واقعاً ببخشيد اگه سر کارتون گذاشتم...فکرشم نميکردم برای کسی اهميت داشته باشه که بقيه ی فصلهارو ميذارم يا نه.من دربست چاکر همه ی طرفدارهای هری پاترم هستم...بفرماييد اينم بقيه ش(فصل بعد ممکنه خيلی دير بياد،به بزرگی خودتون ببخشين و تا اون موقع از بقيه ی داستانها لذت ببرين)
يک ارباب ديگر
صبح روز بعد هری متوجهشد توجه بيش از حدش به آمبريج در شب قبل چقدر باعث غافلشدن او از محيط اطراف شده.کاملاً مشخص بود که نويل و سيموس تنها کسانی نيستند که به هاگوارتز بازنگشتهاند.جمعيت دور ميزهای سه گروه گريفندور،ريونکلا و هافلپاف به طور قابل ملاحظهای کاهش يافتهبود اما به نظر میرسيد که اسليترينیها به جز مالفوی غايب ديگری ندارند.وقتی هری و رون ماجرای سيموس را برای هرميون تعريف کردند او نيز گفت:
- توی خوابگاه ما هم "پروتی" ديگه نيست.مطمئناً خواهرش،"پادما" هم نيومده... بيچاره لاوندر خيلی افسرده شده.
با اين حساب تنها در ميان سال هفتمیهای گريفندور سه نفر غايب بودند.چند جای خالی ديگر هم در اطراف ميز به چشم میخورد...هری نمیدانست چند نفر از آنها به خاطر به قتل رسيدن والدينشان برنگشتهاند،والدين چند نفر به آنها اجازهی بازگشت ندادهاند يا چند نفر از آنها مشنگزاده بودهاند و...مشنگزاده... برادران "کريوی" هم آنجا نبودند!
هری که ديگر اشتها نداشت نان برشتهاش را کنار گذاشت و گفت:
- اينطور که پيداست حدود ده نفر فقط از گريفندور غايبند!
هرميون همانطور که نگاهش به کتاب رياضيات جادوييش بود گفت:
- به نظر من که اصلاً عجيب نيست.خيلی از خانوادهها هستند که میخوان توی اين شرايط بچههاشونو کنار خودشون نگه دارن.وقتی پارسال با وجود دامبلدور بعضیها از هاگوارتز رفتن حالا که دامبلدور هم ديگه نيست رفتن يه عده ديگه طبيعيه.
- فکر میکنيد همهشون به خاطر اينکه پدر و مادرشون اجازه ندادن نيومدن يا اينکه...منظورم اينه که به نظر شما ممکنه اونا...
رون به ميان حرف هری پريد و با خوشحالی ساختگی گفت:
- نگاه کنين،برنامههای درسيمون!
هـری به پروفسور مکگونگال نگاهکرد کـه مشغول توزيع برنامههای درسی به دانشآموزان شدهبود و سعیکرد از اين فکر بيرون بيايد که ممکناست چه بلايی بر سر نويل و سايرين آمدهباشد.هنگامیکه پروفسور مکگونگال برنامههای هری، رون و هرميون را داد هری دوباره نان برشتهاش را برداشت،گازی به آن زد و از رون پرسيد:
- برنامهی امروزمون چيه؟
- وقت آزاد که نداريم.اول دفاع در برابر جادوی سياه...اَه،با اسليترينیها.بعد هم دو جلسه تغييرشکل که با هافلپافيم...بعد از ناهار هم گياهشناسی دوباره با هافلپاف.
- پس برای حرفزدن با دابی بايد تا عصر صبرکنيم!
هرميون که به ساعتش نگاه میکرد گفت:
- آره ديگه...الانم بهتره زودتر بريم وگرنه دير به کلاس میرسيم.
هنگامیکه همه پشت در کلاس دفاع در برابر جادوی سياه ازدحام کردهبودند رون با هيجان گفت:
- خيلی دلم میخواد ببينم تانکس چهجوری تدريس میکنه.
چند ثانيه بعد تانکس درحالیکه لبخندی بر لب داشت در را بازکرد و خودش کنار ايستاد تا دانشآموزان وارد شوند.هری،رون و هرميون با عجله وارد شدند و در رديف جلو نشستند.تانکس هم به جلوی کلاس آمد،رو به دانشآموزان ايستاد و با سرزندگی گفت:
- خب،خواهش میکنم ساکت...
با اين حرف تانکس گريفندوریها ساکت شدند اما اسليترينیها انگار نه انگار که تانکس چيزی گفتهبود.تانکس که کمی معذب شدهبود در تلاشی مجدد گفت:
- بچهها،لطفاً آروم بشينيد...
اسليترينیها باز هم تانکس را ناديده گرفتند و به صحبتهايشان ادامه دادند.
- گفتم ساکت!
با فرياد تانکس گريفندوریها از جا پريدند و اسليترينیها بالاخره ساکت شدند. تانکس دوباره لبخند زد و گفت:
- من تانکس هستم،نيمفادورا تانکس.
چند اسليترينی پوزخند زدند و تانکس بدون اينکه ناراحت شود بسيار خودمانی به آنها گفت:
- بله،به نظر خودم هم اسمم مسخرهست...بنابراين همون تانکس بهتره.
او شروع به قدم زدن در کلاس کرد و ادامه داد:
- من امسال معلم دفاع در برابر جادویسياه شما هستم و قراره کتاب طلسمهای دفاعیرو به شما تدريسکنم.البته اين کتاب فقط بهخاطر شرايط فعلی و در همهی مقاطع تدريس میشه، يعنی از سال دوم تا هفتم...
هرميون دستش را بالا گرفت و تانکس بلافاصله با خوشرويی گفت:
- بله،هرميون؟
- ببخشيد پروفسور...
ناگهان تانکس چنان قهقههی بلندی زد که همه به او ماتشان برد.تانکس متوجه نگاهها شد و خود را جمع و جور کرد،لبخند عصبی و کوتاهی زد و دوباره با خوشرويي گفت:
- منظورم اين بود که لازم نيست منو پروفسور صدا کنيد،همون تانکس خوبه. آخه خود منم خيلی وقت نيست که از هاگوارتز فارغالتحصيل شدم.
و بعد با نگاهی پرسشگرانه به هرميون نگاه کرد و او گفت:
- میخواستم بپرسم منظورتون اينه که سوالات امتحان سطوح عالی جادوگری از اين کتاب طرح نمیشه؟
- درسته.برای نمره گرفتن در امتحان سطوح عالی جادوگری بايد کتاب طلسمهای شوم و ضدطلسم آنهارو مطالعه کنيد که ما توی ساعات درسی اونو تدريس نمیکنيم اما من بعد از کلاس با کمال ميل به سوالهای شما دربارهی اون کتاب جواب میدم.
لاوندر با سردرگمی پرسيد:
- يعنی ما بايد خودمون همهی اون کتابو بخونيم؟!
دين هم با لحنی اعتراضآميز پرسيد:
- طلسمهای اون کتابو توی کلاس تمرين نمیکنيم؟
هری،رون و هرميون هم با تعجب نگاههايی را رد و بدل کردند اما چيزی نگفتند. تانکس در جواب اين اعتراضها دوباره لبخند زد و باعث تعجب بيشتر همه شد.
- در نظر داشتهباشين که در اين شرايط يادگيری دفاع شخصی از هرچيزی مهمتره و چيزی نيست که فقط در امتحانها حائز اهميت باشه بنابراين جواب دادن به سوالهای درس دفاع در برابر جادوی سياه در امتحانات اجباری نيست و مثل گرفتن نمرهی اضافيه.
بعد از تمامشدن حرف تانکس قيافههایمعترض جای خود را به چهرههایخندان دادند و به جای پچپچهای اعتراضآميز صدای زمزمههای رضايتبخش در کلاس اوج گرفت.سپس تانکس چشمکی به گريفندوریها زد و گفت:
- البته کتاب طلسمهای دفاعی برای کسانيکه عضو الفدال بودند بسيار ساده و ابتداييه و اونا میتونن با مطالعهی بيشتر کتاب طلسمهای شوم و ضد طلسم آنها،هم توانايی دفاع خودشونو بالاتر ببرند و هم به راحتی در امتحان سطوح عالی جادوگری نمرهی اضافیرو به خودشون اختصاص بدن.حالا لطفاً کتاباتونو باز کنيد...
حق با تانکس بود.کتاب طلسمهای دفاعی بسيار ابتدايی بود،البته برای اعضای الفدال.تانکس هنگام توضيح دربارهی طلسمها دائم از اعضای الفدال و به خصوص هری،رون و هرميون میخواست تا آنها را اجرا کنند و درنتيجه بعد از نيمساعت حدود پنجاه امتياز به امتيازات گريفندور اضافه شد و در اين ميان قيافهی اسليترينیها از هميشه ديدنیتر بود.هنگامیکه تانکس گفت در گروههای دونفری با هم دوئل کنند و گريفندوریها را با اسليترينیها همگروه کرد گريفندوریها يک تفريح درست و حسابی کردند.از همه بهتر اينکه هری،رون و هرميون،هرکدام با دشمنهای ديرينهشان يعنی کراب،گويل و پانسی پارکينسون همگروه شدند و توانستند يک انتقام جانانه از آنها بگيرند.
درنتيجه وقتی کلاس تمامشد و به طرف کلاس تغييرشکل میرفتند هر سه به پهنای صورتشان میخنديدند.هرميون با اينکه خودش هم خوشحال بود گفت:
- اما تانکس نبايد اينجوری برخورد میکرد.اون داره کاملاً به نفع گريفندوریها عمل میکنه،ممکنه اخراجش کنند!
رون با ذوق و شوق گفت:
- حالا بعد از هزار و بوقی يکی پيدا شده که هوای گريفندوریهارو داره،چه اشکالی داره؟...تازه،مگه اسنيپو که کيلوکيلو به اسليترين امتياز میداد و اَلَکی از ما امتياز کم میکرد اخراج کردن؟
هرميون چيزی نگفت.هری میدانست اگر در شرايط ديگری بودند رون و هرميون به بحث و مجادله برمیخواستند اما به نظر میرسيد هرميون ترجيح میدهد حالا که بعد از مدت مديدی دليلی برای شاد بودن دارند ساکت بماند.
در هرحال شادی آنها مدت زيادی دوام نياورد و اگر لبخندی بر لب داشتند بعد از سخنرانی پروفسور مکگونگال بر لبشان خشک شد.او بعد از نيمساعت حرف زدن دربارهی امتحان سطوح عالی جادوگری و اينکه برای نمره آوردن در درس تغييرشکل به چه برنامهريزی فشردهای نياز دارند دربارهی مباحث درسی آنسال صحبتکرد.بعد از هر کلمهای که پروفسور مکگونگال بر زبان میآورد دانش آموزان نفس را در سينه حبس میکردند زيرا وضعشان وخيم و وخيمتر میشد. در پايان قيافهی همه از حيرت اينکه چه درسهايی در پيش رو دارند شبيه به مجسمههای سنگی شدهبود.طبق گفتههای پروفسور مکگونگال ابتدا بايد تغيير شکل يک جاندار به جانداری ديگر را میآموختند و تا قبل از کريسمس بر روی دو مبحث بیجان و جاندار پديدآوری تسلط کامل پيدا میکردند زيرا به احتمال زياد يکی از آندو سوال امتحان سطوح عالی جادوگريشان خواهد بود.مشکلترين قسمتکار آموختن تغييرشکل خودشان بود.آنها در سال گذشته آموختهبودند که چگونه چهرهشان را تغييرشکل دهند اما امسال بايد خود را به جانداران ديگر و حتی اشيا تبديل میکردند.به گفتهی پروفسور اين مبحث يک ترمکامل را به خود اختصاص میداد اما در پايان اولين جلسهی تغييرشکل هری با خود فکرکرد که پروفسور مکگونگال بيش از حد خوشبين است زيرا در آن يک جلسه آنها حتی موفق به تغييرشکل جانداران کوچکتر نشدند چه برسد به تغييرشکل خودشان.در تمام طول ساعتدرسی دانشآموزان وردی را زير لب زمزمه و با اميد به لاکپشتی نگاه میکردند که قرار بود به حلزون تبديل کنند. هيچکس موفق به انجام اين کار نشد جز هرميون.البته او هم نتوانست اين کار را به طورکامل انجام دهد و در دقايق آخر لاکپشتش را به يک حلزون بیصدف تبديلکرد و ده امتياز از بيست امتيازی را که پروفسور مکگونگال برای يک حلزون کامل وعده دادهبود را به گروه گريفندور اختصاصداد.با اينحال هنگامیکه به طرف سرسرای بزرگ میرفتند هرميون تمام وقت زير لب با خود حرف میزد.
- وای،اين خيلی بده...مطمئنم وردو درست گفتم...حرکت چوبدستيم هم که مشکلی نداشت،احتمالاً تمرکز کافی نداشتم...اوه،خدای من...
رون با آزردگی گفت:
- میشه تمومش کنی هرميون؟داری اعصاب مارو هم خورد میکنی،تو که موفق شدی!
هرميون با نگرانی جواب داد:
- امـا حلزونم صدف نداشت،اينکه کافی نيسـت!من مطمئنم توی امتحان رد میشم...
هری با نااميدی گفت:
- اَه،بسکن هرميون!تو کارِت از همه بهتربود.هيچکس نتونست لاکپشتشو تغيير شکل بده ولی تو تونستی!ده امتياز هم که گرفتی،ديگه چی میخوای؟!
هرميون در جواب هری چيزی نگفت اما باز هم ساکت نشد و تا وقتی پشت ميز گريفندور نشستند به غرولندهايش ادامه داد.
هری اصلاً اشتهای خوردن ناهار را نداشت.او حتی نتوانسته بود در جلسهی اول يک لاکپشت را تغييرشکل دهد،چگونه میخواست بعدها خودش را به چيز ديگری تبديل کند؟!هری چند بار با اميدواری به خود نهيب زد اين تنها خودش نبودهاست که موفق نشده و همه به جز هرميون ناموفق بودهاند اما بعد قلبش در سينه فرو ريخت و به خود جواب داد همهی آن افراد که نمیخواستند مثل خودش کارآگاه شوند...
- هِی هری،اون جارو!
هری که از افکارش بيرون کشيده شدهبود به نقطهای که رون اشاره کردهبود نگاه کرد...بیترديد اين نويل لانگباتم بود که در طول ميز گريفندور به طرف آنها میآمد.او بر روی جای خالی کنار هری نشست و با صدای گرفتهای گفت:
- سلام.
هری،رون و هرميون هم به او سلام کردند اما بقيهی آنهايی که با ورود نويل به او نگاه کردهبودند سرها را برگرداندند و مشغول صحبتهای خود شدند.
هری بعد از اينکه با دقت به نويل نگاهکرد متوجه ظاهر عجيب او شد...نويل لاغرتر از قبل شدهبود.موهايش بههم ريخته و آشفته و ردايش خاکی بود.صورتش هم رنگپريده و حتی بيمار به نظر میرسيد.چهرهاش وارفته بود و هيچ حس يا حالتی را منعکس نمیکرد.
هرميون درحالیکه با نگرانی به نويل چشم دوختهبود پرسيد:
- چرا امروز اومدی نويل؟!اصلاً با چی اومدی؟
- با اتوبوس شواليه اومدم.
هری با خود فکرکرد اين جواب تا حدودی علت آشفتگی سر و صورت و لباسهای نويل را توضيح میدهد اما باز هم در برابر وضع فلاکتبار او کافی نبود بنابراين بسيار محافظکارانه پرسيد:
- چرا اين ريختی شدی نويل؟!
نويل با بیتوجهی ردايش را تکاند اما چيزی نگفت.هری در تلاشی مجدد پرسيد:
- چرا ديروز با قطار نيومدی؟
نويل با صدايی عاری از هرگونه احساس و غيرعادی جواب داد:
- قراربود به هاگوارتز برنگردم.
هری،رون و هرميون هر سه با تعجب گفتند:
- چی؟!!
آنها مادربزرگ نويل را ديدهبودند و با شناختی که از او داشتند میدانستند ترجيح میدهد نوهاش در معرض خطر مرگ قرار گيرد اما ننگ ترک تحصيل او سابقهی درخشان خاندانشان را لکهدار نکند و به همين خاطر باور اين موضوع که او میخواسته مانع بازگشت نويل به هاگوارتز شود برايشان سخت بود.
نويل با همان لحن عجيب گفت:
- يه هفته پيش مادربزرگم به خونهی پروفسور مارچبنکز رفتهبود.ساحرههای ديگهای هم اونجا بودند،يکی از اون دورههای هميشگی.اما اين دفعه مرگخوارها به اونجا حمله میکنند و همهرو میکشند...اونا به خونهی پروفسور مارچبنکز حمله کردنو مادربزرگمو کشتند...
نويل کمی مکسکرد.او نه گريه میکرد و نه ناراحت به نظر میرسيد،ظاهراً شوکه شدهبود و کمابيش هری را به ياد خانم ويزلی پس از مرگ پرسی میانداخت.
نويل در ادامهی حرفش گفت:
- من از اون موقع خونهی عمو آلجی بودم.وقتی گفتم نمیخوام برگردم خيلی عصبانی شد و گفت حتماً بايد به هاگوارتز بيام.
هری میخواست چيزی بگويد،عرض تسليتی يا کلمهی آرامشبخشی اما هيچ چيز به ذهنش نمیرسيد بنابراين ترجيح داد همراه با رون و هرميون به طرف گلخانهها برود.هنگامیکه از ميان کرتهای سبزيجات میگذشتند نمیتوانستند دربارهی نويل صحبت کنند زيرا خود او در فاصلهی کمی از آنها حرکت میکرد. در گلخانه طبق معمول با ارنی مکميلان همگروه شدند،در مقابل او هم نمیخواستند از نويل حرف بزنند درنتيجه درحالیکه نگاههايی را ردوبدل میکردند مشغول به دست کردن دستکشهای پوست اژدهايشان شدند.
در همين هنگام پروفسور اسپراوت شروع به صحبت کرد.
- لازم نيست از دستکش استفاده کنيد.گياهی که امروز روش کار میکنيم خيلی حساسه،دوست نداره با دستکش به جونش بيفتين!
درس آنروزشان بسيار شيرين بود و گياهی که بر روی آن کار میکردند بسيار دوستداشتنی به نظر میرسيد.آنها بايد زير برگهای پهن و لطيف گياه را قلقلک میدادند تا اجازه دهد دانههای گرد و کوچکش را بچينند که به گفتهی پروفسور اسپراوت در تهيهی معجون گرگ خفهکن کاربرد داشتند.با اين حرف هری به ياد هانا آبوت افتاد،به خاطر آورد که سال پيش يک گرگينه برادرش را گاز گرفتهبود.از ارنی پرسيد:
- هانا چطوره؟
- اوه،اون...اِ...اون نتونست برگرده هاگوارتز.
هری که خودش متوجه اين موضوع شدهبود منتظر ماند تا ارنی دليل آن را هم بگويد اما او چيز ديگری نگفت.چند دقيقه بعد هرميون پرسيد:
- برادرش خوب شده؟
- نه،اون مرد.
چند دقيقهی ديگر در سکوت به کارشان ادامه دادند و اينبار رون پرسيد:
- حالا چرا خودش نيومده؟
ارنی اين دفعه بلافاصله جواب نداد.دانههايی را که در دست داشت به داخل ظرفی ريخت که پروفسور اسپراوت به همهی گروهها دادهبود سپس چند لحظه سرش را زير انداخت و ساکت ماند.وقتی سرش را بالا آورد اشک در چشمانش حلقه زدهبود.
- هانا مرده...هانا و پدر و مادرش به قتل رسيدند...مرگخوارها اونارو کشتند...
هيچکس چيزی نگفت يا بهتر از آن نمیدانستند چه بگويند.سرهايشان را زير انداختند و مشغول چيدن دانهها شدند.
هری همانطورکه با يک دست برگ گياه را قلقلک میداد و با دست ديگر تندتند دانهها را میکند نگاهی به نويل انداخت...ديگر اثری از شور و هيجانی که هميشه هنگام کار با گياهان در صورت گردش نمايان میشد نبود...ديگر نويل آن نويلی نبود که آنها میشناختند...ارنی هم ديگر خودش نبود،خبری از بلوفها و چاخانهای هميشگیاش نبود.ناگهان هری نفرت عميقی را احساس کرد،نفرت از تمام مرگخوارانی که باعث اين اتفاقات بودند،نفرت از...
- آاااخ...کمک...
هری برگ گياه را کندهبود و حالا ديگر آن گياه دوستداشتنی به نظر نمیرسيد. شاخههايش را دور گردن هری حلقه کردهبود و میخواست او را خفه کند. پروفسور اسپراوت به سرعت وارد عمل شد،با يک حرکت چوبدستی او شاخهی گياه کنده شد و روی زمين افتاد.
- گفتهبودم گياه حساسيه،حتماً باهاش بد برخورد کردی.
بعد از تمام شدن کلاس آنها دوباره از ميان کرتهای سبزيجات گذشتند.حالا خيلی راحت میتوانستند صحبت کنند،نه نويل در نزديکيشان بود نه ارنی.به راحتی میتوانستند دربارهی هانا و مادربزرگ نويل حرف بزنند،آه بکشند و تأسف بخورند اما باز هم ساکت بودند و هرسه به يک چيز میانديشيدند.ديگر آه و واه کردن فايدهای نداشت،صحبت از اين حرفها گذشتهبود.تا کی بايد از زبان اين و آن میشنيدند که چند تن از اقوام و يا دوستانشان را از دست دادهاند؟واقعاً وحشتناک بود...اما نه...واژهی وحشتناک برای توصيف اين ويرانگریها و قتلها بسيار ناچيز مینمود...
- حاضرين همين الان به ديدن دابی بريم؟
هرميون درحالیکه سعی میکرد لحن گفتارش بیتفاوت باشد اين را گفتهبود. هری و رون از اين پيشنهاد استقبال کردند و هردو سرهايشان را به نشانهی جواب مثبت تکان دادند.آنها وارد سرسرای ورودی شدند و به طرف دری رفتند که میدانستند به آشپزخانه میرسد،در را باز کردند و از پلکان پشت آن پايين رفتند و به راهروی سنگفرش شده رسيدند.در طول راهرو جلو رفتند تا در مقابل تابلويي قرارگرفتند که يک ظرف نقرهای پر از ميوه را به تصوير کشيدهبود. هرميون که جلوتر از بقيه بود دستش را جلو برد و تصوير گلابی را قلقلک داد. گلابی بعد از چند ثانيه تکانتکان خوردن و کرکر خنديدن تبديل به يک دستهی در شد.هرميون دستگيره را گرفت و آن را کشيد.هری زير لب گفت:
- اميدوارم کريچرو نبينيم.
آنسه وارد سالن بزرگ آشپزخانه شدند و جلو رفتند.هری پيکر دابی را در مقابل بخاری ديواری تشخيص داد.او چند قابلمه را که به طور نامتعادلی بر روی هم قرار داشتند حمل میکرد اما وقتی چشمش به هری،رون و هرميون افتاد آنها را رها کرد و قابلمهها با صدای دنگ مهيبی بر روی زمين افتادند.او با پاهای باريک و درازش به طرف آنها دويد و فرياد زد:
- هری پاتر،قربان!
و قبل از اينکه هری بتواند چيزی بگويد او را در آغوش کشيد.هری همانطور که درد شديدی را در ناحيهی دندههايش حس میکرد در کمال تأسف کريچر را ديد که از گوشهای به طرف آنها میآمد.دابی بالاخره هری را رها کرد و درحالی که اشک در چشمان بزرگش جمع شدهبود با صدای جيرجيرمانندش گفت:
- قربان،دابی خوشحاله که هری پاتر به ديدنش اومد...چيزی ميل داريد؟
چند جن خانگی به طرف آنها آمدند تا اگر چيزی میخواستند برايشان بياورند. رون با خوشحالی دهانش را بازکرد تا چيزی بگويد اما هرميون دستش را بالا گرفت و گفت:
- نه،برای چيز خوردن نيومديم.اومديم با تو حرف بزنيم دابی.
جنهای خانگی از آنها دور شدند و رون که ابلهانه دهانش باز ماندهبود خود را جمع و جور کرد و گفت:
- آره،شنيديم با آمبريج دعوات شده!
دابی دستان کوچک و لاغرش را مشت کرد و گفت:
- دابی از آمبريج خوشش نيومد.اون زن بد گفت...
- کاری از دست کريچر ساختهس،ارباب؟
کريچر به آنها رسيده و درحالیکه تعظيم بلندبالايی کردهبود اين را گفتهبود. هری نگاهی حاکی از نفرت و انزجار به کريچر انداخت و با لحن گزندهای که خودش برگزيدهبود و از آن لذت میبرد گفت:
- نه،با تو کاری نداشتيم.
هری چند ثانيه به کريچر چشم دوخت و جواب نگاه متقابل او را داد.سپس با اشتياق به دابی نگاه کرد و گفت:
- خب؟
- قربان،دابی شرايطشو به مديرهی جديد گفت اما اون زن فقط به من خنديد و گفت مثل دامبلدور احمق نيست.گفت به دابی حقوق نداد و دابی نتونست به مرخصی رفت...
دابی چنان تعظيمی به هری کرد که دماغش با سطح زمين مماس شد و هنگامی که دوباره صاف ايستاد اشک از چشمانش سرازير شدهبود.او ادامه داد:
- دابی فقط تا حالا اينجا موند تا بتونه هری پاترو ببينه و حالا که دابی هری پاترو ديد ديگه اينجا نموند.دابی دوست نداشت برای کسیکه به پروفسور دامبلدور توهين میکنه کار کرد...
کريچر که در اطراف آنها میپلکيد با صدايی که در عين آهسته بودن به راحتی شنيده میشد گفت:
- کريچر شنيد اون پيرمرد مرده.کريچر خوشحاله...اوه،آره.بانو بلاتريکس از دامبلدور خوشش نميومد و حالا که اون مرده بانو خوشحاله...
هری بر سر کريچر فرياد زد:
- گفتم باهات کاری ندارم پس گورتو گم کن!
کريچر که معلوم بود از خشم هری لذت میبرد تعظيم ديگری کرد و گفت:
- هرچی ارباب گفت...
و از آنها دور شد.
هری آب گلويش را قورت داد،چند لحظه ساکت ماند تا آرامشش را بدست آورد و بعد از دابی پرسيد:
- ولی کجا میخوای بری؟!فکر نمیکنم جايی بهت کار بدن چون تو...میدونی... چون تو حقوق و اينجور چيزها میخوای احتمالاً قبول نمیکنن!
رون هم گفت:
- آره،بهتره همينجا بمونی دابی.بهتر از هيچيه که!
دابی در برابر رون تعظيم کوتاهی کرد و گفت:
- دابی از ارباب ويزی متشکره که به فکرشه اما دابی ترجيح داد هيچجا کار نکرد و...
هری که به رون ماتش بردهبود فکری به ذهنش رسيد و با صدای بلند گفت:
- فهميدم!
رون و هرميون با تعجب به هری نگاهکردند و دابی پرسيد:
- قربان،هری پاتر چیرو فهميد؟
- فهميدم کجا میتونی کار پيدا کنی!
گوشهای دابی در دو طرف صورتش مثل بالهای خفاش تکان خورد و با ذوق و شوق پرسيد:
- کجا قربان؟
هری به رون نگاه کرد و گفت:
- خونهی شما!خودت گفتی مامانت هميشه میخواسته يه جن خونگی داشته باشين اما خب...خودت که میدونی...
حالا گوشهای دابی چنان تکانتکان میخورد که هر لحظه انتظار میرفت از زمين پر بکشد.او که چشمانش به اندازهی بشقاب ميوهخوری شدهبود گفت:
- دابی برای ارباب ويزی کار کرد؟!!
رون يک لحظه خوشحال شد اما بعد وارفت و در حالیکه گوشهايش قرمز شده بود گفت:
- فکر نمیکنم مامان و بابا بتونن هفتهای يه گاليون بهت بدن...
دابی با صدای جيرجيرمانندی گفت:
- برای دابی مشکلی نداشت،دابی به نصف اون هم راضی بود.
قيافهی رون از هم باز شد و گفت:
- خب،پس اشکالی نداره.شايد بتونی به جاش ماهی دوبار به مرخصی بری...
دابی رون را هم در آغوش گرفت و گفت:
- نه،لازم نيست...
سپس از رون جدا شد و در ادامه گفت:
- ...قربان.
رون قرمز شد.دابی يک بار ديگر هری را در آغوش کشيد،برای تکتک آنها تعظيم کوتاهی کرد و گفت:
- دابی از هری پاتر متشکر بود،خداحافظ.
و با صدای پاقی ناپديد شد.
رون با تعجب گفت:
- اون که نمیدونه خونهی ما کجاست!
هرميون طوری که انگار اين مسئله بسيار پيش پا افتادهاست گفت:
- جنهای خونگی قدرتهای خارقالعادهای دارند.
يک ارباب ديگر
صبح روز بعد هری متوجهشد توجه بيش از حدش به آمبريج در شب قبل چقدر باعث غافلشدن او از محيط اطراف شده.کاملاً مشخص بود که نويل و سيموس تنها کسانی نيستند که به هاگوارتز بازنگشتهاند.جمعيت دور ميزهای سه گروه گريفندور،ريونکلا و هافلپاف به طور قابل ملاحظهای کاهش يافتهبود اما به نظر میرسيد که اسليترينیها به جز مالفوی غايب ديگری ندارند.وقتی هری و رون ماجرای سيموس را برای هرميون تعريف کردند او نيز گفت:
- توی خوابگاه ما هم "پروتی" ديگه نيست.مطمئناً خواهرش،"پادما" هم نيومده... بيچاره لاوندر خيلی افسرده شده.
با اين حساب تنها در ميان سال هفتمیهای گريفندور سه نفر غايب بودند.چند جای خالی ديگر هم در اطراف ميز به چشم میخورد...هری نمیدانست چند نفر از آنها به خاطر به قتل رسيدن والدينشان برنگشتهاند،والدين چند نفر به آنها اجازهی بازگشت ندادهاند يا چند نفر از آنها مشنگزاده بودهاند و...مشنگزاده... برادران "کريوی" هم آنجا نبودند!
هری که ديگر اشتها نداشت نان برشتهاش را کنار گذاشت و گفت:
- اينطور که پيداست حدود ده نفر فقط از گريفندور غايبند!
هرميون همانطور که نگاهش به کتاب رياضيات جادوييش بود گفت:
- به نظر من که اصلاً عجيب نيست.خيلی از خانوادهها هستند که میخوان توی اين شرايط بچههاشونو کنار خودشون نگه دارن.وقتی پارسال با وجود دامبلدور بعضیها از هاگوارتز رفتن حالا که دامبلدور هم ديگه نيست رفتن يه عده ديگه طبيعيه.
- فکر میکنيد همهشون به خاطر اينکه پدر و مادرشون اجازه ندادن نيومدن يا اينکه...منظورم اينه که به نظر شما ممکنه اونا...
رون به ميان حرف هری پريد و با خوشحالی ساختگی گفت:
- نگاه کنين،برنامههای درسيمون!
هـری به پروفسور مکگونگال نگاهکرد کـه مشغول توزيع برنامههای درسی به دانشآموزان شدهبود و سعیکرد از اين فکر بيرون بيايد که ممکناست چه بلايی بر سر نويل و سايرين آمدهباشد.هنگامیکه پروفسور مکگونگال برنامههای هری، رون و هرميون را داد هری دوباره نان برشتهاش را برداشت،گازی به آن زد و از رون پرسيد:
- برنامهی امروزمون چيه؟
- وقت آزاد که نداريم.اول دفاع در برابر جادوی سياه...اَه،با اسليترينیها.بعد هم دو جلسه تغييرشکل که با هافلپافيم...بعد از ناهار هم گياهشناسی دوباره با هافلپاف.
- پس برای حرفزدن با دابی بايد تا عصر صبرکنيم!
هرميون که به ساعتش نگاه میکرد گفت:
- آره ديگه...الانم بهتره زودتر بريم وگرنه دير به کلاس میرسيم.
هنگامیکه همه پشت در کلاس دفاع در برابر جادوی سياه ازدحام کردهبودند رون با هيجان گفت:
- خيلی دلم میخواد ببينم تانکس چهجوری تدريس میکنه.
چند ثانيه بعد تانکس درحالیکه لبخندی بر لب داشت در را بازکرد و خودش کنار ايستاد تا دانشآموزان وارد شوند.هری،رون و هرميون با عجله وارد شدند و در رديف جلو نشستند.تانکس هم به جلوی کلاس آمد،رو به دانشآموزان ايستاد و با سرزندگی گفت:
- خب،خواهش میکنم ساکت...
با اين حرف تانکس گريفندوریها ساکت شدند اما اسليترينیها انگار نه انگار که تانکس چيزی گفتهبود.تانکس که کمی معذب شدهبود در تلاشی مجدد گفت:
- بچهها،لطفاً آروم بشينيد...
اسليترينیها باز هم تانکس را ناديده گرفتند و به صحبتهايشان ادامه دادند.
- گفتم ساکت!
با فرياد تانکس گريفندوریها از جا پريدند و اسليترينیها بالاخره ساکت شدند. تانکس دوباره لبخند زد و گفت:
- من تانکس هستم،نيمفادورا تانکس.
چند اسليترينی پوزخند زدند و تانکس بدون اينکه ناراحت شود بسيار خودمانی به آنها گفت:
- بله،به نظر خودم هم اسمم مسخرهست...بنابراين همون تانکس بهتره.
او شروع به قدم زدن در کلاس کرد و ادامه داد:
- من امسال معلم دفاع در برابر جادویسياه شما هستم و قراره کتاب طلسمهای دفاعیرو به شما تدريسکنم.البته اين کتاب فقط بهخاطر شرايط فعلی و در همهی مقاطع تدريس میشه، يعنی از سال دوم تا هفتم...
هرميون دستش را بالا گرفت و تانکس بلافاصله با خوشرويی گفت:
- بله،هرميون؟
- ببخشيد پروفسور...
ناگهان تانکس چنان قهقههی بلندی زد که همه به او ماتشان برد.تانکس متوجه نگاهها شد و خود را جمع و جور کرد،لبخند عصبی و کوتاهی زد و دوباره با خوشرويي گفت:
- منظورم اين بود که لازم نيست منو پروفسور صدا کنيد،همون تانکس خوبه. آخه خود منم خيلی وقت نيست که از هاگوارتز فارغالتحصيل شدم.
و بعد با نگاهی پرسشگرانه به هرميون نگاه کرد و او گفت:
- میخواستم بپرسم منظورتون اينه که سوالات امتحان سطوح عالی جادوگری از اين کتاب طرح نمیشه؟
- درسته.برای نمره گرفتن در امتحان سطوح عالی جادوگری بايد کتاب طلسمهای شوم و ضدطلسم آنهارو مطالعه کنيد که ما توی ساعات درسی اونو تدريس نمیکنيم اما من بعد از کلاس با کمال ميل به سوالهای شما دربارهی اون کتاب جواب میدم.
لاوندر با سردرگمی پرسيد:
- يعنی ما بايد خودمون همهی اون کتابو بخونيم؟!
دين هم با لحنی اعتراضآميز پرسيد:
- طلسمهای اون کتابو توی کلاس تمرين نمیکنيم؟
هری،رون و هرميون هم با تعجب نگاههايی را رد و بدل کردند اما چيزی نگفتند. تانکس در جواب اين اعتراضها دوباره لبخند زد و باعث تعجب بيشتر همه شد.
- در نظر داشتهباشين که در اين شرايط يادگيری دفاع شخصی از هرچيزی مهمتره و چيزی نيست که فقط در امتحانها حائز اهميت باشه بنابراين جواب دادن به سوالهای درس دفاع در برابر جادوی سياه در امتحانات اجباری نيست و مثل گرفتن نمرهی اضافيه.
بعد از تمامشدن حرف تانکس قيافههایمعترض جای خود را به چهرههایخندان دادند و به جای پچپچهای اعتراضآميز صدای زمزمههای رضايتبخش در کلاس اوج گرفت.سپس تانکس چشمکی به گريفندوریها زد و گفت:
- البته کتاب طلسمهای دفاعی برای کسانيکه عضو الفدال بودند بسيار ساده و ابتداييه و اونا میتونن با مطالعهی بيشتر کتاب طلسمهای شوم و ضد طلسم آنها،هم توانايی دفاع خودشونو بالاتر ببرند و هم به راحتی در امتحان سطوح عالی جادوگری نمرهی اضافیرو به خودشون اختصاص بدن.حالا لطفاً کتاباتونو باز کنيد...
حق با تانکس بود.کتاب طلسمهای دفاعی بسيار ابتدايی بود،البته برای اعضای الفدال.تانکس هنگام توضيح دربارهی طلسمها دائم از اعضای الفدال و به خصوص هری،رون و هرميون میخواست تا آنها را اجرا کنند و درنتيجه بعد از نيمساعت حدود پنجاه امتياز به امتيازات گريفندور اضافه شد و در اين ميان قيافهی اسليترينیها از هميشه ديدنیتر بود.هنگامیکه تانکس گفت در گروههای دونفری با هم دوئل کنند و گريفندوریها را با اسليترينیها همگروه کرد گريفندوریها يک تفريح درست و حسابی کردند.از همه بهتر اينکه هری،رون و هرميون،هرکدام با دشمنهای ديرينهشان يعنی کراب،گويل و پانسی پارکينسون همگروه شدند و توانستند يک انتقام جانانه از آنها بگيرند.
درنتيجه وقتی کلاس تمامشد و به طرف کلاس تغييرشکل میرفتند هر سه به پهنای صورتشان میخنديدند.هرميون با اينکه خودش هم خوشحال بود گفت:
- اما تانکس نبايد اينجوری برخورد میکرد.اون داره کاملاً به نفع گريفندوریها عمل میکنه،ممکنه اخراجش کنند!
رون با ذوق و شوق گفت:
- حالا بعد از هزار و بوقی يکی پيدا شده که هوای گريفندوریهارو داره،چه اشکالی داره؟...تازه،مگه اسنيپو که کيلوکيلو به اسليترين امتياز میداد و اَلَکی از ما امتياز کم میکرد اخراج کردن؟
هرميون چيزی نگفت.هری میدانست اگر در شرايط ديگری بودند رون و هرميون به بحث و مجادله برمیخواستند اما به نظر میرسيد هرميون ترجيح میدهد حالا که بعد از مدت مديدی دليلی برای شاد بودن دارند ساکت بماند.
در هرحال شادی آنها مدت زيادی دوام نياورد و اگر لبخندی بر لب داشتند بعد از سخنرانی پروفسور مکگونگال بر لبشان خشک شد.او بعد از نيمساعت حرف زدن دربارهی امتحان سطوح عالی جادوگری و اينکه برای نمره آوردن در درس تغييرشکل به چه برنامهريزی فشردهای نياز دارند دربارهی مباحث درسی آنسال صحبتکرد.بعد از هر کلمهای که پروفسور مکگونگال بر زبان میآورد دانش آموزان نفس را در سينه حبس میکردند زيرا وضعشان وخيم و وخيمتر میشد. در پايان قيافهی همه از حيرت اينکه چه درسهايی در پيش رو دارند شبيه به مجسمههای سنگی شدهبود.طبق گفتههای پروفسور مکگونگال ابتدا بايد تغيير شکل يک جاندار به جانداری ديگر را میآموختند و تا قبل از کريسمس بر روی دو مبحث بیجان و جاندار پديدآوری تسلط کامل پيدا میکردند زيرا به احتمال زياد يکی از آندو سوال امتحان سطوح عالی جادوگريشان خواهد بود.مشکلترين قسمتکار آموختن تغييرشکل خودشان بود.آنها در سال گذشته آموختهبودند که چگونه چهرهشان را تغييرشکل دهند اما امسال بايد خود را به جانداران ديگر و حتی اشيا تبديل میکردند.به گفتهی پروفسور اين مبحث يک ترمکامل را به خود اختصاص میداد اما در پايان اولين جلسهی تغييرشکل هری با خود فکرکرد که پروفسور مکگونگال بيش از حد خوشبين است زيرا در آن يک جلسه آنها حتی موفق به تغييرشکل جانداران کوچکتر نشدند چه برسد به تغييرشکل خودشان.در تمام طول ساعتدرسی دانشآموزان وردی را زير لب زمزمه و با اميد به لاکپشتی نگاه میکردند که قرار بود به حلزون تبديل کنند. هيچکس موفق به انجام اين کار نشد جز هرميون.البته او هم نتوانست اين کار را به طورکامل انجام دهد و در دقايق آخر لاکپشتش را به يک حلزون بیصدف تبديلکرد و ده امتياز از بيست امتيازی را که پروفسور مکگونگال برای يک حلزون کامل وعده دادهبود را به گروه گريفندور اختصاصداد.با اينحال هنگامیکه به طرف سرسرای بزرگ میرفتند هرميون تمام وقت زير لب با خود حرف میزد.
- وای،اين خيلی بده...مطمئنم وردو درست گفتم...حرکت چوبدستيم هم که مشکلی نداشت،احتمالاً تمرکز کافی نداشتم...اوه،خدای من...
رون با آزردگی گفت:
- میشه تمومش کنی هرميون؟داری اعصاب مارو هم خورد میکنی،تو که موفق شدی!
هرميون با نگرانی جواب داد:
- امـا حلزونم صدف نداشت،اينکه کافی نيسـت!من مطمئنم توی امتحان رد میشم...
هری با نااميدی گفت:
- اَه،بسکن هرميون!تو کارِت از همه بهتربود.هيچکس نتونست لاکپشتشو تغيير شکل بده ولی تو تونستی!ده امتياز هم که گرفتی،ديگه چی میخوای؟!
هرميون در جواب هری چيزی نگفت اما باز هم ساکت نشد و تا وقتی پشت ميز گريفندور نشستند به غرولندهايش ادامه داد.
هری اصلاً اشتهای خوردن ناهار را نداشت.او حتی نتوانسته بود در جلسهی اول يک لاکپشت را تغييرشکل دهد،چگونه میخواست بعدها خودش را به چيز ديگری تبديل کند؟!هری چند بار با اميدواری به خود نهيب زد اين تنها خودش نبودهاست که موفق نشده و همه به جز هرميون ناموفق بودهاند اما بعد قلبش در سينه فرو ريخت و به خود جواب داد همهی آن افراد که نمیخواستند مثل خودش کارآگاه شوند...
- هِی هری،اون جارو!
هری که از افکارش بيرون کشيده شدهبود به نقطهای که رون اشاره کردهبود نگاه کرد...بیترديد اين نويل لانگباتم بود که در طول ميز گريفندور به طرف آنها میآمد.او بر روی جای خالی کنار هری نشست و با صدای گرفتهای گفت:
- سلام.
هری،رون و هرميون هم به او سلام کردند اما بقيهی آنهايی که با ورود نويل به او نگاه کردهبودند سرها را برگرداندند و مشغول صحبتهای خود شدند.
هری بعد از اينکه با دقت به نويل نگاهکرد متوجه ظاهر عجيب او شد...نويل لاغرتر از قبل شدهبود.موهايش بههم ريخته و آشفته و ردايش خاکی بود.صورتش هم رنگپريده و حتی بيمار به نظر میرسيد.چهرهاش وارفته بود و هيچ حس يا حالتی را منعکس نمیکرد.
هرميون درحالیکه با نگرانی به نويل چشم دوختهبود پرسيد:
- چرا امروز اومدی نويل؟!اصلاً با چی اومدی؟
- با اتوبوس شواليه اومدم.
هری با خود فکرکرد اين جواب تا حدودی علت آشفتگی سر و صورت و لباسهای نويل را توضيح میدهد اما باز هم در برابر وضع فلاکتبار او کافی نبود بنابراين بسيار محافظکارانه پرسيد:
- چرا اين ريختی شدی نويل؟!
نويل با بیتوجهی ردايش را تکاند اما چيزی نگفت.هری در تلاشی مجدد پرسيد:
- چرا ديروز با قطار نيومدی؟
نويل با صدايی عاری از هرگونه احساس و غيرعادی جواب داد:
- قراربود به هاگوارتز برنگردم.
هری،رون و هرميون هر سه با تعجب گفتند:
- چی؟!!
آنها مادربزرگ نويل را ديدهبودند و با شناختی که از او داشتند میدانستند ترجيح میدهد نوهاش در معرض خطر مرگ قرار گيرد اما ننگ ترک تحصيل او سابقهی درخشان خاندانشان را لکهدار نکند و به همين خاطر باور اين موضوع که او میخواسته مانع بازگشت نويل به هاگوارتز شود برايشان سخت بود.
نويل با همان لحن عجيب گفت:
- يه هفته پيش مادربزرگم به خونهی پروفسور مارچبنکز رفتهبود.ساحرههای ديگهای هم اونجا بودند،يکی از اون دورههای هميشگی.اما اين دفعه مرگخوارها به اونجا حمله میکنند و همهرو میکشند...اونا به خونهی پروفسور مارچبنکز حمله کردنو مادربزرگمو کشتند...
نويل کمی مکسکرد.او نه گريه میکرد و نه ناراحت به نظر میرسيد،ظاهراً شوکه شدهبود و کمابيش هری را به ياد خانم ويزلی پس از مرگ پرسی میانداخت.
نويل در ادامهی حرفش گفت:
- من از اون موقع خونهی عمو آلجی بودم.وقتی گفتم نمیخوام برگردم خيلی عصبانی شد و گفت حتماً بايد به هاگوارتز بيام.
هری میخواست چيزی بگويد،عرض تسليتی يا کلمهی آرامشبخشی اما هيچ چيز به ذهنش نمیرسيد بنابراين ترجيح داد همراه با رون و هرميون به طرف گلخانهها برود.هنگامیکه از ميان کرتهای سبزيجات میگذشتند نمیتوانستند دربارهی نويل صحبت کنند زيرا خود او در فاصلهی کمی از آنها حرکت میکرد. در گلخانه طبق معمول با ارنی مکميلان همگروه شدند،در مقابل او هم نمیخواستند از نويل حرف بزنند درنتيجه درحالیکه نگاههايی را ردوبدل میکردند مشغول به دست کردن دستکشهای پوست اژدهايشان شدند.
در همين هنگام پروفسور اسپراوت شروع به صحبت کرد.
- لازم نيست از دستکش استفاده کنيد.گياهی که امروز روش کار میکنيم خيلی حساسه،دوست نداره با دستکش به جونش بيفتين!
درس آنروزشان بسيار شيرين بود و گياهی که بر روی آن کار میکردند بسيار دوستداشتنی به نظر میرسيد.آنها بايد زير برگهای پهن و لطيف گياه را قلقلک میدادند تا اجازه دهد دانههای گرد و کوچکش را بچينند که به گفتهی پروفسور اسپراوت در تهيهی معجون گرگ خفهکن کاربرد داشتند.با اين حرف هری به ياد هانا آبوت افتاد،به خاطر آورد که سال پيش يک گرگينه برادرش را گاز گرفتهبود.از ارنی پرسيد:
- هانا چطوره؟
- اوه،اون...اِ...اون نتونست برگرده هاگوارتز.
هری که خودش متوجه اين موضوع شدهبود منتظر ماند تا ارنی دليل آن را هم بگويد اما او چيز ديگری نگفت.چند دقيقه بعد هرميون پرسيد:
- برادرش خوب شده؟
- نه،اون مرد.
چند دقيقهی ديگر در سکوت به کارشان ادامه دادند و اينبار رون پرسيد:
- حالا چرا خودش نيومده؟
ارنی اين دفعه بلافاصله جواب نداد.دانههايی را که در دست داشت به داخل ظرفی ريخت که پروفسور اسپراوت به همهی گروهها دادهبود سپس چند لحظه سرش را زير انداخت و ساکت ماند.وقتی سرش را بالا آورد اشک در چشمانش حلقه زدهبود.
- هانا مرده...هانا و پدر و مادرش به قتل رسيدند...مرگخوارها اونارو کشتند...
هيچکس چيزی نگفت يا بهتر از آن نمیدانستند چه بگويند.سرهايشان را زير انداختند و مشغول چيدن دانهها شدند.
هری همانطورکه با يک دست برگ گياه را قلقلک میداد و با دست ديگر تندتند دانهها را میکند نگاهی به نويل انداخت...ديگر اثری از شور و هيجانی که هميشه هنگام کار با گياهان در صورت گردش نمايان میشد نبود...ديگر نويل آن نويلی نبود که آنها میشناختند...ارنی هم ديگر خودش نبود،خبری از بلوفها و چاخانهای هميشگیاش نبود.ناگهان هری نفرت عميقی را احساس کرد،نفرت از تمام مرگخوارانی که باعث اين اتفاقات بودند،نفرت از...
- آاااخ...کمک...
هری برگ گياه را کندهبود و حالا ديگر آن گياه دوستداشتنی به نظر نمیرسيد. شاخههايش را دور گردن هری حلقه کردهبود و میخواست او را خفه کند. پروفسور اسپراوت به سرعت وارد عمل شد،با يک حرکت چوبدستی او شاخهی گياه کنده شد و روی زمين افتاد.
- گفتهبودم گياه حساسيه،حتماً باهاش بد برخورد کردی.
بعد از تمام شدن کلاس آنها دوباره از ميان کرتهای سبزيجات گذشتند.حالا خيلی راحت میتوانستند صحبت کنند،نه نويل در نزديکيشان بود نه ارنی.به راحتی میتوانستند دربارهی هانا و مادربزرگ نويل حرف بزنند،آه بکشند و تأسف بخورند اما باز هم ساکت بودند و هرسه به يک چيز میانديشيدند.ديگر آه و واه کردن فايدهای نداشت،صحبت از اين حرفها گذشتهبود.تا کی بايد از زبان اين و آن میشنيدند که چند تن از اقوام و يا دوستانشان را از دست دادهاند؟واقعاً وحشتناک بود...اما نه...واژهی وحشتناک برای توصيف اين ويرانگریها و قتلها بسيار ناچيز مینمود...
- حاضرين همين الان به ديدن دابی بريم؟
هرميون درحالیکه سعی میکرد لحن گفتارش بیتفاوت باشد اين را گفتهبود. هری و رون از اين پيشنهاد استقبال کردند و هردو سرهايشان را به نشانهی جواب مثبت تکان دادند.آنها وارد سرسرای ورودی شدند و به طرف دری رفتند که میدانستند به آشپزخانه میرسد،در را باز کردند و از پلکان پشت آن پايين رفتند و به راهروی سنگفرش شده رسيدند.در طول راهرو جلو رفتند تا در مقابل تابلويي قرارگرفتند که يک ظرف نقرهای پر از ميوه را به تصوير کشيدهبود. هرميون که جلوتر از بقيه بود دستش را جلو برد و تصوير گلابی را قلقلک داد. گلابی بعد از چند ثانيه تکانتکان خوردن و کرکر خنديدن تبديل به يک دستهی در شد.هرميون دستگيره را گرفت و آن را کشيد.هری زير لب گفت:
- اميدوارم کريچرو نبينيم.
آنسه وارد سالن بزرگ آشپزخانه شدند و جلو رفتند.هری پيکر دابی را در مقابل بخاری ديواری تشخيص داد.او چند قابلمه را که به طور نامتعادلی بر روی هم قرار داشتند حمل میکرد اما وقتی چشمش به هری،رون و هرميون افتاد آنها را رها کرد و قابلمهها با صدای دنگ مهيبی بر روی زمين افتادند.او با پاهای باريک و درازش به طرف آنها دويد و فرياد زد:
- هری پاتر،قربان!
و قبل از اينکه هری بتواند چيزی بگويد او را در آغوش کشيد.هری همانطور که درد شديدی را در ناحيهی دندههايش حس میکرد در کمال تأسف کريچر را ديد که از گوشهای به طرف آنها میآمد.دابی بالاخره هری را رها کرد و درحالی که اشک در چشمان بزرگش جمع شدهبود با صدای جيرجيرمانندش گفت:
- قربان،دابی خوشحاله که هری پاتر به ديدنش اومد...چيزی ميل داريد؟
چند جن خانگی به طرف آنها آمدند تا اگر چيزی میخواستند برايشان بياورند. رون با خوشحالی دهانش را بازکرد تا چيزی بگويد اما هرميون دستش را بالا گرفت و گفت:
- نه،برای چيز خوردن نيومديم.اومديم با تو حرف بزنيم دابی.
جنهای خانگی از آنها دور شدند و رون که ابلهانه دهانش باز ماندهبود خود را جمع و جور کرد و گفت:
- آره،شنيديم با آمبريج دعوات شده!
دابی دستان کوچک و لاغرش را مشت کرد و گفت:
- دابی از آمبريج خوشش نيومد.اون زن بد گفت...
- کاری از دست کريچر ساختهس،ارباب؟
کريچر به آنها رسيده و درحالیکه تعظيم بلندبالايی کردهبود اين را گفتهبود. هری نگاهی حاکی از نفرت و انزجار به کريچر انداخت و با لحن گزندهای که خودش برگزيدهبود و از آن لذت میبرد گفت:
- نه،با تو کاری نداشتيم.
هری چند ثانيه به کريچر چشم دوخت و جواب نگاه متقابل او را داد.سپس با اشتياق به دابی نگاه کرد و گفت:
- خب؟
- قربان،دابی شرايطشو به مديرهی جديد گفت اما اون زن فقط به من خنديد و گفت مثل دامبلدور احمق نيست.گفت به دابی حقوق نداد و دابی نتونست به مرخصی رفت...
دابی چنان تعظيمی به هری کرد که دماغش با سطح زمين مماس شد و هنگامی که دوباره صاف ايستاد اشک از چشمانش سرازير شدهبود.او ادامه داد:
- دابی فقط تا حالا اينجا موند تا بتونه هری پاترو ببينه و حالا که دابی هری پاترو ديد ديگه اينجا نموند.دابی دوست نداشت برای کسیکه به پروفسور دامبلدور توهين میکنه کار کرد...
کريچر که در اطراف آنها میپلکيد با صدايی که در عين آهسته بودن به راحتی شنيده میشد گفت:
- کريچر شنيد اون پيرمرد مرده.کريچر خوشحاله...اوه،آره.بانو بلاتريکس از دامبلدور خوشش نميومد و حالا که اون مرده بانو خوشحاله...
هری بر سر کريچر فرياد زد:
- گفتم باهات کاری ندارم پس گورتو گم کن!
کريچر که معلوم بود از خشم هری لذت میبرد تعظيم ديگری کرد و گفت:
- هرچی ارباب گفت...
و از آنها دور شد.
هری آب گلويش را قورت داد،چند لحظه ساکت ماند تا آرامشش را بدست آورد و بعد از دابی پرسيد:
- ولی کجا میخوای بری؟!فکر نمیکنم جايی بهت کار بدن چون تو...میدونی... چون تو حقوق و اينجور چيزها میخوای احتمالاً قبول نمیکنن!
رون هم گفت:
- آره،بهتره همينجا بمونی دابی.بهتر از هيچيه که!
دابی در برابر رون تعظيم کوتاهی کرد و گفت:
- دابی از ارباب ويزی متشکره که به فکرشه اما دابی ترجيح داد هيچجا کار نکرد و...
هری که به رون ماتش بردهبود فکری به ذهنش رسيد و با صدای بلند گفت:
- فهميدم!
رون و هرميون با تعجب به هری نگاهکردند و دابی پرسيد:
- قربان،هری پاتر چیرو فهميد؟
- فهميدم کجا میتونی کار پيدا کنی!
گوشهای دابی در دو طرف صورتش مثل بالهای خفاش تکان خورد و با ذوق و شوق پرسيد:
- کجا قربان؟
هری به رون نگاه کرد و گفت:
- خونهی شما!خودت گفتی مامانت هميشه میخواسته يه جن خونگی داشته باشين اما خب...خودت که میدونی...
حالا گوشهای دابی چنان تکانتکان میخورد که هر لحظه انتظار میرفت از زمين پر بکشد.او که چشمانش به اندازهی بشقاب ميوهخوری شدهبود گفت:
- دابی برای ارباب ويزی کار کرد؟!!
رون يک لحظه خوشحال شد اما بعد وارفت و در حالیکه گوشهايش قرمز شده بود گفت:
- فکر نمیکنم مامان و بابا بتونن هفتهای يه گاليون بهت بدن...
دابی با صدای جيرجيرمانندی گفت:
- برای دابی مشکلی نداشت،دابی به نصف اون هم راضی بود.
قيافهی رون از هم باز شد و گفت:
- خب،پس اشکالی نداره.شايد بتونی به جاش ماهی دوبار به مرخصی بری...
دابی رون را هم در آغوش گرفت و گفت:
- نه،لازم نيست...
سپس از رون جدا شد و در ادامه گفت:
- ...قربان.
رون قرمز شد.دابی يک بار ديگر هری را در آغوش کشيد،برای تکتک آنها تعظيم کوتاهی کرد و گفت:
- دابی از هری پاتر متشکر بود،خداحافظ.
و با صدای پاقی ناپديد شد.
رون با تعجب گفت:
- اون که نمیدونه خونهی ما کجاست!
هرميون طوری که انگار اين مسئله بسيار پيش پا افتادهاست گفت:
- جنهای خونگی قدرتهای خارقالعادهای دارند.