هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و اغاز پایان- فصل32


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 32

هري احساس کرد شانه هايش به ديواره هاي بخاري ساييده مي شود. بعد از مسافتي طولاني بالاخره از حرکت ايستاد و خود را در مقابل رون و هرميون به همراه جيني و نويل ديد. قيافه ي نويل ديدني شده بود او داشت گرد و خاک را از روي لباسش مي تکاند ، سپس رو به رون گفت:
خيلي بدجور بود من تاحالا اين طوريشو نديده بودم... داشتم خفه مي شدم.
رون متوجه هري شد و گفت:
کوچه ي ناکترن که نرفتي؟
هري خنديد شروع کرد به پاک کردن خاک لباسش و گفت:
خدا رو شکر که از وزارت خونه ي مشنگ ها سردرنياوردم...
سپس عينکش را که شکسته بود ترميم کرد و گفت:
خب بهتره بريم...يادتون باشه ما ارتش دامبلدوريم... بايد از وزارتخونه به خاطر اونم که شده دفاع کنيم...
هري دستش را جلو گرفت و گفت:
بياين به هم قول بديم که هيچ کدوممون نمي ميريم...
هرميون نفسش را در سينه حبس کرد و گفت:
خب فکر اينجاشو نکرده بودم... ولي باشه من که اصلا خيال مردن ندارم...
او دستش را روي دست هري گذاشت و بعد از او رون اين کار را کرد و بعد نويل... نويل رو به هري گفت:
من که اصلا دلم نمي خواد بميرم...
جيني آخرين نفري بود که دستش را گذاشت و گفت:
ما همه هنوز جوونيم و اميد به زندگي داريم...
هري گفت:
خيلي خب ... بريم؟
بقيه با هم گفتند :
بريم!
رون جلوتر از هرميون به راه افتاد و نويل پشت سر او . هري نگاه جيني را روي خودش حس مي کرد ... او نمي خواست با جيني آن هم در اين موقعيت تنها بماند براي همين خواست که سريعتر بيرون برود...و گفت:
بهتره زودتر بريم چون ممکنه بقيه سربرسند...
درست همان موقع که هري داشت از اتاق بيرون مي رفت جيني پشت رداي اورا گرفت و او را به داخل اولين دري که ديد کشيد. هري نمي دانست چکار کند براي همين رو به جيني گفت:
الان موقع مناسبي نيست... بذار براي بعد...
جيني هري را به سوي خود کشيد و گفت:
هري... خواهش مي کنم به حرفم گوش بده...
هري سعي کرد تصور نکند که جيني از او چه مي خواهد ...براي همين چشمش را از چشمان جيني برگرفت و منتظر ماند. جيني هري را به خود نزديک کرد و به آرامي شروع به صحبت کرد:
هري... من عاشق تو ام... مي توني اينو درک کني؟... من يک چيزو مي خوام ازت بپرسم... خواهش مي کنم به من راست بگو!
هري منتظر باقي ماند. جيني پرسيد:
هري... تو هنوزم منو دوست داري؟
هري که از اين سوال جيني شگفت زده شده بود گفت:
جيني!... اين چه سواليه که مي پرسي؟ معلومه که دوست دارم... از دوست داشتن هم اون ور تر! منم عاشق توام... من تورو بيشتر از هرکسي دوست دارم ... من تو رو براي خودم مي خوام...
هري نمي فهميد چه مي گويد... فقط داشت تمامي حرفهايي که در اين چند وقت در دلش مانده بود براي جيني مي گفت:
منو ببخش که چند وقت بهت بي توجه بودم... مجبورم... هنوز هم کارم تموم نشده ... ولي قول مي دم بعد از تموم شدن کارم ... هرکاري بخواي برات بکنم...
هري صورت جيني را که به زمين نگاه مي کرد به سمت صورت خودش گرفت و ديد که او دارد گريه مي کند. هري به او گفت:
اشکاتو پاک کن... براي چي داري گريه مي کني؟
جيني در حاليکه سعي مي کرد از بغل کردن هري امتناع کند گفت:
فکر مي کردم ...ديگه منو دوست نداري... هري من خيلي دوستت دارم... من عاشقتم... از همون اول...
هري که ديگر طاقت شنيدن اين حرف را نداشت جيني را در آغوش خود فشرد و گفت:
ما با هم ازدواج مي کنيم... وقتي تو هم فارغ التحصيل شدي... بهت قول مي دم...
سپس صورتهايشان به هم نزديک شد و...
هري و جيني از خانه ي مشنگ ها خارج شدند و به سمت باجه ي تلفن به راه افتادند...آنها وارد باجه شدند وهري گوشي تلفن را برداشت وگفت:
آخ يادم رفته چه شماره اي رو بگيرم...تو يادت نيست؟
جيني گفت:
به نظرم اين بود٦٢٤٤٢... مطمئن نيستم!
هري گوشي را برداشت و اين شماره را وارد کرد... احتمالا شماره درست بود چون صداي بيروح . آشناي زني گفت:
به وزارت سحر و جادو خوش آمديد.لطفا نام و کار خود را اعلام فرماييد.
هري به جيني نگاهي انداخت و بعد گفت:
هري پاتر و جيني ويزلي . براي مبارزه با مرگ خوارها اومديم.
صداي بيروح زن دوباره گفت:
متشکرم، بازديدکنندگان، لطفا نشان ها را بگيريد . به جلوي ردايتان وصل کنيد.
هري نشان هايي را که از سطح شيب دار فلزي بيرون آمد را برداشت و روي آن را خواند :
هري پاتر
مبارزه با مرگ خوارها
سپس هري نشان جيني را به او داد و گفت:
اين روش ، روش مزخرفيه...
جيني در حاليکه نشان را به جلوي ردايش وصل مي کرد گفت:
اين جا منو ياد پيارسال ميندازه... وقتي که براي نجات سيـ_
هري با شنيدن اين اسم سعي کرد حواسش را متوجه جاي ديگري کند و جيني بلافاصله گفت:
متاسفم... نمي خواستم ناراحتت کنم.
- مهم نيست!
سپس صداي زن براي سومين بار گفت:بازديدکنندگان وزارت سحر و جادو،شما بايد تحت بازرسي قرار گيريدو چوبدستي خود را براي ثبت به بخش امنيتي تحويل بدهيد که در انتهاي دهليز است.
هري که حوصله اش سر رفته بود گفت:
وزارتخونه رو گرفتن، اون وقت ما بايد چوبدستي هامونو تحويل دهيم؟
ناگهان کف باجه شروع به لرزيدن کرد و پياده رو بالا آمد و از جلوي شيشه هاي باجه گذشت. حق با جيني بود هري با ديدن اين صحنه به ياد سيريوس و مرگ او مي افتاد . کاش زمان مي توانست برگردد...
باجه پايين و پاين تر رفت تا اينکه کف آن با زمين برخورد کرد و فضاي داخل باجه روشن شد. صدا گفت:
وزارت سحر و جادو شب خوشي را برايتان آرزو مي کند.
جيني از داخل باجه بيرون آمد و هرميون و رون و نويل و کلي آدم ديگر را ديد که به پشت رو به چيزي ايستاده بودند.
هري هم از داخل باجه بيرون آمد... به نظر صداي شيون کسي مي آمد.
هري رداي جيني را کشيد و گفت:
بيا...
هرميون دستمالي در دست داشت و به نظر مي آمد اشکهايش را پاک مي کند رون سعي مي کرد به او دلداري دهد.هري جلو آمد و از ميان جمعيت رد شد و صحنه اي ديد که اصلا انتظارش را نداشت. ..
حدود بيست نفر روي زمين به پشت خوابيده بودند و در چهره هاي آرامشان اثري از حيات ديده نمي شد.
هري رو به رون گفت:
بايد حدس مي زديم...
رون که از ديدن هري خوشحال شده بود گفت:
بالاخره اومدين ؟ چقدر دير کردين...
هري پرسيد:
اينا کيا هستند؟
رون گفت:
کارمنداي وزارت خونه ... نگهبانشو آبدارچي و چند نفر ديگه...
- کار مرگ خوارا بوده؟
- نه... اونا الان تو سازمان اسرارند...
- پس کار کي بوده...
رون شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
نمي دونم...ولي اصلا احساس خوبي ندارم...
هري پروفسور مک گونگال را ديد که گفت:
ما به ده دسته تقسيم ميشيم و از ده جا وارد سازمان اسرار...
سپس جلو آمد وگفت:
دانش آموزا بهتره جدا از هم باشند...
هري لوپين را ديد که گفت:
نه... بهتره اونا با هم باشند...
پروفسور مک گونگال مي خواست مخالفت کند ولي لوپين چيزي در گوش او زمزمه کرد که باعث شد او قبول کند . سپس لوپين به سمت بچه ها آمد و گفت:
من و شماها با هم گروه خوبي مي شيم مگه نه؟
هري سري تکان داد و گفت:
تانکس کجاست؟
اونا با يک گروه ديگه رفتن... خب لازمه با هر گروهي يک کاراگاه بره ... سپس گفت:
از اين طرف بياين...
لوپين از راهروهايي رفت که هري تا به حال به آنجا نرفته بود همين طور که مي رفتند، هري گفت:
اونا رو کي کشته بود؟
لوپين مکثي کرد و بعد گفت:
بهتره بگي چي!
- منظورت چيه؟
لوپين مردد بود که بگويد يا نه ... سپس گفت:
تابستون پارسال يادتونه يه مطالبي در مورد دوزخي ها خوندين؟
هرميون بلافاصله گفت:
آره ... اونا اجسادين که جادو مي شن تا مردمو بکشن...
لوپين تاييد کرد و گفت:
درسته... حالا همون دوزخي ها ... کار اونا بوده!
هري که وحشت کرده بود گفت:
منظورتون اينه که اونا الان اين جان؟
- آره...
نويل هم وحشت زده گفت:
حالا بايد چيکار کنيم؟
همون کارايي رو که تو اون بروشورا نوشته بود...
جيني گفت:
ولي ما که اونا رو نمي خونديم...
- کار اشتباهي مي کردين ولي باشه من يه چيزايي رو بهتون مي گم...
هري مي خواست بگويد که آنها از نور و گرما مي ترسند و بايد آنها را با گرما دور کرد ولي ترسيد که شايد لوپين بپرسد اين چيزها را از کجا مي داند و به هري مشکوک شود براي همين ترجيح داد ساکت بماند و مثل بقيه به حرفهاي لوپين گوش بدهد...
- اونا چون موجوداتي اهريمني اند از نور و گرما مي ترسند . بهترين کار اينه که طلسم هايي مثل پتريفيکوس توتالوس رو روي آونها اجرا کنيد و از آتش هنگامي استفاده کنيد که در وزارتخونه نيستيد چون ممکنه همه جا آتش بگيره...
آنها از راه پله هاي مخوف و تاريکي پايين رفتند تا اينکه به دري رسيدند . لوپين با احتياط در را باز کرد و همچنانکه چوبدستي به دست و آماده ي نبرد ايستاده بود دور و اطرافش را مي پاييد ،مبادا کسي در آن اتاق باشد. سپس به آنها گفت:
بدون اين که سروصدا ايجاد کنيد بياين تو...
آنها وارد اتاق شدند. هري با ديدن مخزني که در وسط اتاق قرار داشت گفت:
اينجا اتاق مغزه؟
هرميون گفت:
آره خودشه...
رون که از آن اتاق خاطره ي خوشي نداشت گفت:
از اينجا هيچ خوشم نمياد...
لوپين رو به آنها گفت:
شماها بايد همين جا بمونين... ممکنه هر لحظه اون در باز بشه و کسي بياد تو...اول بفهمين خوديه يا نه بعد بهش طلسم بفرستين... از طلسمهاي مجاز استفاده کنين...
جيني با ناراحتي پرسيد:
اما اگه چند نفري به اينجا اومدند چي؟
لوپين با آرامش خاصي گفت:
شما اومدين که از وزارتخونه دفاع کنين... مگه نه؟
بچه ها سري تکان دادند و او ادامه داد:
تا جايي که يادمه شماها يک کلاسهايي داشتين به نام الف دال درسته؟
نويل گفت:
درسته... معلممون هم هري بود...
- آره خب تو اين کلاسها شما طلسم سپر مدافعم ياد گرفتين؟
- آره!
- خب هري بايد بدوني اون طلسم... محافظ تو در برابر هر کسيه... مي تونيد از اونها هم استفاده کنيد...
لوپين به سمت دري رفت که هماني بود که به سالن گرد وارد مي شد و رو به بچه ها گفت:
موفق باشين...
سپس در را باز کرد و از اتاق بيرون رفت.
هري هم به سمت در رفت و گوشش را روي در گذاشت و گفت:
به نظر مي رسه توي اتاقي اونور تر مي جنگند...
هرميون که کنجکاو شده بود گفت:
اصلا چرا اومدن تو سازمان اسرار؟ پيشگويي که از دست رفت!
هري گفت:
نمي دونم... شايد يه چيز ديگه از اونجا مي خوان...
هري گفت:
در حال حاضر دلم به اين خوشه که ولدمورت اينجا نيست...
يکدفعه دري در آنطرف سالن باز شد . آنها به سرعت چوبدستي هايشان را به سوي در گرفتند و منتظر ماندند که کسي که از در وارد مي شود را تشخيص دهند...
هري با صداي بلندي گفت:
کي اونجاست؟
... هر کي هستي چوبدستيتو بنداز... همين حالا...
شخص نقابداري وارد اتاق شد و هري بلافاصله گفت:
اکسپليارموس!
چوبدستي شخص از دستش بيرون آمد و روي زمين افتاد او در حاليمه نقابش را بالا مي زد ، رو به هري گفت:
منم هري! اسنيپ...



قبلی « هری پاتر و آغاز پایان-فصل31 سیمرغ، قدرتمندترین موجود جادويی ایران » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۸:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۸:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 اولا خوبه
دوما حال همتون خرابه ! سومن اون چند نفري تايپ نمي كنه ! چهارما اون همه ي داستان رو تو وبلاگش نوشته !
پنجما براي همين اينقدر زود ميده !
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: هر روز طولانی تر از دیروز
ایول حاجی طولانی بود باهاش حال کردم... منتظر فصل های بعدیت هستم به شرطی که همین قدر طولانی باشه... ولی کلک به قول هرمیون بگو چند نفری دستتون تو کار بود؟ در ضمن یه اصل مهم یادت نره : دینگ دینگ! هر روز طولانی تر از دیروز...
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۴:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۴:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 اولا بماند
دوما من اولیم.
سوما عالیه.
چهارما سرعتت منو کشته. حالا بگو بینم چن نفری تایپ می کنین؟ شلوغ ناقلا چند نفری روی کامی میشینین و تایپ میکنین؟؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.