاگريد مخالفت کرده و او را اخراج کردهباشد؟هری با اميدواری به خود گفت: نه،امکان نداره...اين دفعه هم فقط يه مأموريت ديگهس،آره...چند روز ديگه برمیگرده.
وقتی کالسکهها جلوی در ورودی که دری بزرگ از جنس بلوط بود ايستادند رون و هرميون مانند بقيه از کالسکه پياده شدند هـری چند لحظهای چشمانش را بست و سعیکرد آرامشش را حفظکند،دليلی برای عصبی شدن وجود نداشت... مدير جديدشان هرکه بود او نبايد کنترلش را از دست میداد...نفس عمقيقی کشيد و به رون و هرميون پيوست تا همه بـا هم به سرسرای ورودی بروند. برخلاف هميشه که سر و صدای دانشآموزان در سرسرای بزرگ تا سرسرای ورودی هم به گوش میرسيد اينبار سرسرای ورودی در سکوت شومی فرو رفته بود.هری،رون و هرميون بهطرف در بزرگ روبهرويشان میرفتند و صدای انعکاس قدمهايشان در سرسرای ورودی میپيچيد.به محض اينکه در چارچوب در قرار گرفتند هری به ميز اساتيد نگاهکرد،تشخيص دادن هاگريد که در گوشهی ميز نشستهبود و با پروفسور مکگونگال صحبتمیکرد چندان دشوار نبود.هری نفس راحتی کشيد و با خوشحالی گفت:
- هاگريد اينجاست...پس اتفاقی براش نيفتاده!
و به رون و هرميون نگاهکرد تا عکسالعمل آنها را ببيند،اما آندو که دهانشان از تعجب باز ماندهبود با چشمانی از حدقه بيرون زده به جايی در وسط ميز اساتيد زل زدهبودند.هری مسير نگاه آنها را دنبالکرد و...قلبش در سينه فرو ريخت...نه ...اين غيرممکن بود...چطور توانستهبود؟!...چطور جرأت میکرد آنجا بنشيند و با آن لبخند نفرتانگيز که بر لبهای گشاد و وزغمانندش نشستهبود با خونسردی به کسانی نگاه کند که همه از او متنفر بودند؟!!
هری دوباره به رون و هرميون نگاهکرد،اينبار آندو با حالتی آميخته به نگرانی و وحشت به او نگاه میکردند.اما هری در برابر چهرههای مات و مبهوت آن دو لبخندی زد و گفت:
- پس نمیخواين بريم بشينيم؟راهو بند آورديمها!
واقعاً هم عدهای از سال دومیها پشت سر آنها جمع شدهبودند.هری جلو رفت و رون و هرميون با دستپاچگی به دنبال او راه افتادند.
برخلاف سالهای پيش که قبل از شروع جشن اول سال هلهلهای در سرسرای بزرگ برپابود و جنب و جوش قابل ملاحظهای در ميان دانشآموزان ديده میشد در آن لحظه همه يا با نفرت به آمبريج زل زده و ساکت بودند يا با عصبانيت در گوش بقلدستيشان پچپچ میکردند.هری،رون و هرميون جايی در کنار و "لاوندر" نشستند،"نيک" سربريده هم در طرف ديگرشان بر روی صندليش شناور بود.هری متوجهشد رون و هرميون هنوز با نگرانی به او نگاه میکنند و با آزردگی گفت:
- شما دوتا هم بس کنين بابا!میبينين که هنوز از کوره در نرفتم...فقط موندم چطوری جرأت کرده و روش شده برگرده هاگوارتز...همه ازش متنفرن!
هری،رون و هرميون هم مانند بقيه به آمبريج زل زدند و نگاه حاکی از نفرتشان را نثارش کردند.
سرانجام هنگامیکه آخرين پچپچها به خاموشی گراييد و سکوت سرسرا از آن سنگينتر نمیشد و به حد آزاردهندهای رسيد آمبريج از جايش بلندشد(و تنها در اين هنگام بود که سکوت سرسرا با صدای خندهی دانشآموزان شکستهشد زيرا حالت ايستادهی آمبريج تنها چند سانتيمتر با حالت نشستهاش فرقمیکرد).
او از روی عادت هميشگیاش با صدای«اِهِم...اِهِم...»صدايش را صاف کرد که در آن سکوت مسخرهتر از هميشه به نظر میرسيد و با همان صدای زير و دخترانه شروع به صحبتکرد:
- سلام بر همگی،خوشحالم که دوباره به هاگوارتز برمیگردم...
رون بسيار آهسته گفت:
- دفعهی قبل هم گفت خوشحاله که برگشته و روزگارمونو سياه کرد،اميدوارم ايندفعه شادیشو کنترل کنه!
- ...وخاطرهی سال آخر در اينجارو به خوبی به ياد دارم...
رون دوباره گفت:
- درواقع اگه قضيهی سانتورهارو فراموش کردهبود بيشتر از قبل به عقلش شک میکردم!
- ...و اميدوارم بتونيم دوستيمونو از اول شروع کنيم...
رون پوزخندی زد و گفت:
- شايد حالا که اون پاپيون و ژاکت مسخرهرو درآورده دوستهای بهتری برای هم...
هرميون چشمغرهای به رون رفت و او را ساکتکرد.
- ...و به جرأت میتونم بگم...
هری درحالیکه لبخند ملايمی بر لب داشت به آمبريج زل زدهبود که با بر زبان آوردن هر کلمه لبخندش گستردهتر میشد...خودش هم نمیدانست چرا با ديدن آمبريج چندان عصبانی نشدهاست...آيا انتظار بدتر از اين را داشت؟...نه،چهکسی بدتر از آن وزغ پير دهنگشاد؟!...شايد به خاطر اينکه يک سال او را تحمل کرده بودند...در اينجا هم به جرأت میتوانست بگويد آنسال بدترين سال تا به اين جای زندگيش بودهاست...شايد هم به خاطر اينکه میدانست غيرممکن است آمبريج امسال با او بد رفتارکند،به قول هرميون حالا همه طرفدار هری بودند و هری میخواست آن روی آمبريج را هم ببيند هرچند مطمئن بود چندان دوست داشتنیتر از اين رويش نخواهد بود.همچنين هری به اين فکر افتاد که با ماندن در هاگوارتز میتواند انتقام آن همه مجازات و بدبختی را از آمبريج بگيرد و با اين فکر لبخندش وسيعتر شد.هرميون با تعجب از هری پرسيد:
- به نظرت خندهداره؟!
- چی خندهداره؟
- اينکه ديگه دانشآموز جديد نميارن!
- چی؟!
- ...و فعلاً عاقلانهتره که به فکر به پايان رسوندن دورهی تحصيليه دانشآموزان قديمی باشيم...
هری به پروفسور مکگونگال نگاه کرد،او هنوز سر جايش نشستهبود و خبری از کلاه گروهبندی نبود.آمبريج دوباره صدايش را صافکرد(اِهِم...اِهِم...)و گفت:
- وحالا میخوام استاد جديد درس دفاع در برابر جادوی سياهرو به شما معرفی کنم...
هری که اين موضوع را به کلی فراموش کردهبود به رون و هرميون نگاهکرد،آندو هم ابتدا به هری نگاهکردند و به هرسه برای اولينبار با اشتياق به آمبريج چشم دوختند.
- پروفسور نيمفادورا تانکس...
صدای تشويق دانشآموزان در سرسرا پيچيد و هری،رون و هرميون که برای دومين بار در آن شب غافلگير شدهبودند با چشمان گشادشده و دهان نيمهباز به تانکس نگاه کردند که ايستادهبود و با هيجان به جمعيت تعظيم میکرد.هری در عجب بود که چگونه درهمان نگاه اول به ميز اساتيد تانکس را نديدهاست زيرا او با موهای صورتی کوتاه و شنل ارغوانی رنگش بيشتر از تمام اساتيد ديگر جلب توجه میکرد و شايد علت تشويق دانشآموزان همين قيافهی جوانپسند او بود زيرا ديدن استاد جديد دفاع در برابر جادوی سياه در اول هر سال تبديل به يک عادت هميشگی شدهبود و معمولاً کسی زحمت تشويق کردن را به خود نمیداد.
تانکس که لپهايش گل انداختهبود نگاهش به هری،رون و هرميون افتاد و با ذوقزدگی برايشان دست تکانداد،آنسه هم همانطور که به او ماتشان بردهبود با حواسپرتی برايش دست تکان دادند.
سرانجام صدای تشويق به خاموشی گراييد و تانکس دوباره نشست.هری در کمال تعجب پروفسور "اسلاگهـورن" را در کنار او ديـد...اسلاگهورنی که آنقدر ترسو و بزدل بود و سال پيش هم تنها به اصرار دامبلدور و وسوسهکردن او به هاگوارتز بازگشتهبود چگونه حاضر شدهبود حالا که دامبلدور مرده و هاگوارتز از هميشه نا امنتر است آنجا بماند؟!!هری میخواست در اينباره با رون و هرميون حرف بزند اما با شنيدن صدای آمبريج ساکت ماند.
- خب،فکرکنم همه گرسنه باشند...غذاتونو ميل کنيد.
همه قاشق و چنگالها را آماده نگه داشتهبودند اما ظرفهای غذا و پارچهای آب کدوحلوايی هنوز خالی بودند.آمبريج که هول کردهبود سعیکرد دوباره لبخند بزند و گفت:
- اِ...پس غذامونو میخوريم...
اينبار هم اتفاقی نيفتاد.عدهای از دانشآموزان قاشقچنگال به دست احمقانه به ديسهای خالی زل زدهبودند و عدهای هم در گوش يکديگر پچپچ میکردند و میخنديدند.آمبريج با لحن تهديد آميزی گفت:
- وقت غذاست...
بالاخره غذاها پديدار شدند و آمبريج که سرخ شدهبود سرجايش نشست.همه در حال کشيدن غذاهای رنگارنگ برای خود بودند و گاهی از گوشه و کنار سرسرا صدای خندههای تمسخرآميز به گوش میرسيد.رون در حالیکه برای خود کباب بره میگذاشت گفت:
- انگار جنهای خونگی هم دل خوشی از آمبريج ندارن!
هرميون با لحنی آميخته به نفرت و دلسوزی گفت:
- غيرممکنه مشکل از جنهای خونگی باشه!حالا ديگه آمبريج اربابشونه و اونا مجبورن ازش اطاعتکنن اما به نظر من...
هری مطمئن بود هرميون میخواهد دوباره دربارهی تهوع حرف بزند بنابراين با عجله پرسيد:
- پس فکر میکنين برای چی غذاها دير ظاهرشدن؟
نيک سربريده جوابداد:
- به خاطر قشقرقی که توی آشپزخونه به راه افتادهبود.
- دوباره بدعنق؟
- نه،يه جنخونگی.اسمش چیبود؟...آهان،"دابی".
آب کدوحلوايی هری به گلويش پريد و با تعجب گفت:
- چی؟دابی؟!!
هرميون با نگرانی پرسيد:
- اما آخه برای چی؟
- اين جن خونگی خيلی عجيبيه...مثل اينه که دامبلدور بهش حقوق میداده و يه روز در ماه هم به مرخصی میرفته اما آمبريج گفته که نه بهش حقوق میده نه حق مرخصی رفتن داره.دابی هم امشب همهی آشپزخونهرو به هم ريخت و ديگها و قابلمههارو برگردوند!
هری پرسيد:
- آمبريج فهميده که دابی خرابکاری کرده؟
- نه،اما به زودی میفهمه و مطمئناً آزادش میکنه.
هرميون با افتخار گفت:
- دابی آزاد هست...
اما بعد لبش را گزيد و با نگرانی به هری و رون نگاهکردو گفت:
- اخراجش میکنه.بهتره فردا يهسر بريم آشپزخونه و باهاش حرفبزنيم،موافقين؟
هری و رون سرشان را به نشانهی جواب مثبت تکان دادند.
آنها بقيهی غذايشان را در سکـوت خوردنـد و هنگامـیکه آخرين دسـرها هم ناپديد شدند آمبريج دوباره بلندشد و گفت:
- خب،میتونيد بريد به خوابگاهاتون.
هری با خود فکرکرد آمبريج نسبت به دامبلدور يک خوبی دارد آن هم اينکه قبل از غذا سخنرانيش را کردهبود و حالا آنها میتوانستند به خوابگاهشان بروند. رون درحالیکه خميازه میکشيد گفت:
- چه خوبه که کلاس اولی نداريم وگرنه بايد تا برج راهنماييشون میکرديم.
هنگامیکه از پلکانی که به تابلوی بـانـوی چـاق میرسيد بالا میرفتند و هری ناخودآگاه از روی يک پلهی انحرافی پريد به ياد نويل افتاد،او هميشه جای اين پلهها را فراموش میکرد و در آنها گير میافتاد...راستی،او الان کجا بود؟يعنی ممکن بود حق با هرميون باشد و اتفاق بدی برايش پيش آمدهباشد؟
- چرک خيارک غدهدار!
رون اين را گفت و تابلوی بانوی چاق چرخيد و جلو آمد تا حفرهی پشت آن که به برج گريفندور راه داشت نمايانشود.همه از حفره بالارفتند و وارد سالنعمومی شدند که دايرهای شکل و پر از مبلهای راحتی نرم و زهوار دررفته و ميزهای گرد بود.صدای ترق توروق ملايمی از آتشهای گوشه و کنار سالن به گوش میرسيد...هری از خود پرسيد چگونه توانسته به بازنگشتن به هاگوارتز بينديشد!
هـری و رون به هـرميون شـببخـير گفتند و از آخرين پلکان مارپيچی که به خوابگاهشان میرسيد بالا رفتند."دين" در کنار تختخواب پردهدارش ايستادهبود و پسترهايش را به ديوار میچسباند.
- سلام دين،تابستون خوش گذشت؟
- بد نبود،تو چی؟
- مال من که چندان تعريفی نداشت.
- تو چی هری؟
- منم با رون بودم ديگه.
- آهان،پس تو هم تابستون خوبی نداشتی؟
هری درحالیکه به تخت خالی سيموس نگاه میکرد گفت:
- نه،تو اين اوضاع به کی خوش میگذره؟! ...اِ..."سيموس" کجاست؟
دين با صدايی آهسته و گرفته گفت:
- اون ديگه نمياد...
هری و رون وحشت کردند و هردو با هم پرسيدند:
- اتفاقی براش افتاده؟
- برای خودش که نه...مرگخوارها مادرشو کشتن و پدرش که مشنگه گفته ديگه حق نداره به هاگوارتز برگرده.
هری نمیدانست چه بگويد بنابراين نگاهی به رون انداخت و هردو بدون هيچ حرفی لباسهايشان را عوض کردند و به درون تختشان خزيدند.
قبل از اينکه هری به اين فکر فرو رود که به جز نويل و سيموس چند نفر ديگر غايب خواهند بود خوابش برد.
دوستان عزيز به خاطر اينکه داستان را تا اينجا دنبال کرديد متشکرم. اما متأسفانه بايد بگم اين آخرين فصلی بود که از داستانم توی سايت گذاشتم.دليلهای زيادی داره اما مهمترينش اينه که از اينجا به بعدش خيلی کند پيش خواهد رفت و ممکنه يک ماه يا دو ماه طول بکشه تا فصلهای بعدی رو بذارم برای همين اصلاً نمیذارم.
سعی ميکنم داستانو تا بعد از عيد نوروز تموم کنم و ممکنه اون موقع توی کتاب چاپش کنم.