فصل اول " کابوس شبانه" بوی تندی همراه با بوی نم در فضا پیچیده بود و نفس کشیدن را برای هری سخت می کرد. از بس دویده بود عرق از سر و صورتش جاری بود اما هنوز به آن نور سبز رنگ نرسیده بود. صدای شلپ شلپ آب و هن و هن نفس هایش تنها صداهایی بودند که شنیده می شد. سکوت عجیبی حکم فرما بود، هری می دوید، تند وتندتر. پس از مدتی که چند ماه می نمود نور سبز بزرگ و بزرگتر شد و شکل گرفت، شکلی نفرت انگیز که هری به شدت از آن بدش می آمد علامت شوم. جای زخم هری تیر کشید، او چوبدستی اش را محکم تر در دست گرفت و به دویدن ادامه داد. خانه ی متروکی بود و علامت شوم بر چهره ی هری سایه روشن می انداخت.هیچکس به چشم نمی خورد هری به درون خانه رفت. بوی خون مشامش را پر کرد اما هری به راهش ادامه داد ناگهان پایش با جسم سختی بر خورد کرد هری از نزدیک به آن نگاه کرد میز کوچکی بود که وارانه به زمین افتاده بود و کشوهایش باز شده بود هری به دور واطرافش نگاهی انداخت هوا تاریک بود اما او توانست چند صندلی و اجسام دیگر را تشخیص بدهد که بر زمین افتاده بودند، این جا چه خبر بود؟ حسی عجیب وجود هری را در برگرفت. شاید این صحنه بدترین صحنه ای بود که او تا به حال دیده بود. چرا اثری از کسی نیست؟ لااقل باید کسی مرده باشد. تاریکی فضا کار را سخت تر می کرد اما هری به خود جرات این را نمی داد که برای روشنایی از چوبدستی اش کمک بگیرد. این یک اشتباه بود نبایستی به این راحتی جای خود را به مرگ خواران لو بدهد. کورمال کورمال به پیش رفت، دلهره ای که از قبل در وجودش بود شدت یافت و بیشتر و بیشتر شد. او احساس فوق العاده ناخوشایندی داشت. ناگهان در آن تاریکی جسمی را که انسان می نمود دید. - استیوپفای. چهره ی شخص در زیر پرتوی سرخ رنگ طلسم نمایان شد. در وجود هری غوغا بود لحظه ای فکر کرد که دیگر نمی تواند نفس بکشد، این غیر ممکن بود. دیگر تحمل چنین وضعیتی را نداشت.آن جسم بی حرکت رون بود که با سر و صورتی زخمی و پیکری بی جان در آن سوی اتاق به چشم می خورد واز تمام بدنش خون می چکید، از زخم هایی که پیدا کرده بود معلوم بود که مبارزه ی سختی را داشته. او با فاصله ی کمی در هوا معلق بود. نفس های هری به شماره افتاد، امکان نداشت او بمیرد. صدای قهقهه ای بلند به گوش رسید، جای زخم هری به شدت درد گرفت و انگار که آهن گداخته بر روی سرش ریخته باشند. - نــــــــــــــــــــه - ای پسرک دیوونه. اگه بخوای هر شب ناله کنی و فریاد بکشی خودم با این دستام خفه ات می کنم. پس کی می خوای شرت رو از سر ما کم کنی؟ دیگه طاقتم تموم شده. هری همچنان دستش را روی زخمش گذاشته بود و می مالید انگار این دفعه زخم او خیال آرام گرفتن نداشت و عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. هری لحظه ای فکرکرد این واقعیت نداشت، یعنی امیدوار بود که واقعیت نداشته باشد. این که یک غیب بینی نبود، امکان نداشت مگر دامبلدور نگفته بود که ولدمورت راه ذهنش را بر هری بسته است! پس این نمی توانست حقیقت داشته باشد. دردی بر دردهای هری اضافه شد. با به یاد آوردن دامبلدور بغضی عجیب در گلویش نشست. هری عینکش را زد و از روی میز شئی کوچک را برداشت. قاب آویز کوچک، همان جان پیچ تقلبی . درخشش ضعیف آن او را به یاد ولدمورت انداخت کسی که به اندازه ی تمام دنیا از او متنفر بود و به خاطر همین موجود پست اعضای خانواده و دوستانش را از دست داده بود. بغض گلوی هری را فشار می داد و دیوانه وار به در و دیوار گلویش می کوبید تا شاید راه نفوذی پیدا کند. اشکی بر روی گونه ی هری لغزید و به روی قاب آویز افتاد که درخششی دو چندان به آن داد. هری از تختش پائین آمد و بر روی صندلی اش قرار گرفت. نمی خواست که خوابش را به یاد آورد اما این تقریبا غیر ممکن بود. تصاویر آن از جلوی چشمانش رد می شدند. تصویر صورت چاک چاک رون که نشانی از هیچ گونه علایم حیاتی در خود نداشت و آخر از همه صدای مهیب خنده ی ولدمورت. این شب ها هری زیاد کابوس می دید اما این با بقیه فرق داشت او رون بود که مرده بود. هری باور نمی کرد یعنی نمی خواست که باور کند. هدویک آرام از درون قفس خود هوهویی کرد گویی فهمیده بود که هری بسیار ناراحت است. هری به هدویک نگاهی انداخت و سپس به پنجره، آن مه ها تقریبا دو برابر شده بودند و از این رو هری به سختی فهمید که چه وقت از شب است. تقریبا دو ساعت دیگر بایستی به صبح مانده باشد. هری قلم پرش را برداشت و شروع به نوشتن کرد می خواست که از رون خبری بگیرد اما دید با کنترلی که وزارتخانه بر جغدها دارد شاید کار احمقانه ای باشد که او مستقیم در مورد خوابش، رون و ولدمورت بنویسد و از طرف دیگر عمو ورنون پنجره ی اتاق او را قل و زنجیر کرده بود، از وقتی آنان فهمیده بودند که پدر خوانده ی هری مرده همان رفتار قدیمی را از سر گرفته بودند. از این رو هری قلم پرش را روی میز انداخت. او دیگر هیچ کسی را نداشت که دل نگرانی هایش را برایش بنویسد. یادش آمد وقتی سیریوس زنده بود هر وقت نگران می شد به سیریوس نامه می نوشت اما او خیلی وقت است که مرده است، حتی دیگر دامبلدوری هم نبود. هری دوباره احساس ضعف کرد. هری نفهمید که چه مدت روی این موضوع فکر می کرد اما دیگر خورشید طلوع کرده بود و اشعه های طلایی اش کم کم داشت همه جا را روشن می کرد. هری با عجله از اتاق بیرون جست و به طبقه ی پائین رفت. تلفن را برداشت. - محض رضای خدا، پسر تو که نمی خوای به اون دوستای دیوونه ات تلفن کنی؟! چون فکر نکنم اونا حتی بدونن تلفن چیه. هری با صدایی خفه گفت: شما اینجا چی کار می کنید؟ - فکر می کنی بتونم با وجود یه آدم خرابکار و ( او این دفعه صدایش را کمی پائین آورد و ادامه داد) جادویی توی خونم تا ظهر بخوابم؟ هری چیزی نگفت و شروع به شماره گیری کرد. اما عمو ورنون دستش را روی تلفن گذاشت و گفت: پسر مگه نشنیدی که چی گفتم. تو حق نداری که به اون تلفن دست بزنی. - چرا؟ - چون که خودت به اندازه ی کافی ما رو زابه راه کردی دیگه اجازه نمی دم که دوستات هم زندگی ما رو خرابتر از این بکنن. - من اهمیتی نمی دم. و دوباره شروع به شماره گیری کرد. نبض عمو ورنون دوباره شروع به زدن کرد. هری به صورت او نگاه نمی کرد.