هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هاگوارتز خونه ی منه


صدای لرزانی از پشت سرش گفت: هری.... خون قسمتی از صورت هری را خیس کرده بود و درد شدیدی در پایش حس می کرد.وحشت زده گفت : جینی ... خواهش می کنم برو. ... برو... نور سبز شدیدی چشمانش را زد .
فریاد زجر آلودی کشید: جینی ی ی ی ی ....
هری خیس از عرق سرد از خواب پرید. چند لحظه بی حرکت در تخت نشست. صدای تق تق بلندی شنیده شد . جغد پیر هری در حالی که موش مرده ای را به منقار گرفته بود لب پنجره نشسته و با نوک به شیشه می زد. هری خواب آلود خود را از تخت پایین کشید و پنجره را برای ورود او باز کرد. جغد خاکستری در گوشه ای از اتاق نشست و به خوردن شکار شبانه اش پرداخت.
به آیینه نگاه کرد . کسی که از درون آینه به او چشم دوخته بود خسته تر و غمگین تر از آن بود که بخواهد هری باشد. هری آه کشید و به روزنا مه هایی که گوشه ی اتاق کپه شده بود نگاهی گذرا انداخت :
" ولدمورت نابود شد. هری پاتر بزرگترین قهرمان در طول تاریخ ." " هری پاتر ناپدید شده است." " تمام کارآگاهان وزارت در جستجوی هری پاتر. او رفته است."
تاریخ روزنا مه به چندین سال پیش بر می گشت. هری به جینی که در قاب کنار تخت او می خندید و دست تکان می داد خیره شد و از جا بر خواست. آرام از اتاق خارج شد . نور چشمانش را زد . صدای پیرزن را که در همسایگی او زندگی می کرد از پشت سرش شنید .
_ آقای پنتون ... _ صبح به خیر خانوم...
_ صبح به خیر . جغد ها امروز هم براتون روزنامه آوردن. لبخند مادرانه ای به او زد و روزنامه را به همراه یک ساندویچ در دستانش رها کرد. هری به اتاق برگشت . در حالی که سعی می کرد ساندویچ بزرگ را قورت بده تیتر صفحه ی اول را خواند.
" سالگرد نابودی ولدمورت .آیا هری پاتر باز می گردد ؟؟؟ "
هری زمزمه کرد : چرندیات همیشگی....
چند صفحه از روزنامه را که ورق زد پاکت بزرگ قهوه ای رنگی از میان آن بیرون افتاد. هری روزنامه را رها کرد و پاکت را برداشت. آدرس پشت نا مه او را سخت ترساند.
" کنسینگتون . خیابان بیست و چهارم . خانه ی شماره ی هشت . اتاق خواب . آقای هری پاتر .
هری نمی تونست باور کنه. هیچ کس جای اونو نمی دونست. تا همین چند خیابون اطراف هم مردم فقط آقای پنتون رو می شناختند که تنها زندگی می کنه. نامه رو برگردوند . با دیدن مهر هاگوارتز دستشو به دیوار گرفت تا نیفته. هاگوارتز ....؟
روی زمین نشست. با سرعت پاکت رو پاره کرد و نامه رو خوند. متن اون معمولی بود. هیچ نشانی از بی خبری پانزده ساله نبود. هر ی نامه رو پرت کرد. سرشو روی زانوهاش گذاشت و به فکر فرو رفت .
صدای خودشو وقتی که دوازده سال داشت می شنید : هگوارتز خونه ی منه....چه قدر دلش برای خونه تنگ شده بود.
***
قطار با شتاب به طرف هاگوارتز می رفت . با خودش فکر کرد فقط می ره اونجا رو می بینه و قبل از اینکه تمام دنیا با خبر بشه دوباره به اتاق خودش بر می گرده.
نامه رو برداشت و برای چندمین بار اونو خوند.
آقای پاتر عزیز .
مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز بدینوسیله برای تکمیل کادر فنی خود از شما برای تدریس درس دفاع در برابر جادوی سیاه دعوت به عمل می آورد. باقطار ساعت یازده از سکوی نه و سه چهارم کینگ کراس به این محل مراجعه فرمایید.
با تشکر مینروا مک گونگال .
مدیره ی مدرسه ی علوم و فنون
جادوگری هاگوارتز

هری صورتش رو به شیشه ی سرد چسبوند و به سالها پیش فکر کرد. صدای لوکوموتیو ران در قطار خالی پیچید :
_هاگوارتز . ایستگاه شماره ی چهار. تنها مسافر در حالی که چمدانش را پشت سرش می کشید از پله ها پایین رفت و قطار همچنان خالی بود. هری سینه اش را از هوای مه گرفته ی اطراف مدرسه پرکرد. و در حالی که از نرمی چمن لذت می برد به سوی قلعه ی قدیمی پیش رفت.
***
در بزرگ با غزغز آرامی باز شد. هاگوارتز غرق در سکوت بود . هر چند لحظه یک بار صدای کشیده شدن میز و صندلی ها شنیده می شد. او به آرامی از پله های برج گریفیندور بالا رفت. بغض راه گلویش را سد کرده بود. به دیوارها دست می کشید و در حالی که به سختی قدم برمی داشت به طرف حفره رفت. تابلو خالی بود. بانوی چاق ترجیح می داد به تابلوی دوستانش برود تا به راهروی خالی چشم بدوزد.
هری چمدانش را رها کرد و به راهروی کناری پیچید. انگار صدای بچه ها را می شنید دین گفت:بجنب هری اگه دیر برسیم اسنیپ کلمونو می کنه . و صدای رون :خواهش می کنم هرمیون الان وقت لجبازی نیست کلاس داره شروع می شه فقط سوال 5 رو برام بنویس .
هری نفس نفس زنان در را باز کرد : معذرت می خوام پرفسور اسنیپ . اما کلاس خالی بود . هری به کمد مواد معجون ها نگاه کرد و سوروس اسنیپ رو در آخرین لحظات در حالی که آداواکدوارا ی ولدمورت به سینه اش برخورد می کرد به یاد اورد. دو قطره اشک روی میز خاک گرفته افتاد . _آقای پاتر فکر نمی کنم حالا زمان مناسبی برای ورود به کلاس باشه .
هری صورتش را با پشت دست پاک کرد و از کلاس بیرون رفت.
جینی در حالی که می خندید با صدای بلند گفت: باورت نمی شه اگه بگم رومیلدا وین هنوز هم از من می پرسه چه طوری تو رو گیر انداختم. صدای زن جوانی از کلاس تغییر شکل اونو به خوش آورد.
_ خواهش می کنم جینی . الان وقت بازی کردن نیست. فردا بچه ها می رسن. اون وقت چه طوری می تونن توی این کلاسا درس بخونن؟ دختر خوبی باش و به مامان کمک کن.
هری در آستانه ی در ایستاده بود.زن جوان با ردای سورمه ای رنگ در وسط اتاق بود. دختر 5.4 ساله ای رو بلند کرد و روی نیمکت گذاشت. دختربچه به هری خیره شده بود. زن رد نگاه او را دنبال کرد وبه محض اینکه هری را دید عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد . چند قدم جلو اومد و گفت: اوه...آقا خواهش می کنم... شما چه طوری ....اما ناگهان ایستاد.با تعجب به صورت او زل زد. بعد از چند دقیقه هرمیون چنان شیونی به پا کرد که هری جرات نداشت بهش نزدیک بشه.
_ تو احمق کجابودی؟ ما تمام دنیا رو دنبالت گشتیم . پونزده سال دلتنگی همه ی ما رو دیوونه کرده بود. نزدیک بود کار ما به سنت مانگو بکشه . توی کله شق فقط به خودت فکر کردی. ( صدایش کم کم ضعیف می شد) . آخ . هری پونزده سال ... و من هر روزش نگران تو بودم. هری چه طور تونستی؟
هق هق هرمیون هری رو از جا تکون داد. . به طرف او رفت و سرش رو در آغوش گرفت. چونه ی جینی آروم لرزید و وقتی هرمیون رو در اون حال دید او هم به گریه افتاد.
پنج دقیقه بعد هرمیون دستاشو از دور گردن هری باز کرد . در حالی که اشک تمام صورتش رو خیس کرده بود لبخند زد : مثل یه خوابه . من باید به رون خبر بدم. آروم باهاش حرف بزن. مرگ جینی و رفتن تو براش ضربه ی سنگینی بود.تا دم در رفت. بعد برگشت و گفت: راستی هری از این که برگشتی خیلی خیلی خوشحالم مک گونگال گفته بود که برای دفاع در برابر جادوی سیاه یه معلم استثنایی داریم اما من فکر نمی کردم تو باشی .لبخندی زد و با عجله از اتاق بیرون رفت.
هری پشت سرش گفت:اما....امامن.... ولی هرمیون رفته بود .
رون و هرمیون بلند بلند فریاد می کشیدند :
_ حالا من باید چیکار کنم ؟
_ تنها کاری که باید بکنی رونالد ویزلی اینه که اگه یه جشن دیگه پیش اومد اول تو ازمن دعوت کنی .
در محکم به هم خورد . در کلاس تغییر شکل باز شد هرمیون چشمای مرد مو قرمزی رو گرفته بود و اونو به وسط کلاس اورد
_خیلی خوب هرمیون می دونم که سلیقه ی تو حرف نداره من مطمئنم که کلاس خیلی قشنگ شده .
_تموم شد رون الان اونو می بینی. هرمیون دستشو برداشت و چند قدم عقب رفت . رون چشماشو آروم باز کرد و فقط به هری خیره شد چند دقیقه ی طولانی در سکوت همدیگر را نگاه می کردند . هری آروم گفت : سلام رون ...من برگشتم.
رون به او تنه زد و دوان دوان از آنجا دور شد . هری پشت سرش می دوید : رون .... رون ...اما رون از تالار اصلی بیرون رفت هوا تازه تاریک شده بود .رون روی چمن مرطوب زانوزد .هری جلوی او نشست . رون نفس نفس می زد . ناله کرد: هری ...
و بغض پانزده ساله را در آغوش او شکست . هر ی احساس کرد نمی تونه بار دیگه اونو ترک کنه.
***
هری تازه از دست خبرنگارها خلاص شده بود . با عجله در را باز کرد. دستی به موهایش کشید. مک گونگال ایستاده و سخنرانیش را آغاز کرده بود. با شنیدن صدای در همه بر گشتند و با نگاههای سرزنش آمیز او را ورانداز کردند. هری در حالی که احساس می کرد زیر این نگاهها ذوب می شود با لبخندی عصبی به جایگاه معلمان رفت و در کنار رون نشست. رون زمزمه کرد : خیلی دیر کردی . مراسم گروه بندی رو از دست دادی. هری نگاهی به تالار انداخت. هیچ وقت تالار رو از این زاویه ندیده بود. بچه ها سر چهار میز بلند نشسته بودند و به مک گونگال نگاه می کردند.
هری به اونا نگاه کرد و گفت: هیچ کدوم از بچه ها آشنا به نظر نمیاد . احساس می کنم غریبه ام .
رون با لبخند گفت مطمئنی ؟ اون پسر رو نگاه کن. هری گفت : کدوم ؟
_ همون خوشگله. سر میز گریفیندور صندلی ...
هری گفت: آهان . خوب که چی ؟
_ اون ویزلیه. الکس ویزلی. هری با تعجب به او زل زد._ پسر بیله . کلاس سومه ولی همه ی مدرسه رو به هم ریخته. خیلی با عموهای دوقلوش می گرده.
هری گفت:یه پسر با صورت بیل و اخلاق فرد و جورج بزرگترین بلاییه که مکنه سر هاگوارتز بیاد .
رون ادامه داد : راستی پسر لوپین هم اینجاس . فیلیپ لوپین یه سال از الکس بزرگتره . میز گریفیندورسمت چپ پنج صندلی مونده به آخر خیلی پسر باهوشیه جای هرمیون رو توی مدرسه گرفته .مک گونگال که صدای اونا رو شنیده بود با عصبانیت نگاهی بهشون انداخت و شروع به معرفی معلم ها کرد.
همون طور که مک گونگال به هری نزدیک می شد قلب او تندتر می تپید.
_ پرفسور هرماینی ویزلی .استاد ریاضیات جادویی . صدای کف زدن بچه ها شنیده شد.
_ پرفسور رونالد ویزلی . استاد پرواز و کوییدیچ . که سالن ناگهان منفجر شد. رون برخاست و تعظیم کوتاهی کرد. صدای سوت و جیغ بچه ها به نظر پایان ناپذیر میامد . چند نفر بلند شدند و برای رون دست تکون دادند.
هرمیون گفت: نمی دونم چیکار می کنی که همه مدرسه عاشقت شدن .
رون نیشخندی زد و گفت: ریاضیات جادویی درس نمی دم.
_ پرفسور هری پاتر . استاد دفاع در برابر جادوی سیاه. تالار در سکوت فرو رفت. مک گونگال صدایش را صاف کرد و دوباره گفت : پرفسور هری پاتر. و چون دوباره عکس العملی ندید ادامه داد: نمی خواید تشویقشون کنید؟
صدای پچ پچ از صدای دست زدن بلند تر بود.
***
هری دوان دوان از راهروهای پر پیچ و خم عبور می کرد . خنده داره . اون گم شده بود. او نفس نفس زنان در کلاس رو باز کرد و گفت: صبح به خیر بچه ها .
یکی از بچه ها بلند گفت : ده دقیقه تاخیر پرفسور.
هری بدون توجه به او گفت: امروز اولین جلسه درس من با شما سال.. سال... شما سال چندمی هستید؟
یکی نالید: سومی پرفسور.
_ خوب بچه ها من الان باید چیکار کنم؟
پچ پچی شنیده شد. بچه ها اصلا اهمیت نمی دادند که اون صداشونو بشنوه.
_ یارو مخش تعطیله.
دختری گفت: پرفسور شما باید خودتونو به مامعرفی کنید. _ جدا" ؟ مگه شما منو نمی شناسید؟ من هری پاترم .
بعد به کسی که آخرین نفر از آخرین ردیف بود اشاره کرد و گفت: لطفا به ترتیب خودتونو معرفی کنید.
_ جان آنتوان . هری سعی کرد با بچه ها صمیمی بشه.بنابراین با شادی فریاد کشید : خوب جان تو چه توانایی خاصی در جادو داری؟
_ جان با بی حوصله گی گفت : هیچی.
هری گفت: خوب نفر بعدی .
_ الکس ویزلی . باغرور سرشو بالا گرفت . من رئیس الف دال هستم. البته اگه بدونین چیه.
هری جوشش خشم رو در درونش حس می کرد. این بچه می خواد منو تحقیر کنه. اما سعی کردبه اعصابش مسلط باشه. با آرامش گفت: محل برگزاری جلسات کجاست ؟
_ معذرت می خوام سریه.
_ اگه به من بگی که موسس الف دال کیه و اولین آموزشی که در اونجا انجام گرفت چی بود به گریفیندور سیصد امتیاز می دم.
همه ی بچه ها ی گریفیندور با انتظار به اونگاه کردند.
الکس عرق کرده بود._ متاسفم نمی دونم. همه ی گریفیندوری ها با ناراحتی آه کشیدند.
هری مستقیم به چشمان الکس خیره شد و گفت : موسس اون من بودم. و اولین چیزی که آموزش دادم سپر مدافع بود .
الکس به اوزل زد:
_ شوخی می کنید .
_ نه . اسم چند نفر از اعضا رو براتون می گم. هرماینی گرینجر. رونالد ویزلی . نویل لانگ باتوم. چو چانگ. زاخاریاس اسمیت. هنوز هم لازمه که بگم ؟ خوب بلند شید.
هری با یک حرکت میز و صندلی ها رو غیب کرد.
_ حالا خوب گوش کنید . من یه سپر مدافع می سازم.
چوبشو بیرون کشید . به جینی فکر کرد و خاطرات او رو مرور کرد و فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم.
گوزن نقره ای در کلاس به پرواز در آمد.
قبلی « هری پاتر و دالان مرگ - فصل 9 هری پاتر وهشدار آخرین باز مانده -فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۰:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۰:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 اوه
واقعاً محشر بود. آفرين
چو چانگ
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۷:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۷:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۱۵
از: کنار مک!!!
پیام: 1771
 Re: فرزندم. آفرين
ایول!!!

خیلی عالی بود!! واقعا عالی بود!! بسی حال کردم!!!ادامه بده خیلی جالبه!!

نکته:: پاراگراف بندی یادت نره!! من اصولا متنی که پاراگراف بندی درست حسابی نداشته باشه نمیخونم!
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۳:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۱۳:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 فرزندم. آفرين
آفرين فرزندم.
من نميدونم چجوريه.
ولي كلا خاندان اسنيپها نويسندن.
بريد با نويسندگيشون حال كنين.
iranboy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۳:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۳:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۷
از: ته چاه
پیام: 730
 عالي بود...
عالي بود.
محشر...

اميدوارم باز هم بنويسي و از اين هم بهتر بشي. بهت تبريك ميگم.

البته يه چندتا نقص كوچيك هم داشت نوشتت، ولي در كل خيلي خوب بود.

نميدونم ادامه داره داستانت يا نه! ولي اميدوارم ادامه داشته باشه.


موفق و پيروز در پناه حق...
harry_blood
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۴ ۲۳:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۴ ۲۳:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: قصر خانواده مالفوی
پیام: 807
 هاگواتز خونه منه
هوم من که خوشم نیومد....!

:proctor:
aftab jan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۴ ۲۲:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۴ ۲۲:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۵
از: توي قفسم ، هر جايي كه رون باشه
پیام: 43
 Re: خیلی باحال بید.
خيلي عالي بود كاش منم مي تونستم مثل شما بنويسم فقط قسمت هاي بعدي رو سريعتر بنويس لطفا
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۳ ۱۶:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۳ ۱۶:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 خیلی باحال بید.
ایول حال کردم.
دستت درد نکنه .
فقط یه چیزی : اون بچه که هرماینی بغلش کرد بچه ی رون و هرماینی بود ؟؟؟؟!!!!!!

منتظر بقیه اش هستیم . زود تر
تينا ساساني
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۰:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۰:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۱
از: there isn't any answer
پیام: 157
 ‌آه،رويا هاي اين
خيلي قشنگ بود كف وكردم ورفتم به اعماق وجودم لذت بردم اصلا مردم بازم بنويس انگار اين آقا يا خانم تدي اسنيپ نويسنده بدنيا اومده ،تدي اسنيپ ميگم اگه من كار گردان يا تهيه كننده شدم مطمئن باش يك فيلمنامه نويس بيشتر توي كار هام نخواهم داشت اونم شماييد بازم تشكر
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۰:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۰:۱۴
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی....
خیلی عالی بود
لذت بردم
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 مرسی
عالی بود...واقعا عالی بود..
با مقاله ات بسیار حال کردم.
با تشکر
moein
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۸
از: اتاق کارم در وزارت
پیام: 120
 جالب
جالب انگیزه
در ضمن دوستا همین الآن یه مصاحبه جدید از اما واتسون به دستم رسید که بعد از ترجمه روی سایت قرارش میدم جالبه قول میدم خوشتون بیاد در ضمن اگه کسی زودتر از من ترجمش کرد و تو سایت گذاشت دیگه باهاش حرف نمیزنم
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 جالب بود .
واقعا قشنگ بود . فقط همينو مي تونم بگم . خيلي جالب آينده ي هري رو به تصوير كشيده بودي . مرسي.
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۴:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۴:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 باحال بود ضمن اینکه بماند
خیلی خوب می باشه. اینجانب بعد از خواندن این مقاله بسیار خوشحال و سرافراز شدم. ( از اونجا که دیدم ارزش خوندن و وقت تلف کردن رو داره. )
ایلیا
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۳:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۳:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 خييييييييييييييييييييلی خوبه
کارت عاليه...خيلی احساساتی و قشنگ بود...حال کردم باهاش

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.