هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر - فصل6


فصل ششم: پر ققنوس
هری صبح که بلند شد، ماری را با صبحانه بالای سرش دید. اما با خود مسلم دانست که او از همدردی و ترحم برایش صبحانه آورده است. وگرنه هیچ کس به یک آدم بیپول و نزار و تیره بخت دل نمی بست.
اما این موضوع زود از باد هری رفت. یاد خواب دیشبش افتاد. عمو ورنون او را با شلاق میزد و می گفت:
_چرا نیومدی تشییع جنازه ی خالت؟
ولی بعد از پنج دقیقه او را ول کرد و رون و سیریوس و مالفوی را دید که روی صورتش آب می پاشیدند. آنگاه او با بارانی سبزی که به مدت سه ماه به عنوان کارآگاه خصوصی به تن داشت، وارد رینگ بوکس می شد و با ولدمورت می جنگید.
خواست بلند شود اما احساس کرد نمی تواند. ناتوان بر بستر افتاد.
ماری دستش را روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_از دیشب تب داری. به پدر گفتم بره از روستای موگلا دکتر اونارو بیاره. گفت یک خفته باید استراحت کنی.
اما هری احساس کرد که وقتی که ماری دست بر پیشانیش گذاشت، تبش به چهل درجه رسید. یاد جینی افتاد که به خاطر رفتار زمختش او را ترک گفته بود. دیگر به او اهمیتی نمی داد.
مالفوی و رون هم آمدند. رون گفت:
_بهتی؟
هری جواب داد:
_چی شد؟
_مالفوی گفت:
_داشستی گریه می کردی که یک دفعه تشنج گرفتت. اگه ماری کاری نمیکرد الان مرده بودی. راستی یک هدیه دوست من.
با اینکه کلمه ی "دوست من" مالفوی برای او هدیه ای گرانبها بود، اما پرسیدک
_چیه؟
مالفوی چوبدستی پر ققنوسش را به طرف او گرفت.
_بیا. دیشب با طلسم جمع آوری کشوندمش اینجا. فکر کنم تو خونت بوده باشه.
هری چوب را گرفت، اما بی حال تر شد.پیرمردی را دید که دارد به انگلیسی حرف میزند، اما نشنید که چه می گوید. به نظر پدر ماری بود.
چشمانش را بست و چند لحظه بعد گشود. شب شده بود. ماری روی مبلی نشسه بود. هری پرسید:
_چقدره خوابم؟
_اهمیتی نداره. هرچی بیشتر بهتر. پدرم یه جغد برای وزارت فرستاده. برای شما و من یه جارو میفرستن. که بریم صحرا.
_شما؟
_آره. منم میام برای خدمت.
_پدرتون حاضره؟
_البته.
_اما من نه.
_فرقی نداره.
و رویش را برگرداند. چوبدستیش را در دستش احساس کرد. آن را امتحان کرد و گفت:
_لوموس.
چوبدستی رون شد. آنرا خاموش کرد و دوباره به خواب سیاهش فرو رفت.
حتما این چوب دستی برای مرگ ولدمورت بود. ناگهان نقمه ی ققنوس دامبلدور، فاوکس را در گوشش احساس کرد... و امیدی به تیرگی.
قبلی « هری پاتر و دروازه زمان - فصل 3 کارآگاه پاتر - فصل7 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۹:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۹:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 *****
جالب بود.قشنگ نوشتی.قلمت رنگ و جون داره.
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۴:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۱۴:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 سلام
انقدر کوتاه مینویسی که آدم حس نظر دادن هم نداره!!
ولی خودمونیم، داستانت باحاله!! :proctor:
دمت گرمممممممممم
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۴:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۴:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
هومك خوب بود مرسي از لطفت
الکس واتسون
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۳:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۳:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱
از: جایی به نام هیچ جا...
پیام: 36
 Re: $
دستت درد نکنه خیلی باحال بود... فقط سعی کن طولانی تر بنویسی. موفق باشی.
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۲:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 كوتاهه
قشنگه ولي خيلي كوتاهه . دير به دير فصل بده ولي موقعي كه مي دي طولاني بنويس اين طوري حال نمي ده .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.