هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

اخرين روز


ادامه ي كتاب 6
هري بعد از اين كه از جيني جدا شد به پيش رون و هرميون رفت تا از انها خدا حافظي كند .اما هرميون به او گفت:هري ما اجازه نميديم كه تو تنها به اين سفر بري ما تا اينجا با هم بوديم وو از اينجا به بعدشم با هميم.
هري با ناراحتي گفت:نه من نميخواهم شما يا جيني را مثل دامبلدور از دست بدهم.رون جلو امد و با جسارت گفت : پس من نميگزارم بروي.
هري با خنده گفت: فكر كردي چون دوستمي طلسمت نميكنم.
در همان لحظه طلسمي به سمت فرستاده شد و او به زمين افتادچشم هايش سياهي رفت و سرش گيج رفت وديگر هيچچيز نديد.
بوي خوشي را احساس كرد و گرمي اي را بر لبانش ناگهان بيدار شد
وفهميد ان بو بوي جيني بود بوي گل ياس ناگهان رون به كمر او زد و گفت سه روز همين جوري موندي نگرانت شديم.هري خاست بپرسد كه چه اتفاقي افتاد كه ناگهان در باز شد و خانم ويزلي با يك سيني پر داخل شد. هري ترجيح داد كه اين موضوع را بعدن به ميان بگزارد.
هري از رون پرسيد ناهار خوردين؟
رون گفت :نه الان ساعت 2 نصفه شب مامان رو ي من و خودش يك طلسم ايجاد كرد كه هر وقت تو بيدار شدي ما هم بيدار شيم راستش فكر نميكردم اين موقع بيدار شي و الا نميزاشتم مامان طلسمم كنه
خانم ويزلي كه داشت غذا را در دهن هري ميگزاشت گفت : رون بسه !
هري كه تعجب كرده بود چرا خانم ويزلي نميگزارد هري خودش غذا را بخورد گفت : خودم ميتونم بخورم.
اما خانم ويزلي گفت : هري سعي كرد دستش را بالا بياورد اما نتوانست سعي كرد پايش را تكان دهد اما نتوانست
با وحشت پرسيد چه بلايي سر من امده است ؟
و شروع كرد بع داد و فرياد زدن . نميخاست داد بزند اما دست خودش نبود دور و برش را خوب نميديدجيني را ديد كه از اتاق بيرون ميرفترون دست هاي او را بسته بود اما بازهم تقلا ميكرد خانم ويزلي هماز اتاق بيرون رفته بود هري هيچ چيز نميفهميد ميخاست چوبش را بر دارد و به همه طرف طلسم پرتاب كنداما ناگهان چيزي به سينه اش خورد وديگر هيچ چيز نديد
وقتي بيدار شد ديد همه بالاي سر ا ايستاده اند حتي ولدمورت
هري خاست باچوبش به سمت او طلسم بفرستد دستش كار ميكرد همين كه چوبش را در اورد دوباره به خواب رفتدفعه ي بعد كه از خواب بيدار شد خاست تكانبخورد اما فهميد كه او را با قل و زنجير بستند هرميون رون و جيني در كنارش بودند همين كه هري تكتن خورد رون چوبش را در اورد اما هرميون گفت:رون صبر كن شايد حالشخوب شده باشد
هري گفت : اين جا چه خبر
هرميون گفت هيچي توي مدرسه گويل بود كه به طرفت طلسم فرستاد الان دارند محاكمه اش ميكنند.
هري گفت دفعه ي اخر كه من بيدار شدم ولدمورت اينجا بود اره
رون گفت نه اون جيني بودكاريش كه نكردم نه اما اون حرف نميزنه يكي از دوستاش ميگه طلسم پانسي بوده خيلي وقت پيشا اون دو تا با هم در گير شدن وپانسي جيني را طلسم كرد اگر اون كسي كه واقعا او را دوست دارد واو اورا واقعا دوست دارد از هم جدا شوند او ديگر نتواند حرف بزند مگر اين كه دو باره اون دو تا با هم با شن
هري با ناراحتي گفت واي نه
من نميتونم اگر اين اتفاق بيفته ممكنه جيني همييشه در خطر باشه مگراينكه...
هرميونگفت مگر اينكه پيش خودت ببمونه
هري تو بايد اين كار رو بكني اگر نكني هرميون دق ميكنه
هر ي گفت راست ميگي ولي اون وقت اون بايد از خوانوادش جدا بشه
رون سريع گفت بهتراز اين است كه ديگه حرف نزنه
جيني با التماس هري را نگاه ميكرد
هر ي فكري به نظرش نميرسيد تا كاري كند كه طلسم باطل شه هري الان ميخاست با جيني باشد پس چرا حرف نميزد
ناگهان با خود فكر كرد و گفت: جيني مي ايي فردا شب به هاگز هد برويم
جيني كه صورتش گل انداخته بود گفت :اره
در همان موقع خانم جيني امد و پرسيد بچه ها خوب شد همه با هم گفتن اره
خانم ويزلي كه داشت از خوشحالي گريه اش ميگرفت گفت:جيني تو حرف ميزني
و او را بغل كرد جيني كه داشت خفه ميشد گفت مامان بسه دارم خفه ميشم
خانم ويزلي جيني را ول كرد و به سراغ هري رفت خاست اورا بغل كند اما ياد قل و زنجير هاي هري افتاد گفت الان وازش ميكنم
احمق اومد خونه بازشو
خرگوش ميخواد ببينتش باز شو
گرگ اومده باز شو
وقت فرار باز شو
ناگهان بند ها باز شدو هري ازاد شد خانم ويزلي گفت بچه ها يادتون نره چي گفتم وناگهان غيب شدهري پرسيد: بايد چي كار كنيم؟
هرميون گفت نميدونم !
اما جيني گفت ببينيد مامان رمز رو ميگه همين ني كه دست و پاي تو رو باز ميكرد
هري گفت خوب!كه چي
جيني گفت بابا معني داره گوش كن:
معنيش اينه كه تو حالت خوب شده پروفسور مگ گونگالميخواد ببيندت ولدمورت اينجاست وقت فرار
فهميدي
اما دير شدهبود ولدمورت به اينجا رسيده بود مرگ خوار ها اون ها رو ممحاصره كردند
اما كاري نكردند ولدمورت بيرن امد و گفت هري بالا خره هم ديگه روديديم نارا حت نباش كسي نمياد كمكت اون ها رو با طليم فرمان طلسم كرد
خديد يك خنده ي شيطاني هري خواست به او يك طلسم پرتاب كند اما نتوانست او طلسم هري را با يك حركت دفع كرد هرميون به انها گفت بايد به انها حمله كنيم تا حواس ولدمورت پرت شه و هري بتونه اون رو گير بندازه با شماره ي من 123 حالا مرگ خوار ها شوكه شدند اماباز بعضي هاشون تونستند از خودشون دفاع كنند ولدمورت كه انتظار نداشت حواسش پرت شده بود هري يك طلسم به سوي او روانه كرد:سكتوم سمپرا سكتوم سمپرا
به ولدمورت خورد ولدمورت به روي زمين افتاد در همان لحظه بلاتريكس يك طلسم به سوي هر روانه كرد كه جيني دفع كرد و مشغول مبارزه با او شد هري چند طلسم ديگر هم به سمت ولدمورت نشانه رفت و ولدمورت مرد هري باور نميكرد به دور و برش نگاه كرد رون با اسنيپ ميجنگيد هرميون با مالفوي و جيني بابلاتريكس ميجنگيد هري هم مشغول شد وقتي همه ي مرگ خوار ها از بين رفتند هري ب دور و برش نگاه كرد رون مرده بود
هري به طرفش رفت ديوانه وار او را تكان داد اما او بيدار نشد هرميون و جيني هم به انجا امدند هرميون شروع كرد به جيغ زدن و جيني هم گريه ميكرد هيچ كس نميتوانست ديگري را دلداري دهد در همان موقع بلاتريكس كه هنوز نمرده بود يك طلسم به طرف هري نشانه رف و...
هري مرد جيني بلاتريكس را به باران طلسم گرفت و به پيش هري رفت
اين اخرين روز بود اخرين روز زندگي هري و رون
بعد از ان جيني با هيچ كس ازدواج نكرد و در سن 56 سالگي از دنيا رفت هرميون هم با كسي ازدواج نكرد اما يك دانشمند معروف هم در دنياي موگل ها هم در دنياي جادو گر يشد
بعد از ان در روزنامه ها و در تاريخ هميشه ياد هري پاتر رون ويزلي هرميون گرينجر و جيني ويزلي باقي ماند .
قبلی « کارآگاه پاتر - فصل7 تاریخ جادوگری » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ladan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۴:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۴:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۰
از: چون ولدمورت دنبالمه نميتونم بگم
پیام: 26
 مرسي
ممنون
ممنون از همه ي كساني كه من رو راهنمايي كردند
من حتما نوشته ي بعديم رو با تذكراتي كه دوستان داده بودند مينويسم 1-بلند 2-هيجان انگيز و...
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱ ۱۹:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱ ۱۹:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 قبلا گفتم ضايع بود ولي .....
ولي اگه مثلا رون يا هري را زنده نگه مي داشتي تا با جيني يا هرمايني حال كنن بهتر مي شد مثلا شب اول بعد از كشتن ولدمورت را نوشته يا تصويري ميذاشتي.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۱۱:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۱۱:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 ضایع
خیلی ضایع بود !
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 gooood
خیلی خوب بود.فقط یکذره باید بیشتر تلاش کنی!
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 gooood
خیلی خوب بود.فقط یکذره باید بیشتر تلاش کنی!
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۱ ۰:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 gooood
خیلی خوب بود.فقط یکذره باید بیشتر تلاش کنی!
aidin.rishoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۹:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۹:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۷
از: کنار شومینه(!!!)
پیام: 182
 جای پیشرفت داشت
سلام ، خب برای دفعات اول خوب بود .

خیلی بهتر می تونستی بعضی از صحنه اه رو توصیف کنی که خب با اون کار ، به زیبایی و جذابیت نوشته ت کمک زیادی می کردی .

همیشه تعادل و میانه روی می تونه توی نوشتن بهت خیلی کمک کنه .

موفق باشی ، در نوشته های بعدی این مورد رو رعایت کن
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۱:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۱:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 خوب نبود.
می تونستی بهتر بنویسی .
تو داستان های بعدی موفق باشی.
koochak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱۹
از: پشت میز کامپیوتر
پیام: 94
 Re: اخرين روز
به رای دهندگان محترم : اینجا یه سایته کمی مودب تر باشید لطفا
به نویسنده: اینقدر عجله برای تموم کردن نوشته چیز غیر طبیعیی نیست و من احتمال می دم که تازه شروع کردی به نوشتن! ده بیست بار که بنویسی دیگه عجله نمی کنی! بنابراین مشکل خاصی وجود نداره در این مورد
دیگه اینکه یکم بیشتر به سوژه دقت می کردی به نظرم خیلی کلیشه ای و پیش پا افتادست! خیلی از ماها این داستان رو سر هم کردیم توی ذهنمون! یه چیز نو می تونست نظر همه رو عوض کنه!!!


ولی در کل زیاد جالب ننوشته بودی
ali_m_m_m
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۲:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۲:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: اعماق روشنایی ها
پیام: 64
 اخرين روز
ببین..
زیاد هم بد نبود..
نظرای منفی رو بی خیال..
به نظر من خوب بود جای پیشرفت داری ولی:

داستانت کمی خشک بود..
یه کم بی مزه بعضی قسمت ها رو جلوه دادی..
مثلا با توضیح یا یه کم دیالوگ بشتر شاید بشه جبران کرد...
در داستان های بعدی موفق تر باشی

gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۲:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۲:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: bad bood
از اين بي مزه تر و مسخره تر نديده بودم حداقل مردنشون رو يكم با شكوه مي كردي
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۲:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۲:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 bad bood
مسخره بود چي فکر کرده بودي که گزاشتيش اگه من بودم لقب بد ترين نويسنده را بهت ميدادم
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۰:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۰:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند دیگه
بار اولت بود نه؟ به هر حال خوب بود.
نمی دونم خوب بود؟؟
جاکوب
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۰:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۲۰:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۹
از: لندن (فولهام)
پیام: 5
 Re: به درد نخور!
افتضاح, مزخرف, مسخره, چرت و... بود نمی ذاشتی سنگین تر بودی. منو باش که وقت بارزشم رو صرف خوندن این کردم...
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۸:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۸:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 واقعا که
می تونم بهت بگم که داستانت واقعا مزخرف بود..کشک و آبکی..
نمی ذاشتی سنگین تر بودی.
اصلا صحت نداره
هیچ کس به جز ولدمورت نمی تونه هری رو بکشه..
مسخره بود
خیلی خیلی مسخره
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۴:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
بوگو ايرانيه ديگه
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۳:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۳:۲۰
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: وا!
این چه داستانی بود
خیلی کوتاه بود و توی این چند خط همه رو کشتی
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 چي بگم ؟
خيلي آبكي و چرت و مزخرف بود . نمي نوشتي بهتر بود .
8769396
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۶
از: Tehran
پیام: 8
 مزخرف .......
اين ديگه چيه ؟
افتضاحه .مزخرفه
واقعا كه با اين مقاله نوشتنتون كجا ها ميرين
خيلي بد بود.
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 سلام
خوب بود ولي يه ذره كوتاه و بيخود بود بازم ممنون
الکس واتسون
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱
از: جایی به نام هیچ جا...
پیام: 36
 Re: .
جالبه فقط چند تا عیب داره اول اینکه خیلی کوتاه بود دوم هم اینکه به قول lindsay خیلی زود سروته قضیه رو درآوردی و ماست مالیش کردی... اما بازم جای پیشرفت داری
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۱:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۱:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 وا!
چرا انقدر زود سر و ته قضيه رو هم آوردی؟
يه عمر با هری و رون حال کرديم اونوقت تو توی چند خط به همين راحتی ميکشيشون؟
mahmood_m05
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۱:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۱:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۰
از:
پیام: 13
 Re: 20
C:\Documents and Settings\User-ns\Desktop\music irani\New Folde

مسخره بود. حالم بهم خورد . گند زدی. برو داستان های بقیه رو بخون. :
saman_shik_a
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۰:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۰:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۵
از:
پیام: 138
 20
هووم..
چه باحال...
زيبا بود..
مرسي
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۹:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۹:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 ؟.!
قشنگ و جالب بود.سبک نوشتاریت ساده بود.ولی فکر کنم می تونست بهتر از این باشه.شاید داستان های بعدیت قشنگ تر باشه.
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۶:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۶:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 غمناك
خيلي غمناك و كوتاه بود.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.