هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

خاطرات یک مرگخوار


خاطرات یک مرگخوار
فصل دوم قسمت دوم
نارسیسا روی تخت به روی شکم خوابیده بود لباس خوابی سفید رنگ به تن داشت در حال مطالعه کتاب داستانی بود دست خود را تر کرد صفحه بعد را مطالعه کرد صدای رعد وبرث شدیدی امد باعث شد نارسیسا از جا بپرد با نگرانی به دور و برش خیره شد وقتی دید خبری نیست دوبار مشغول خواندن کتاب شد که یکدفعه صدای پایی را در راهرو شنید
چوب جادوش رو از میز کنار تخت بیرون اورد به طرف در نشانه رفت چند ثانیه ای گذشت دربا صدای کمی باز شد در تاریکی بود قیافش دیده نمیشد
نارسیسا از روی تخت بلند و اماده دفاع از خود شد "تو کی هستی...چه جوری تونستی از طلسم های محفاظتی رد بشی؟"صداش کمی میلرزید
مرد از تاریکی بیرون امد قیافه لوسیوس روی نور کمی که در اتاق قرار داشت تابید نارسیسا شتاب زده خود را پیش همسرش رساند رنگ صورتش پریده بود خواست کمکش کند ولی لوسیوس دستشو بالا اورد نیازی به کمک نداشت فقط از همسرش خواست تا روی تخت بشیند او نیز به حرفش گوش داد
با صدایی که غم درش موج میزد گفت"میدونی نارسیسا من با مشکلی...یعنی اینکه ما دچار مشکلی شدیم...چه طوری برات توضیح بدم"
نارسیسا با نگرانی اعلام کرد"خوب بگو دیگه"
"خیله خوب هولم نکن..میدونی که به تازگی کسی پیدا شده به نام ولدمورت اونداره ارتشی تشکل میده ...اون از من خواست که بهش بپیوندم من باید به اون کمک کنم که بتونه به وزارت نفوذ کنه "
نارسیسا"خوب به دامبلدرو میگیم کمکمون کنه"
لوسیوس سرش رو با شدت تکون داد"اون پیدامون میکنه...هیچ راه فرار نیست "نا امید روی مبل نشست
نارسیسا از وری تخت بلند شد دست شوهرش رو در دستاش محکم گرفت"اما سعیمون رو که میتونی بکنیم...خواهش میکنم" با نگاهی پر مهر به شوهرش خیره شد
لوسیوس کمی مکث کرد"باشه قبول"
***
دو روز بعد لوسیوس سراغ دامبلدور رفت و از او تقاضای کمک کرد دامبلدور قول داد انها را در جایی پنهان کن که دست ولدمورت نرسد سه روز از قول دامبلدور گذشت هر روز که میگذشت برای لوسیوس اوضاع بدتر میشد باید جواب میداد
دامبلدور بالاخره به انها گفت به کجا بروند قایم شوند انها فقط کمی وسایل ضروری را همراه خود بردن نارسیسا خوشحال بود ولی لوسیوس تردید داشت امیدوار بود که بتونند از دست ولدمورت فرار کنند
خانه ی که براشون در نظر گرفته شده بود در برابر قصر مالفوی اصلا به نظر نمیومد یعنی ندیده نمیشد
خانه ای در کوچه هاگزمید کوچیک بود اما میشد توش زندگی کرد کمی گرد و خاک در انجا نشسته بود معلوم بود چند ماهی میشد کسی به اینجا سر نزده است
سه ماه گذشت و هیچ خبر خاصی نشد
بیرون از خانه باران میامد و باد وحشیانه میتازید مردم که در بیرون از خانهه ایشان قرار داشتند میدویدن که زودتر به خانه برسند در این بین فقط پنج نفر در اون طوفان به راه خود ادامه میدادن باشلق روی صورت خود انداخته بودن که دیده نشوند چشمان یکیشون به رنگ قرمز مردمک گربه ای بود
***
در انسو البوس دامبلدور در دفتر خود نشسته بود چنددین نفر دیگر نیز در انجا بودن که شامل مینروا مگ گونگال هم میشد به تازگی خبردار شده بودند که جاسوسی در میان انهاست و حالا در تلاش برای به حرف اوردن وی داشتند
او در وسط اتاق بود روی زانو افتاده بود مودی چند دقیقه طلسم شکنجه رو روش اجرا کرده بود ولی دامبلدور فورا جلوی کارش را گرفت اون نمیخواست حرف بزند پس دامبلدور مجبور بود ذهنشو بخونه یا از معجون حقیقت استفاده کند
دامبلدور مظطرب بود میترسید چیزهایی که باید مخفی بوده باشند فاش شده باشد دستی به صورتش کشید و از پنجره به بیرون خیره شد که باران میبارید و باد وحشیانه میتازید
***
ولی همه اینها در بیرون خانه بود در داخل خانه مالفوی ها هوای انجا ملایم بود و از هیچی خبر نداشتند
لوسیوس رو مبل راحتی نشسته بود و با چوب جادوش بازی میکرد نارسیسا در گوش های دیگر در اشپزخانه کوچلویی که در برابر اشپزخانه خانه خودشان همچون مقایسه یک کرم خاکی با یک هیپوگریف هستش
صدای قدم هایی که شلپ شلپ در اب صدا میداد شنیده میشد یکدفعه صدای انفجار امد خانه لرزید لوسیوس چوبدستی خودش رو بطرف در گرفت و بدون اینکه ببیند طلسم کرد اما اتفاقی نیفتاد صدای فریاد کسی رو نشنید نارسیسا ایستاده بود وی هم چوبدستیش در دستش قرار داشت کمی که جلو رفت چند طلسم به طرفش امد از اولی دور شد دومی رو منحرف کرد اما صدای بی روحی طلسمی فرستاد به طلسم به طرف نارسیسا رفت که هوز اماده نبود که محکم به نارسیسا برخورد کرد طلسسم شکنجه بود از درد به خود میپیچید تا اومد به خود بجنبد چوبدستیش از دستانش خارج شد و شکنجه نارسیسا نیز تمام شد لوسیوس عقب عقب رفت کنار همسر درماندش نشست موهایش مرتبش بهم ریخته بود چشم هایش وحشت زده بود او هم میترسید
جولیا از ترس در گوشه ای کز کرده بود چوبدستی مادرش در دستانش قرار داشت
صدای قدمهایی امد که بر روی تکه های در خرد شده شنیده میشد پنج هیکل شنل پوش وارد شدن ماسکهایی عجیبی بر روی صورتش بود به جز یک نفرشان ان شخص کسی نبود جز لرد ولدمورت با چشمان سرخ وهیکلی لاغر اندام
فورا ترسی در بدنش بوجود امد خون در بدنش یخ زد ولدمورت اونو پیدا کرده بود ان چهار نفر نیز از مریدانش بودن بالاخره وی رو پیدا کرده بودن نمیفهمید چطور این امکان وجود داشت دامبلدور اطمینان داده بود که هیچکس نمیتواند انها را پیدا کند خودش راز نگهدار انها بود چطور چنین چیزی امکان نداشت فقط در صورتی خانه انها دیده میشد که دامبلدور مرده باشد ...ترسی در بدنش بوجود امد اگه دامبلدور مرده باشد یعنی اینکه هیچکس دیگر نمیتواند جلوی ولدمورت رو بگیرد دیگه بازی به اخر رسیده بود همه انها کشته میشدن
ولمدورت که ذهن لوسیوس را خوانده بود گفت"خوب مالفوی میبینم که بالاخره همدیگه رو پیدا کردیم...نظرتو راجب پیشنهادم نگفتی البته میشه از این کارت اینطور برداشت کرد که جوابت منفی هستش"لوسیس خواست حرفی بزند ولی از سردی و بی احساسی صدا که مو بر اندامش راست میکرد خشکش زده بود
ولدمورت با طلسمی برای خود مبل راحتی ظاهر ساخت و نشست تازه متوجه شد چوبدستیش در دست مرید سمت راستی ولدمورت قرار دارد ماسکی به صورتش زده بود
"خوب مالفوی لابد فکر کردی که اومدم اینجا که تو رو بکشم...اره درست فکر کردی اول میخواستم بکشمت ولی گفتم یه بار دیگه تقاضامو باهات مطرح کنم"لوسیوس اب دهنشو قورت داد"خوب قبول میکنی یکی از مریدان بشی؟"
لوسیوس موقعیت رو سنجید راهی وجود نداشت بدون چوبدستی البته اگه چوبدستی هم داشت نمیدونست چیکار میتونست انجام بده هیچکس نمیتونست جلوی لرد ولدمورت ایستادگی کند نگاهی به نارسیسا کرد که هنوز از حالش از شکنجه ای که کشیده بود جا نیومده بود جولیا فقط بهتش زده بود اگه قفسه سینش بالا پایین نمیرفت حتما فکر میکرد یک مرده هستش
"قبول ...میکنم"لوسیوس که موقع گفتن این جمله نگاهش پایین بود بالا را نگاه کرد ایستاده بود نگاهش به چشمان بی احساس ولدمورت خیره شد سعی کرد ذهنشو ببند ولی در برابر ولدمورت کار بیخودی بود زود ذهنش را خواند و لبخندی از رضایت زد
"خوبه ...کاره خوبی میکنی که قبول میکنی ...ولی یادت باشه دفعه قبلی هم قبول کردی ولی فرار کردی من هیچوقت به یک نفر دو تا فرصت نمیدم...البته بعضی موقع ها هم میدم ولی باید چیزی رو در عوض بمن بدین"
طپش قلب لوسیوس بالا رفت نارسیسا هوشیار شده بود نگاه خیره ولدمورت به جولیا افتاد جولیا از ترس داشت میلرزید به خود لبخندی پلید بر روی صورتش نشست
"خوب بهتره یه تنبیه کوچول بشی...فنریر "مرید سمت چپی به کنار اربابش امد
"بله ارباب"
"امشب ماه کامل میشه ...امشب باید این دختر کوچولو رو گاز بگیری"
انگار دنیا داشت خراب میشد فنریر گری بک قرار بود دخترشو گاز بگیره اون یه گرگینه میشد ولی این جز رویاهای وی نبود رویای که به هنگام ازدواج با نارسیسا برنامه ریز کرده بود
نارسیسا از جای خود بلند شد که به طرف جولیا برود ولی یکی از مریدان اونو طلسم کرد که محکم به دیوار برخورد کرد لوسیوس با عصبانیت به طرفش هجوم برد ولی خود نیز طلسم شد و به همونجا که همسرش افتاده بود افتاد نارسیسا بیهوش شده بود
چشمان خوده لوسیوس نیز تار میدید نمیتونست واضح ببیند شخص سیاه پوشی جولیا رو چنگ زد و همراه خود برداشت
"پرد ...پدر کمکم کن ....نذار منو ببرند"
لوسیوس از جای خود بلند شد تلو تلو میخورد به طرف در رفت ولی بی فایده بود زمین خورد و دیگه نتونست از جاش تکان بخورد چشماش بسته شد و فقط صداهای اطرافشو میشنید صداهای مختلف
"علامت شوم"این صدای مردی بود که انگار از دیدن علامت تعجب کرده بود
"برمیگردیم...بکشش...دختره رو بیار"صدای طلسم های مختلف که بوجود میامد انگار با چندین نفر بیرون در حال مبارزه بودن....
***
لوسیوس بهوش امد نارسیسا بالای سرش بود لبخند غمگینی بر روی لبش بود
با اینکه جواب سوالشو میتونست حدس بزند چیه پرسید"جولیا کجاست؟"
قطره اشکی از گوشه چشم نارسیسا لغزید روی صورتش جاری شد
لوسیوس در جای خود فرو رفت اشک از چشمانش جاری شد همسرش او را در اغوش گرفت
****
یک ماه از ان اتفاق شوم گذشت روی بازوی راست لوسیوس جمجمه ای که مار از دهانش بیرون امده بود حک شده بود شروع به فعالیت برای لرد سیاه کرد اولش میخواست انتقام دخترش را بگیرد ولی نارسیسا توضیح داد اون فقط تبدیل به یک گرگ نما شده است و هنوز زنده بود این امید وجود داشت که یک روز معجونی برای درمان گرگ نماها درست شود ولی اگه میخواست انتقام بگیرد صد در صد همشون کشته میشدن و این هیچ فایده ای نداشت
کسی که مقصر این ماجرا بود شخصی نبود جز دامبلدور اون راز نگهدارشون بود
اون درگیری که صداشو در اون حالت نیمه بیهوشی شنیده بود بعدا فهمید مربوط به دامبلدور بود او همراه با چند تن از دوستانش و معلمان هاگوارتز به ان نقطه هجوم برده بودن و درگیر شده بودن ولی درگیریشون زیاد به طول نینجامید چون لرد سیاه از اونجا رفت و پیروانش نیز به دنبالش رفتند
لوسیوس دیگر در اتاق خانه خودش بود دیگر یکی از مریدان لرد سیاهش بود که به انها مرگ خوار میگفتند
هنوز یادش نمیره وقتی بهوش امد همون روز به سراغ دامبلدور و باهاش دعوا کرد اون میگفت بی تقصیر هستش ولی لوسیوس از اصل ماجرا خبر نداشت که چطور پناگاهش لو رفته است حرفای دامبلدور رو درباره جاسوس باور نکرد و فقط یک جمله گفت"هر چی بوده تو راز نگهدار تو مقصری منم انتقاممو از تو میگیرم"با نفرت کامل این جمله رو گفته بود و از دفترش خارج شده بود
دامبلدور روی میز بزرگ خود نشسته بود غرق فکر بود چرا این اشتباه رو کرده بود او میخواست چیزی را به مالفوی ها بگوید که خودش در اون موقعی نمیتونست برود و یکی دیگر را فرستاد ولی او جاسوس ولدمورت از اب درامد پیغام را به ولدمورت داده بود او نیز توانسته بود به انها حمله کند سر خود را میان دستانش گرفته بود نتوانسته بود از خانواده مالفوی که به او پناه اورده بودن مراقبت کند دختر کوچکشان ربوده شده بود هنوز خبری ازش نشنیده بود که در کجا قرار دارد اما باید بزودی میفهمید.....
لوسیوس شروع به فرمانبرداری کرد از لرد سیاه و یکی از خادمانش شد .....
پایان فصل دوم


قبلی « جادوگر یا خون آشام-فصل 13(فصل ممتاز)* هری پاتر و جدال مرگبار(فصل2) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خيلي خوب
خيلي خوب بود ادامه بده !
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: دینگ دینگ!!!
دینگ دینگ... هر روز بهتر از دیروز... دستت درد نکنه داستان جالبی بود به قول صاایران هر روز بهتر از دیروز ولی یه ایراد داره دیر به دیر می نویسی و تو سایت قرار می دی ... موفق باشی
moein_malfoy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۹:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۹:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۲
از:
پیام: 5
 خاطرات یک مرگخوار.قسمت دوم
من دیر فرستادم؟
شما کل متن منو به علاوه قبلی کپی کن بعدش بذار تو ورد پد تا ببینی چقدر میشه
من زود فرستادم دیر روی سایت قرارگرفت
نظر هم بدید
میگم چرا هیچکی متوجه نشد که من همش نوشتم فصل دوم یعنی....اصلا
ولش کن
saman_shik_a
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۲۳:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۲۳:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۵
از:
پیام: 138
 خوبه
جالبه..
داره خوب هم میشه..
ولی دیر به دیر میدی و این یه ضعفه
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۹:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۹:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 ایول
داره یواش یواش جالب میشه . داستان خوبی میشه به شرطی که تا اخرش بنویسی . یه مقدار هم سریعتر بنویس

ولی در کل خیلی باحال بود دستت درد نکنه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.