هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر_فصل10


فصل دهم: اسنیپ
هری داخل شد و روی زمین افتاد . صدای شکستن شیشه ای را شنید و به سختی بلند شد و دختری بسیار زیبا، قدبلند با موهائی که به چند طرف افتاده بودند دید و به یاد حرف زپ افتاد.
پرستار به طرف او آمد و گفت:
_اوه! هری! توئی؟ حالت خوبه؟
هری که چو را شناخته بود؛ گفت:
_سلام چو. حالم اصلا خوب نیست. اینو بگیر. و رون را که هنوز داشت از او خون می رفت روی تخت گذاشت و خود را روی یک صندلی تاشو انداخت و سرش را میان دستانش گرفت.
خداخدا می کرد که ان شخصی که کشته بود، اسنیپ بوده باشد. از چهار سال پیش، مرگ اسنیپ را خواستار بود. با اینکه هنوز هری نفهمیده بود که او طرف کیست. ناگهان انگار پرده ای کنار رفت و حقیقت برایش آشکار شد. اسنیپ طرف هیچ کس نبود. او پیروزی خودش را می خواست. دامبلدور را کشت؛ زیرا که دامبلدور می توانست ولدمورت را بکشد؛ و هم اکنون نیز جنگ زیر سر او بود. او مرگ ولدمورت را به هروجهی خواستار بود، زیرا که می توانست بعد از آن جانشین او شود. ناگهان اسنیپ را تحسین کرد. او تنها مرگ خواری بود که داشت برای ولدمورت نقشه میریخت.
به سکوت عجیبی که حکم فرما بود چشم دوخت. چرا کسی داد و بیداد نمی کرد؟ سرش را از میان دستانش برداشت و متوجه شد که چو درحالی که به رون معجون خونساز می خوراند، به او زل زده است. او را از یاد برده بود.
با کمال میل می خواست که به او توهینی کرده باشد. با لحنی تند گفت:
_همیشه به همراهای مریض اینجوری نگاه می کنی؟ کی تو رو اینجا گذاشته؟
چو که انگار به لحن زننده ی هری توجهی نداشت، گفت:
_من شفا دهنده ی ارشد بودم، برای همین منو فرستادن. اصلا اینا رو ول کن. هری، من متاسفم.
هری خجالت زده از اینکه چو به توهین او توجهی نکرده است، گفت:
_براچی؟
_من دوست داشتم، اما ترکت کردم.
هری با بدجنسی گفت:
_اما من ازت خوشم نمیومد. تو خودتو چسبوندی بهم. نمی دونم چرا همه خودشونو می چسبونن بهم .
بر خلاف انتظار هری، چو خندید و به طرف او آمد. هری خواست در برود، اما دید که منطق حکم می کند که کسی که پاها و شکمش دچار آسیب شده اند، جای خود بنشیند و به کسی که درمانش می کند توجهی نداشته باشد. چو به او گفت که روی تخت دراز بکشد. هری در حالی که سعی می کرد که قرمز نشود، روی تخت خوابید. چو به او کمی معجون بیهوشی داد و به او دستور داد بخورد. هری با کمال میل معجون را تا آخر نوشید. هم برای او بهتر بود و هم برای چو.

هری احساس کرد که از یک کافه ی محقر دارد درون بیمارستان سقوط می کند. بلاخره روی تخت افتاد. چشمانش را باز نکرد. می ترسید. مطمئن بود که باز هم داشت با یک مرد با صورت خونین شراب می نوشید. بلاخره پس از اینکه هیچ سوزشی در جای زخمش احساس نکرد، چشمانش را گشود چو را دیدی که صورتش را روی تخت او گذاشته و خوابش برده است. ناگهان همان محبت کهنه را که به او داشت در دلش احساس کرد، اما سریع فکر در مورد چو جایش را به تعجب از خلوت بودن درمانگاه داد. رون مانند شب گذشته روی همان تخت خوابیده بود، اما بقیه ی تخت ها خالی بودند. اما از به هم ریختگی میز معلوم بود که دیشب چند نفر سرپائی درمان شده اند. سعی کرد صندلی چو را صاف کند تا او راحت تر بخوابد. ناگهان لبخندی صورت او را گرفت و زمزمه کرد:
_هری؟
هری با نهایت سرعت از درمانگاه خارج شد. هنوز هوا گرگ ومیش بود. ناگهان به مالفوی برخورد کرد و از دیدن او بینهایت خوشحال شد. مسرور پرسید:
_چی شد؟
_باورت میشه هری؟ تو نصف بیشتر اونارو کشتی! ما کاری نداشتیم جز اینکه بقیه رو فراری بدیم چند نفرم اسیر گرفتیم...
_اسنیپ چی شد؟
مالفوی که انگار سوال هری را نشنیده بود ادامه داد:
_اومدم بهت بگم که بری دفتر جنگ. فاج کارت داره. می خوام که خودتو کنترل کنی. رون چطوره؟
_خوبه. اما براچی؟
مالفوی جواب داد:
_خودت می فهمی.
و به طرف درمانگاه راه افتاد.
هری در تمام راه احساس شومی داشت. مرد خونینی که لرد ولدمورت با او شراب می نوشید که بود؟ اگر اسنیپ را نکشته بود چه؟
بلاخره پایش به یک چادر خورد و باعث سرنگون کردن آن شد.
در حالی که سعی می کرد از دست سربازی که به زبان بیگانه به او فحش می داد فرار کند، زخمش تیر کشید. باز رویاهای بدی به سراغش آمدند. زپ کجا بود؟ مرده بود؟ آن طور که مالفوی می گفت کسی نمرده بود، اما امکان این بود که مالفوی به او دروغ بگوید. بلاخره به جلوی دفتر رسید و از رویاهای شومش نجات یافت. احساس کرد که باید در بزند، اما قبل از آنکه کاری بکند صدائی شنید که می گوبد:
_پاتر رسید، فاج.
سپس صدای فاج را شنید که می گوید:
_بیا تو پاتر!
هری داخل شد و در جا خشکش زد.
مودی با ردای خاکستری اش بود که چشم سالمش را روی هری نگه داشته و چشم جادویی اش فرای دیوار را دید می زد. دیدن مودی تعجب بر انگیز نبود، بلکه او دستش چوبش را به گلوی مردی می فشرد که ردایی سیاه برتن، دستهایی بسته و موهای چربش دو طرف صورتش را گرفته بودند. تاب نیاورد و به طرف مرد حمله ور شد. مودی به سرعت برق چوبش را بیرون آورد و فریاد زد:
_پروته گو!
هری سعی کرد آموزش چندساله ی کارآگاهی اش را به یاد آورد و در برابر طلسم مقاومت کند.
فاج گفت:
_ازت انتظار نداشتم پاتر. به هرحال تو بودی که او را دستگیر کردی. اسنیپ توانست طلسمت را دفع کند، اما بیهوش شد. حالا مودی او را پیش وزیر می برد. گفتم بیای که بهت بگم امروز تو و دوستت لازم نیست که به سر پستتون برین. حالا هم مرخصی.
هری مجبور بود بدون گرفتن انتقامی که برای آن زنده بود، بیرون رود. اما نگاهی به چشمان اسنیپ انداخت. اثری از غم و پیروزی داشت.
با سردرگمی بسیار بیرون رفت و خود را روی سنگی انداخت که کنار دفتر بود. سرش را میان دستانش گرفت. ناگهان احساس کرد که به فکرش بسیار مسلط است و دارد بخشی از ذهنش را که ولدمورت به او نفوذ دارد پس می زند. او فرصتی نداشت که برای اینکه از اینکه برای اولین با در چفت شدگی موفق شده بود، خوشحال باشد. اسنیپ او را یاد ولدمورت، و ولدمورت او را یاد جان پیچ اندخته بود. تا بحال هیچ جان پیچی را از بین نبرده بود. پس اگر ولدمورت را می کشت؛ او دوباره می توانست زنده شود. ناگهان حسی احمقانه او را گرفت. با خود گفت:
_اصلا به من چه؟ خودمو دارم اذیت می کنم. به من ربطی نداره.
با باز کردن در دفتر، افکار هری گسیخت. مودی را با اسنیپ دید که به بیرون آمده اند، اما مودی نه تنها هم اکنون با چوبدستی اش اسنیپ را تهدید نمی کرد، بلکه دستش را روی شانه ی او انداخته بود و اسنیپ هم مچ دستش را می مالید. موحش بلند شد، امکان داشت مودی تحت طلسم فرمان باشد و یا خود مرگ خوار باشد. چوبش را در آورد و روی گلوی مودی گذاشت.
مودی با آرامش برگشت و برخلاف فکر هری، کاری نکرد. با مهربانی چوب هری را کنار زد وگفت:
_می دونستم که این عکس العملته.
آنگاه به اطراف نگاهی انداخت. در دفتر فاج بسته بود و به جز سرخ پوستانی که دور آتش می دویدند، کس دیگری به چشم نمی خورد. مودی گفت:
_امشب منتظر باش.
_ولی...
_من و سوروس الان با این هلی کوپتر مشنگی برمی گردیم انگلستان. همه چیز امشب برات روشن میشه.
اسنیپ لب بر بسته بود و حرفی نمی زد.
مودی ادامه داد:
_خیله خوب، بریم.
آنگاه به طرف شئی رفت که با طلسم ناامیدی با اطرافش ادغام شده بود. اسنیپ هم آزادانه از او تقلید کرد. هلی کوپتر بی صدا از زمین برخاست و هری را جای گذاشت.
هری عاجزانه به روی سنگ برگشت. هر نیم دقیقه چیزی فکر او را مشغول می کردند. چه شده بود؟ مودی که از مرگ خواران روی گردان بود، به اسنیپ اعتماد داشت؟ یاد حرف دامبلدور افتاد که همیشه می گفت که به اسنیپ اعتماد کامل دارد. ناگهان حقیقت در ذهن هری روشن شد، اما ناخودآگاه ذهنش این حقیقت را رد کرد و هری دوباره در تاریکی ماند.
وقتی دید که همه بیدار شده اند، تصمیم گرفت که از جایش بلند شود، زیرا هرکسی می خواست او را یک نظر ببیند. سر درگم به درون ساختمان رفت و بلاخره خود را درون کافه ای یافت که فرانسوی ها درست کرده بودند. هری عاجزانه پشت میزی خالی نشست. مسئول کافه به سمت او آمد و به فرانسه چیزی پرسید. هری جواب داد:
_متشکرم، چیزی نمی خوام.
اما صاحب کافه انگار که زبان او را نمی فهمد رفت و برایش یک شراب جن ساز آورد و پر سر صدا روی میز گذاشت. هری به بطری خیره شد و دنباله ی افکارش را باز گرفت.
قبلی « سیمرغ، قدرتمندترین موجود جادويی ایران جادوگر یا خون آشام-فصل 13(فصل ممتاز)* » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خوب بود !
خوب بود ولي قرارمون كه يادت هست ؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.