هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر وهشدار آخرین باز مانده -فصل 2


فصل دوم:تولد فراموش نشدنی
بعد از شام هری فرصت بیشتری برای فکردن به اتفاقاتی که در طول بعدازظهر رخ داده بود داشت.
روی تختش دراز کشیده بود وسعی می کرد اتفاقات روزش را هضم کند:رسیدن دابی به عنوان یک عضو جدید محفل از طرف او.اگراو را نپذیرند؟
- اون خونه منه ومن میتونم یه جن خونگی توش داشته باشم!
- اما دابی آزاده!
این صدای هرمیون بود که در ذهنش می پیچید.
- مطمئناً پرفسور لوپین وبقیه هیچ مخالفتی ندارند.فردا به آنها ملحق خواهم شد.
جدای از دابی امروز یک نفر به جادوگرانی که می شناخت اضافه شد.یک ناشناس.
- یعنی باید هویت اونم مثل ار.ای.بی کشف کنم؟اون غریبه نیست.اسم فینفیی رو میدونه.اما این اسم رو فقط من و رون وهرمیون وسیریوس...و دامبلدور،می دونستیم.اون از کجا فهمیده؟
هری با تمام وجود سعی می کرد به یاد بیاورد که در طول 6سال گذشته ایا اسم اس.اس.روستوس ناتالینوس را شنیده؟هرمیون مطمئناً کمک خوبی خواهد بود.
- قدح اندیشه!
هری چنان ناگهانی به یاد آن افتاد که ناخوداگاه به زیر تخت خزیدوقدح را درآورد.
سعی کرد تکه کاغذ ته قدح را به آرامی در بیاورد.کاغذ ظریف چند لایی بود که به وضوح با خط زیبایی نوشته شده بود:
می دونستم اون قدر باهوش وکنجکاو هستی که اینو پیدا کنی!
هری به آرامی کاغذ را باز کرد:
هری عزیز،دوباره سلام
اگردرطول راه برای این بسته مشکلی پیش نیومده باشه وهیچ کارمند وزارت سحروجادویی متوجه ارزش این شیشه ها نشده باشه،این نامه به دستت می رسه.البته اگر خودت هم کمی شیطنت کرده باشی وکمی هم از دوست نابغه ت خانم گرنجریاد گرفته باشی "همه چیز همیشه اون طوریکه به نظرمی رسه نیست".
هری،این شیشه ها از1تا12شماره گذاری شدن.سعی کن توتاریخ های معینی که روی هر شیشه نوشته شده اونها رو توی قدح ببینی-مطمئنم می دونی چه طورازاونا استفاده کنی-چیزهای جالبی توی اون خاطرات هست که بهت کمک می کنه،البته دوست داشتم این خاطرات رو تو دفتردامبلدوروهمراه خودش تجربه می کردی،اما تو حالا وظیفه سنگین تری داری،فردبرگزیده!
به امید دنیایی پرازعشق
منتطر نامه ها وراهنمایی های بعدی من باش
ارادتمند اس.اس.روستوس ناتالینوس
هری کم کم دلیل اصرار دامبلدور برای اقامتش درخانه خاله اش را تا روزتولد 17سالگی اش می فهمید.
تاریخ اولین شیشه 28اگوست بود.
- پاق!
حادثه مرگ دامبلدور چنان هری را حساس کرده بود که نسبت به کوچک ترین چیزها عکس العمل نشان می داد،چه رسد به صدای جادویی که در نیمه های شب در اتاق خوابش در خانه دورسلی ها شنید.
- اکسپلیارموس!
- اه...هری!
- هرمیون!
- چت شده؟
- حق داره اماده باشه.
- رون!؟
رون در حالی که نیمبوسش را به دیوار تکیه می داد وچوب دستی اش را به سرش می زد،کنار پنجره ظاهر شد.
- سلام،حالا دیگه می تونم ازجادو استفاده کنم.ولی هنوزامتحان ظهورمو ندادم براهمین با جارو اومدم.اما هرمیون...می بینی که...
- می بخشی هری باید بیرون درظاهر می شدم اما پسر خالت تو آشپزخونه بود مجبور شدم دوباره خودمو اینجا ظاهر کنم.
- شما اینجا چیکار می کنید؟!
رون در حالی که توی اتاق می گشت گفت:
- اومدیم جشن تولد.اما انگارازکیک خبری نیست!
- رون!میشه بس کنی؟!هری چرا وسایلتو جمع نکردی؟
- واسه چی.فکرکردی واسه جنگیدن با ولدمورت به یه مشت جوراب کهنه وکتاب احتاج پیدا می کنم؟!
- ه...هر..هری!
- اه...توروخدا!کی می خوای به این اسم عادت کنی!
- این ...چیه؟!
رون با چشمایی گرد شده به گوشه اتاق نگاه می کرد،نگاهی که پنج سال پیش به آراگوگ کرده بود.
هری به سرعت رد نگاهس را گرفت اما قبل ازاینکه متوجه شود هرمیون فریاد زد :
- دابی!
- هیش...الان خالم بیدار می شه.
- مافلیاتو!
- ممنونم هرمیون.هی رون چت شده این دابی...
- هری!دابی اینجا چی کار می کنه؟
- هرمیون اجازه بده...
هری تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد.
- خیلی خب هری،تو درمورد دابی نمی تونی تصمیم بگیری باید با پرفسور لوپین حرف بزنی.حالازود باش باید راه بیفتیم.
- کجا!من تا ساعت 12هیج جا نمی رم.
- ساعت الان یازده ونیمه.تا وسایلتو جمع کنیم می شه 12.
- شما چرا اومدین اینجا؟
- واسه همراهیت.راستی کجا می ریم؟
- رون!شما ها برمی گردید پناهگاه یا هرجای دیگه که بودید منم می رم محفل.
- خوبه!ماهم میام.
- شما نمی تونید!
- رون،مثل اینکه بایدوسایل این پسربداخلاقو خودمون جمع کنیم!
تمام وسایل هری همزمان به پرواز درامدن.
- خب،هری ساعت 11:55َاس.
- اوه اوه.هری مهمون داری!
جغدی که با سرعت به سمت پنجره می آمد با شدت به صورت رون خورد.
- مهمونت یکمی عجله داشت.رون حالت خوبه؟
- اره...هری این ازکجا اومد؟
- باید یه چیزی رو براتون تعریف کنم.شماها کسی رو به اسم اس.اس.روستوس ناتالینوس میشناسید؟
وقتی هری صورت متحیرآن دورا دید ماجرای نامه ها وقدح رو برایشان تعریف کرد.
- اون هممونو میشناسه؟!خب نامه شو بازکن دیگه!
هری عزیزم سلام
تولدت مبارک.حالا دیگه می تونی ازخونه خالت بری.اما سعی نکن به تنهایی وعجولانه تصمیم بگیری.همیشه ازدوستانت کمک بگیر.
من بازم باهات تماس می گیرم.
مواظب خودتون باشید
اس.اس.روستوس ناتالینوس
- دیدی هری!گفت ما هم باید باتوبیایم.
- اما...
- هری اما نداره!ما همیشه با هم بودیم.مگه نه؟
هری انکارومخالفت رابی اثردیدواجباراًپذیرفت:
- باشه.ولی باید قول بدید به حرفم گوش کنید وهرجا لازم شد تنهام بذارید.
هری به یاد قولی افتاد که به پرفسوردامبلدوردرآخرین شب داده بود.
- قول بدید!
- هری...
- گفتم قول بدید!فقط به همین شرط شمارومی برم!
هرمیون ورون به همدیگر نگاه کردندو:
- خب...باشه...قول میدیم!
هری روی تختش نشست وبه فکر خوابهای نیمه شب هایش افتاد وازقولی که به دامبلدور داده بود خجالت کشید.
- هری؟حالت خوبه؟باید راه بیفتیم.
- ا..اره.باشه.ولی من چه جوری باید بیام؟
- هری مثل اینکه حالت خوب نیست!تو الان 17سالته می تونی ازجادو استفاده کنی!
- رون!هری می تونه خودشو غیب کنه!
- نه هرمیون.من هنوزامتحان ندادم بهتره با جارو بیام...
- من اینو به رونم گفتم!اگه قراره با ولدمورت بجنگیم باید خیلی ازقوانین وزارت سحروجادو رونقض کنیم ویه امتحان کوچیک درمقابل کوچکترین قانون شکنیمون اصلاًبه چشم نمیاد!
رون در حالی که به شدت صورتش را منقبض کرده بودگفت:
- هری راس می گه.منم چون می ترسیدم دچار گسستگی بشم خودمو ظاهرنمی کنم.
- خب باشه.اماده این؟
رون در حالی که چوب دستیشو به سرش می زد ودوباره ناپدید می شد گفت:
- من زودترمی رم.تو محفل می بینمتون.
- باشه.
رون از پنجره خارج شد.هری بلند شد وسعی کرد مراحل ظهوررا مرور کند.
- هری؟
- هوم؟
- باید باهات در مورد رون صحبت کنم.
هری با خودش فکر کرد الان موقعیت مناسبی برای صحبت کردن درمورد مسائل عشقی ست؟
- هری حواست هست؟
- ها..اره.ولی هرمیون الان اصلاً وقتش نیست..
- الان بهترین موقع س.رون باید..
- هرمیون نمی شه بزاری واسه وقتی که مشغله دیگه ای جز توورون نداشته باشیم؟
- چی؟!..من ورون؟هری واقعا تو چی فکر کردی؟من می خواستم فقط درمورد رون صحبت کنم.
- من...نمی..
- باشه اگه برات اهمیت نداره اون بخاطرتو چی کارداره می کنه وچه بلایی داره سرخودشوخونوادش میاره،باشه چیزی نمی گم.
- چی؟جریان چیه؟
- مهم نیست البته واسه تو.
هرمیون جمله اخرش راچنان با تحقیرگفته بود که خودش راجمع کرد.
- تو محفل می بینمت.
- هی صبر..
- پاق!
هرمیون غیب شدوهری رابا کنجکاوی همیشگی اما این بار امیخته به احساس گناه تنها گذاشت.

قبلی « هاگوارتز خونه ی منه خاطرات یک مرگخوار » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۳:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۳:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: عنوان
افرين كارت خيلي خوبه
همينم كه اينارو نوشتي دستت درد نكنه
شماها خيلي همت دارين كه اين داستانارو مي نويسين
داقعا مختون خيلي خوب كار ميكنه
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۴:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۴:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
مرسي قشنگ بود
JOONIUR
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۹:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۹:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۴
از: خونه ی آقا شجاع !!!!!!!!!!!!
پیام: 36
 Re: هری پاتر وهشدار آخرین باز مان...
aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaly boooooood
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۷:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۷:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 خوبه
خيلي جالب بود دستت درد نكنه!
ژیوار رشیدپور
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۸:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۸:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۳
از: نا معلوم
پیام: 17
 هری پاتر و هشدار آخرین باز ماند-فصل 2
ایول خوب بید
base
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۶:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۶:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۵
از:
پیام: 27
 آفرین
آفرین واقعا خیلی خوب بود
فکر کنم فردا پس فردا این رولینگ دیگه بکشه کنار و کم بیا ره!!!!
اما از شوخی گذشته واقعا جالب نوشتی.
samhil
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۵:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۵:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: دانشکده پزشکی
پیام: 4
 Re: بدک نیست.
بابا به خدا یه ماه تا فصل 4دادم اما روی سایت نبید. :no:
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۵:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۵:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: بدک نیست.
خوب بود دستت درد نکنه اما یه اشکال خیلی خیلی گنده ای که داشت این بود که داستانت رو دیر به دیر تو سایت قرار می دی... بهتره بیشتر روش وقت بذاری بلکه بهتر شه
راستی یه کار دیگه که باید در اسرع وقت انجام بدی اینه که داستانت رو از حالت دیالوگی حتمأ حتمأ دربیاری...
به هر حال زحمت کشیدی دستت درد نکنه
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۴:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۴:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 ماند
ها خوب بید.
بعد از داستان گرت باید منتظر یه چیز جالب باشیم واگرنه سایت حال نمیده.
( راستی این شکلک جدیدا چقد باحالن )
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۴:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۴:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خوب
خيلي خوبه ،آفرين !
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۳:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۳:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 خوب بود
داستانت قشنگه اما اين فصل که همه ش حرف بود!درضمن لطف کن و فصلهاتو زودتر بنويس،مرسی (چقدر اين شکلک جديدا باحالن )
ali_m_m_m
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: اعماق روشنایی ها
پیام: 64
 هری پاتر وهشدار آخرین باز مانده -فصل 2
سلام

ایول، داستان خوبی و جالبی بود، اما یه اشکال داشت از نظر من:

بیشترش دیالوگ بود تا توصیف منظره و فضا و ...

اگه سعی کنی نسبت دیالوگ به توصیف را 50 به 50 درصد بکنی خیلی خوب میشه...

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.