هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

خاطرات یک مرگخوار


این ها خاطرات لوسیوس مالفوی هستش
خاطرات یک مرگخوار
فصل دوم
بر روی میز طویلی نشسته بود که چندین دانش اموز شنل سبز مثل خودش نشسته بودن سه میز طویل دیگری نیز وجود داشت که دانش اموزایی با شنل و لباس های مخصوص خودشون
لوسیوس اخر میز کنار ریگولاس و سالازار و سوروس چندی نفر دیگر نشسته بود با موهای بلوند به راحتی میشد در بین انها تشخیص داده شود
چندین داشن اموز دختر کمی دورتر نشسته بودن لوسیوس به اون دسته از دانش اموزا خیره بود .دختری مو بلوند توجشه رو جلب کرده بود از خانواده اصیل جادوگری چیزی بود که لوسیوس لازم داشت فقط تنها مشکل این بود که همیشه باهاش دعوا داشت .
پشت میز مدیر مدرسه البوس دامبدلور نشسته بود با ریشی که قهوه ای و رگه هایی از سفید نیز درونش وجود داشت چندین سال پیش ارماندو دی پت از مدیریت مدرسه استعفا داد و جایش را به دامبلدور داد
در سالن از هم گشوده شد و طبق روال و سنت هر سال داشن اموزان سال اولی نیز پیدایشان شد با قیافه هایی کنجکاو و خجالتی لوسیوس همیشه با دیدین اینها یاد سال اول خودش میفتاد
لوسیوس در همون سال اول تونستی گروه کوچکی به نام سربازان تاریکی درست کند که این گروه یکی از گروه های دانش اموزی قدرتمند در هاگوارتز بود کار اونا ازار و اذیت بقیه دانش اموزای گروه های بقیه به جز اسلایترین که در مواقع بخصوص خود اسلایترینی ها رو هم مجازات میکردن در این میان چندین دختر با این که در عضو گروه نبودن از حمایت گروه برخورد ار بودن
این گروه شامل سالازار اسلایترین ریگولاس بلک و مورفین گانت و چندین نفر دیگه که همه اسلایترین و اصیل بودن میشد
پرفسور اسلاگهورن شروع به خوندن اسامی داشن اموزان کرد او معلم معجون ها و معاون مدرسه بود مدیر مدرسه البوس دامبلدور بود که چندین سال پیش جاوگر قدرتمندی به نام گریندل والد رو شکست داد بود اولین دانش اموز جسیکا هوف مند اسمش بود کلاه بر روی سرش قرار گرت بعد از چند ثانیه کلاه فریاد زد :گریفیندور
فریادی شادی از میزی در انطرف بلند شد دخترک با خوشحالی طرف میز رفت و در کنار هم گروه های خودش قرار گرفت
به همین ترتیب بقیه داشن اموزان در گروه های خودشون قرار گرفتند و بعدش مدیر مدرسه دوباره سخنرانی اول سال خود را اغاز کرد و بعدش به بهترین موقع سال رسید یعنی خوردن غذا
بشقاب خود را از مرغ و سیب زمینی پر کرد مشغول خوردن شد بیست دقیقه بعد قرار بود ارشد ها دانش موزان سال اولی رو راهنمایی کنند
ارشد های اسلایترین نارسیسا بلک و ریگولاس بلک بودن که مشغول کمک به سال اولیها
ریگولاس دستی به بازویش زد و اهی از سر ناراحتی کشید
لوسیوس:چیزی شده بازوت
ریگولاس:نمیدونم از اون موقع که اون گریفیندوری احمق بازوم رو طلسم کرده همیشه درد میکنه نمیدونم چرا خوب نمیشه
سالازار که تکه اخر مرغش را داشت میخورد گفت:ناراحت نباش یه موقع گیرش میاریم و مجبورش میکنیم ضد طلسمش رو بگه تو زیاد خودتو ناراحت نکن ارشد
ریگولاس لبخندی از زورکی زد و بعدش بلند شد رفت
تنها گروهی که انها بیشتر از همه مقابله میکرد گروهی از گریفیندوری ها بود که شامل پنج پسر و دو دختر بود کسی که تونسته بود ریگولاس رو طلسم کنه دختری بود به نام امیلیا بونز که البته از گریفیندور نبود بلکه جز ریونکلاو بود ولی در گروه انها جایگاه خوبی داشت چون دوست پسری از گریفنیدور داشت
اونموقع موقعیتی کاملا عجیب پیشس اومده بود که بونز تونست ریگولاس رو طلسم کنه اونها در یک راهرو گیر افتاده بودن سه نفر بودن لوسیوس اونموقع نبود اینهارو خود ریگولاس براش تعریف کرده ولی اونها شش نفرشون حضور داشتن
که موقعی که درگیر میشن چند دقیقه بعدش همونطوری که انتظار میرفت اونا شکست خورده بودن ولی طلسمی در اخرین لحظه طلسمی به بازوش خورده بود که خوب نشده بود از همون وقت و تنها راه درمانش دونستن ضد طلسمش بود که هر کس میتوانست خودش ضد طلسمش را انتخاب کند
سربازان تاریکی همان سال انتقام خودشن را گرفتند و دو تا از اونا رو روانه درمانگاه کردن
از میز بلند شدن وبه طرف برج خود را افتادن در راه ریگولاس را دیدن که دارد به دختری که توسط پیوز مورد ازار قرار گرفته بود کمک میکرد مواجه شدن که با دخالت اسلاگهورن توانست پیوز را از انجا دور کنند
بقیه راه با کمال ارامش تا خوابگاه پیموده شد به در وردی که رسید متوجه تابلو شدن که اسم رمزو میخواست
لوسیوس:اصیل زاده
تابلو به کناری رفت و همه به داخل سالن عمومی هجوم اوردن طرح مار بر روی سقف نقش بسته بود رئیس گروه اسلاگهورن بودش و همیشه از گروه خودش دفاع میکرد حتی در مواقعی که حق با گروهش نبود
تمامی گروه خوابشون میومد و بدون کوچکترین توجه ای به تزئینات به سراغ رختخواب های گرم خود رفتند و خوابیدن ریگولاس نیم ساعت بعد از اونها اومد و مثل همیشه مشغول غرغر کردن بود همیشه از این وضع که باید با نارسیا سرگروه باشد مشکل داشت اون همیشه دوست داشت به اون دستور بدهد نه اینکه دلش به حال دانش اموزا بسوزد دوست داشت ریگولاس زیر دستش باشد
ریگولاس همچنان غرغر میکرد بعد از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفت و بقیه خاطرات در اتاق نیز اجازه خوابیدن را توانستند دریافت کنند
***
دو ماه بعد
با اشعه نور خورشید بیدار شدن که بر روی چشمانشان میتابید بلند شد پس از ده دقیقه اماده شد نگاهی به بقیه اعضای اتاق کرد همه غرق در خواب بودن نگاهی به پنجره انداخت نقطه سیاهی داشت نزدیک تر میشد جغدی بود که احتمالا از طرف همون کسی که فکرش رو میکرد بود فورا پنجره را باز کرد جغد بر روی شونش نشست هوی هوی کشید
"اه...خفش کن"رگولاس بود در خواب عمیقی فرو رفته بود نفسی راحت کشید و متن نامه رو خوند با چشمانی حیرت زده زود از خوابگاه بیرون زد باورش نمیشد یعنی قبول کرده بود بعد از این همه دعوا از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه قرارشون کنار دریاچه بود
مدرسه خلوت بود هنوز همه بیدار نشده بودن به سرعت هر چه تمام ترخارج شد هوای بیرون سرد بود کمی به خودش لرزید فورا پشیمون شد که چرا هیچ ژاکت گرمی نپوشیده بود مه همه جا رو گرفته بود بنابراین نمیذاشت که همه جا رو ببیند
او از نارسیا بلک دانش اموز سال چهارم درخواست بیرون رفتن و گشتن در هاگزمید کرد کنار دریاچه بالاخره توانست دختری با موهای بلوند رو پیدا کند نزدیکتر رفت بخاطر صدای قدمهایش دختر متوجهش شد برگشت و دقیقا همون کسی بود که لوسیوس انتظارش رو داشت
دختر سال چهارم گروه اسلایترین داشتن اندامی مناسب که مد نظر هر مالفویی بود مخصوصا موهای بلوندش
چشمهای خاکستریشو ریز کرد از بالا تا پایین نگاه کرد انتخابش درست بود ضربان قلبش تند شده بود میتونست به راحتی با دخترهای دیگه دوست بشه ولی انگار این دختر او را طلسم کرده باشد نمیتونست ازاو چشم بردارد
در کنارش ایستاد منتظر حرف زدن دختر شد ولی او چیزی نگفت چند قدمی با هم پیاده روی کردن بالاخره نارسیسا شروع به صحبت کرد
"خوب خوب جناب مالفوی از من تقاضای بیرون رفتن کردن...هوم واقعا خوبه...من کلی فکر کردم ولی چیزایی در مورد تو وجود داره که یکم باعث شده من در تصمیم گیری دچار تردید بشم"
"و اونا چی هستند دوشیزه محترم ما رو دچار تردید کردن"با لحن چاپلوسانه ای جملش رو تموم کرد
نارسیسا ابرویی بالا انداخت"من چیزایی زیادی دربارت شنیدم...با دخترهای دیگه..."
لوسیوس حرفشو قطع کرد "اره من با اونا بودم ولی من دیگه با اونا نیستم"اونقدر عقلش میکشید که نخواد این قضیه رو تکذیب کند چون صد در صد اون در این مورد اطلاعاتی داشت این قضیه حقیقت داشت او با دخترهایی دیگه دوست بود ولی کمتر با کسی هم بستر میشد چون نژاد مالفوی چنین اجازه ای بهش نمیداد نژاد اصیل
نارسیسا که انتظار داشت او این حرفو کاملا تکذیب کند کمی جا خورد میخواست با این بهانه باهاش دعوا کند "خیلی خوبه چون من اگه چیزی بفهمم دیگه"باقی حرفشو نگفت "بعد میبینمت "از لوسیوس دور شد که انگار مثل اینکه چیزی یادش امده باشد "دو روز یگه موقع رفتن به هاگزمید هستش من منتظرت هستم"چشمکی بهش زد راهشو به طرف مدرسه گرفت تا موقع یکه از نظر ناپدید شد لوسیوس خیره او را نگاه کرد بعدش تازه متوجه سردی هوا شد
****
داشتن نهار میخوردن موقع برگشت خوشبختانه کسی متوجه غیبتش نشد نمیخواست هنوز به کسی چیز بگه همون موقع وقتی فهمیدم سوپرایز بشن موهاش تا روی شونش بود رو با طلسمی مرتب کرد حالت براق به خودش گرفت
دنبال ردای خودش گشت ولی نمیتونست پیدا کنه همه چیز بهم ریخته بود جورابا یه طرف کفشا این طرف اون طرف خوابگاه پسرونه از این بهتر نمیشد همه چیز در هم برهم بودش بالاخره با طلسمی که از مادرش یاد گرفته بود توانست ردای خود را پیدا کند
بیست دقیقه بعد همگی کنار میز صبحانه نشسته بودن مشغول خوردن بودن با اشتها غذای خود را تمام کرد نگاهی نارسیسا انداخت روز ها همینطور گذت تا روز موعود فرا رسید نامش خیلی قبل تر رسیده بود اولین نفر شاید نامه وی اومده بود که اجازه رفتن به هاگزمید را پیدا کرده است
کنار در ایستاده بود فیلیچ داشت نامه ها رو چک میکرد که کسی تقلب نکرده باشد ده دقیقه ای منتظر شد همه رفته بودن داشت ناامید میشد که در اخرین لحظه کسی در راهرو ظاهر شد دختری با موهای بلوند لباسی تمام ابی موهاشو دم اسبی کرده بود و چندتایی از تار موهایش را جدا کرده بود که زیباتر بشه صورته شادابی داشت کاغذی در دستانش قرار داشت لبخندی به پنهای صورتش زد
دستش و در دست لوسیوس حلقه کرد و هردو کاغذهای فیلیچ را دادن بهش فیلچ طبق معمول زیر لب غرغر کرد ولی چیزه خاصی نگفت نارسیسا کمی لرزش عصبی داشت و مظطرب بود هردو از درب مدرسه خارج شدن وبه فضای بیرون راه افتادن
تا موقع خارج شدن از دروازه هاگوارتز به منظره ها خیره شدن کمی درباره خانواده هاشون با همدیگرصحبت کردن
نارسیسا از خانواده اصیلی بود خانوادش به اصیل بودن اعتقاد عجیبی داشتن(انگار جنون داشتن چون زیاد خوشش نمیومد صحبت کنه) این حس در نارسیسا هم به مرور زمان منتقل شده بود که نژاد اصیل برتره و حقش از تمامی دو رگه ها بیشتره
تقریبا شخصیتش مثل خوده لوسیوس بود مغرور و غروری که اجازه نمیداد از کسی چیزی تقاضا کند این باعث خوشحالیش بود میتونست دوست دختر خوبی بشه دیگر نزدیکیهای دهکده هاگزمید بودن چند دقیقه ای پیاده روی و صحبت کردن با یکدیگر براش لذت بخش بود
تمامی دهکده رو گشتن وسایلی نیز خریدن که همشو لوسیوس پرداخت کرد میدونست کسی که روبروش هستش نمیخواد از پولش استفاده کنه برعکشس بقیه که فقط دلیل دوست شدنشون این بود که از ثروت خانوادگی وی سو استفاده کنند ولی هر چی بود نارسیسا خودش نیز همین نوع خانواده خودش بود لوسیوس اصلا علاقه به جاروسواری نداشت اما بر عکس وی دوست دختر همراهش بسیار علاقه شدیدی داشت که حتی در تیم اسلایترین نیز عضو بود در نقش مهاجم بازی میکرد بازیش نسبتا خوب بود در اخر یک چوب جارو خریدن که با غرغر لوسیوس شروع شده بود اما با بوسه ای بر روی گونش غرغر وی به شادی تبدیل شده بود لبخندی تمام صورتشو فرا گرفت دست نارسیاس رو گرفت با همدیگه از مغازه خارج شدن میخندیدن که با صحنه ای که از روبرو دیدن خنده بر روی لبای نارسیسا خشک زد و سعی کد پشت لوسیوس قایم شود ولی دیگر دیر شده بود فیلیچ او را دیده بود با اون قیافه زشتش نزدیک شد
لبخندی از خوشحالی بر روی صورتش قرار گرفت"دوشیزه متقلب ...خوب مچتو گرفتم باید بریم پیش مدیر مدرسه"دستشو دراز کرد که مچ وی را بگیرد اما با خشونت لوسیوس دستش رد شد محکم با چوب جادو بر روی دستش کوبیده بود
"اول بمن بگو واسه چی باید با تو بیاد"
کمی دستش را مالید خواست جوابش را با تندی بدهد اما بعدش پشیمون شد "این فکر کرده میتونه منو گول بزنه خیال کردی اون نامه تقلبی به من داده"به طرف نارسیسا اشاره کرد اما زود دست خودشو پس کشید میترسید دوباره لوسیوس بهش ضربه بزند نارسیسا که خجالت کشیده بود از پشت لوسیوس بیرون اومد فیلیچ راه افتاد و وی هم پشت سرش چند ثانیه ای لوسیوس خشکش زده بود به همین زودی خوشیش تموم شده بود نمیتونست بفهمه واسه چی اینکاور کرده نگاه اخر نارسیسا رو به یاد اورد که چقدر خجالت زده شده بود فکر نمیکرد اینطوری یه روز ببینه خجالت میکشه دلش براش سوخت نگاهی به روبروش کرد ان دو داشتن پیش میرفتن و از او همینطور دورتر میشدن برگ ها زیر پایش خش خش میکردن پاییز امده بود و این هم نشانه اش بود دویدن رو اغاز کرد کمتر از یک دقیقه به نارسیسا رسیده بود دستش رو محکم چنگ زد و شروع به راه رفتن کرد فیلیچ برگشت که چیز بگه که لوسیوس چوبدستی خود را به صورت اخطار در هوا تکان داد فیلیچ برگشت و زیر لب مشغول غرغر کردن شد یه نگاهی به همراهش انداخت که دستش را چنگ زده بود سرش پای بود فقط راه میرفت فکر کرد کاره اشتباهی کرده بود چند دقیقه ای گذشت ولی سرش را بالا نیاورد شاید کار اشتباهی کرده بود دستش شل کرد ولی یکدفعه ای دست مقابل محکم دستشو گرفت نگاهی به دستش انداخت نارسیسا دستشو محکم گرفته بود پس درست حدس زده بود اون میخواست پیشش باشه ولی خجالت میکشید نگاهش کند لبخندی زد و با راه خود ادامه داد از مقابل دروازه های هاگوارتز گذشتن از جلوی دریاچه عبور کردن تا موقع وارد شدن به مدرسه هیچکس کوچکترین صحبتی نکرد و این سکوت صدی گوشخراش فیلیچ شکست"باید برید دفتر مدیر"
همگی به طرف دفتر مدیر رفتن لوسیوس کنار مجسمه ایستاده بود هنوز دستش تو دست نارسیسا قرار داشت فیلیچ دهانش ر اباز کرد که کلمه ای بگوید که مجسمه کنار رفت و شخصی با ردایی سیاه بیرون اومد
پوسته سفیدی داشت با چشمانی به سرخی خون به جای بینی دو حفره قرار داشت صورتش شبیه به مار بود هیکلی لاغر مانند هم داشت نگاهی به دو دانش اموز انداخت که با تعجب بهش نگاه میکردن
"شماها دیگه واسه چی اومدین اینجا"صدای سردی داشت که ادم میترسید
لوسویس دهانش را باز کرد که جوابش را با تندی بدهد که قبلش فرد روبرو دستش به طرف چوبدستیش رفت مثل اینکه ذهن وی را خوانده باشد که چه میخواهد جوابش را بدهد
"مشکلی پیش اومده تام"این صدای دامبلدور بود که کنار فیلیچ قرار داشت لبخند به صورت داشت چوبدستیش در دست راستش قرار داشت فرد که تام نامیده شد به محض دیدن دامبلدور دست از کارش کشید به راه خود ادامه داد
لوسیوس خیره شد به مردی که رفت هیچقوت فکر نمیکرد به طرف اون مرد برگردد و یکی از خادمانش شود
***
نارسیسا و لوسیوس مجبور شده بودن کل دستشویی های هاگوارتز روبدون جادو تمیز کند به جز دستشویی میرتل گریان لوسیوس قرار نبود مجازات بشه خودش شخصا خواست بهش کمک کنه چنین چیزی ازش بعید بود خودشم باورش نمیشد چنین کاری کرده باشه نمیدونست چرا اون براش بیشتر از دخترای دیگه عزیزتر بود
دلیل کار نارسیسا رو نفهمید حاضر نشد بهش بگه لوسیوس هم اصراری نکرد
هیچوقت فکر نمیکرد به چنین روزی بیفتد اما با این کارش بیشتر تونست قلب نارسیسا رو به تصرف خودش در بیاره از تمامی دوست دختراش جدا شده بود چون نارسیسا حسود بود دوست نداشت اونو با کس دیگه ببیند
داخل کلاس بود داشت میزا رو به هم میریخت همیشه دوست داشت فیلیچو اذیت کند از این کار لذت میبرد داشت از در کلاس خارج میشد که یکدفعه در باز شد موجود زشتی وارد اتاق شد
فیلیچ اول عصبانی شد ولی با دیدن لوسیوس لبخندی شیطانی بر روی لبش نقش بست
"حدس میزدم کار تو اشغال باشه بالاخره تکلیفتو معلوم میکنند یه بار دیگه دستشویی ها رو باید بشوری...بیا دفتر من "
خواست جوابشو بدهد ولی پشیمون شد چون اسلاگهورن وارد اتاق شد فیلیچ فورا تعظیمی کوتاه کرد اسلاگهورن نگاهی بهش انداخت
"مشکلی پیش اومده"
فیلیچ دستاشو بهم مالید و گفت"قربان این پسرک داشت میزا رو بهم میریخت...مچشو گرفتم"
اسلاگهورن با بی اعتنایی نگاهی به لوسیوس کرد"خوب خودم تنبیهش میکنم شما میتونی بری سرکارت"
فیلیچ دهنشو باز کرد که اعتراض کند اما بست و زود از اتاق بیرون رفت
"واقعا متشکرم پرفسور"
اسلاگهورن ابرویی بالا انداخت"میشه دلیل اینکارتو بگی؟"
منظورتون همینا هستش؟"به میزای دور وبر خودش اشاره کرد که همه شکسته شده بودن"خوب ..خوب..."نمیدونست چی جوابی بدهد
اسلاگهورن که به موضع پی برده بود که وی قادر به جواب دادن نیست گفت"خوب پس نمیتونی جواب بدی ..مالفوی جوان"یک دور کامل دور لوسیوس زد همینطوری نگاش کرد بعدش خندید از شدت خنده روی زمین افتاده بود
لوسیوس اومد چیزی بگه تن صدا تغییر پیدا کرد و رو به نازک شدن رفتش سر کچل اسلاگهورن داشت پر از مو میشد و به سرعت رشد میکرد موهاش به رنگ بلوند بود چروک صورتش از بین رفت و جاش یک صورت شاداب قرار گرفت بعد از چند ثانیه دختری روبرو وی ایستاده بود که دوستش داشت
نارسیسا"خوب ترسیدیا"بازم خندید
لوسیوس که دلخور شده بود گفت "اصلا هم خنده نداره..صبر کن ببینم تو یه دگرگون ساز هستی؟"
اخمی بر روی صورتش اورد"اره از مادربزرگم به ارث بردم البته"صداشو کمی پایین اورد"اینو هیچکس نمیدونه تومدرسه بهتره به هیچکس چیزی نگی باشه؟"
"باشه ولی قدرت خوبی هستش واقعا بدرد میخوره"
نارسیسا با بی خیالی شانه خود را بالا تکان داد "نه من نباید ازش استفاه میکردم اینکار غیر قانونی هستش تو مدرسه حق اینکارو ندارم...خیله خوب بهتره بریم تا دوباره این مزاحم پیداش نشده"کمی صورتشو در هم کشید
"باشه"هر دو با هم از کلاس خارج شدن کلاس مشترکی داشتن اون هم دفاع در برابر جادو سیاه بود
با همدیگه روابطشون صمیمی شده بود راز نارسیسا باری همیشه پشش محفوظ موند حتی به پدر و مادر خودش و بهترین دوستانش هم چیزی نگفت این رازی بود که اون باید فقط اطلاع پیدا میکرد و کسی دیگری حق نداشت ان را بشنود
سال چهارم متوجه قدرتش شده بود و از اونموقع تحت تعلیم شدیدی قرار گرفته بود تا بتواند تغییر شکل بدهد نمیدونست ریگولاس از این قضیه خبردارد یا نه ولی به ریسکش نمی ارزید که اینرا بپرسد به هیچ وجه حاضر نبود دوستش رو با نارسیسا به هم بزند
***
از اون ماجرا سال ها گذشت و لوسیوس نارسیسا از هاگوراتز فارغ تحصیل شدن در اخرین روز هاگوارتز بالاخره انتقام ریگولاس رو گرفتند زخمی بزرگ برو روی بازویش (به شکل مار)که به این زودیا ضد طلسمش پیدا نمیشد که منجرب شد دو هفته در سنت مانگو بستری شود
پس از پنج سال انها با یکدیگر ازدواج کردن کاملا مجلل ازدواجشون برگزار شد باری شروع زندگی خانه ای در هاگزمید خریدار کردن لوسیوس از خانواده ثروتمندی بود کار تجارت را پیشه گرفت اما این مدت زیاد طولانی نبود یکسال بعد پدر و مادر لوسیوس از دنیا رفتند تمام ثروت به تنها پسر یعنی خودش رسید
اونموقع تازه نارسیسا باردار بود از فرط خوشحالی نمیدونست چیکار کنه همیشه حواسش بهش بود که جادوهای سنگین رو انجام نده چون از قدرت بدنش کم میکرد. زیاد هم راه نرود هر روز لوسیوس با دسته گلی به خانه میامد
نارسیسا که داشت با چوب جادوش گلدانی رو تبدیل به موش میکرد گفت"اگه بخوای همینطوری ازم مراقبت کنی لوس میشم"
لوسیوس"عیبی نداره ولی در عوض یه پسر خوشکل برام میاری"
نارسیا موش را دوباره تبدیل به گلدان کرد"به همین خیال باش دختره "
لوسیوس که داشت بیرون رو نگاه میکرد پرده را کشید وبه همسرش که روی مبل دراز کشیدن نگاه کرد داشت توت فرنگی میخورد لباس راحتی به تن نداشت
لوسیوس"ولی من دلم پسر میخواد "
نارسیاس چوب جادوی خود را روی میز روبروس که از جنس چوب بلوط بود رها کرد "بمن چه که تو چی دلت میخواد من دلم دختر میخواد"
لوسیوس از روی دندان های به هم فشرده خود زمزمه کرد"اگه باردار نبودی که میدونستم چه بلایی سرت بیرام"
"چیزی گفتی عزیزم"
"گفتم میخوای برات یه اب پرتتغال بیارم"
"اره بد نیستش...تو منو چقدر دوست داری لوسی"
لوسیوس که مشکوک شده بود خود را خم کرد و نگاهی به چشمان همسرش انداخت"دوباره چه فکری توی سرت هستش "
"به اون دابی نمیخواد بگی درست کنه ...من میخوام تو برام درست کنی"لوسیوس دهنشو باز کرد که اعتراضی کند که فورا نارسیسا با بوسه ای ارام بر روی لبانش دهانش را بست مجبور شد خودش درست کند
7 ماه بعد دخترشون بدنیا اومد انهم مثل نژاد مالفوی ها از موهای بلوند برخوردار بود اسمش رو جولیا گذاشتند
از این ماجرا 8 سال گذشت زندگی ارومی داشتن بدون هیچ گونه دغدغه ای
مجبور شد پرستاری استخدام کند تا مواظب جولیا باشد دختر شیطونی بودش همش دوست داشت جادو کند
اتاق خودش انگار درونش جنگ رخ داده باشد بود همه جا همیش پر دود و وسایلش سوخته بودن
در این بین که انها زندگی ساده و بی دردسر خود را اغاز کرده بودن در سوی دیگر لرد ولدمورت در حال قدرت گیری بود اون نیاز به نفوذی داشت که در وزارت بسیار قوی باشد برای اینکار کسی رو در نظر داشت اون شخص لوسیوس مالفوی بود اون نفوذ خوبی تو وزارت داشت
پایان قسمت اول
قبلی « هری پاتر وهشدار آخرین باز مانده -فصل 2 هري پاتر و آغاز پايان - فصل26 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
potter's
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۱۱:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۱۱:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۳
از: دوبي، اينجا كسي از دوبي هست؟؟
پیام: 20
 کتاب
خیلی با حال بود به نظر من کتابس کنی پول خوبی در میاری
moein_malfoy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۹ ۲۲:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۹ ۲۲:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۲
از:
پیام: 5
 قسمت دوم
من قسمت دومشو فرستادم فقط باید تایید بشه دیگه دیروز فرستادم
parsanm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۱:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۱:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: آنجا که لرد سیاه بگوید
پیام: 44
 Re: توضیح درباره خلاصه نویسی
چه لباس قشنگی از کجا خریدی ؟


تي را هابي سن سا کنت لرد سابي سورامي سان سيس
فرمانده نيروي ويژه لرد سياه
زنده باد لرد سياه
parsanm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۱:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۱:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: آنجا که لرد سیاه بگوید
پیام: 44
 تو یه نابغه ای...
از هر چی بگذریم سخن دوست خوش تر است ...
به این می گن سوژه ... آفرین ... مرگـــــــــــــــــــخوارها ... چه جمله زیبایی ... نمیشه این قسمت مرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــش رو بیشتر کنی ...؟



تي را هابي سن سا کنت لرد سابي سورامي سان سيس
فرمانده نيروي ويژه لرد سياه
زنده باد لرد سياه
rory
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۲:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۲:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از: پيش نويل
پیام: 21
 خيلي خوفه
خيلي جالب بود بازم ادامه بده
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۰:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۵ ۲۰:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 اييي
خيلي جالب بود. دستت درد نكنه
ادامه بده
moein_malfoy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۱:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۱:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۲
از:
پیام: 5
 توضیح درباره خلاصه نویسی
درباره خلاصه نویسی باید بگم خوب داستان تا همینجاشم خیلی شده تازه من خلاصه نویسی کردم
ولی هنوز ادامه داره از فصل اولش بیشتر شد
اخه من دارم سه تا داستان با هم مینویسم واسه همینه
ویه چیزه دیگه اینو باید میذاشتم بالای مطلب که یادم رفتش
***
خاطرات یک مرگخوار
با سلام خدمت تمامی خواننگنان عزیز این دومین خاطره لوسیوس مالفوی هستش
لازم به ذکر است این جا یک داستان جدا گانه از هری پاتر هستش و نقش اول داستان لوسیوس مالفوی هستش و خاطراتی از ذهن خوده لوسیوس مالفوی هستش و اسامی که با انها اشنا میشوید ممکن است زیاد از نظر تاریخی درست نباشد ولی تا جایی که امکان داشت سعی در درست بودن تاریخ در این داستانها شده است
برای جالب تر شدن داستان کمی در تاریخ دست برده شده است تا درست دربیاید
moein
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۸
از: اتاق کارم در وزارت
پیام: 120
 جالب
جالب انگیزه
در ضمن دوستا همین الآن یه مصاحبه جدید از اما واتسون به دستم رسید که بعد از ترجمه روی سایت قرارش میدم جالبه قول میدم خوشتون بیاد در ضمن اگه کسی زودتر از من ترجمش کرد و تو سایت گذاشت دیگه باهاش حرف نمیزنم
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 خوب بود....
دستت درد نكنه خوب بود
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۴:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۴:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 سلام
سلام داستانت خیلی جالب و جدیده ولی مشکل دستوری و پردازشی داره کمی بیشتر روی داستانت کار کنی سبک جدید و خوبی از اب در می یاد در کل به احساسات و فضا پردازی و توصیف مکانها بیشتر مشغول شو اینجوری انکار داری داستانت رو خلاصه و جویده جویده تعریف می کنی
ادامه اش رو کی میزاری من که خوشن اومد دستت درد نکنه و موفق باشی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.