هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

دنياي مردگان - فصل 2


چند هفته پيش تو مجله نوشته بود كه تو جنگلهاي فرانسه ، پليس عده اي رو كه از خون انسانها ميخوردن دستگير كرد.من در اين مورد چيزي نداشتم كه بگم، ولي براي اين كه كم نياورم گفتم:«از كجا معلوم كه خون آشام بودن؟ اونا فقط گفتن عده اي رو كه خون آدم رو خورده بودن دستگير كردن.»
بابك از اين كه داشت تو اين بحث پيروز ميشد خوشحال بود.لبخندي زد و گفت:«خب كوچولو ، اونا چرا خون ............» و ناگهان ساكت شد و به روبرو نگاه كرد.جايي كه بزرگترين قبر اون منطقه قرار داشت.
گفتم:«چرا چي ؟»
بابك كه همچنان داشت به آن نقطه نگاه ميكرد گفت:«هيس.ساكت باش!»و انگشت سبابه‌اش را جلوي بيني به صورت عمودي گرفت و علامت سكوت را نشان داد.من هم به آن قبر نگاه كردم ولي چيزي آنجا نبود.بابك دور و اطراف را خوب نگاه كرد و گفت:«تو صدايي نشنيدي؟»
گفتم:«نه.مگه صدايي اومد؟»
بابك كه همچنان با سوظن به اطراف نگاه ميكرد گفت:«آره.يك صدايي اومد.از اون طرف!»و با دست به بزرگترين قبر اشاره كرد.
گفتم:«من كه صدايي نمي شنوم.»و بلند شدم و به سمت قبر رفتم.كنار قبر ايستادم و به دور و اطراف نگاه كردم.نه كسي بود و نه صدايي .برگشتم و دوباره كنار بابك نشستم . تا 10 دقيقه بعد هم در مورد آن صدا صحبت كرديم .تا اين كه آن اتفاق شوم افتاد.
از همان قبر بزرگ صداهايي آمد.صدايي مثل خراشيدن زمين.به بابك نگاه كردم.حال بابك بهتر از من نبود.ميشد ترس را در چشمهايش ديد.صداي ضربان قلب من به وضوح شنيده ميشد.تپش قلبم هر لحظه بيشتر ميشد.به بابك گفتم:«بابك،بريم؟»
بابك فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد كه ناگهان سنگ بالاي قبر كنار رفت.ديگر نفس كشيدن برايم سخت شده بود.قلبم به شدت مي تپيد.خواستم بلند شوم و از آنجا فرار كنم اما پاهايم حركت نمي كردند.تمام بدنم خشك شده بود.بابك فقط به قبر نگاه مي كرد و با صداي بلند نفس مي كشيد.از درون قبر يك نفر با لباسي سفيد بيرون آمد.به اطرافش نگاهي كرد و وقتي ما را ديد لبخندي زد.دستي تكان داد و به سمت ما حركت كرد.مرگ را جلوي چشمم ميديدم.چند قدم بيشتر با ما فاصله نداشت كه صداي برخورد چيزي را با زمين شنيدم.بابك بود كه از ديدن آن صحنه غش كرده بود.مرد 2 قدم ديگر با من فاصله داشت.بوي تندى به مشام ميرسيد.وقتي به بالاي سرم رسيد،آخرين چيزي كه از آن شب يادم است اين بود كه دستش را به سويم دراز كرد.
الان 3 ماه از اون ماجرا ميگذره و ما دوباره با كمال پررويي به همون قبرستون برگشتيم. دقيقا كنار همون قبر.
شايد اگه شخص ديگه‌اي به جاي ما بود، هيچ وقت به اون قبرستون بر‌نميگشت. ولي ما برگشتيم.
وقتي به ياد اون شب لعنتي ميافتم، ترس و خشم تمام وجودم رو فرا ميگيره!!!!.
چرا خشم؟!!!!؟
بعد از اون ماجرا دردسرهاي زيادي كشيديم. روز بعد اون شب، نگهبان قبرستون ما رو بيهوش پيدا كرد و به بيمارستان برد.
وقتي بابا و مامان بيمارستان اومدن، ما هنوز بيهوش بوديم. تقريبا حوالي ظهر بود كه به هوش اومديم. من و بابك تو يك اتاق خصوصي بستري بوديم. فقط من و بابك.!!. ولي بابك نيم ساعت زودتر از من بهوش اومد.
ما فقط همون روز رو راحت بوديم. چون از فرداي بهوش اومدنمون سيل سوالها و پرسشهاي بي‌انتها به سمتمون سرازير شد.
چرا رفته بودين قبرستون؟ شما اونجا چيكار مي‌كردين؟ اونجا چه اتفاقي افتاد؟ كي شما رو به اين روز انداخت؟ كسي به شما حمله كرد؟ اونجا بجز شما ديگه كي بود؟ ......
و هزاران سوال مشابه. ما هم هربار تمام چيزي رو كه ديده بوديم براشون تعريف مي‌كرديم. يك بار. دوبار. ده بار. صد بار. ولي هيچ وقت حرفهاي مارو باور نكردند. حتي به خودشون زحمت ندادند كه به قبرستون برن و به اون قبر سر بزنند. همه با هم يك صدا ميگفتند كه ما خيالاتي شديم. از اين وضح حسابي كلافه شده بودم.
به هر دري زديم، ولي نتونستيم اونها رو قانع كنيم كه يك نفر از درون قبر بيرون اومد. اين سوال جوابها تا يك هفته ادامه داشت. كم كم از شدت سوالات كاسته شد ولي دردسرهاي بعدي از راه رسيدند. محدوديت در رفت و آمد و زنداني شدن در خانه.
قبلی « راز زنده ماندن هري و نكشتن ولدمورت توسط دامبلدور کارآگاه پاتر - فصل5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۹/۲/۲۲ ۹:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۹/۲/۲۲ ۹:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 Re: دنياي مردگان - فصل 2
سلام دوستان.
دیگه کسی نظری نداره؟
ایشالله قسمت سومش رو تا یه هفته دیگه میزارم رو سایت.
به نظر شما تو قسمت سه چه اتفاقی میافته؟
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۳:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۳:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 دستت درد نكنه
لودو جان دستت درد نكنه
از اينكه اينقدر به نوشتم توجه داشتي ممنونم.
از همه عزيزان خواهش ميكنم اشتباهات منو بهم گوشزد كنن تا بتونم بهتر بنويسم.
parsanm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۲:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۲:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: آنجا که لرد سیاه بگوید
پیام: 44
 از این خوشم میاد...
قبرستون ... عالیه ... چه جای قشنگی ... هاههه هری هم چند وقت دیگه میره قبرستون ...



من از نویسنده هایی که از قبرستون صحبت می کنن خوشم میاد ....

میخوام هر چی جادوگر غیر اصیله بره به قبرستون یا شاید بهتر باشه بفرستیم شون قبرستون ...
iranboy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۷
از: ته چاه
پیام: 730
 دنياي مردگان-قسمت دوم
سهراب جان ببخش كه دير اومدم نظر دادم.

اونقدر دير به دير داستان رو ميفرستي كه آدم فراموش ميكنه!

داستان خوبي داري، ادامه بده، ان شا الله كه هر روز بهتر هم ميشه.
فقط يه چند تا نكته رو از اونجايي كه خودت هم آدم نقد پذيري هستي و گفتي ايراداش رو بگيد، ميگم:

اولين چيزي كه به چشم مياد اينه كه اون موقع كه يه نفر از تو قبر در مياد، خوب صحنه رو توصيف نكردي! در ضمن تو اين فصل داستان هم اصلآ فضاي موحش قبرستون رو توصيف نكردي! و اين باعث شده كه از هيجان داستان تو اين فصل كم بشه.
نكته دوم اين كه سعي كن آخر داستان رو يه جوري تموم كني كه ملت برن تو كف فصل بعد... پايان فصل يك عالي بود ولي اين فصل نه چندان...
سوم هم اين كه حجم نوشتت خوبه! نيازي نيست بلندس كني، چون مطمعنآ خواننده هاش حداقل نصف ميشن!

راستي، فصل هاي بعدي رو زودتر بزن.

موفق باشي.
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 ايول.
ايول جسي جان.
من هر وقت بخواي بهت امضا ميدم. فقط لب تر كن.
harryj00n
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۳۰
از: تالار قحط النساء گریف!
پیام: 1540
 دنياي مردگان - فصل 2
یاهو

wOW...بابا رولینگ 2!
ایول خوب بود، امیدوارم همینطوری بنویسی!
بعدا امضا خواستیم بدیا!... کلاس نزاری بگی نمیشناسمت
saman_shik_a
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۰:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۰:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۵
از:
پیام: 138
 ايول
خيلي جالب بود..
باحال بود..
aidin.rishoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۵:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۵:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۷
از: کنار شومینه(!!!)
پیام: 182
 خــــــوب بود !
داش سهراب ، خوشم اومد !
یک کمی فقط تمرین کن ، هم زودتر بنویسی ، هم هیجانش رو ببری بالا تر و هم این که چی کار ملت داری ؟
تو بلند بنویس ، من می خونم !
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۳:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۳:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 جوابيه
سلام به بچه‌هاي عزيز.
از اينكه به داستان من علاقه نشون ميدين ممنونم.
يه چند نكته رو بايد خدمتتون عرض كنم.
1= براي اين كوتاه مينويسم كه تو اين سايت كسي به نوشته‌هاي بلند اهميتي نميده و نميخونه. اين تو يك سال به من ثابت شد
2= از همه شما ميخوام كه هر كجاي نوشتم مشكل داشت بهم بگين. تا بتونم بهتر بنويسم.
ممنون
ali_m_m_m
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۲:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۲:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: اعماق روشنایی ها
پیام: 64
 دنیای مردگان
داستان قشنگی نوشتی..

تا اونجایی که بلد بودی نکات لازم داستان نویسی رو رعایت کردی..

ولی میدونی؛ برای اینکه داستان ایده ال خودت را بتونی بنویسی، باید خیلی بنویسی و تلاش کنی..
بارها بدی منتقدان نقدش کنند برات...

ولی ادامه بدی، من احتمال میدم داستان هیجان بیشتری پیدا کنه..

325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۱:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۱:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 دنیای مردگان
قشنگ و جالب بود.نمی شه فصل های بعدی رو تا آخر تابستون بذاری تو سایت؟
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۵:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۵:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 سلام
مشکل داستان تو مثل خیلی داستانهای دیگه اینه که
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خیلی کوتاهه!!!!! :proctor:
چو چانگ
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۳:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۳:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۱۵
از: کنار مک!!!
پیام: 1771
 Re: Re : نظر
هومک باب اندازش خوبه تو به اینا گوش نکن

فکر میکنم فصل قبلی بهتر بود بسی مارو تو خماری نگه داشت ولی خوب این اینجوری نبود، در ثانی اگه اینا محدودیت پیدا کردن تو فصل اول تو قبرستون چیکار میکردن؟ اینم باید معلوم شه!

ولی خوبه ادامه بده!
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 چرا قبرستون ؟!
جالب بود . ولي چرا انقدر كم ؟ در ضمن يه چيز ديگه ، به نظر من بايد حداقل توي قسمتهاي بعدي يه دليل قانع كننده ارائه بدي كه اونا چرا انقدر به قبرستون رفتن علاقه داشتن . وگرنه داستان خيلي بي پايه مي شه . آخه هيچ آدم عاقلي قبرستون رو براي گذروندن وقت آزادش انتخاب نمي كنه .
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۲:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۲:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 خب ديگه
خب خب خب.
به حول قوه الهي قسمت دوم هم رو سايت قرار گرفت. بريد حالش رو ببريد.
منتظر داستاني بهتر باشيد.
از اينجا به بعد بهتر ميشه.
منتظر فصلهاي بعد باشين.
در مورد قبرستون تو فصل قبل گفتم. من با قبرستون كلا حال ميكنم.
اينم بگم كه نويسنه هر دو فصل خودمم. يعني يك بار با شناسه نيكلاس استبنزو اين بار با اسنيپ
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۲:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۲:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 ایول
ایول بابا داش سهراب ایول
یه مقدار زودتر بنویس این داستان رو دیگه

همش ما رو تو خماری نگه میداری

اون سرعتت رو ببر بالا
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۰:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۰:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسی
مرسی.
فقط یه سوال چرا اسم نویسنده عوض شد؟
در هر حال خوبه...
منتظر فصل بعدی هستم
Jerry
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۵:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۵:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۸
از: اینجا تا شیراز راه درازیست!
پیام: 154
 نظرمن
جالب كوتاه و يه غوچولو تكراري
زود به زود بزار
بلند ترش كن
مرسي از داستان قشنگت
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 چرا ؟
جالب ولي كوتاه بود ، بلند ترش كن ، راستي يه چيزي، اگه تو همون نيك بي سر هستي....من رفتم توي سايت ويزاردينگ ورلد ديدم توي برج گريف تو تاپيك دوئل منو پاك كردي . آخه چرا ؟ منم يه دونه ديگه زدم و واي به حالت اگه اينم قفلش كني...
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 اووَه!
من فکرکردم حالا قراره چه اتفاقی بيفته!
يه آدم با لباس سفيد اومده بيرون...لبخند هم که زده... اينکه ترس نداره!
گفتم حالا سر و کله ی يه عالمه زامبی پيدا ميشه و اين دوتا باهاشون ميجنگنن و ...
atefehshan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۱
از: خانه ی بلک ها
پیام: 68
 دنیای مردگان!!
داستان باحالی داره!البته اینیم که قصه تو ایران می گذره باحال ترش کرده !!
ولی خیلی دیر به دیر می فرستی !!
و در آخر میس خواستم بگم اول!!
الکس واتسون
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱
از: جایی به نام هیچ جا...
پیام: 36
 Re : نظر
خیلی باحال و جالب بود دستت درد نکنه باید برم فصل اولش رو هم بخونم فقط یه سوال : اون دو تا پاتوق بهتر از قبرستون سراغ نداشتن؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.