هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هري پاتر و آغاز پايان - فصل27


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 27

اسنيپ به ساعد دستش نگاهي انداخت. جاييکه ولدمورت چنديدن سال پيش آن را سوزانده بود . گاهي اوقات با خودش فکر مي کرد که چرا دامبلدور او را انتخاب کرد . از پله هاي دفتر دامبلدور بالا رفت و به نقشه ي غارتگر نگاهي انداخت تا مطمئن شود کسي در آن دوروبر نيست. کلمه ي رمز را گفت: جان پيچ... درب باز شد و او وارد دفتر شد.
- پس بالاخره اومدي؟
اسنيپ به قاب عکسي که بالاي ميز تحرير دامبلدور آويخته شده بود نگاهي کرد و گفت:
درسته قربان...
- سيوروس ... قيافه ات ناراحت به نظر ميرسه ... به من نگو که نتونستين...
اسنيپ سرش را پايين انداخت و گفت:
مزخرف بود...
- بالاخره مي خواي بگي چه اتفاقي افتاد؟
- چه فرقي مي کنه؟ ...
- منظورت چيه؟
اسنيپ وحشيانه بلند شد و گفت:
پاتر منو نجات داد...
- سيوروس به من راستشو بگو... چه اتفاقي افتاد؟
او با لحني که گويي گفتن فايده اي ندارد ادامه داد:
اون توي وجود من رفت...
- خب بعد؟
- بعد؟ بعد؟ اون داشت منو مي کشت... دردش وحشتناک بود... اونقدر که من بيهوش شدم...
وقتي به هوش اومدم ديدم پاتر و دوستاش دور من نشستن.
اسنيپ به ساعتش نگاهي انداخت و گفت:
حرف زدن با يه عکس چه فايده اي مي تونه داشته باشه؟
سپس غيب شد.
از اين بو نفرت داشت. از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد.
- سلام دراکو... انتظار نداشتم اين موقع روز تو خونه بيکار باشي.
دراکو به رداي اسنيپ نگاهي انداخت و گفت:
مي تونم چند دقيقه باهات صحبت کنم؟
- الان نه... من خيلي خسته ام...
دراکو گفت:
خواهش مي کنم... بيا ...
او دست اسنيپ را گرفت و او را به سمت اتاقي برد که خودش و مادرش در آنجا مي خوابيدند.
نارسيسا مالفوي با ديدن اسنيپ از جا بلند شد و گفت:
خسته به نظر مي رسي سيوروس...
- متشکرم...
دراکو دست مادرش را گرفت و او را بيرون راند و گفت:
من مي خوام چند دقيقه با سيوروس تنها باشم...
- البته... من مي رم...
دراکو در اتاق را بست و طلسمي به سمت در وارد کرد و گفت:
من خسته ام...
اسنيپ از جا بلند شد و گفت:
جدا؟ حرف مهمت همينه؟... فکر مي کني من خسته نيستم؟
مالفوي گفت:
ميشه بشيني؟ منظورم اينه که من ديگه نمي تونم...
- چـــي؟؟؟
-من ديگه نمي تونم مردمو شکنجه بدم... من از درد کشيدن اونا خوشحال نمي شم...از ديدن مشنگ هايي که بهم التماس مي کنن لذت نمي برم... من نمي تونم... نمي تونم...
مالفوي در حاليکه گريه مي کرد گفت:
نجاتم بده... خواهش مي کنم...
مالفوي در حاليکه گويي به صحنه ي زشتي نگاه مي کند گفت:
همين؟
- اين کافي نيست؟
- برات متاسفم دراکو ... همه اولش اين طوري ميشن ولي بايد خودتو عادت بدي...تازه اولشه...
- بهش بگو...
- منظورت چيه؟
- به لردسياه بگو...
- مزخرف نگو... اگه مي خواي بميري باشه بهش مي گم...
مالفوي در حاليکه گريه مي کرد گفت:
چيکار کنم؟
اسنيپ از جايش بلند شد و گفت:
همون کاري که همه ي مرگ خوارا مي کنن...عادت کن...
سپس از اتاق بيرون رفت.
نارسيسا مالفوي در حاليکه پشت در ايستاده بود گفت:
کمکش نمي کني؟
اسنيپ با بي حوصلگي گفت:
چيکار بايد بکنم؟
- من نمي دونم...
- پس ديگه مزاحم من نشيد... من همين طوريش وقت سر خاروندن ندارم ...
و از آنها دور شد.
فنرير گري بک در حاليکه داشت با دستان گرگينه اش مي خنديد گفت:
کجا با اين عجله؟
اسنيپ نگاهي با بد خلقي به او انداخت و گفت:
لودگي رو تمومش کن...
- چه طور جرات مي کني؟
بلاتريکس لسترنج گفت:
بهتره... دعوا رو بذارين کنار... ارباب با تو کار داره...
اسنيپ با بي تفاوتي گفت:
با من؟
- مثل اينکه برات مهم نيست...
- مهم بودن يا نبودنش به خودم مربوطه...
او با عجله از آنها دور شد و به سمت اتاقي رفت که ولدمورت در آنجا بود...
درب را زد.
- بيا تو...
اسنيپ با ترس وارد اتاق شد و بلافاصله چفت شد( چفت شدگي را اجرا کرد). مجبور بود هميشه همين کار را بکند.
- سلام ارباب...
- خسته به نظر مي رسي سيوروس...
- مهم نيست.
- گرفتيش؟
- متاسفم قربان ... هنوز نه...
ولدمورت در حاليکه سعي مي کرد ناراحتي اش را پنهان کند گفت:
چقدر معطل مي کني؟
- من واقعا متاسفم... ولي شما که مي دونين... من قاتل دامبلدورم... نمي تونم به سادگي توي خيابونا راه برم...چه برسه به وزارتخونه...تازه گرفتن اون خيلي مشکله... اون تحت اقدامات امنيتيه...
ولدمورت در حاليکه نجيني را نوازش مي کرد گفت:
من وقت اضافي ندارم ... بايد بگيريش...گيرش بيار و بيارش اينجا... من فقط دو روز بهت فرصت مي دم...مفهوم شد؟ من اسکريم جيوررو مي خوام.
- بله ارباب.
- حالا مي توني بري!
اسنيپ بلند شد و از اتاق بيرون رفت. از ولدمورت متنفر بود.







قبلی « هري پاتر و آغاز پايان - فصل26 نامه های هری پاتری ( نیو ورژن ) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۳:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۳:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 اره..تو بهترینی ...
من دوباره اومدم ....

چقدر قشنگ داستان می نویسی بین کتاب هایی که خوندم .. البته توی این قسمت ... فقط کتاب یو و انتقام نهایی از همه بهتر بود ...

کی پس تموم میشه ؟

من هر روز میام سر می زنم بلاکه ببینم این تموم شده یا نه

تو می تونی

:mama:
rory
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۲:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۲:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از: پيش نويل
پیام: 21
 خوبه
خيلي باحال بود بازهم بنويسيد ممنون
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۳ ۷:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۳ ۷:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 خوب بود
خیلی قشنگ می نویسی فقط زود زود به نویس که وقتی می خوایم به خونیم از 4 فصل قبل نخونیم تا داستان یادمون بی یاد
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۱:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۲۱:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 خوبه
خوب بود هرچند من قبلا خونده بودمش .
moein
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۸
از: اتاق کارم در وزارت
پیام: 120
 جالب
جالب انگیزه
در ضمن دوستا همین الآن یه مصاحبه جدید از اما واتسون به دستم رسید که بعد از ترجمه روی سایت قرارش میدم جالبه قول میدم خوشتون بیاد در ضمن اگه کسی زودتر از من ترجمش کرد و تو سایت گذاشت دیگه باهاش حرف نمیزنم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.