هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر - فصل8


فصل هشتم: دیده بان
صبح که شد هری زودتر از بقیه بیدار شد. از اینکه مالفوی یا رون او را بیدار نکرده بودند، احساس تسلط بیتری بر خود کرد، اما یادش افتاد که سه هفته در خانه ی ماری فقط در رخت خواب بوده است. از اینکه ماری مرده بود، سرش سوت کشید. او نسبت به او لطف داشت، اما برای او مرده بود. یکی از رداهای درون کمد را برداشت و چوبش را به دست گرفت. متوجه شد که ساعتی روی دیوار است که بالای به عربی چیزی و پایینش به انگلیسی نوشته بود:
«ردایتان را برتن و چوبتان را بردست گیرید و احساس کنید که همه چیز به شما بستگی دارد»
وزارت سحر و جادوی مصر
هری معنی این جمله را درست درک نکرد. خود او این اعتقاد را نداشت، اما تمام جادوگران
فکر می کردند که همه چیز ب او بستگی دارد.
ساعت پنج بود. هری خیال کرد اگر بیرون رود، از گرما خواهد مرد، اما در میان گرگ ومیش همان مه دیوانه سازان را دید. این لطف آنان بود.
در تاریکی دنبال کسی گشت، اما کسی جز نگهبانان ندید که صد نفر می شدند و جلوی در کشیک می کشیدند و میخندیدند.
اما در پشتی را که به انباری باز میشد گشوده دید و فهمید تنها یک نفر مراقب در است. حسی او را به آنجا کشید تا با آن مرد سر صحبت باز کند. زیر نور ماه چهره ی مرد را دید زد. جوانی بود با چهره ی جوگندمی که شاید از اسپانیا بود. هری به انگلیسی گفت:
_سلام.
مرد جواب به انگلیسی دست وپا شکسته ای جوابش را داد.
_سلام. تو همونی نیستی که تازه رسیدی؟
_آره. و کنار مرد نشست.
_تو انگلیسی هستی؛ نه؟
_آره.
_اسمت چیه؟
هری با اندکی تردد گفت:
_هری.
_پاتر؟
هری با تلخی گفت:
_آره.
_آه! هری پاتر! منو زپ صدا کن. اسمتو از پسری که با من همینجا پست داشت شنیدم. اون برا که انگلیسیم خوب شه خیلی کمکم کرد. اسمش نویل بود. می گفت فقط تو باید ولدمورت رو بکشی و این جنگ رو پایان بدی. آخرش یه ماه پیش رفت دنبالت. فکر کنم مرده باشه. منو زپ صدا کن.

_آره، می دونم. تو مدرسه با هم دوست بودیم.
_مدرسه تو انگلیس چه جوریه؟
_مدرسه جادوگری؟
_اره.
_فقط یک مدرسه داره که الان چون مدیرشو یکی از استادا کشت بسته شد. تقصیر ولدمورت بود. یک قلعه ی بزرگ و قدیمه. حالا که فکر می کنم می بینم خیلی کسالت آوره. تو اسپانیا مدرسه ها چه جوری بود؟
_آه! من مکزیکیم.
هری خجلت زده گفت:
_ببخشید. زیاد قیافه شناس نیستم.
_مشکلی نیست. منم از رو حدس گفتم. ممکن بود حتی بگم چینی هستی. راستی، دختری که تو درمونگاهه دیدی؟
_نه. دیروز عصر رسیدیم.
_خوب؛ حتما ببینش. خیلی خوشگله. شبیه چینیاست؛ اما انگلیسیه. شاید بشناسی. اسمشو نمی دونم.
هری هیچ سعی مبنی بر شناختن او نکرد. اما احساس کرد صحبت در مورد او برایش ناخوشایند است. برای اینکه موضوع را منحرف کند پرسید:
_دفتر جنگ کجاست؟
_کنار ساختمون. رئیسش از انگلیسه. اسمش فاجه. نمی دونم براچی انگلیسی زیاده. چون این ولدمورت انگلیسیه؟ اگه ناراحت نشی، به نظر من انگلیسیا آدمای خشکین.
_نه. من تا حالا به موطن خودم فکر نکردم که بهش تعصب داشته باشم.
هری چندین ساعت را به گفت وگو با زپ پرداخت. خیلی وقت بود که کسی کمتر با او حرف می زد. رون نیز کم حرف شده بود و هرمیون تا قبل از مهاجرت جادوگران به امازون، دنبال کارش بود و کمتر او را دیده بود. او به راحتی و بدون دغ دغه تمام داستان تلخ زندگیش و کارهایش را برای او گفت و نفهمید که ساعت هشت صبح شده است.
ناگهان کسی به پشت او زد و هری سر برگرداند و مالفوی را دید که ردای جنگش را پوشیده بود.
_بریم اداره جنگ. باید ثبت انم کنیم.
_اوخ. یادم رفته بود؛ راستی، این زپه. اینم مالفویه.
_دراکو.
_منو ببخش. عادت کردم.
مالفوی گفت :عیبی نداره. و با کمی صمیمیت به اسپانیولی با زپ سخن گفت. آناگه رو به او کرد و گفت:
_بریم.
هری نبال او راه افتاد . رون نیز خود را به آنان رساند و بیرون ساختمان رفتند. هوا گرم اما تار بود، و اما خورشید سعی می کرد به تابیدن خود ادامه دهد. مافوی گفت:
_دفتر کجایه؟ تو میدونی؟
هری به طرف راست اشاره کرد و آنها به سوی ساختمانی سبز شتافتند. در باز بود. اول رون با عجله وارد شد و سپس هری و مالفوی خود را به او رساندند. هری فاج را با سر طاس دید که روی میز نشسته است و سرش را روی نوشته ای خم نموده است. رادیویی کنار او خرخر می کرد و اخبار روز، مرگ موهوم عده ای را در روسیه خبر می داد.
فاج سرش را بلند کرد و ناگهان شکفت. به سوی آنان امد و گفت:
_آه آقای پاتر! شما بلاخره آمدید؟ سلام آقای ویزلی. و دستش را به سوی هری دراز کرد.
هری دستش را فشرد و سلام کرد.
فاج به طرف مالفوی برگشت و گفت:
_شما پسر لوسیوس مالفوی هستید؟ همونی که...
_آره، اما دنباله روش نیستم. دیگه هم به ولدمورت کاری ندارم.
و آنگاه مچش را پیش کشید.
_آه! احتیاجی نبود. از وزیر شنیدم. و دست او را نیز فشرد و به رون توجهی نکرد. اما برای رون عادت شده بود. فاج از آقای ویزلی، پدر بازنشسته رون، خوشش نمی آمد.
فاج روی صندلی نشست و آنان را دعوت به نشستن کرد، اما اتاق محقر صندلی اضافه نداشت و دستش را پس کشید.
_آقای پاتر، باید اقرار کنم که شما برگزیده اید، اما هنوز راکدید. پست نگهبان بریتان خوب است.
سپس رو به مالفوی نمود و گفت:
_آقای مالفوی، فکر کنم بهتر باشد در نگهبان بیمارستان باشید. شما چه کاره اید؟
_بی کار بوده وهمستم، اما یک سال وردجادوئی خوانده ام.
_خوب، همانجا باشید بهتر است. میتوانید به پرستار کمک کنید. آقای ویزلی، شما کمک آقای پاتر باشید بهتر است.
انگار که او اشتباه به آنجا امده. کسی اعتراض نکرد. برای هر دو بهتر بود که کنار هم باشند.
هر سه آنان سریع سر پستشان رفتند. هری در حالی که خود به خود روی هوا می رفت به رون گفت:
_توهم بیا.
رون نیز به هری پیوست و هردو پس از چند ثانیه به بالای برج دیده بانی رسیدند.
هری با خوشخلقی گفت:
_می تونم بدبختیم رو ازینجا بهتر ببینم.
رون روی سکوی کنار دیوار نشست و گفت:
_خوب؛ تنها شدیم. چرا اینقدر با مالفوی صمیمی شدی؟
_حسودیت میشه؟
_نه! اون دامبلدورو کشت، یعنی کمک به کشتنش کرد. از کجا معلوم که هنوز طرف اسمشو نبر باشه؟
_اسکریم جیور بهش اعتماد داره.
_دامبلدورم به اسنیپ اعتماد داشت.
_اون آدم خشنیه. درست مقابل دامبلدور. اینم دلیلش. تازه، اون بچه ی خوبیه. دیگه خودپرست نیست.
رون فقط گفت:
_آره

______
قبلی « هري پاتر و جدال مرگ خواران - فصل 2 ترجمه بخش اخبار سایت رسمی جی کی رولینگ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
siriusblack
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۹ ۲:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۹ ۲:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خانه شماره 12 میدان گریموالد
پیام: 70
 Re: عالي بود
می دونی سریع می نویسی ولی زیادی کتابی می نویسی شده شبیه کتابای مدرسه یه مقدار خودمونی تر بنویسی با حالتره!!!!
ولی در مجموع خوبه ادامه بده.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۷:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۷:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عالي بود
عالي بود ! خيلي قشنگ بود منتظر بقيش هستم .
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۶:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۶:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 سلام کارآگاه ! کارآگاه سلام!!
ازهمه چیز بهتر ، سرعتته!!
فقط امیدوارم همینطوری ادامه بدی!
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۰:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۱۰:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 بد نیست.
بد نیست . ادامه بده .
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۸:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۸:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 هومك
هومك بد نبود مرسي
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۸:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۷ ۸:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 اييي
آفرين داداش... به كارت ادامه بده.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.