هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر وهشدار آخرین باز مانده- فصل 1


فصل اول: دوست مرموز
امسال هم مثل گرما وکم آبی پریوت درایو را کاملا ًخشک کرده بود.اما هیچ چیز به بدی خواب های پریشان نیمه شب های پسرجوان ولاغرخانه شماره4نبود.
هری با تمام توان تلاش می کرد حواسش را از کابوس های شبانه اش به آخرین اتفاقات وگفته های پرفوسر دامبلدورمنحرف کند اما نه تنها کابوس هایش را فراموش نمی کرد بلکه حس تنفر از اسنیپ ومالفوی دراو شعله ورتر می شد وازاینکه در تمام مدت میتوانست مانع کارهای دراکوشود اما فقط وقت تلف کرده بود-وقتی که می توانست برای بدست آوردن آن خاطره صرف کند تا بیشتر از اطلاعات پرفسور دامبلدور و یا حتی از وجود سرشار از آرامشش استفاده کند-دردی را در دل حس می کرد که از سوزش های جای زخمش که سال های گذشته از خواب می پراندش عذاب آورتر بود.
صدای هوهوی هدویگ هری رابه خود آورد،امشب شب تولدش بود شبی که چند ماه منتظر آن بود.مسلماً باید هد ایایی از رون و هرمیون دریافت می کرد اما بعد از مرگ دامبلدورتنها انتظار این شب را می کشید که از خانه دورسلی ها برود وکار ناتمامی که با بزرگترین جادوگر قرن شروع کرده بود تمام کند نه برای هدیه.هدویگ بسته بزرگی را روی پای هری انداخت به همراه بسته نامه ای بود با امضای کسی که تا به حال نشنیده بود:اس اس روستوس ناتالینوس
هری اول نامه را باز کرد:
هری عزیزم سلام
مطمئناً تا به حال اسم مرا نشنیده ای اما من از بهترین دوستان دامبلدور وفینفینی بودم وحالا که آنها در بین ما نیستند فکر کردم شاید به کمک من احتیاج پیدا کنی البته می دونم دوستان خوب وبا هوشت مثل خانم گرنجرورون ویزلی تا حدودی مشکلاتت رو حل خواهند کرد و همیشه در کنارت خواهند بود و مطمئناً تو تا انتهای کار به یاری آنها احتیاج خواهی داشت.
به امید دنیایی پرازعشق
اس اس روستوس ناتالینوس
-اس اس روستوس ناتالینوس!اون دیگه کی؟ هم اسم رمز سیریوس رو می دونه هم از تکه کلام دامبلدور استفاده می کنه؟رون و هرمیون رو هم میشناسه؟
بسته!هری سعی کرد با تمام قدرت وسرعتی که در خودش سراغ داشت بسته رو بازکند.
-یه قدح اندیشه؟
به همراه قدح 12تا شیشه نقره ای رنگ بود مثل شیشه هایی که در دفتر دامبلدور دیده بود اما روی انها شماره داشت.هری قدح را چرخاند وبا تعجب زیروروی ان را برانداز کرد ومتوجه تکه کاغذی شد که بامهارت زیر قدح پنهان شده بود.
-هری پاتر!
این صدای ورنون دورسلی بود که با عصبانیت فریاد می زد.هری تنها فرصت کرد قدح وشیشه ها رو زیر تخت هل دهد.
- می تونی توضیح بدی این چیه؟
یک بسته که معلوم بود با بی دقتی بسته بندی شده بود وقسمتی از ان پاره شده بود در دست ورنون دورسلی تکان می خورد.هری به سرعت بسته رو از عمو ورنون گرفت وباز کرد.
-دابی!
- هری پاتر،قربان!
- تو اینجا چیکار می کنی؟
- دابی قربان به هاگوارتزبرنگشت.
- چی؟ چرا؟
- دابی...قربان...
دابی چنان با بغض صحبت می کرد که هری متوجه عکس العمل بعدی دابی شد وسعی کرد جلویش را بگیرد که به خودش صدمه نزند اما فقط به پای او رسید ومچ پایش را محکم گرفت.
- دابی!فعلاً اروم بگیر.
هری تازه متوجه نگاه متعجب عمو ورنون شد
- اِ...ببخشید ...
- گاهی تشکر ادبتو می رسونه،البته اگه داشته باشی!
هری احساس کرد ورنون از نگاهش ترسید چون بلافاصله اضافه کرد:
- برام اهمییت نداره!
وقتی ورنون از اتاق خارج شد جو اتاق کمی صمیمی تر شد:
- خوب بگو ببینم چی شده؟
- دابی هاگوارتز رو برای همیشه ترک کرد...مدیر جدید... دابی رو نخواست...
مدیر جدید!چرا تا به حال یاد این موضوع نیافتاده بود؟البته برای هری اهمیت نداشت چون قصد برگشت به هاگوارتز را نداشت.
- مدیر جدید چرا اخراجت کرد؟
- دابی اخراج نشد.
- پس چرا از هاکوارتز بیرون اومدی؟
- مدیر جدید،قربان جن های خونگی آزاد رو نخواست.
- می شه اینقدر به من نگی قربان!تو دیگه الان آزادی،مگه نه؟
- هری پاتر!خیلی ارباب خوبیه.
- حالا چرا اومدی اینجا اونم توی جعبه؟
- دابی هدیه تولد هری پاتر رو آورد.
- هدیه تولد من؟!کو؟
- هری پاتر متوجه نشد؟!دابی هدیه تولد هری پاتره.
- چی!اما تو یه جن خونگی آزادی!
- دابی جا نداشت.خودشو واسه هری پاتر جوان هدیه فرستاد.
- دابی،گوش کن.من نمی تونم از تونگهداری کنم.اخه...اخه من...
چشمان خیس دابی ماننددو توپ بییسبال به او زل زده بود.هری نمی توانست ازوظایفیش چیزی به کسی بگوید حتی دابی.
- دابی...من نمیتونم چون من جایی برای موندن تو ندارم.
- هری پاتر دابی رو نخواست.دابی بیچاره.هری پاتر ارباب جوان خوبی بود.
دابی به سرعت به سمت پنجره رفت تا خودش را به بیرون پرت کند اما هری به موقع شلوارک گشاد وبلندش را کشید.
- دابی گوش کن!تو امشب می تونی اینجا بمونی اما فردا صبح باید بری به...
- دابی می ره به هرجایی که هری پاتر جوون بگه!
- باید بری به میدان گریموند.فهمیدی!
- دابی...بره...خونه...بره به...محفل ققنوس!؟
هری لحظه ای فکرکرد در ذهنش محفل را مرور کرده،اما دابی مثل ضبظ صوت این جملات راتکرار می کرد.
- دابی تو از کجا اسم محفل رو میدونی!؟
- دابی...قربان...من...
- کی به تو گفته؟!
- کریچر...هری پاتر.
- کریچر؟!بالاخره کار خودشو کرد.دیگه به کیا گفته؟
- دابی ندونست،هری پاتر.ولی نصف جن های هاگوارتز می دونست.
- خیلی خب دابی،از امروز تو هیچ چیز به هیچ کس جز اعضای محفل نمی گی!با هیچ کس ارتباط نخواهی داشت وفقط ازافراد محفل دستور می گیری.فهمیدی؟
- دابی یه جن خونگی آزاده،هری پاتر!!
- خب...خیلی خب ببخشی..
- دابی از هر کس خواست دستورگرفت!دابی فقط از هری پاتر جوان واعضای محفل ققنوس دستور گرفت!
- خوبه،حالا بهتره استراحت کنی!
قبل از اینکه هری فرصت ادامه صحبت کردن را پیدا کند دابی در گوشه ای گوله شد وبه خواب رفت.هری حتی تصور نمی کرد محفل برای جن ها شناخته شده باشد.باید به یکی می گفت،اقای ویزلی،پرفسور لوپین یا پرفسور مک گوناگال...
- پرفسورمک گوناگال!یعنی اون دابی رو از مدرسه بیرون کرده؟ولی..پس اون مدیر نشده!
هری لغزیدن تکه های یخ را به درون شکمش احساس کرد.
قبلی « چرا شنل جيمز نزد دامبلدور نگه داشته شد؟ اسنیپ خطاکار، در پی جبران؟! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
samhil
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱۷:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱۷:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: دانشکده پزشکی
پیام: 4
 Re: .
بابا ایول! فکر نمی کردم اینقد خوشتون بیاد.سعی می کنم اگه درسا بذاره
emmahermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۵
از: هاگوارتز
پیام: 9
 خوبه
زودتر بعدی رو بنویس تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۱:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۱:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 ایول ایول !
خیلی باحال بود . عالی بود .
منتظر بقیه ایم.
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۳:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۳:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: عاليه
خيلي قشنگ بود كار حرف نداره تو خودت يه پا نويسنده اي
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
خوف بود مادر
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۳:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۳:۲۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی
خیلی خوب بود
خیلی عالی بود
زودتر بقیه رو بنویس
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۶:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۶:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 عاليه
خيلي جالب بود.
DR0_DK
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۲۲:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۸/۵/۱۷ ۱۵:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۳۱
از:
پیام: 10
 .
.
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۸:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۸:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 محشره
خيلی خيلی خيلی خيلی ... خوب بود.
اگه طولانیتر باشه قشنگتر هم ميشه.
بی صبرانه منتظر ديدن خاطره هايی که آخرين بازمانده فرستاده هستيم.
tahereh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۷:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۷:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۱
از: کرج
پیام: 3
 خوب بود
خیلی خوب بود. فصل جدید رو زودتر بذار.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۶:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۶:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خیلی قشنگ بود
خیلی قشنگ بود لطفا ادامه بده چون واقعا قشنگ می نویسی .
narci
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۶:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۶:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۱
از: از ناکجا آباد
پیام: 19
 Re: عنوان
خیلی خوب بود من که واقعا لذت بردم و بی صبرانه منتظر فصل های بعدیش هستم...
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۵:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۵:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
جالب بود
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۳:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۳:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند دیگه
میدونی چیه؟ به نظر من تو می تونی کسی باشی که خوب می نویسه. کسی که می تونه یه داستان جالب برامون داشته باشه چون بعد از هری توپولو من از کس دیگه ای استعداد چندانی ندیدم. فقط مراقب باش قاطی اتفاقات اخیر سایت نشی. چون پاگیرت می کنن.
ایلیا
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۲:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۲:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 داستان
ایول داستان خوبی بود من که از خوندنش لذت بردم
دستت درد نکنه
dan & emma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۱:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۱:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۴
از: کتابخانه هاگوارتز
پیام: 43
 Re: خوفه
خیلی خوب و جالب بود اگه سعی کنی زودتر فصل های بعدی رو بنویسی و در سایت قرار بدی ممنون می شم بهتره طولانی ترش هم بکنی و گرنه شوخی کردم بابا جدی نگیر...
aidin.rishoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۱:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۱:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۷
از: کنار شومینه(!!!)
پیام: 182
 خوب بود ، منتظر هستیم
خوب بود ، خیلی خوشم اومد .
منتظر فصل های بعدیش هستم . سریع تر بنویس و بفرست
الکس واتسون
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۰:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۰:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱
از: جایی به نام هیچ جا...
پیام: 36
 Re: خوبه
خیلی خوب بود منتظر فصل های بعدی هستم فقط سعی کن یه ذره طولانی تر بنویسی و شباهت زیادی هم به کتاب ها نداشته باشه... موفق باشی.
چو چانگ
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۰:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۰:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۱۵
از: کنار مک!!!
پیام: 1771
 Re: خوبه
هوم خوب بود قشنگ بود خیلی دوست دارم فصل بعدیرو بخونم...آدم یاد کتاب 5 میفته چون مثل اون شروع شده و در ثانی اولین کسی که به عنوان مدیری که جن خونگی رو اخراج کنه به ذهن آدم میاد آمبریجه....سعی کن به کتابهای قبلی شبیه نباشه اونوقت جذابیتش از بین میره!!!

ادامه بده
saman_shik_a
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۹:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۹:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۵
از:
پیام: 138
 خوبه
خيلي خوب بود فقط يه مشكل به نظر من داشت..
اسمش ارزشي ميزد
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 kam bood
مي دوني بايد يه کم بيشتر باشه ولي در کل خوب بود
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۰:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۰:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 .
خيلي قشنگ بود دستت درد نكنه ع فصل بعديو زود تر بذار .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.